فیاض لاهیجی

فیاض لاهیجی

ساقی‌نامه

۱

بیا ساقی اسباب می ساز کن

سرِ خُم به نام خدا باز کن

۲

خدایی که گردون گردان ازوست

زمینِ تن و دانة جان ازوست

۳

حکیمی که گردون گردان نهاد

به خمّ بدن بادة جان نهاد

۴

زمین و زمان خرّم و نغز از اوست

چراغ خرد، روغن مغز ازوست

۵

صراحی و جام و سبو می‌کند

گِل خم گِل ساغر او می‌کند

۶

برآرندة تاک از گلشن اوست

فروزندة بادة روشن اوست

۷

چراغ می از تاک بر می‌کند

چنین آتش از خاک بر می‌کند

۸

به مشت گلی جان نماید عطا

به خاکی دهد جام گیتی نما

۹

اگر دشت و صحرا، همه باغ اوست

وگر لاله و گل، همه داغ اوست

۱۰

چه شمع و چه پروانه با روی او

چه مسجد چه میخانه در کوی او

۱۱

به نام چنین قادری بی‌نیاز

در بستة چاره را چاره ساز

۱۲

بیا قف میخانه را باز کن

جهان را به می خوردن آواز کن

۱۳

بیا پیش‌تر زانکه غوغا شود

در صبح بر روی شب وا شود

۱۴

سر از خواب چون گل سبکبار کن

صراحی بخوابست بیدار کن

۱۵

بفرمای ساغر بگیرد وضو

به می چشم و روی قدح را بشو

۱۶

نخسبی که خور رونما می‌شود

نماز صراحی قضا می‌شود

۱۷

حریفان همه جا به جا خفته‌اند

ز رنج خمارِ شب آشفته‌اند

۱۸

به مهرت درین کوی پا بسته‌اند

به لطف تو امّیدها بسته‌اند

۱۹

به هر دست جام شرابی رسان

مرین تشنگان را به آبی رسان

۲۰

نخستین به من ده که در می کشم

مناجات گویان به سر می‌کشم

۲۱

خدایا به نقص ضروریّ من

به نزدیکی تو، به دوریّ من

۲۲

به صبری که دردی رساند به دل

به دردی که ناگفته ماند به دل

۲۳

بدان غصّه پرور دلِ دردزاد

که خون گشت و رنگی به بیرون نداد

۲۴

به دستی که گردد به ساغر دراز

به چشمی که بر روی ساقی‌ست باز

۲۵

به قدّی که مینا برافراشتست

به دستی که پیمانه برداشتست

۲۶

به صاف اعتقادی موج شراب

که سجّاده افکنده بر روی آب

۲۷

به پایی که گِل کرده خاک سبو

به خاکی که پرورده تخم کدو

۲۸

به آن باغبانی که پرورده خاک

به آبی که از دست او خورده تاک

۲۹

به مخمور کز باده بویی کشید

به دوشی که بار سبویی کشید

۳۰

به رندی که بی‌باده هوشش برند

به مستی که در ره به دوشش برند

۳۱

به خودداری زاهد دین‌پرست

به لاقیدی رند ساغر بدست

۳۲

به قیدی که بی‌قیدیش ننگ نیست

به زهدی که با مستیش جنگ نیست

۳۳

به هشیاری می‌پرستان مست

به افتادگی‌های مستان مست

۳۴

به امید پیران دل کرده سخت

به خواب جوانان بیدار بخت

۳۵

به قدی که از ضعف پیری دوتاست

به پایی که محتاج دست عصاست

۳۶

به عجز جوانان شهوت‌پرست

به صبر حریفان بی‌پا و دست

۳۷

به پای حریصی که بی‌حس شود

به دست کریمی که مفلس شود

۳۸

به شرمی که عاشق کند پیش دوست

به ذوقی که خون در نگنجد به پوست

۳۹

به زلفی که عاشق گره وا کند

به رویی که عارف تماشا کند

۴۰

به صحرانشینان دشت عدم

به خلوت‌گزینان ملک قدم

۴۱

به گم کرده راهان شهر وجود

به خود ناشناسان بزم شهود

۴۲

که از جام وحدت دلم گرم کن

وزین آتش این آهنم نرم کن

۴۳

دل‌سخت در عشق شومست شوم

درین کوره‌ام آب کن همچو موم

۴۴

عمل کن مسم را ازین کیمیا

خلاصی ده از هر غمم چون طلا

۴۵

چون تیغم به خمیازه‌ای تاب ده

پس از چشمة آتشم آب ده

۴۶

جلایی ده از زنگ چون خنجرم

پس آنگه نمودار کن جوهرم

۴۷

دلم را چو آئینه یکروی کن

ازین سوی رویم بدان سوی کن

۴۸

خطا کرده رو با تو آورده‌ام

همه کرده انکار تا کرده‌ام

۴۹

که ناکردنی‌های بد کرده‌ام

خطاهای بیرون ز حد کرده‌ام

۵۰

جوانی و مستی و عشق و جنون

کند عقل را کم هوا را فزون

۵۱

خرد خود فروتن هوا سرکش است

جنون و هوس پنبه و آتش است

۵۲

به جرم گنه از تو دوری خطاست

اگر از تو در تو گریزم رواست

۵۳

اگر چه به جز دوریم پیشه نیست

ولیکن تو نزدیکی، اندیشه نیست

۵۴

تو دانی چه حاجت به تقریر ماست

امید کرم عذر تقصیر ماست

۵۵

اگر چه زمستی‌ست عصیان ما

نسازد ولی با خرد جان ما

۵۶

به هشیاری از گفتن و خامشی

ندیدیم چیزی همان بیهشی

۵۷

همان به که بی‌پرده سازیم ساز

ز مستی به مستی گریزیم باز

۵۸

بده ساقی آن بادة نور رنگ

که تابَش برد از رخ نور زنگ

۵۹

بده ساقی آن نور جامِ قِدم

کز آئینة دل برد زنگِ غم

۶۰

بده آن میِ تلخِ شورش فکن

گه از صاف ساغر گه از دردِ دُن

۶۱

از آن می که خون دل آرد به جوش

شود هر سرِ مو ازو در خروش

۶۲

شرابی ز خون گرم‌تر همچو روح

همان آتش گرم و تر همچو روح

۶۳

شرابی ز خون گرم‌تر در مزاج

چو جان سازگارست در هر مزاج

۶۴

پی حفظ صحّت می لاله‌گون

ضرورست در هر تنی همچو خون

۶۵

شرابی کش افلاک خمخانه است

در آن جام خورشید پیمانه است

۶۶

ز هر خشت خمخانة این شراب

عیانست نور آفتاب آفتاب

۶۷

گر این باده از شیشه گردد عیان

به چرخ اوفتد کاسة آسمان

۶۸

ورین باده عریان شود از لباس

درد پیرهن بر تن خود قیاس

۶۹

شرابی بلای خرد را علاج

دوایی مرض‌های بد را علاج

۷۰

شرابی که آتش زند در دماغ

برافروزد از سر هوای چراغ

۷۱

به تمکینی از شیشه آید برون

که معنی زاندیشه آید برون

۷۲

میی بحر وحدت ازو در خروش

میی خون منصور از وی به جوش

۷۳

اگر شیشه‌ای زو به دست آورم

به مینای گردون شکست آورم

۷۴

بده جام لبریز، کوریّ غم

که پیمانة پر کند غصّه کم

۷۵

صباحست ساقی و مینا تهی‌ست

خماریم و فکر دگر ابلهی‌ست

۷۶

ز بیم کسان توبه از می خریست

به زهد ریا ترک می کافری‌ست

۷۷

زیانست کی می‌توان داد کی؟

به صد دانه تسبیح یک قطره می

۷۸

مگو نشئه کیفیت است از غرض

نگویی که جوهر نباشد عرض

۷۹

چو فیض الهی پناهت دهد

به سرچشمة شیشه راهت دهد

۸۰

بیا ساقی آن لای جام الست

که عقل کل از نشئة اوست مست

۸۱

از آن می که اشیا بدو زنده‌اند

ازو ماه و خورشید تابنده‌اند

۸۲

به گردون چکیده نمی زان شراب

گل داغ آن می بود آفتاب

۸۳

به من ده که خون در تن من فسرد

رگ و ریشه‌ام پنجة غم فشرد

۸۴

بسی شمع فکرت بر افروختم

فتیله صفت مغز را سوختم

۸۵

بسی دانش آموختم زاوستاد

بسی نکته‌ها را گرفتم به یاد

۸۶

بسی بوده‌ام با کتاب و دعا

بسی زهدور بودم و، پارسا

۸۷

بسی در بغل جزوه‌دان داشتم

اگر رندییی بُد نهان داشتم

۸۸

گهی در فروع و گهی در اصول

شدم پنجه فرسای هر بلفضول

۸۹

چه شب‌ها که در حجره خوابم نبود

چه جا داشت نانم که آبم نبود

۹۰

نمی‌یافتم بهر خوردن فراغ

شکم سیر می‌شد ز دود چراغ

۹۱

ز فقه و حدیث و اصول و کلام

ز تفسیر و آداب حکمت تمام

۹۲

پی جمله یک عمر بشتافتم

ز هر یک نصیب گران یافتم

۹۳

گهی نیز در شعر پرداختم

ز سحر بیان معجزی ساختم

۹۴

نماز ریا را چه گویم که بود

مدارم همه بر رکوع و سجود

۹۵

ز بس سوده‌ام سر به پای امام

چو مسواک فرسوده گشتم تمام

۹۶

نگردیدم از هیچ یک کامیاب

سرماست اکنون و راه شراب

۹۷

کنون عمرها شد که در کوی می

غذایی ندارم به جز بوی می

۹۸

ازین پس اگر عمر امانم دهد

بر آنم که می قوت جانم دهد

۹۹

به میخانه شاگردی دن کنم

چو ساغر به می چشم روشن کنم

۱۰۰

به میخانه‌ام خدمت دیگرست

چو شیشه سرم در ره ساغرست

۱۰۱

خوشا صحن میخانه وان انجمن

خوش آن سر که افتاده در پای دن

۱۰۲

چه بزمست بزم صبوحی کشان

دهد بی‌شک از بزم وحدت نشان

۱۰۳

صف آرا ز هر جانبی فوج فوج

به میدان ساغر سواران موج

۱۰۴

می و نشئه با هم به یک پیرهن

صراحی و ساغر زبان در دهن

۱۰۵

نپوشد ز کس هیچ اندیشه را

بنازم دل روشن شیشه را

۱۰۶

چو شیشه کسی گشت گردنفراز

که بر خلق عالم نپوشید راز

۱۰۷

شنیدم که بسیار کشتی ژرف

شود غرقه در قعر بحر شگرف

۱۰۸

به میخانة ما همین است فرق

که دریا در اینجا به کشتی است غرق

۱۰۹

ازو کام صد بینوا حاصل است

بلی کشتی باده دریادل است

۱۱۰

بده ساقی آن ساغر پر طرب

که دارم گروگان می جان به لب

۱۱۱

از آن می که از خود خلاصم کند

به درگاه میخانه خاصم کند

۱۱۲

بسی شد زمیخانه دوریم دور

زمیخانه دوریم نزدیک گور

۱۱۳

بود یا رب از زندگی بر خوریم؟

به میخانه بار دگر بگذریم؟

۱۱۴

به یاران میخانه یکدل شویم

در آن بحر چون قطره واصل شویم؟

۱۱۵

بدان جا نشاید رسید از قیاس

کند عقل از سایة خود هراس

۱۱۶

شود خون برهان در این ره سبیل

درین راه گمراه گردد دلیل

۱۱۷

مگر ساقی این راه را سر کند

چراغ ره از نور مِی بر کند

۱۱۸

عجب بی‌نواییم از هجر می

نوایی مگر بخشد آواز نی

۱۱۹

دمی گریه‌ام تنگ فرصت کند

که نی خواند و شیشه رقّت کند

۱۲۰

نوای نیم برد از خود برون

دلم گشت از گریة شیشه خون

۱۲۱

چو گریه به طوفان براتم دهد

مگر کشتی می نجاتم دهد

۱۲۲

بده ساقی آن مایة ناز را

می همچو آئینة راز را

۱۲۳

که مقصود ازین ناله دانم که چیست

دل شیشه خون دانم از بهر کیست

۱۲۴

کجا شیشه این گریه آموخته

چرا نی چنین شد نفس سوخته

۱۲۵

مرا قوّت شرح این راز نیست

نفس می‌زنم لیک آواز نیست

۱۲۶

به من کس نگفت و نگویم به کس

به می شاید این راز دانست و بس

۱۲۷

بیا مایة زندگانی من

نم چشمة کامرانی من

۱۲۸

بیاد تو شب زنده‌داری ما

بیا شمع شب زنده‌داران بیا

۱۲۹

دل ما مکن بیش ازین خون، بسست

ستم عمرها کردی، اکنون بسست

۱۳۰

دل از جور ساقی سراپا شکست

بماناد ساغر، دل ما شکست

۱۳۱

چه ساقی! زمین و زمان مست او

بود جانِ می‌خواره در دست او

۱۳۲

فتد عکس ابروی ساقی به جام

چو ماه نو اندر شفق وقت شام

۱۳۳

ز کنج دو چشم سیه مست وی

نگه می‌چکد همچو از جام می

۱۳۴

لبش برگ گل را خجل می‌کند

مژه رخنه در کار دل می‌کند

۱۳۵

دهان تنگ‌ تر از کمرگاه مور

تبسّم در او راه کرده به زور

۱۳۶

خرد چون دهانش تبسّم کند

عدم را وجودی توّهم کند

۱۳۷

خطش گرد لب سایه انداخته

چو موران به تنگ شکر تاخته

۱۳۸

خطش دایره بسته بر کار حسن

دهن نقطة خطِّ پرگار حسن

۱۳۹

کند جام بی‌باده را یرزمی

نگاهش چو مستانه افتد به وی

۱۴۰

چو پیمانة ناز گیرد به چنگ

زند شیشة آسمان را به سنگ

۱۴۱

چو جام تغافل پیاپی دهد

ملک تن به خمیازة می دهد

۱۴۲

نیفتاده عکس رخش در شراب

که شعله فرو برده ریشه در آب

۱۴۳

به دستی که او جام می می‌دهد

دگر ساغر از دست کی می‌دهد؟

۱۴۴

مرا ساقی از جان برآورده است

ز کفر و ز ایمان برآورده است

۱۴۵

نه زدهم تمام و نه مستی به کام

حرامم حلال و حلالم حرام

۱۴۶

بده ساقی آن آبِ روی مرا

همان مایة شست‌وشوی مرا

۱۴۷

کز آلایش توبه پاکم کند

اگر زهد ورزم به خاکم کند

۱۴۸

مغنّی کجا رفت و مطرب کجاست؟

رگ تار بی‌خون نغمه چراست؟

۱۴۹

مسیح است ساقی، چه دل مرگیست!

شراب است آتش چه افسردگیست!

۱۵۰

مغنّی نوایی بگو سر کند

ز سرچشمة نغمه لب تر کند

۱۵۱

به مطرب بگو تا کند سازِ کار

گشاید به مضراب، شریان تار

۱۵۲

مغنّی دماغی به می تازه کن

به یک نغمه تاراج خمیازه کن

۱۵۳

نخستین بیا راه عشّاق زن

به قلب و دل و جان مشتاق زن

۱۵۴

به مرغولة نغمه‌های بلند

دل و جان مستان درآور به بند

۱۵۵

به هر شعبه آوازه‌ای تازه کن

به صوتی دو عالم پرآوازه کن

۱۵۶

مشو یک گل نغمه را در کمین

چو بلبل به شاخی ز شاخی نشین

۱۵۷

بزرگست گردون و ما کوچکیم

زمین است گهواره ما کودکیم

۱۵۸

نشاید زدونان بزرگی کشید

نه از ناکسان طعن خردی شنید

۱۵۹

دگر چند ازین ناکسان دم خوریم

به زیر فلک تا به کی بم خوریم

۱۶۰

درین خانه خواری و زاریم کشت

فراق می و می‌گساریم کشت

۱۶۱

مغنّی بگو نغمه‌های فراق

که آتش به جان زد هوای عراق

۱۶۲

عراق عرب آرزوی منست

ز دجله نمی در سبوی منست

۱۶۳

خوش آن دم که از دستبرد ممات

سبو بشکنم در کنار فرات

۱۶۴

همان ساقی کوثرم ساقی است

می مهر او در دلم باقی است

۱۶۵

بیا ساقی از می به وصلم رسان

به فرعم ببین و به اصلم رسان

۱۶۶

ز رنج خمار آن چنانم ضعیف

که در پای پیل است مور نحیف

۱۶۷

اگر قوّت می شود یاورم

سلیمان نیارد نشستن برم

۱۶۸

کنون عمرها شد که از هجر می

ضعیف و حزینم چو آواز نی

۱۶۹

بده می که قوّت فزاید مرا

شرابی که از خود رباید مرا

۱۷۰

چون من با خودم عالمم دشمن است

چو از خود روم آتشم گلشن است

۱۷۱

همان به که بگریزم از خویشتن

که من با خود آنم که دشمن به من

۱۷۲

چون من با خودم از خودم بی‌نصیب

از آن رو ز مستی ندارم شکیب

۱۷۳

نباشد اگر پردة هوش پیش

توان دید یک ساعتی روی خویش

۱۷۴

ترا میل اگر هست رخسار خویش

به مستی توان دید دیدار خویش

۱۷۵

بده می که خود را ز سر وا کنم

دمی خویشتن را تماشا کنم

۱۷۶

درین تنگ دهلیز بیم و امید

اسیر خودم کرد نقش پلید

۱۷۷

مگر می ز خود واستاند مرا

ازین تنگنا وارهاند مرا

۱۷۸

سحر ذوق فکرم ز سر تاج برد

خیال بلندم به معراج برد

۱۷۹

به اندیشه رفتم برون زآسمان

نهادم قدم بر سر لامکان

۱۸۰

یکی عالمی دیدم از نور پاک

نه از باد و آتش نه از آب و خاک

۱۸۱

درو مردمانی ز جان پاک‌تر

در ادراک از عقل درّاک‌تر

۱۸۲

نه از ظلمت تن خبر بودشان

نه از تیرگی‌ها اثر بودشان

۱۸۳

نه وهم اجلشان نه بیم هلاک

نه رشگ و حسد بود و نه ترس و باک

۱۸۴

ز هر گونه لذّت که بینی به خواب

در آنجا عیان بود چون آفتاب

۱۸۵

همه عیش و عشرت در و بامشان

همه عید و نوروز ایّامشان

۱۸۶

در آن یک سراسر، نظر تاختم

به جز دلخوشی هیچ نشناختم

۱۸۷

فکندم چو سوی خود آنگه نظر

همه خاک دیدم که خاکم به سر

۱۸۸

کنون در غم هجر آن عالمم

درین تنگنا می‌کُشد این غمم

۱۸۹

ندانم چه بود و کجا بود و کی

مگر رهنمایی کند نور می

۱۹۰

در آن عالم ار ره توان ساخت باز

به گلگونِ می می‌توان تاخت باز

۱۹۱

بده ساقی از آتش می نمی

کزین عالمم وارهاند دمی

۱۹۲

سوی آن وطن راه یابم مگر

که در غربتم سوخت خون جگر

۱۹۳

به غربت مرا رویِ دیّار نیست

کسی در وطن این چنین خوار نیست

۱۹۴

بده می کزین چاهِ عفریت بند

برآیم به این بام چرخ بلند

۱۹۵

بده می کزین تنگ دهلیز تار

کنم بر سر این نه ایوان قرار

۱۹۶

از آن می که تن را کند همچو جان

سبک سازد این سر ز بارِ گران

۱۹۷

بجا مانم این بار سنگین ز خاک

بیفشانم این گرد را در مغاک

۱۹۸

ز تحت‌الثری تا ثریا روم

مگر پلّه پلّه به بالا روم

۱۹۹

بده ساقی آن جان اندیشه را

پری زادة خلوت شیشه را

۲۰۰

بده می که کار از تعلّل گذشت

که سیلاب اندیشه از پل گذشت

۲۰۱

به کس غیر جنگ و عتابم نماند

سر صلح با آفتابم نماند

۲۰۲

خرد خون فرزانگی می‌کشد

جنون سر به دیوانگی می‌کشد

۲۰۳

خرد را به دل عزم تسخیر ماست

جنون حلقه در گوش زنجیر ماست

۲۰۴

خرد گرچه هم صبحتی می‌کند

جنون هم ولی‌نعمتی می‌کند

۲۰۵

اگر چه خرد را ره روشن است

ولی سخت وسواسی و پرفن است

۲۰۶

خرد را زبون کردن اولی‌ترست

که مقصود را پرده‌ای بر درست

۲۰۷

جنون را ز عشق است و مستی مدد

بده می که لشکر نگیرد خرد

۲۰۸

ز افسانة عقل گشتم ملول

بده می که تا وارهم زین فضول

۲۰۹

خرد آفت دانة ما شدست

خرد جغد ویرانة ما شدست

۲۱۰

بیا ساقی آن جام چون آفتاب

به من ده که افزایدم آب و تاب

۲۱۱

میی ده که روشن شود دل ازو

بر افروزد این تیره محفل ازو

۲۱۲

میی کز صفا زنگ از دل بَرَست

بر نور او شعله خاکسترست

۲۱۳

اگر قطره‌ای زین شراب کهن

شرابی ازین آتش طور دن

۲۱۴

به سنگی فتد لعل نابی شود

به خاکی چکد آفتابی شود

۲۱۵

تو و زاهد آن قصر و حور و بهشت

من و ساقی آن یار نیکو سرشت

۲۱۶

هماغوشی حورت اندیشه است

مرا دست در گردن شیشه است

۲۱۷

برو زاهد از پیش ما دور شو

خرابند مستان تو مستور شو

۲۱۸

تو بس خشکی و آتش ما بلند

چو خس زآتش ما ببینی گزند

۲۱۹

منه دست بر شیشة آبرنگ

کزین آب آتش جهد همچو سنگ

۲۲۰

ترا باد شیرینی روزگار

تو با تلخی باده کاری مدار

۲۲۱

به جز تلخی از می ندانی تو هیچ

چو دستار خود در سر این مپیچ

۲۲۲

بده ساقی آن آب آتش‌فروز

همان غم براندازِ اندوه سوز

۲۲۳

بده می که درد جداییم کشت

پریشانی و بینواییم کشت

۲۲۴

نسیم گل و بلبلانند مست

سزد گر بشوییم از توبه دست

۲۲۵

درین نوبهاران که عالم خوشست

مرا سینه جولانگه آتشست

۲۲۶

چنانم سراپای دل غم گرفت

که از درد من بخت ماتم گرفت

۲۲۷

شبم را بود ننگ صبح امید

چو بر مردم دیده خال سفید

۲۲۸

مرا صبح امّید، شامست و بس

شب تیره را روز نامست و بس

۲۲۹

مگر نور می یاور من شود

شب تیره از باده روشن شود

۲۳۰

مزن صبح گو بر رخ من نفس

طلوع می از شیشه‌ام صبح بس

۲۳۱

مرا گلخن از عکس می گلشنست

شب از پرتو ساغرم روشنست

۲۳۲

مباد از میم ساغر زر تهی

که قالب تهی به که ساغر تهی

۲۳۳

همان باقی عمر گو یک نفس

می باقیم باقی عمر بس

۲۳۴

بده ساقی آن جام چون لاله را

کزو خوش کنم داغ صد ساله را

۲۳۵

بیا ای ز حسن تو سامان گل

به روی تو روشن چراغان گل

۲۳۶

تو تا در چمن می‌کشیدی سری

عیان بود گل را دماغ تری

۲۳۷

یک امشب که پا واگرفتی ز باغ

تماشاست گل را صفای دماغ

۲۳۸

بهارست ساقی و فیض هواست

اگر گل کند مستی ما رواست

۲۳۹

چمن خوش گلستان خوش و گل خوشست

صبا عنبر آگین هوا دلکشست

۲۴۰

هوا معتدل همچمو طبع کریم

روان آب چون ذهن صاف حکیم

۲۴۱

به گل طبع را بس که الفت بود

چمن دیده را خانه غربت بود

۲۴۲

گل باغ گویی ز بس آب و تاب

خورد چون گل ساغر از باده آب

۲۴۳

هوای گلستان خوشم در گرفت

که گل دیدم و آتشم در گرفت

۲۴۴

چرا آتش اندر نیفتد به کس

گل آتش رخ و بلبل آتش نفس

۲۴۵

نسیم گل از عالمم فرد کرد

دل از نالة بلبلم درد کرد

۲۴۶

درین دم که بلبل ز گل سر خوشست

گلستان چو رخسار ساقی خوشست

۲۴۷

همان به که دامن نمازی کنم

به ساقیّ خود عشق بازی کنم

۲۴۸

چه بلبل چه گل این چه اندیشه است

گلم ساغر و بلبلم شیشه است

۲۴۹

پر از گل چو دامان هر کس بود

گل می به دامان مرا بس بود

۲۵۰

چو من سینه از باده روشن کنم

به جای گل آتش به دامن کنم

۲۵۱

مرید میم لاابالی و مست

سر زلف ساقی و ساغر به دست

۲۵۲

زند، باطن ساغرم بر کمر

سر از خط پیمانه پیچم اگر

۲۵۳

که من چاکر پیر میخانه‌ام

زخونابه خواران پیمانه‌ام

۲۵۴

بسی رنج میخانه‌ها دیده‌ام

بسی گرد پیمانه گردیده‌ام

۲۵۵

کنونم که با شیشه همخانگی‌ست

گلِ مستی و جوش دیوانگی است

۲۵۶

بده ساقی آن بادة زورمند

که غم را تواند رگ و ریشه کند

۲۵۷

همان باده کو شیشه روشن‌کن است

چو مهر تو اندیشه روشن‌کن است

۲۵۸

بخندان گل ساغر از بادِ دست

بنالان ز شیشه هزارانِ مست

۲۵۹

بخور باده تا مست مستان شوی

برافروز رخ تا گلستان شوی

۲۶۰

به مژگان بگو سربلندی کند

بهل زلف را تا کندی کند

۲۶۱

بیارای بازار مژگان به ناز

ز چشم سیه کن درِ فتنه باز

۲۶۲

در آتش نشیند گل از روی تو

پریشان شود سنبل از موی تو

۲۶۳

لبت خون به پیمانة لاله کرد

ازین تب لب غنچه تبخاله کرد

۲۶۴

پی بوسة آن لبان بی‌حجاب

دهان غنچه کردست جام شراب

۲۶۵

مبین شیشه کو خالی افتاده است

که از هجر روی تو جان داده است

۲۶۶

چنان شورشی از تو در بزم هست

که با هوش و بی‌هوش مست است مست

۲۶۷

چو عشّاقِ کویِ ترا بشمرم

من از هر که پرسی جگر خون‌ترم

۲۶۸

مرا از تو کافی بود نام تو

همه وصل جویند و من کام تو

۲۶۹

منم عاشق اما نه چون هر کسی

ز کس تا به کس فرق باشد بسی

۲۷۰

شبانگه که دل غرق خوناب بود

به پهلوی من بخت در خواب بود

۲۷۱

سرم بالش غصّه را رنج ده

برم بستر درد را داغ نه

۲۷۲

بر من نه از آشنا هیچ‌ کس

نه آمد شد کس به غیر از نفس

۲۷۳

نه محرم که درد دلی سر کنم

نه آهی کز آن آتشی برکنم

۲۷۴

چنان سیل اشکی به من یافت دست

که توفان ز بیمش به کشتی نشست

۲۷۵

خیال تو آمد فرایادِ من

به چرخ برین رفت فریاد من

۲۷۶

خیال تو کردم گلستان شدم

به یاد لبت مستِ مستان شدم

۲۷۷

بدینسان جدا از تو در تاب و تب

شبم روز گردد شود روز شب

۲۷۸

به شب با تو دستم به دامان بود

چو بیدار گردم گریبان بود

۲۷۹

کی آسایشی رو نماید به چشم

که مرگ آید و خواب ناید به چشم

۲۸۰

سحر چون به یاد تو افتد دلم

قیامت گه غم شود منزلم

۲۸۱

سر از خواب ناآمده برکُنم

نبینم ترا خاک بر سر کنم

۲۸۲

بیا ساقی از روی احسان دمی

فشان بر من از آتش می نمی

۲۸۳

بهم برزن اوراق داناییم

در آتش فکن رخت رعنائیم

۲۸۴

بشو زآب می دفتر دانشم

که خاک عدم بر سر دانشم

۲۸۵

زبانم زگفتار خاموش باد

همه خوانده‌هایم فراموش باد

۲۸۶

نجاتم سر زلف جادوی تست

شفایم اشارات ابروی تست

۲۸۷

تو ای مدّعی گرچه فرزانه‌ای

ولی از وفا سخت بیگانه‌ای

۲۸۸

ترا به ز معشوق وا سوختن

همان جیب ندریده را دوختن

۲۸۹

گریزی به هنگام زن زود نیست

در آتش شدن کار هر دود نیست

۲۹۰

ترا دود آتش مشوّش کند

کجا وصل آتش ترا خوش کند

۲۹۱

تو بینی که آتش بسوزد همی

نبینی که چون برفروزد همی

۲۹۲

اگر آتش آتشت خوش فتد

وگر خود خسی شعله سرکش فتد

۲۹۳

اگر زآتشت میل شد سودها

بیا بگذر از بود و نابودها

۲۹۴

بیا جامة عاریت را بدر

در آتش روی پنبه با خود مبر

۲۹۵

بده ساقی آئینة جام را

پدید آورِ پخته و خام را

۲۹۶

که بینم درو عکس رخسار خویش

برافشانم از خویش آثار خویش

۲۹۷

بریزد زمن گرد اوصافِ من

نماید به من چهرة صاف من

۲۹۸

برافکن دمی پردة من ز پیش

که من مردم از شوق دیدار خویش

۲۹۹

دگر باره عشقم جوان کرده است

زمین مرا آسمان کرده است

۳۰۰

برون بردم از خانه رخت مجاز

حقیقت به من در گشادست باز

۳۰۱

به ذوق غم دیگر افتاده‌ام

به عشق حقیقی در افتاده‌ام

۳۰۲

ندانم ز مهر که دم می‌زنم

که دنیا و عقبا بهم می‌زنم

۳۰۳

چه می ریخت در جام دل ساقیم

که نه انفسیم نه آفاقیم

۳۰۴

ز می نشئة دیگرم در سرست

مگر ساقیم ساقی کوثرست

۳۰۵

علی ولی شاه دنیا و دین

کلید در باغ عین‌الیقین

۳۰۶

دگر بر سرم ذوق مستی فتاد

هوای می و می‌پرستی فتاد

۳۰۷

ز شادی ندانم کجا می‌روم

که چون بوی گل بر هوا می‌روم

۳۰۸

سعادت ز بختم شرف می‌برد

که شوقم به خاک نجف می‌برد

۳۰۹

نهاده مگر پا به ره اخترم

که راه نجف می‌سپارد سرم

۳۱۰

نجف شد کلیم مرا کوه طور

مزن گو به من کعبه چشمک ز دور

۳۱۱

زرشگم نمیرد چرا آسمان

که هستم نجف را سگ آستان

۳۱۲

براهی مرا پای شوق آشناست

که نعلین مهر و مهم زیر پاست

۳۱۳

نه این ره به روی ریا می‌روم

که این ره برای خدا می‌روم

تصاویر و صوت

دیوان فیاض لاهیجی به کوشش جلیل مسگرنژاد - عبدالرزاق لاهیجی (فیاض) - تصویر ۴۲
دیوان ملا عبدالرزاق فیاض لاهیجی به کوشش امیربانوی کریمی - ملا عبدالرزاق فیاض لاهیجی - تصویر ۱۹

نظرات