فیاض لاهیجی

فیاض لاهیجی

شمارهٔ ۲۱۵

۱

غنچه را دور از لب لعلت دل از گلشن گرفت

بی‌رخت گل، گونه از رخسار زرد من گرفت

۲

کاشکی یک لحظه سودای مرا کردی علاج

آنکه از بادام چشمم سال‌ها روغن گرفت

۳

چهره در خون شست او هم گرچه خون من بریخت

تیغ بیداد ترا دیدی که خون من گرفت؟

۴

می‌نهادم سر به صحرا موج اشکم پا ببست

می‌شدم بیرون ز عالم گریه‌ام دامن گرفت

۵

ابرُوَش از کشتنت فیّاض شکّی طرفه داشت

عاقبت خون ترا تیغ که در گردن گرفت؟

۶

تا طبع باده گرمی آن تندخو گرفت

نتوان ز بیم آبله دست سبو گرفت

۷

دام هزار سلسله می‌‌خواست روزگار

زلف کجت به عهدة یک تار مو گرفت

۸

زاهد اگر ز دست تو گیرد پیاله‌ای

نتوان پیاله را دگر از دست او گرفت

۹

کم ناله زان شدم که ز طغیان خون دل

چون شیشة پرم نفس اندر گلو گرفت

۱۰

فیض خط پیاله کم از خط یار نیست

فیّاض می مگر زلش رنگ و بو گرفت!

تصاویر و صوت

نظرات