فردوسی

فردوسی

بخش ۱۸

۱

دو رویه ز لشکر برآمد خروش

زمین آمد از نعل اسبان به جوش

۲

سپاه اندر آمد ز هر سو گروه

بپوشید جوشن همه دشت و کوه

۳

دو سالار هر دو به سان پلنگ

فراز آوریدند لشکر به جنگ

۴

به کردار باران ز ابر سیاه

ببارید تیر اندر آن رزمگاه

۵

جهان چون شب تیره از تیره میغ

چو ابری که باران او تیر و تیغ

۶

زمین آهنین کرده اسبان به نعل

بر او دست گردان به خون گشته لعل

۷

ز بس خسته ترک اندر آن رزمگاه

بریده سرانشان فگنده به راه

۸

بر آوردگه جای گشتن نماند

پی اسب را برگذشتن نماند

۹

زمین لاله‌گون شد هوا نیلگون

برآمد همی موج دریای خون

۱۰

دو سالار گفتند اگر همچنین

بداریم گردان بر این دشت کین

۱۱

شب تیره را کس نماند به جای

جز از چرخ گردان و گیهان خدای

۱۲

چو پیران چنان دید جای نبرد

به لهاک فرمود و فرشیدورد

۱۳

که چندان کجا با شما لشکرست

کسی کاندر این رزمگه درخورست

۱۴

سران را ببخشید تا بر سه روی

بوند اندر این رزمگه کینه‌جوی

۱۵

وز ایشان گروهی که بیدارتر

سپه را ز دشمن نگهدارتر

۱۶

بدیشان سپارید پشت سپاه

شما بر دو رویه بگیرید راه

۱۷

به لهاک فرمود تا سوی کوه

برد لشکر خویش را همگروه

۱۸

همیدون سوی رود فرشیدورد

شود تا برآرد به خورشید گرد

۱۹

چو آن نامداران توران سپاه

گسستند زان لشکر کینه‌خواه

۲۰

نوندی برافگند بر دیده‌بان

از آن دیده گه تا در پهلوان

۲۱

نگهبان گودرز خود با سپاه

همی داشت هر سو ز دشمن نگاه

۲۲

دو رویه چو لهاک و فرشیدورد

ز راه کمین برگشادند گرد

۲۳

سواران ایران برآویختند

همی خاک با خون برآمیختند

۲۴

نوندی برافگند هر سو دوان

به آگاه کردن بر پهلوان

۲۵

نگه کرد گودرز تا پشت اوی

که دارد ز گردان پرخاشجوی

۲۶

گرامی پسر شیر شرزه هجیر

به پشت پدر بود با تیغ و تیر

۲۷

بفرمود تا شد به پشت سپاه

بر گیو گودرز لشکرپناه

۲۸

بگوید که لشکر سوی رود و کوه

به یاری فرستد گروها گروه

۲۹

و دیگر بفرمود گفتن به گیو

که پشت سپه را یکی مرد نیو

۳۰

گزیند سپارد بدو جای خویش

نهد او از آن جایگه پای پیش

۳۱

هجیر خردمند بسته کمر

چو بشنید گفتار فرخ پدر

۳۲

بیامد به سوی برادر دوان

بگفت آن کجا گفته بد پهلوان

۳۳

چو بشنید گیو این سخن بردمید

ز لشکر یکی نامور برگزید

۳۴

کجا نام او بود فرهاد گرد

بخواند و سپه یکسر او را سپرد

۳۵

دو صد کار دیده دلاور سران

بفرمود تا زنگه شاوران

۳۶

برد تاختن سوی فرشیدورد

برانگیزد از رود وز آب گرد

۳۷

ز گردان دو صد با درفشی چو باد

به فرخنده گرگین میلاد داد

۳۸

بدو گفت ز ایدر بگردان عنان

ابا گرز و با آبداده سنان

۳۹

کنون رفت باید بر آن رزمگاه

جهان کرد باید بر ایشان سیاه

۴۰

که پشت سپهشان به هم بر شکست

دل پهلوانان شد از درد پست

۴۱

به بیژن چنین گفت کای شیرمرد

توی شیر درنده روز نبرد

۴۲

کنون شیرمردی به کار آیدت

که با دشمنان کارزار آیدت

۴۳

از ایدر برو تا به قلب سپاه

ز پیران بدان جایگه کینه‌خواه

۴۴

از ایشان نپرهیز و تن پیش‌دار

که آمد گه کینه در کارزار

۴۵

که پشت همه شهر توران بدوست

چو روی تو بیند بدردش پوست

۴۶

اگر دست‌یابی بر او کار بود

جهاندار و نیک اخترت یار بود

۴۷

بیاساید از رنج و سختی سپاه

شود شادمانه جهاندار و شاه

۴۸

شکسته شود پشت افراسیاب

پر از خون کند دل دو دیده پر آب

۴۹

بگفت این سخن پهلوان با پسر

پسر جنگ را تنگ بسته کمر

۵۰

سواران که بودند بر میسره

بفرمود خواندن همه یکسره

۵۱

گرازه برون آمد و گستهم

هجیر سپهدار و بیژن به هم

۵۲

وزآنجا سوی قلب توران سپاه

گرانمایگان برگرفتند راه

۵۳

به کردار گرگان به روز شکار

بر آن بادپایان اخته زهار

۵۴

میان سپاه اندرون تاختند

ز کینه همی دل بپرداختند

۵۵

همه دشت برگستوانور سوار

پراگنده گشته گه کارزار

۵۶

چه مایه فتاده به پای ستور

کفن جوشن و سینهٔ شیر گور

۵۷

چو رویین پیران ز پشت سپاه

بدید آن تکاپوی و گرد سیاه

۵۸

بیامد به پشت سپاه بزرگ

ابا نامداران به کردار گرگ

۵۹

برآویخت بر سان شرزه پلنگ

بکوشید و هم بر نیامد به جنگ

۶۰

بیفگند شمشیر هندی ز مشت

به نومیدی از جنگ بنمود پشت

۶۱

سپهدار پیران و مردان خویش

به جنگ اندرون پای بنهاد پیش

۶۲

چو گیو آن زمان روی پیران بدید

عنان سوی او جنگ را برگشید

۶۳

از آن مهتران پیش پیران چهار

به نیزه ز اسب اندر افگند خوار

۶۴

به زه کرد پیران ویسه کمان

همی تیر بارید بر بدگمان

۶۵

سپر بر سر آورد گیو سترگ

به نیزه درآمد به کردار گرگ

۶۶

چو آهنگ پیران سالار کرد

که جوید به آورد با او نبرد

۶۷

فروماند اسبش همیدون به جای

از آنجا که بد پیش ننهاد پای

۶۸

یکی تازیانه بر آن تیز رو

بزد خشم را نامبردار گو

۶۹

بجوشید بگشاد لب را ز بند

به نفرین دژخیم دیو نژند

۷۰

بیفگند نیزه کمان برگرفت

یکی درقهٔ کرگ بر سر گرفت

۷۱

کمان را به زه کرد و بگشاد بر

که با دست پیران بدوزد سپر

۷۲

بزد بر سرش چارچوبه خدنگ

نبد کارگر تیر بر کوه سنگ

۷۳

همیدون سه چوبه بر اسب سوار

بزد گیو پیکان آهن گذار

۷۴

نشد اسب خسته نه پیران نیو

بدانجا رسیدند یاران گیو

۷۵

چو پیران چنان دید برگشت زود

برفت از پسش گیو تازان چو دود

۷۶

به نزدیک گیو آمد آنگه پسر

که ای نامبردار فرخ پدر

۷۷

من ایدون شنیدستم از شهریار

که پیران فراوان کند کارزار

۷۸

ز چنگ بسی تیزچنگ اژدها

مر او را بود روز سختی رها

۷۹

سرانجام بر دست گودرز هوش

برآید تو ای باب چندین مکوش

۸۰

پس اندر رسیدند یاران گیو

پر از خشم و کینه سواران نیو

۸۱

چو پیران چنان دید برگشت زوی

سوی لشکر خویش بنهاد روی

۸۲

خروشان پر از درد و رخساره زرد

به نزدیک لهاک و فرشیدورد

۸۳

بیامد که ای نامداران من

دلیران و خنجرگزاران من

۸۴

شما را ز بهر چنین روزگار

همی پرورانیدم اندر کنار

۸۵

کنون چون به جنگ اندر آمد سپاه

جهان شد به ما بر ز دشمن سیاه

۸۶

نبینم کسی کز پی نام و ننگ

به پیش سپاه اندر آید به جنگ

۸۷

چو آواز پیران بدیشان رسید

دل نامداران ز کین بردمید

۸۸

برفتند و گفتند گر جان پاک

نباشد به تن نیستمان بیم و باک

۸۹

ببندیم دامن یک اندر دگر

نشاید گشادن بر این کین کمر

۹۰

سوی گیو لهاک و فرشیدورد

برفتند و جستند با او نبرد

۹۱

برآمد بر گیو لهاک نیو

یکی نیزه زد بر کمرگاه گیو

۹۲

همی خواست کو را رباید ز زین

نگونسار از اسب افگند بر زمین

۹۳

به نیزه زره بردرید از نهیب

نیامد برون پای گیو از رکیب

۹۴

بزد نیزه پس گیو بر اسب اوی

ز درد اندر آمد تگاور به روی

۹۵

پیاده شد از باره لهاک مرد

فراز آمد از دور فرشیدورد

۹۶

ابر نیزهٔ گیو تیغی چو باد

بزد نیزه ببرید و برگشت شاد

۹۷

چو گیو اندر آن زخم او بنگرید

عمود گران از میان برکشید

۹۸

بزد چون یکی تیزدم اژدها

که از دست او خنجر آمد رها

۹۹

سبک دیگری زد به گردنش بر

که آتش ببارید بر تنش بر

۱۰۰

بجوشید خون بر دهانش از جگر

تنش سست برگشت و آسیمه سر

۱۰۱

چو گیو اندر این بود لهاک زود

نشست از بر بادپای چو دود

۱۰۲

ابا گرز و با نیزه بر سان شیر

بر گیو رفتند هر دو دلیر

۱۰۳

چه مایه ز چنگ دلاور سران

بر او بر ببارید گرز گران

۱۰۴

به زین خدنگ اندورن بد سوار

ستوهی نیامدش از کارزار

۱۰۵

چو دیدند لهاک و فرشیدورد

چنان پایداری از آن شیرمرد

۱۰۶

ز بس خشم گفتند یک با دگر

که ما را چه آمد ز اختر به سر

۱۰۷

بر این زین همانا که کوهست و روست

بر او بر ندرد جز از شیر پوست

۱۰۸

ز یارانش گیو آنگهی نیزه خواست

همی گشت هر سو چپ و دست راست

۱۰۹

بدیشان نهاد از دو رویه نهیب

نیامد یکی را سر اندر نشیب

۱۱۰

به دل گفت کاری نو آمد به روی

مرا ز این دلیران پرخاشجوی

۱۱۱

نه از شهر ترکان سران آمدند

که دیوان مازندران آمدند

۱۱۲

سوی راست گیو اندر آمد چو گرد

گرازه به پرخاش فرشیدورد

۱۱۳

ز پولاد در چنگ سیمین ستون

به زیر اندرون باره‌ای چون هیون

۱۱۴

گرازه چو بگشاد از باد دست

به زین بر شد آن ترگ پولاد بست

۱۱۵

بزد نیزه‌ای بر کمربند اوی

زره بود نگسست پیوند اوی

۱۱۶

یکی تیغ در چنگ بیژن چو شیر

به پشت گرازه درآمد دلیر

۱۱۷

بزد بر سر و ترگ فرشیدورد

زمین را بدرید ترک از نبرد

۱۱۸

همی کرد بر بارگی دست راست

به اسب اندر آمد نبود آنچ خواست

۱۱۹

پس بیژن اندر دمان گستهم

ابا نامداران ایران به هم

۱۲۰

به نزدیک توران سپاه آمدند

خلیده‌دل و کینه‌خواه آمدند

۱۲۱

ز توران سپاه اندریمان چو گرد

بیامد دمان تا به جای نبرد

۱۲۲

عمودی فروهشت بر گستهم

که تا بگسلاند میانش ز هم

۱۲۳

به تیغش برآمد بدو نیم گشت

دل گستهم زو پر از بیم گشت

۱۲۴

به پشت یلان اندر آمد هجیر

ابر اندریمان ببارید تیر

۱۲۵

خدنگش بدرید برگستوان

بماند آن زمان بارگی بی روان

۱۲۶

پیاده شد ازباره مرد سوار

سپر بر سر آورد و بر ساخت کار

۱۲۷

ز ترکان بر آمد سراسر غریو

سواران برفتند بر سان دیو

۱۲۸

مر او را به چاره ز آوردگاه

کشیدند از پیش روی سپاه

۱۲۹

سپهدار پیران ز سالارگاه

بیامد بیاراست قلب سپاه

۱۳۰

ز شبگیر تا شب برآمد ز کوه

سواران ایران و توران گروه

۱۳۱

همی گرد کینه برانگیختند

همی خاک با خون برآمیختند

۱۳۲

از اسبان و مردان همه رفته هوش

دهن خشک و رفته ز تن زور و توش

۱۳۳

چو روی زمین شد به رنگ آبنوس

برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

۱۳۴

ابر پشت پیلان تبیره زنان

از آن رزمگه بازگشت آن زمان

۱۳۵

بر آن بر نهادند هر دو سپاه

که شب بازگردند ز آوردگاه

۱۳۶

گزینند شبگیر مردان مرد

که از ژرف دریا برآرند گرد

۱۳۷

همه نامداران پرخاشجوی

یکایک به روی اندر آرند روی

۱۳۸

ز پیکار یابد رهایی سپاه

نریزند خون سر بیگناه

۱۳۹

بکردند پیمان و گشتند باز

گرفتند کوتاه رزم دراز

۱۴۰

دو سالار هر دو ز کینه به درد

همی روی برگاشتند از نبرد

۱۴۱

یکی سوی کوه کنابد برفت

یکی سوی زیبد خرامید تفت

۱۴۲

همانگه طلایه ز لشکر به راه

فرستاد گودرز سالار شاه

۱۴۳

ز جوشنوران هرک فرسوده بود

ز خون دست و تیغش بیالوده بود

۱۴۴

همه جوشن و خود و ترگ و زره

گشادند مر بندها را گره

۱۴۵

چو از بار آهن برآسوده شد

خورش جست و می چند پیموده شد

۱۴۶

به تدبیر کردن سوی پهلوان

برفتند بیدار پیر و جوان

۱۴۷

به گودرز پس گفت گیو ای پدر

چه آمد مرا از شگفتی به سر

۱۴۸

چو من حمله بردم به توران سپاه

دریدم صف و برگشادند راه

۱۴۹

به پیران رسیدم نوندم به جای

فروماند و ننهاد از پیش پای

۱۵۰

چنانم شتاب آمد از کار خویش

که گفتم نباشم دگر یار خویش

۱۵۱

پس آن گفته شاه بیژن به یاد

همی داشت وان دم مرا یاد داد

۱۵۲

که پیران به دست تو گردد تباه

از اختر همین بود گفتار شاه

۱۵۳

بدو گفت گودرز کو را زمان

به دست منست ای پسر بی‌گمان

۱۵۴

که زو کین هفتاد پور گزین

بخواهم به زور جهان‌آفرین

۱۵۵

از آن پس به روی سپه بنگرید

سران را همه گونه پژمرده دید

۱۵۶

ز رنج نبرد و ز خون ریختن

به هرجای با دشمن آویختن

۱۵۷

دل پهلوان گشت زان پر ز درد

که رخسار آزادگان دید زرد

۱۵۸

بفرمودشان بازگشتن به جای

سپهدار نیک‌اختر و رهنمای

۱۵۹

بدان تا تن رنج بردارشان

برآساید از جنگ و پیکارشان

۱۶۰

برفتند و شبگیر بازآمدند

پر از کینه و رزمساز آمدند

۱۶۱

به سالار بر خواندند آفرین

که ای نامور پهلوان زمین

۱۶۲

شبت خواب چون بود و چون خاستی

ز پیکار ترکان چه آراستی

۱۶۳

بدیشان چنین گفت پس پهلوان

که ای نیک‌مردان و فرخ گوان

۱۶۴

سزد گر شما بر جهان‌آفرین

بخوانید روز و شبان آفرین

۱۶۵

که تا این زمان هرچ رفت از نبرد

به کام دل ما همی گشت گرد

۱۶۶

فراوان شگفتی رسیدم به سر

جهان را ندیدم مگر بر گذر

۱۶۷

ز بیداد و داد آنچ آمد به شاه

بد و نیک را هم بدویست راه

۱۶۸

چو ما چرخ گردان فراوان سرشت

درود آن کجا بآرزو خود بکشت

۱۶۹

نخستین که ضحاک بیدادگر

ز گیتی به شاهی برآورد سر

۱۷۰

جهان را چه مایه به سختی بداشت

جهان آفرین زو همه درگذاشت

۱۷۱

به داد آنک آورد پیدا ستم

ز باد آمد آن پادشاهی به دم

۱۷۲

چو بیداد او دادگر برنداشت

یکی دادگر را بر او برگماشت

۱۷۳

برآمد بر آن کار او چند سال

بد انداخت یزدان بر آن بدسگال

۱۷۴

فریدون فرخ شه دادگر

ببست اندر آن پادشاهی کمر

۱۷۵

همه بند آهرمنی برگشاد

بیاراست گیتی سراسر به داد

۱۷۶

چو ضحاک بدگوهر بدمنش

که کردند شاهان بدو سرزنش

۱۷۷

ز افراسیاب آمد آن بد خوی

همان غارت و کشتن و بدگوی

۱۷۸

که در شهر ایران بگسترد کین

بگشت از ره داد و آیین و دین

۱۷۹

سیاووش را هم به فرجام کار

بکشت و برآورد از ایران دمار

۱۸۰

وزان پس کجا گیو ز ایران براند

چه مایه به سختی به توران بماند

۱۸۱

نهالیش بد خاک و بالینش سنگ

خورش گوشت نخچیر و پوشش پلنگ

۱۸۲

همی رفت گم بوده چون بیهشان

که یابد ز کیخسرو آنجا نشان

۱۸۳

یکایک چو نزدیک خسرو رسید

بر او آفرین کرد کو را بدید

۱۸۴

وزان پس به ایران نهادند روی

خبر شد به پیران پرخاشجوی

۱۸۵

سبک با سپاه اندر آمد به راه

که هر دو کندشان به ره بر تباه

۱۸۶

بکرد آنچ بودش ز بد دسترس

جهاندارشان بد نگهدار و بس

۱۸۷

از آن پس به کین سیاوش سپاه

سوی کاسه رود اندر آمد به راه

۱۸۸

به لاون که آمد سپاه گشن

شبیخون پیران و جنگ پشن

۱۸۹

که چندان پسر پیش من کشته شد

دل نامداران همه گشته شد

۱۹۰

کنون با سپاهی چنین کینه‌جوی

بیامد به روی اندر آورد روی

۱۹۱

چو با ما بسنده نخواهد بدن

همی داستانها بخواهد زدن

۱۹۲

همی چاره سازد بدان تا سپاه

ز توران بیاید بدین رزمگاه

۱۹۳

سران را همی خواهد اکنون به جنگ

یکایک بباید شدن تیز چنگ

۱۹۴

که گر ما بدین کار سستی کنیم

وگر نه بدین پیشدستی کنیم

۱۹۵

بهانه کند بازگردد ز جنگ

بپیچد سر از کینه و نام و ننگ

۱۹۶

ار ایدونک باشید با من یکی

از ایشان فراوان و ما اندکی

۱۹۷

از آن نامداران برآریم گرد

بدانگه که سازد همی او نبرد

۱۹۸

ور ایدونک پیران از این رای خویش

نگردد نهد رزم را پای پیش

۱۹۹

پذیرفتم اندر شما سر به سر

که من پیش بندم بدین کین کمر

۲۰۰

ابا پیر سر من بدین رزمگاه

به کشتن دهم تن به پیش سپاه

۲۰۱

من و گرد پیران و رویین و گیو

یکایک بسازیم مردان نیو

۲۰۲

که کس در جهان جاودانه نماند

به گیتی به ما جز فسانه نماند

۲۰۳

هم آن نام باید که ماند بلند

چو مرگ افگند سوی ما بر کمند

۲۰۴

زمانه به مرگ و به کشتن یکیست

وفا با سپهر روان اندکیست

۲۰۵

شما نیز باید که هم ز این نشان

ابا نیزه و تیغ مردم کشان

۲۰۶

به کینه ببندید یکسر کمر

هر آن کس که هست از شما نامور

۲۰۷

که دولت گرفتست از ایشان نشیب

کنون کرد باید به کین بر نهیب

۲۰۸

به توران چو هومان سواری نبود

که با بیژن گیو رزم آزمود

۲۰۹

چو برگشته بخت او شد نگون

بریدش سر از تن به سان هیون

۲۱۰

نباید شکوهید ز ایشان به جنگ

نشاید کشیدن ز پیکار چنگ

۲۱۱

ور ایدونک پیران بخواهد نبرد

به اندوه لشکر بیارد چو گرد

۲۱۲

همیدون به انبوه ما همچو کوه

بباید شدن پیش او همگروه

۲۱۳

که چندان دلیران همه خسته‌دل

ز تیمار و اندوه پیوسته دل

۲۱۴

بر آنم که ما را بود دستگاه

از ایشان برآریم گرد سیاه

۲۱۵

بگفت این سخن سر به سر پهلوان

به پیش جهاندیده فرخ گوان

۲۱۶

چو سالارشان مهربانی نمود

همه پاک بر پای جستند زود

۲۱۷

بر او سر به سر خواندند آفرین

که چون تو کسی نیست پر داد و دین

۲۱۸

پرستنده چون تو فریدون نداشت

که گیتی سراسر به شاهی گذاشت

۲۱۹

ستون سپاهی و سالار شاه

فرازندهٔ تاج و گاه و کلاه

۲۲۰

فدی کردهٔ جان و فرزند و چیز

ز سالار شاهان چه جویند نیز

۲۲۱

همه هرچ شاه از فریبرز جست

ز طوس آن کنون از تو بیند درست

۲۲۲

همه سر به سر مر ترا بنده‌ایم

به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم

۲۲۳

گر ایدونک پیران ز توران سپاه

سران آورد پیش ما کینه‌خواه

۲۲۴

ز ما ده مبارز وز ایشان هزار

نگر تا که پیچد سر از کارزار

۲۲۵

ور ایدونک لشکر همه همگروه

به جنگ اندر آید به کردار کوه

۲۲۶

ز کینه همه پاک دلخسته‌ایم

کمر بر میان جنگ را بسته‌ایم

۲۲۷

فدای تو بادا تن و جان ما

سراسر بر اینست پیمان ما

۲۲۸

چو گودرز پاسخ بر این سان شنود

به دلش اندرون شادمانی فزود

۲۲۹

بر آن نامداران گرفت آفرین

که ای نره شیران ایران زمین

۲۳۰

سپه را بفرمود تا برنشست

همیدون میان را به کینه ببست

۲۳۱

چپ لشکرش جای رهام گرد

به فرهاد خورشید پیکر سپرد

۲۳۲

سوی راست جای فریبرز بود

به کتمارهٔ قارنان داد زود

۲۳۳

به شیدوش فرمود کای پور من

به هر کار شایسته دستور من

۲۳۴

تو با کاویانی درفش و سپاه

برو پشت لشکر تو باش و پناه

۲۳۵

بفرمود پس گستهم را که شو

سپه را تو باش این زمان پیشرو

۲۳۶

ترا بود باید به سالارگاه

نگه‌دار بیدار پشت سپاه

۲۳۷

سپه را بفرمود کز جای خویش

نگر ناورید اندکی پای پیش

۲۳۸

همه گستهم را کنید آفرین

شب و روز باشید بر پشت زین

۲۳۹

برآمد خروش از میان سپاه

گرفتند زاری بر آن رزمگاه

۲۴۰

همه سر به سر سوی او تاختند

همی خاک بر سر برانداختند

۲۴۱

که با پیر سر پهلوان سپاه

کمر بست و شد سوی آوردگاه

۲۴۲

سپهدار پس گستهم را بخواند

بسی پند و اندرز با او براند

۲۴۳

بدو گفت زنهار بیدار باش

سپه را ز دشمن نگهدار باش

۲۴۴

شب و روز در جوشن کینه‌جوی

نگر تا گشاده ندارید روی

۲۴۵

چو آغازی از جنگ پرداختن

بود خواب را بر تو بر تاختن

۲۴۶

همان چون سر آری به سوی نشیب

ز ناخفتگان بر تو آید نهیب

۲۴۷

یکی دیده‌بان بر سر کوه دار

سپه را ز دشمن بی‌اندوه‌دار

۲۴۸

ور ایدونک آید ز توران زمین

شبی ناگهان تاختن گر کمین

۲۴۹

تو باید که پیکار مردان کنی

به جنگ اندر آهنگ گردان کنی

۲۵۰

ور ایدونک از ما بدین رزمگاه

بد آگاهی آید ز توران سپاه

۲۵۱

که ما را به آوردگه بر کشند

تن بی‌سرانمان به توران کشند

۲۵۲

نگر تا سپه را نیاری به جنگ

سه روز اندر این کرد باید درنگ

۲۵۳

چهارم خود آید به پشت سپاه

شه نامبردار با پیل و گاه

۲۵۴

چو گفتار گودرز زان سان شنید

سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید

۲۵۵

پذیرفت سر تا به سر پند اوی

همی جست از آن کار پیوند اوی

۲۵۶

به سالار گفت آنچ فرمان دهی

میان بسته دارم به سان رهی

۲۵۷

پس از جنگ پیشین که آمد شکست

که توران بر آن درد بودند پست

۲۵۸

خروشان پدر بر پسر روی زرد

برادر ز خون برادر به درد

۲۵۹

همه سر به سر سوگوار و نژند

دژم گشته از گشت چرخ بلند

۲۶۰

چو پیران چنان دید لشکر همه

چو از گرگ درنده خسته رمه

۲۶۱

سران را ز لشکر سراسر بخواند

فراوان سخن پیش ایشان براند

۲۶۲

چنین گفت کای کار دیده گوان

همه سودهٔ رزم پیر و جوان

۲۶۳

شما را به نزدیک افراسیاب

چه مایه بزرگی و جاهست و آب

۲۶۴

به پیروزی و فرهی کامتان

به گیتی پراگنده شد نامتان

۲۶۵

به یک رزم کآمد شما را شکست

کشیدید یکسر ز پیکار دست

۲۶۶

بدانید یکسر کز این رزمگاه

اگر بازگردد به سستی سپاه

۲۶۷

پس اندر ز ایران دلاور سران

بیایند با گرزهای گران

۲۶۸

یکی را ز ما زنده اندر جهان

نبیند کس از مهتران و کهان

۲۶۹

برون کرد باید ز دلها نهیب

گزیدن مر این غمگنان را شکیب

۲۷۰

چنین داستان زد شه موبدان

که پیروز یزدان بود جاودان

۲۷۱

جهان سر به سر با فراز و نشیب

چنینست تا رفتن اندر نهیب

۲۷۲

کنون از بر و بوم و فرزند خویش

که اندیشد از جان و پیوند خویش

۲۷۳

همان لشکر است این که از جنگ ما

بپیچید و بس کرد آهنگ ما

۲۷۴

بدین رزمگه بست باید میان

به کینه شدن پیش ایرانیان

۲۷۵

چنین کرد گودرز پیمان که من

سران برگزینم از این انجمن

۲۷۶

یکایک به روی اندر آریم روی

دو لشکر برآساید از گفت و گوی

۲۷۷

گر ایدونک پیمان به جای آورید

سران را ز لشکر به پای آورید

۲۷۸

وگر همگروه اندر آید به جنگ

نباید کشیدن ز پیکار چنگ

۲۷۹

اگر سر همه سوی خنجر بریم

به روزی بزادیم و روزی مریم

۲۸۰

وگرنه سرانشان برآرم به دار

دو رویه بود گردش روزگار

۲۸۱

اگر سر بپیچد کس از گفت من

بفرمایمش سر بریدن ز تن

۲۸۲

گرفتند گردان به پاسخ شتاب

که ای پهلوان رد افراسیاب

۲۸۳

تو از دیرگه باز با گنج خویش

گزیدستی از بهر ما رنج خویش

۲۸۴

میان بسته بر پیش ما چون رهی

پسر با برادر به کشتن دهی

۲۸۵

چرا سر بپیچیم ما خود کییم

چنین بندهٔ شه ز بهر چییم

۲۸۶

بگفتند وز پیش برخاستند

به پیکار یکسر بیاراستند

۲۸۷

همه شب همی ساختند این سخن

که افگند سالار بیدار بن

۲۸۸

به شبگیر آوای شیپور و نای

ز پرده برآمد به هر دو سرای

۲۸۹

نشستند بر زین سپیده دمان

همه نامداران به بازو کمان

۲۹۰

که از نعل اسبان تو گفتی زمین

بپوشد همی چادر آهنین

۲۹۱

سپهبد به لهاک و فرشیدورد

چنین گفت کای نامداران مرد

۲۹۲

شما را نگهبان توران سپاه

همی بود باید بدین رزمگاه

۲۹۳

یکی دیده‌بان بر سر کوهسار

نگهبان روز و ستاره‌شمار

۲۹۴

گر ایدونک ما را ز گردان سپهر

بد آید ببرد ز ما پاک مهر

۲۹۵

شما جنگ را کس متازید زود

به توران شتابید بر سان دود

۲۹۶

کز این تخمهٔ ویسگان کس نماند

همه کشته شد جز شما بس نماند

۲۹۷

گرفتند مر یکدگر را کنار

به درد جگر برگرستند زار

۲۹۸

برفتند و بس روی برگاشتند

غریویدن و بانگ برداشتند

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 1382
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر دوم - تصویر ۱۱۳
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هفتم - تصویر ۳۴
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر چهارم - تصویر ۱۰
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۱۷
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر یکم - تصویر ۱۰۱
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر سوم - تصویر ۳۱
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر پنجم - تصویر ۱۲۸

نظرات