
فیاض لاهیجی
شمارهٔ ۴۱
۱
چنان سودای او بر خویشتن پیچاند آتش را
که دود رفته در سر باز میگرداند آتش را
۲
چو شمع چهره از برق طلوع می برافروزد
به گرد خویش چون پروانه میگرداند آتش را
۳
نگاه گرم از بیمش نهفتم در پس مژگان
چه دانستم که مشت خس نمیپوشاند آتش را
۴
ضعیفان را نباشد زور بازوی قویدستان
سپند ما عبث بر خویش میخنداند آتش را
۵
برآرد دود اگر از خرمن ما جای آن دارد
نگاه او که برق از سبزه میرویاند آتش را
۶
عرق کز چهرة گلرنگ آتشگون فرو ریزد
اگر در آتش افشانند میسوزاند آتش را
۷
به روی او گشاید غنچه و گل پر عرق گردد
گهی خنداند اخگر را گهی گریاند آتش را
۸
چهسان با عارض او لاف یکرنگی تواند زد
که رخسارش به رنگی هر زمان گرداند آتش را
۹
چنین کز نالهام فیّاض فوج شعله میجوشد
دم گرمم به خاکستر چرا ننشاند آتش را
نظرات