فردوسی

فردوسی

داستان اکوان دیو

۱

تو بر کردگار روان و خرد

ستایش گزین تا چه اندر خورد

۲

ببین ای خردمند روشن‌روان

که چون باید او را ستودن توان

۳

همه دانش ما به بیچارگیست

به بیچارگان بر بباید گریست

۴

تو خستو شو آنرا که هست و یکیست

روان و خرد را جزین راه نیست

۵

ایا فلسفه‌دان بسیار گوی

بپویم براهی که گویی مپوی

۶

ترا هرچ بر چشم سر بگذرد

نگنجد همی در دلت با خرد

۷

سخن هرچ بایستِ توحید نیست

به ناگفتن و گفتن او یکیست

۸

تو گر سخته‌ای شو سخن سخته‌گوی

نیاید به بن هرگز این گفت و گوی

۹

به یک دم زدن رستی از جان و تن

همی بس بزرگ آیدت خویشتن

۱۰

همی بگذرد بر تو ایام تو

سرای جز این باشد آرام تو

۱۱

نخست از جهان‌آفرین یاد کن

پرستش بر این یاد بنیاد کن

۱۲

کزویست گردونِ گردان بپای

هم اویست بر نیک و بد رهنمای

۱۳

جهان پر شگفتست چون بنگری

ندارد کسی آلت داوری

۱۴

که جانت شگفتست و تن هم شگفت

نخست از خود اندازه باید گرفت

۱۵

دگر آنک این گرد گردان سپهر

همی نو نمایدت هر روز چهر

۱۶

نباشی بدین گفته همداستان

که دهقان همی گوید از باستان

۱۷

خردمند کاین داستان بشنوَد

بدانش گراید بدین نگرود

۱۸

ولیکن چو معنیش یادآوری

شود رام و کوته کند داوری

۱۹

تو بشنو ز گفتار دهقان پیر

گر ایدونک باشد سخن دلپذیر

۲۰

سخنگوی دهقان چنین کرد یاد

که یک روز کیخسرو از بامداد

۲۱

بیاراست گلشن بسان بهار

بزرگان نشستند با شهریار

۲۲

چو گودرز و چون رستم و گستهم

چو برزین گرشاسپ از تخم جم

۲۳

چو گیو و چو رهام کار آزمای

چو گرگین و خراد فرخنده رای

۲۴

چو از روز یک ساعت اندر گذشت

بیامد بدرگاه چوپان ز دشت

۲۵

که گوری پدید آمد اندر گله

چو شیری که از بند گردد یله

۲۶

همان رنگ خورشید دارد درست

سپهرش بزر آب گویی بشست

۲۷

یکی برکشیده خط از یال اوی

ز مشک سیه تا بدنبال اوی

۲۸

سمندی بزرگست گویی بجای

ورا چار گرزست آن دست و پای

۲۹

یکی نره شیرست گویی دژم

همی بفگند یال اسپان ز هم

۳۰

بدانست خسرو که آن نیست گور

که برنگذرد گور ز اسپی بزور

۳۱

برستم چنین گفت کین رنج نیز

به پیگار بر خویشتن سنج نیز

۳۲

برو خویشتن را نگه‌دار ازوی

مگر باشد آهرمن کینه‌جوی

۳۳

چنین گفت رستم که با بخت تو

نترسد پرستندهٔ تخت تو

۳۴

نه دیو و نه شیر و نه نر اژدها

ز شمشیر تیزم نیابد رها

۳۵

برون شد بنخچیر چون نره شیر

کمندی بدست اژدهایی بزیر

۳۶

به دشتی کجا داشت چوپان گله

وزانسو گذر داشت گور یله

۳۷

سه روزش همی جست در مرغزار

همی کرد بر گرد اسپان شکار

۳۸

چهارم بدیدش گرازان بدشت

چو باد شمالی برو بر گذشت

۳۹

درخشنده زرین یکی باره بود

بچرم اندرون زشت پتیاره بود

۴۰

برانگیخت رخش دلاور ز جای

چو تنگ اندر آمد دگر شد برای

۴۱

چنین گفت کین را نباید فگند

بباید گرفتن بخم کمند

۴۲

نشایدش کردن بخنجر تباه

بدین سانش زنده برم نزد شاه

۴۳

بینداخت رستم کیانی کمند

همی خواست کارد سرش را ببند

۴۴

چو گور دلاور کمندش بدید

شد از چشم او در زمان ناپدید

۴۵

بدانست رستم که آن نیست گور

ابا او کنون چاره باید نه زور

۴۶

جز اکوان دیو این نشاید بُدن

ببایستش از باد تیغی زدن

۴۷

بشمشیر باید کنون چاره کرد

دوانیدن خون بران چرم زرد

۴۸

ز دانا شنیدم که این جای اوست

که گفتند بستاند از گور پوست

۴۹

همانگه پدید آمد از دشت باز

سپهبد برانگیخت آن تند تاز

۵۰

کمان را بزه کرد و از باد اسپ

بینداخت تیری چو آذر گشسپ

۵۱

همان کو کمان کیان درکشید

دگر باره شد گور ازو ناپدید

۵۲

همی تاخت اسپ اندران پهن دشت

چو سه روز و سه شب برو بر گذشت

۵۳

به آبش گرفت آرزو هم به نان

سر از خواب بر کوههٔ زین زنان

۵۴

چو بگرفتش از آب روشن شتاب

به پیش آمدش چشمهٔ چون گلاب

۵۵

فرود آمد و رخش را آب داد

هم از ماندگی چشم را خواب داد

۵۶

کمندش ببازوی و ببر بیان

بپوشیده و تنگ بسته میان

۵۷

ز زین کیانیش بگشاد تنگ

به بالین نهاد آن جناغ خدنگ

۵۸

چراگاه رخش آمد و جای خواب

نمدزین برافگند بر پیش آب

۵۹

بدان جایگه خفت و خوابش ربود

که از رنج وز تاختن مانده بود

۶۰

چو اکوانش از دور خفته بدید

یکی باد شد تا بر او رسید

۶۱

زمین گرد ببرید و برداشتش

ز هامون بگردون برافراشتش

۶۲

غمی شد تهمتن چو بیدار شد

سر پر خرد پر ز پیکار شد

۶۳

چو رستم بجنبید بر خویشتن

بدو گفت اکوان که ای پیلتن

۶۴

یکی آرزو کن که تا از هوا

کجات آید افگندن اکنون هوا

۶۵

سوی آبت اندازم ار سوی کوه

کجا خواهی افتاد دور از گروه

۶۶

چو رستم بگفتار او بنگرید

هوا در کف دیو واژونه دید

۶۷

چنین گفت با خویشتن پیلتن

که بد نامبردار هر انجمن

۶۸

گر اندازدم گفت بر کوهسار

تن و استخوانم نیاید بکار

۶۹

بدریا به آید که اندازدم

کفن سینهٔ ماهیان سازدم

۷۰

وگر گویم او را بدریا فگن

بکوه افگند بدگهر اهرمن

۷۱

همه واژگونه بود کار دیو

که فریادرس باد گیهان خدیو

۷۲

چنین داد پاسخ که دانای چین

یکی داستانی زدست اندرین

۷۳

که در آب هر کو بر آیدش هوش

به مینو روانش نبیند سروش

۷۴

بزاری هم ایدر بماند بجای

خرامش نیاید بدیگر سرای

۷۵

به کوهم بینداز تا ببر و شیر

ببینند چنگال مرد دلیر

۷۶

ز رستم چو بشنید اکوان دیو

برآورد بر سوی دریا غریو

۷۷

بجایی بخواهم فگندنت گفت

که اندر دو گیتی بمانی نهفت

۷۸

بدریای ژرف اندر انداختش

ز کینه خور ماهیان ساختش

۷۹

همان کز هوا سوی دریا رسید

سبک تیغ تیز از میان برکشید

۸۰

نهنگان که کردند آهنگ اوی

ببودند سرگشته از چنگ اوی

۸۱

بدست چپ و پای کرد آشناه

بدیگر ز دشمن همی جست راه

۸۲

بکارش نیامد زمانی درنگ

چنین باشد آن کو بود مرد جنگ

۸۳

اگر ماندی کس بمردی بپای

پی او زمانه نبردی ز جای

۸۴

ولیکن چنینست گردنده دهر

گهی نوش یابند ازو گاه زهر

۸۵

ز دریا بمردی به یکسو کشید

برآمد بهامون و خشکی بدید

۸۶

ستایش گرفت آفریننده را

رهانیده از بد تن بنده را

۸۷

برآسود و بگشاد بند میان

بر چشمه بنهاد ببر بیان

۸۸

کمند و سلیحش چو بفگند نم

زره را بپوشید شیر دژم

۸۹

بدان چشمه آمد کجا خفته بود

بران دیو بدگوهر آشفته بود

۹۰

نبود رخش رخشان بران مرغزار

جهانجوی شد تند با روزگار

۹۱

برآشفت و برداشت زین و لگام

بشد بر پی رخش تا گاه شام

۹۲

پیاده همی رفت جویان شکار

به پیش اندر آمد یکی مرغزار

۹۳

همه بیشه و آبهای روان

بهر جای دراج و قمری نوان

۹۴

گله‌دار اسپان افراسیاب

به بیشه درون سر نهاده بخواب

۹۵

دمان رخش بر مادیانان چو دیو

میان گله برکشیده غریو

۹۶

چو رستم بدیدش کیانی کمند

بیفگند و سرش اندر آمد به بند

۹۷

بمالیدش از گرد و زین برنهاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

۹۸

لگامش بسر بر زد و برنشست

بران تیز شمشیر بنهاد دست

۹۹

گله هر کجا دید یکسر براند

بشمشیر بر نام یزدان بخواند

۱۰۰

گله‌دار چون بانگ اسبان شنید

سرآسیمه از خواب سر بر کشید

۱۰۱

سواران که بودند با او بخواند

بر اسپ سرافرازشان برنشاند

۱۰۲

گرفتند هر کس کمند و کمان

بدان تا که باشد چنین بدگمان

۱۰۳

که یارد بدین مرغزار آمدن

بنزدیک چندین سوار آمدن

۱۰۴

پس اندر سواران برفتند گرم

که بر پشت رستم بدرند چرم

۱۰۵

چو رستم شتابندگان را بدید

سبک تیغ تیز از میان برکشید

۱۰۶

بغرید چون شیر و برگفت نام

که من رستمم پور دستان سام

۱۰۷

بشمشیر ازیشان دو بهره بکشت

چو چوپان چنان دید بنمود پشت

۱۰۸

چو باد از شگفتی هم اندر شتاب

بدیدار اسپ آمد افراسیاب

۱۰۹

بجایی که هر سال چوپان گله

بران دشت و آن آب کردی یله

۱۱۰

خود و دو هزار از یل نامدار

رسیدند تازان بران مرغزار

۱۱۱

ابا باده و رود و گردان بهم

بدان تا کند بر دل اندیشه کم

۱۱۲

چو نزدیک آن مرغزاران رسید

ز اسپان و چوپان نشانی ندید

۱۱۳

یکایک خروشیدن آمد ز دشت

همه اسپ یک بر دگر برگذشت

۱۱۴

ز خاک پی رخش بر سرکشان

پدید آمد از دور پیدا نشان

۱۱۵

چو چوپان بر شاه توران رسید

بدو باز گفت آن شگفتی که دید

۱۱۶

که تنها گله برد رستم ز دشت

ز ما کشت بسیار و اندر گذشت

۱۱۷

ز ترکان برآمد یکی گفت و گوی

که تنها بجنگ آمد این کینه‌جوی

۱۱۸

بباید کشیدن یکایک سلیح

که این کار بر ما گذشت از مزیح

۱۱۹

چنین زار گشتیم و خوار و زبون

که یک تن سوی ما گراید به خون

۱۲۰

همی بفگند نام مردی ز ما

به تیغ او براند ز خون آسیا

۱۲۱

همی بگذراند به یک تن گله

نشاید چنین کار کردن یله

۱۲۲

سپهدار با چار پیل و سپاه

پس رستم اندر گرفتند راه

۱۲۳

چو گشتند نزدیک رستم کمان

ز بازو برون کرد و آمد دمان

۱۲۴

بریشان ببارید چو ژاله میغ

چه تیر از کمان و چه پولاد تیغ

۱۲۵

چو افگنده شد شست مرد دلیر

بگرز اندر آمد ز شمشیر شیر

۱۲۶

همی گرز بارید همچون تگرگ

همی چاک چاک آمد از خود و ترگ

۱۲۷

ازیشان چهل مرد دیگر بکشت

غمی شد سپهدار و بنمود پشت

۱۲۸

ازو بستد آن چار پیل سپید

شدند آن سپاه از جهان ناامید

۱۲۹

پس پشتشان رستم گرزدار

دو فرسنگ برسان ابر بهار

۱۳۰

چو برگشت برداشت پیل و رمه

بنه هرچ آمد بچنگش همه

۱۳۱

بیامد گرازان بران چشمه باز

دلش جنگ جویان بچنگ دراز

۱۳۲

دگر باره اکوان بدو باز خورد

نگشتی بدو گفت سیر از نبرد

۱۳۳

برستی ز دریا و چنگ نهنگ

بدشت آمدی باز پیچان بجنگ

۱۳۴

تهمتن چو بنشید گفتار دیو

برآورد چون شیر جنگی غریو

۱۳۵

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

بیفگند و آمد میانش به بند

۱۳۶

بپیچید بر زین و گرز گران

برآهیخت چون پتک آهنگران

۱۳۷

بزد بر سر دیو چون پیل مست

سر و مغزش از گرز او گشت پست

۱۳۸

فرود آمد آن آبگون خنجرش

برآهیخت و ببرید جنگی سرش

۱۳۹

همی خواند بر کردگار آفرین

کزو بود پیروزی و زور کین

۱۴۰

تو مر دیو را مردم بد شناس

کسی کو ندارد ز یزدان سپاس

۱۴۱

هرانکو گذشت از ره مردمی

ز دیوان شمر مشمر از آدمی

۱۴۲

خرد گر برین گفتها نگرود

مگر نیک مغزش همی نشنود

۱۴۳

گر آن پهلوانی بود زورمند

به بازو ستبر و به بالا بلند

۱۴۴

گوان خوان و اکوان دیوش مخوان

که بر پهلوانی بگردد زیان

۱۴۵

چه گویی تو ای خواجهٔ سالخورد

چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد

۱۴۶

که داند که چندین نشیب و فراز

به پیش آرد این روزگار دراز

۱۴۷

تگ روزگار از درازی که هست

همی بگذراند سخنها ز دست

۱۴۸

که داند کزین گنبد تیزگرد

درو سور چند است و چندی نبرد

۱۴۹

چو ببرید رستم سر دیو پست

بران بارهٔ پیل پیکر نشست

۱۵۰

به پیش اندر آورد یکسر گله

بنه هرچ کردند ترکان یله

۱۵۱

همی رفت با پیل و با خواسته

وزو شد جهان یکسر آراسته

۱۵۲

ز ره چون به شاه آمد این آگهی

که برگشت رستم بدان فرهی

۱۵۳

از ایدر میان را بدان کرد بند

کجا گور گیرد بخم کمند

۱۵۴

کنون دیو و پیل آمدستش بچنگ

بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ

۱۵۵

نیابد گذر شیر بر تیغ اوی

همان دیو و هم مردم کینه‌جوی

۱۵۶

پذیره شدن را بیاراست شاه

بسر بر نهادند گردان کلاه

۱۵۷

درفش شهنشاه با کرنای

ببردند با ژنده پیل و درای

۱۵۸

چو رستم درفش جهاندار شاه

نگه کرد کامد پذیره براه

۱۵۹

فرود آمد و خاک را داد بوس

خروش سپاه آمد و بوق و کوس

۱۶۰

سر سرکشان رستم تاج بخش

بفرمود تا برنشیند برخش

۱۶۱

وزانجا بایوان شاه آمدند

گشاده دل و نیک خواه آمدند

۱۶۲

به ایرانیان بر گله بخش کرد

نشست تن خویشتن رخش کرد

۱۶۳

فرستاد پیلان بر پیل شاه

که بر شیر پیلان بگیرند راه

۱۶۴

بیک هفته ایوان بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

۱۶۵

بمی رستم آن داستان برگشاد

وز اکوان همی کرد بر شاه یاد

۱۶۶

که گوری ندیدم بخوبی چنوی

بدان سرافرازی و آن رنگ و بوی

۱۶۷

چو خنجر بدرید بر تنش پوست

بروبر نبخشود دشمن نه دوست

۱۶۸

سرش چون سر پیل و مویش دراز

دهن پر زدندانهای گراز

۱۶۹

دو چشمش کبود و لبانش سیاه

تنش را نشایست کردن نگاه

۱۷۰

بدان زور و آن تن نباشد هیون

همه دشت ازو شد چو دریای خون

۱۷۱

سرش کردم از تن بخنجر جدا

چو باران ازو خون شد اندر هوا

۱۷۲

ازو ماند کیخسرو اندر شگفت

چو بنهاد جام آفرین برگرفت

۱۷۳

بران کو چنان پهلوان آفرید

کسی این شگفتی بگیتی ندید

۱۷۴

که مردم بود خود بکردار اوی

بمردی و بالا و دیدار اوی

۱۷۵

همی گفت اگر کردگار سپهر

ندادی مرا بهره از داد و مهر

۱۷۶

نبودی بگیتی چنین کهترم

که هزمان بدو دیو و پیل اشکرم

۱۷۷

دو هفته بران گونه بودند شاد

ز اکوان وز بزم کردند یاد

۱۷۸

سه دیگر تهمتن چنین کرد رای

که پیروز و شادان شود باز جای

۱۷۹

مرا بویهٔ زال سامست گفت

چنین آرزو را نشاید نهفت

۱۸۰

شوم زود و آیم بدرگاه باز

بباید همی کینه را کرد ساز

۱۸۱

که کین سیاوش به پیل و گله

نشاید چنین خوار کردن یله

۱۸۲

در گنج بگشاد شاه جهان

گرانمایه چیزی که بودش نهان

۱۸۳

بیاورد ده جام گوهر ز گنج

بزر بافته جامهٔ شاه پنج

۱۸۴

غلامان روزمی بزرین کمر

پرستندگان نیز با طوق زر

۱۸۵

ز گستردنیها و از تخت عاج

ز دیبا و دینار و پیروزه تاج

۱۸۶

بنزدیک رستم فرستاد شاه

که این هدیه با خویشتن بر براه

۱۸۷

یک امروز با ما بباید بدن

وزان پس ترا رای رفتن زدن

۱۸۸

ببود و بپیمود چندی نبید

بشبگیر جز رای رفتن ندید

۱۸۹

دو فرسنگ با او بشد شهریار

بپدرود کردن گرفتش کنار

۱۹۰

چو با راه رستم هم آواز گشت

سپهدار ایران ازو بازگشت

۱۹۱

جهان پاک بر مهر او گشت راست

همی داشت گیتی بر انسان که خواست

۱۹۲

برین گونه گردد همی چرخ پیر

گهی چون کمانست و گاهی چو تیر

۱۹۳

چو این داستان سربسر بشنوی

از اکوان سوی کین بیژن شوی

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 1168

نظرات

user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۳/۰۵ - ۱۵:۲۹:۴۴
کلمه وحی به وخش می ماند هردو هم معنی هستند خ به ح تبدیل می شود و حرف ش در گردانش به عربی گاهی میوفتد وخش به معنی وحی است وخشور هم یعنی کسی که وخش به او می شود . کلمات عربی که فردوسی به کار برده بیشتر جای باز اندیشی دارند .
user_image
م نظرزاده
۱۳۹۶/۱۱/۳۰ - ۰۳:۲۶:۴۰
در این بیتبینداخت رستم کیانی کمندهمی خواست کرد سرش را ببندبه نظر می رسد «کردن» از نظر وزنی صحیح تر باشد
user_image
شهروز کبیری
۱۳۹۷/۰۲/۰۶ - ۰۷:۱۱:۵۴
حدود ده بیت مانده به آخر در این صفحه، آمده است:غلامان روزمی بزرین کمرپرستندگان نیز با طوق زرکه گویا «غلامان رومی» صحیح است.
user_image
خانوم ایکس
۱۳۹۷/۱۱/۰۴ - ۰۵:۵۱:۵۱
*به جایی بخواهم فگندنت گفت/که اندر دو گیتی نیابی نهفت.. به دریای ژرف اندر انداختش/کفن سینه ماهیان ساختش
user_image
خموش
۱۳۹۸/۰۸/۲۳ - ۰۱:۵۴:۰۵
مصرع «که برگشت ستم بدان فرهی»باید بشه«که برگشت رستم بدان فرهی»
user_image
علی
۱۳۹۹/۰۷/۱۰ - ۰۹:۳۰:۴۴
لطفا تصحیح شود:همی خواست کرد سرش را ببند -> همی خواست کآرد سرش را ببند ببش گرفت آرزو هم بنان -> بآبش گرفت آرزو هم بنانکه برگشت ستم بدان فرهی -> که برگشت رستم بدان فرهی غلامان روزمی بزرین کمر -> غلامان رومی بزرین کمر
user_image
محمد
۱۳۹۹/۱۱/۰۵ - ۱۰:۱۷:۲۷
ای دهنتون صاف یه صوت میزاشتین ببینیم این شعر جناب فردوسی چجوری خونده میشه. چقدرم که سخته
user_image
edukadoj
۱۴۰۰/۰۳/۲۶ - ۱۸:۳۲:۰۰
. این بیت رو اشتباه نوشتید: یکی آرزو کن که تا از هوا کجات آید افگندن اکنون هوا   درستش اینه: یکی آرزو کن که تا از هوا کجا باید اکنون فکندن تو را
user_image
الهام عبدلی
۱۴۰۲/۰۷/۱۵ - ۱۳:۲۱:۲۷
معنی جمله جرا نیست؟؟؟