بابافغانی

بابافغانی

شمارهٔ ۵۵۰

۱

از او قاصد بخشم آمد به من یارست پنداری

ز مرگم می دهد پیغام غمخوارست پنداری

۲

نگاهی می کنم از دور و خرسندم بجان دادن

مراد از عاشقی این مردن زارست پنداری

۳

کشم از دوستان جوری که داغ دشمنم سهلست

بلای من همین بیداد اغیارست پنداری

۴

چه باک از سوختن آنجا که باشد آتشین رویی

هلاک خویش بر پروانه دشوارست پنداری

۵

چنان از جلوه ی شاخ گلی افتاده در خونم

که در پایم هزاران نشتر خارست پنداری

۶

شود خون هزاران آب تا برگ گلی روید

چه دل بندم باین خونابه گلزارست پنداری

۷

رود در عاشقی هردم سر آشفته‌ای دیگر

شود بسیار از این‌ها فتنه بیدارست پنداری

۸

چه درد از آه مظلومان فغانی مست غفلت را

خبر از خود ندارد خواجه هشیارست پنداری

تصاویر و صوت

نظرات