
فیاض لاهیجی
شمارهٔ ۳۵۴
۱
بی تو یارانم کشان سوی گلستان میبرند
با چنان حسرت که پنداری به زندان میبرند
۲
عکس رخسار تو بر هر قطره خون افتاده است
از رخت طفلان اشکم گل به دامان میبرند
۳
بلبلان را عشرت گلهای خندان شد نصیب
بینصیبان لذّت از چاک گریبان میبرند
۴
در سر کویی که دارم درد بیدرمان نصیب
درد را بیطاقتان آنجا به درمان میبرند
۵
خاک کاشان توتیای چشم فیّاض است باز
سرمه را هر چند مردم از صفاهان میبرند
نظرات