فرخی سیستانی

فرخی سیستانی

شمارهٔ ۱۰۵ - در ذکر شکارگاه و شکار کردن سلطان محمود غزنوی گوید

۱

خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ

بر آوردندهٔ نام و فرو برندهٔ ننگ

۲

شَهِ ستوده به نام و شه ستوده به خوی

شهِ ستوده به بزم و شهِ ستوده به جنگ

۳

چو آفتاب سر از کوه باختر بر زد

بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ

۴

به کوه بر شد و اندر نهاله گه بنشست

فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ به چنگ

۵

همی کشید به نام رسول سخت کمان

همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ

۶

ز بیم تیرش که گشت بر پلنگان چاه

ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ

۷

همی ربود چو باد از درخت برگ درخت

به ناوک از سر نخجیر شاخ‌های چو سنگ

۸

به تیر کرد چو پشت پلنگ و پهلوی گور

پر از نشان سیه پشت غرم و پهلوی رنگ

۹

نهاله گاه به خوشی چو لاله زاری گشت

ز خون سینه رنگ و ز خون چشم پلنگ

۱۰

بزرگوار شاهنشها که خسرو ماست

به خوی خوب و به نام ستوده و اورنگ

۱۱

چنین شکار هم او را سزد که روز شکار

شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ

۱۲

گهِ شکار فرود آرد و برون آرد

ز کوه تند پلنگ و ز آب ژرف نهنگ

۱۳

به گاه کوشش بستاند و فرو سترد

ز دست شیران زور و ز روی گردان رنگ

۱۴

چو گاه سنگ بود سنگ او ندارد کوه

وگرچه کوه بر ما شناخته‌ست به سنگ

۱۵

به گاه تیزی پایاب او ندارد باد

اگرچه باد به روزی شود ز روم به زنگ

۱۶

بسا شها که نباشد به هیچ‌گونه پدید

درنگ او ز شتاب و شتاب او ز درنگ

۱۷

ز دشمنان زبردست چیره خانه خویش

نگاه داشت نداند به چاره و نیرنگ

۱۸

ز بیدلی و بی‌دانشی به لشکر خویش

هم از پیاده هراسان بود هم از سرهنگ

۱۹

وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد

که گاه جستن ز آنجا چگونه سازد رنگ

۲۰

خدایگان جهان آنکه جود او بزدود

ز روی مهتری و رادی و بزرگی زنگ

۲۱

همه دل است و همه زهره و همه مردی

همه هُش است و همه دانش و همه فرهنگ

۲۲

ز کوه گیلان او راست تا بدان سوی ری

وز آب خوارزم او راست تا بدان سوی گنگ

۲۳

در این میانه فزون دارد از هزار کلات

به هر یک اندر دینار تنگ‌ها بر تنگ

۲۴

همه به تیغ گرفته‌ست و از شهان ستده‌ست

شهان بادل جنگ آور و به هوش و به هنگ

۲۵

هزار باره گفته‌ست به ز بارهٔ ارگ

هزار شهر گشاده‌ست مه ز شهر زرنگ

۲۶

به پردلی و به مردی همه نگه دارد

نگاه داشتنی ساخته چو ساخته چنگ

۲۷

امیدوار مر او را بر آن نهادستی

که آب جوید از خامه ریگ و شهد از سنگ

۲۸

بزرگتر زو گر در جهان شهی بودی

بر اسب کینهٔ او بر کشیده بودی تنگ

۲۹

بسا کسا که به امید آنکه به یابد

شکر ز دست بیفکند و برگرفت شرنگ

۳۰

که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند

پسند برگه شاهنشهی چه ارژنگ

۳۱

شهان کلنگ دلانند و شاه باز دل است

به جنگ باز نیاید به هیچ گونه کلنگ

۳۲

وگر بیاید زآن گونه باز باید گشت

که خان ز دشت کتر پشت گوژ و روی آژنگ

۳۳

همیشه تاز درخت سمن نروید گل

برون نیاید از شاخ نارون نارنگ

۳۴

همیشه تا به زبان گشاده از دل پاک

سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ

۳۵

خدایگان جهان شاد کام و کام روا

کمینه چاکر بر درگهش دو صد هوشنگ

۳۶

به کاخش اندر بزم و به دستش اندر جام

به جامش اندر گلگون میی به گونهٔ زنگ

تصاویر و صوت

دیوان حکیم فرخی سیستانی بجمع و تصحیح علی عبدالرسولی آبان ۱۳۱۱ - فرخی سیستانی - تصویر ۲۳۱
دیوان حکیم فرخی سیستانی چاپخانه وزارت اطلاعات و جهانگردی - فرخی سیستانی - تصویر ۲۰۲

نظرات

user_image
شهرام آرین
۱۳۹۷/۰۲/۰۸ - ۱۰:۵۰:۴۵
با سلام؛ظاهرا در مصراع بیست و سوم:هزار باره گرفتنت به ز باره ارگ ... بایستی صحیح باشد نه هزار باره گفتست،چه یکی از معانی باره قلعه است.با تشکر.
user_image
شهرام آرین
۱۳۹۷/۰۲/۰۸ - ۱۰:۵۱:۴۸
تصحیح می کنم هزار باره گرفتست ....
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۱/۰۵ - ۰۷:۵۳:۴۴
این سروده فرخی نیز مانند سروده دیگرش  همه پارسی بیخته است و جز دو واژه عربی نداردخدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ بر آوردنده نام و فرو برنده ننگ شه ستوده بنام و شه ستوده به خوی شه ستوده به بزم وشه ستوده به جنگ چوآفتاب سر از کوه باختر بر زد بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ بکوه بر شد و اندر نهاله گه بنشست فیلک پیش بزه کرده نیم چرخ بچنگ همی کشید به نام  خدای سخت کمان همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ ز بیم تیرش که گشت بر پلنگان چاه ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ همی ربود چو باد از درخت برگ درخت به ناوک از سر نخجیر شاخهای چو سنگ به تیر کرد چو پشت پلنگ و پهلوی گور پر از نشان سیه پشت غرم و پهلوی رنگ نهاله گاه به خوشی چو لاله زاری گشت زخون سینه رنگ و زخون چشم پلنگ بزرگوار شاهنشها که خسرو ماست به خوی خوب و به نام ستوده و اورنگ چنین شکار هم او را سزد که روز شکار شکاری آرند او را همی ز صد فرسنگ گه شکار فرود آرد و برون آرد زکوه تند پلنگ وز آب ژرف نهنگ به گاه کوشش بستاند و فرو سترد ز دست شیران زور و ز روی گردان رنگ چو گاه سنگ بود سنگ او ندارد کوه وگرچه کوه بر ما شناخته ست بسنگ به گاه تیزی پایاب او ندارد باد اگرچه باد بروزی شود ز روم به زنگ بسا شها که نباشد بهیچگونه پدید درنگ او ز شتاب و شتاب او ز درنگ ز دشمنان زبردست چیره خانه خویش نگاه داشت نداند به چاره و نیرنگ ز بیدلی و بیدانشی به لشکر خویش هم از پیاده هراسان بود هم از سرهنگ وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد که گاه جستن ز آنجا چگونه سازد رنگ خدایگان جهان آنکه  دست او بزدود ز روی مهتری و رادی و بزرگی زنگ همه دلست و همه زهره و همه مردی همه هشست و همه دانش و همه فرهنگ ز کوه گیلان اوراست تا بدانسوی ری وز آب خوارزم اوراست تا بدانسوی گنگ در این میانه فزون دارد از هزار کلات به هر یک اندر دینار تنگها بر تنگ همه به تیغ گرفته ست و از شهان ستده ست شهان بادل جنگ آور و بهوش و بهنگ هزار باره گرفته ست به ز باره ارگ هزار شهر گشاده ست مه ز شهر زرنگ به پر دلی وبه مردی همه نگه دارد نگاهداشتنی ساخته چو ساخته چنگ امیدوار مر اورا برآن نهادستی که آب جوید از خامه ریگ و  شیر از سنگ بزرگتر زو گر در جهان شهی بودی بر اسب کینه او بر کشیده بودی تنگ بسا کسا که به امید آنکه به یابد شکر زدست بیفکند و برگرفت شرنگ که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کند پسند بر گه شاهنشهی چه ارژنگ شهان کلنگ دلانند و شاه باز دلست به جنگ باز نیاید به هیچ گونه کلنگ وگر بیاید زانگونه باز باید گشت که خان ز دشت کتر پشت گوژ و روی آژنگ همیشه تا ز درخت سمن نروید گل برون نیاید از شاخ نارون نارنگ همیشه تا به زبان گشاده از دل پاک سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ خدایگان جهان شاد کام و کام روا کمینه چاکر بر در گهش دو صد هوشنگ بکاخش اندر بزم وبه دستش اندر جام به جامش اندر گلگون میی بگونه زنگ