
فیاض لاهیجی
شمارهٔ ۳۹۰
۱
یاد عیشی کز رخت شبهای ما مهتاب بود
بخت ما بیدار و چشم آسمان در خواب بود
۲
سالها در انقلاب گریة مستانه خیز
خانة ما محمل جمّازة سیلاب بود
۳
دوش بیماه رخت از بیقراریهای دل
ماهتابم در نظر چون لجّة سیماب بود
۴
طفل دل را در کشاکش موجة طوفان عشق
جای آسایش همان گهوارة گرداب بود
۵
ساغر چشمم پر از خون نالة جان دلخراش
چشم بر دور امشبم عشرت تمامْ اسباب بود
۶
دوش اشکم رو چو در ویرانی عالم نهاد
آسمان همچون حبابی بر سر این آب بود
۷
از سر هر خار چون گل بوی الفت میدهد
این چمن گویی ز خون بلبلان سیراب بود
۸
با شکوه عشق پیش کوهکن پا سخت کرد
کوه را پای تزلزل غالبا در خواب بود
۹
در فسون فیاض هر دم کاروان در کاروان
چشم مستش را خراج از چین و از سقلاب بود
۱۰
شب که یاد آن پری فیّاض در بر داشتم
بوتة خارم به پهلو بستر سنجاب بود
نظرات