فردوسی

فردوسی

بخش ۱ - آغاز داستان

۱

چو کسری نشست از بر تخت عاج

به سر برنهاد آن دل‌افروز تاج

۲

بزرگان گیتی شدند انجمن

چو بنشست سالار با رای‌زن

۳

سر نامداران زبان برگشاد

ز دادار نیکی دهش کرد یاد

۴

چنین گفت کز کردگار سپهر

دل ما پر از آفرین باد و مهر

۵

کزویست نیک و بدویست کام

ازو مستمندیم وزو شادکام

۶

ازویست فرمان و زویست مهر

به فرمان اویست بر چرخ مهر

۷

ز رای وز تیمار او نگذریم

نفس جز به فرمان او نشمریم

۸

به تخت مهی بر هر آنکس که داد

کند در دل او باشد از داد شاد

۹

هر آنکس که اندیشهٔ بد کند

به فرجام بد با تن خود کند

۱۰

ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم

بخواهش گران روز فرخ نهیم

۱۱

از اندیشهٔ دل کس آگاه نیست

به تنگی دل اندر مرا راه نیست

۱۲

اگر پادشا را بود پیشه داد

بود بی‌گمان هر کس از داد شاد

۱۳

از امروز کاری به فردا ممان

که داند که فردا چه گردد زمان

۱۴

گلستان که امروز باشد به بار

تو فردا چنی گل نیاید به کار

۱۵

بدانگه که یابی تن زورمند

ز بیماری اندیش و درد و گزند

۱۶

پس زندگی یاد کن روز مرگ

چنانیم با مرگ چون باد و برگ

۱۷

هر آنگه که در کار سستی کنی

همه رای ناتندرستی کنی

۱۸

چو چیره شود بر دل مرد رشک

یکی دردمندی بود بی‌پزشک

۱۹

دل مرد بیکار و بسیار گوی

ندارد به نزد کسان آبروی

۲۰

وگر بر خرد چیره گردد هوا

نخواهد به دیوانگی بر گوا

۲۱

بکژی تو را راه نزدیکتر

سوی راستی راه باریکتر

۲۲

به کاری کزو پیشدستی کنی

به آید که کندی و سستی کنی

۲۳

اگر جفت گردد زبان بر دروغ

نگیرد ز بخت سپهری فروغ

۲۴

سخن گفتن کژ ز بیچارگیست

به بیچارگان بربباید گریست

۲۵

چو برخیزد از خواب شاه از نخست

ز دشمن بود ایمن و تندرست

۲۶

خردمند وز خوردنی بی‌نیاز

فزونی برین رنج و دردست و آز

۲۷

وگر شاه با داد و بخشایشست

جهان پر ز خوبی و آسایشست

۲۸

وگر کژی آرد بداد اندرون

کبستش بود خوردن و آب خون

۲۹

هر آنکس که هست اندرین انجمن

شنید این برآورده آواز من

۳۰

بدانید و سرتاسر آگاه بید

همه ساله با بخت همراه بید

۳۱

که ما تاجداری به سر برده‌ایم

بداد و خرد رای پرورده‌ایم

۳۲

ولیکن ز دستور باید شنید

بد و نیک بی‌او نیاید پدید

۳۳

هر آنکس که آید بدین بارگاه

ببایست کاری نیابند راه

۳۴

نباشم ز دستور همداستان

که بر من بپوشد چنین داستان

۳۵

بدرگاه بر کارداران من

ز لشکر نبرده سواران من

۳۶

چو روزی بدیشان نداریم تنگ

نگه کرد باید بنام و به ننگ

۳۷

همه مردمی باید و راستی

نباید به کار اندرون کاستی

۳۸

هر آنکس که باشد از ایرانیان

ببندد بدین بارگه برمیان

۳۹

بیابد ز ما گنج و گفتار نرم

چو باشد پرستنده با رای و شرم

۴۰

چو بیداد جوید یکی زیردست

نباشد خردمند و خسروپرست

۴۱

مکافات باید بدان بد که کرد

نباید غم ناجوانمرد خورد

۴۲

شما دل به فرمان یزدان پاک

بدارید وز ما مدارید باک

۴۳

که اویست بر پادشا پادشا

جهاندار و پیروز و فرمانروا

۴۴

فروزندهٔ تاج و خورشید و ماه

نماینده ما را سوی داد راه

۴۵

جهاندار بر داوران داورست

ز اندیشهٔ هر کسی برترست

۴۶

مکان و زمان آفرید و سپهر

بیاراست جان و دل ما به مهر

۴۷

شما را دل از مهر ما برفروخت

دل و چشم دشمن به ما بربدوخت

۴۸

شما رای و فرمان یزدان کنید

به چیزی که پیمان دهد آن کنید

۴۹

نگهدار تا جست و تخت بلند

تو را بر پرستش بود یارمند

۵۰

همه تندرستی به فرمان اوست

همه نیکویی زیر پیمان اوست

۵۱

ز خاشاک تا هفت چرخ بلند

همان آتش و آب و خاک نژند

۵۲

به هستی یزدان گوایی دهند

روان تو را آشنایی دهند

۵۳

ستایش همه زیر فرمان اوست

پرستش همه زیر پیمان اوست

۵۴

چو نوشین‌روان این سخن برگرفت

جهانی ازو مانده اندر شگفت

۵۵

همه یک سر از جای برخاستند

برو آفرین نو آراستند

۵۶

شهنشاه دانندگان را بخواند

سخنهای گیتی سراسر براند

۵۷

جهان را ببخشید بر چار بهر

وزو نامزد کرد آبادشهر

۵۸

نخستین خراسان ازو یاد کرد

دل نامداران بدو شاد کرد

۵۹

دگر بهره زان بد قم و اصفهان

نهاد بزرگان و جای مهان

۶۰

وزین بهره بود آذرابادگان

که بخشش نهادند آزادگان

۶۱

وز ارمینیه تا در اردبیل

بپیمود بینادل و بوم گیل

۶۲

سیوم پارس و اهواز و مرز خزر

ز خاور ورا بود تا باختر

۶۳

چهارم عراق آمد و بوم روم

چنین پادشاهی و آباد بوم

۶۴

وزین مرزها هرک درویش بود

نیازش به رنج تن خویش بود

۶۵

ببخشید آگنده گنجی برین

جهانی برو خواندند آفرین

۶۶

ز شاهان هرآنکس که بد پیش ازوی

اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی

۶۷

بجستند بهره ز کشت و درود

نرستست کس پیش ازین نابسود

۶۸

سه یک بود یا چار یک بهر شاه

قباد آمد و ده یک آورد راه

۶۹

زده یک بر آن بد که کمتر کند

بکوشد که کهتر چو مهتر کند

۷۰

زمانه ندادش بران بر درنگ

به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ

۷۱

به کسری رسید آن سزاوار تاج

ببخشید بر جای ده یک خراج

۷۲

شدند انجمن بخردان و ردان

بزرگان و بیداردل موبدان

۷۳

همه پادشاهان شدند انجمن

زمین را ببخشید و برزد رسن

۷۴

گزیتی نهادند بر یک درم

گر ای دون که دهقان نباشد دژم

۷۵

کسی را کجا تخم گر چارپای

به هنگام ورزش نبودی بجای

۷۶

ز گنج شهنشاه برداشتی

وگرنه زمین خوار بگذاشتی

۷۷

بنا کشته اندر نبودی سخن

پراگنده شد رسمهای کهن

۷۸

گزیت رز بارور شش درم

به خرما ستان بر همین بد رقم

۷۹

ز زیتون و جوز و ز هر میوه‌دار

که در مهرگان شاخ بودی ببار

۸۰

ز ده بن درمی رسیدی به گنج

نبوید جزین تا سر سال رنج

۸۱

وزین خوردنیهای خردادماه

نکردی به کار اندرون کس نگاه

۸۲

کسی کش درم بود و دهقان نبود

ندیدی غم رنج و کشت و درود

۸۳

بر اندازه از ده درم تا چهار

بسالی ازو بستدی کاردار

۸۴

کسی بر کدیور نکردی ستم

به سالی به سه بهره بود این درم

۸۵

گزارنده بودی به دیوان شاه

ازین باژ بهری به هر چار ماه

۸۶

دبیر و پرستندهٔ شهریار

نبودی به دیوان کسی زین شمار

۸۷

گزیت و خراج آنچ بد نام برد

بسه روزنامه به موبد سپرد

۸۸

یکی آنک بر دست گنجور بود

نگهبان آن نامه دستور بود

۸۹

دگر تا فرستد به هر کشوری

به هر نامداری و هر مهتری

۹۰

سه دیگر که نزدیک موبد برند

گزیت و سر باژها بشمرند

۹۱

به فرمان او بود کاری که بود

ز باژ و خراج و ز کشت و درود

۹۲

پراگنده کاراگهان در جهان

که تا نیک و بد زو نماند نهان

۹۳

همه روی گیتی پر از داد کرد

بهرجای ویرانی آباد کرد

۹۴

بخفتند بر دشت خرد و بزرگ

به آبشخور آمد همی میش و گرگ

۹۵

یکی نامه فرمود بر پهلوی

پسند آیدت چون ز من بشنوی

۹۶

نخستین سر نامه کرد از مهست

شهنشاه کسری یزدان‌پرست

۹۷

به بهرام روز و بخرداد شهر

که یزدانش داد از جهان تاج بهر

۹۸

برومند شاخ از درخت قباد

که تاج بزرگی به سر برنهاد

۹۹

سوی کارداران باژ و خراج

پرستنده شایستهٔ فر و تاج

۱۰۰

بی‌اندازه از ما شما را درود

هنر با نژاد این بود با فزود

۱۰۱

نخستین سخن چون گشایش کنیم

جهان‌آفرین را ستایش کنیم

۱۰۲

خردمند و بینادل آنرا شناس

که دارد ز دادار کیهان سپاس

۱۰۳

بداند که هست او ز ما بی‌نیاز

به نزدیک او آشکارست راز

۱۰۴

کسی را کجا سرفرازی دهد

نخستین ورا بی‌نیازی دهد

۱۰۵

مرا داد فرمان و خود داورست

ز هر برتری جاودان برترست

۱۰۶

به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست

کسی را جز از بندگی کار نیست

۱۰۷

ز مغز زمین تا به چرخ بلند

ز افلاک تا تیره خاک نژند

۱۰۸

پی مور بر خویشتن برگواست

که ما بندگانیم و او پادشاست

۱۰۹

نفرمود ما را جز از راستی

که دیو آورد کژی و کاستی

۱۱۰

اگر بهر من زین سرای سپنج

نبودی جز از باغ و ایوان و گنج

۱۱۱

نجستی دل من به جز داد و مهر

گشادن بهر کار بیدار چهر

۱۱۲

کنون روی بوم زمین سر به سر

ز خاور برو تا در باختر

۱۱۳

به شاهی مرا داد یزدان پاک

ز خورشید تابنده تا تیره خاک

۱۱۴

نباید که جز داد و مهر آوریم

وگر چین به کاری بچهر آوریم

۱۱۵

شبان بداندیش و دشت بزرگ

همی گوسفندان بماند بگرگ

۱۱۶

نباید که بر زیردستان ما

ز دهقان وز دین‌پرستان ما

۱۱۷

به خشکی به خاک و بکشتی برآب

برخشنده روز و به هنگام خواب

۱۱۸

ز بازارگانان تر و ز خشک

درم دارد و در خوشاب و مشک

۱۱۹

که تابنده خور جز بداد و به مهر

نتابد بریشان ز خم سپهر

۱۲۰

برین‌گونه رفت از نژاد و گهر

پسر تاج یابد همی از پدر

۱۲۱

به جز داد و خوبی نبد در جهان

یکی بود با آشکارا نهان

۱۲۲

نهادیم بر روی گیتی خراج

درخت گزیت از پی تخت عاج

۱۲۳

چو این نامه آرند نزد شما

که فرخنده باد اورمزد شما

۱۲۴

کسی کو برین یک درم بگذرد

ببیداد بر یک نفس بشمرد

۱۲۵

به یزدان که او داد دیهیم و فر

که من خود میانش ببرم به ار

۱۲۶

برین نیز بادافرهٔ کردگار

نباید که چشم بد آید به کار

۱۲۷

همین نامه و رسم بنهید پیش

مگردید ازین فرخ آیین خویش

۱۲۸

به هر چار ماهی یکی بهر ازین

بخواهید با داد و با آفرین

۱۲۹

به جایی که باشد زیان ملخ

وگر تف خورشید تابد به شخ

۱۳۰

دگر تف باد سپهر بلند

بدان کشتمندان رساند گزند

۱۳۱

همان گر نبارد به نوروز نم

ز خشکی شود دشت خرم دژم

۱۳۲

مخواهید با ژاندران بوم و رست

که ابر بهاران به باران نشست

۱۳۳

ز تخم پراگنده و مزد رنج

ببخشید کارندگانرا ز گنج

۱۳۴

زمینی که آن را خداوند نیست

به مرد و ورا خویش و پیوند نیست

۱۳۵

نباید که آن بوم ویران بود

که در سایهٔ شاه ایران بود

۱۳۶

که بدگو برین کار ننگ آورد

که چونین بهانه بچنگ آورد

۱۳۷

ز گنج آنچ باید مدارید باز

که کردست یزدان مرا بی‌نیاز

۱۳۸

چو ویران بود بوم در بر من

نتابد درو سایهٔ فر من

۱۳۹

کسی را که باشد برین مایه کار

اگر گیرد این کار دشوار خوار

۱۴۰

کنم زنده بر دار جایی که هست

اگر سرفرازست و گر زیردست

۱۴۱

بزرگان که شاهان پیشین بدند

ازین کار بر دیگر آیین بدند

۱۴۲

بد و نیک با کارداران بدی

جهان پیش اسب‌سواران بدی

۱۴۳

خرد را همه خیره بفریفتند

بافزونی گنج نشکیفتند

۱۴۴

مرا گنج دادست و دهقان سپاه

نخواهیم بدینار کردن نگاه

۱۴۵

شما را جهان بازجستن بداد

نگه داشتن ارج مرد نژاد

۱۴۶

گرامی‌تر از جان بدخواه من

که جوید همی کشور و گاه من

۱۴۷

سپهبد که مردم فروشد به زر

نباید بدین بارگه برگذر

۱۴۸

کسی را کند ارج این بارگاه

که با داد و مهرست و با رسم و راه

۱۴۹

چو بیداردل کارداران من

به دیوان موبد شدند انجمن

۱۵۰

پدید آید از گفت یک تن دروغ

ازان پس نگیرد بر ما فروغ

۱۵۱

به بیدادگر بر مرا مهر نیست

پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست

۱۵۲

هر آنکس که او راه یزدان بجست

بآب خرد جان تیره بشست

۱۵۳

بدین بارگاهش بلندی بود

بر موبدان ارجمندی بود

۱۵۴

به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت

به باید بپاداش خرم بهشت

۱۵۵

که ما بی‌نیازیم ازین خواسته

که گردد به نفرین روان کاسته

۱۵۶

گر از پوست درویش باشد خورش

ز چرمش بود بی‌گمان پرورش

۱۵۷

پلنگی به از شهریاری چنین

که نه شرم دارد نه آیین نه دین

۱۵۸

گشادست بر ما در راستی

چه کوبیم خیره در کاستی

۱۵۹

نهانی بدو داد دادن بروی

بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی

۱۶۰

به نزدیک یزدان بود ناپسند

نباشد بدین بارگه ارجمند

۱۶۱

ز یزدان وز ما بدان کس درود

که از داد و مهرش بود تاروپود

۱۶۲

اگر دادگر باشدی شهریار

بماند به گیتی بسی پایدار

۱۶۳

که جاوید هر کس کنند آفرین

بران شاه کآباد دارد زمین

۱۶۴

ز شاهان که با تخت و افسر بدند

به گنج و به لشکر توانگر بدند

۱۶۵

نبد دادگرتر ز نوشین‌روان

که بادا همیشه روانش جوان

۱۶۶

نه زو پرهنرتر به فرزانگی

به تخت و بداد و به مردانگی

۱۶۷

ورا موبدی بود بابک بنام

هشیوار و دانادل و شادکام

۱۶۸

بدو داد دیوان عرض و سپاه

بفرمود تا پیش درگاه شاه

۱۶۹

بیاراست جایی فراخ و بلند

سرش برتر از تیغ کوه پرند

۱۷۰

بگسترد فرشی برو شاهوار

نشستند هرکس که بود او به کار

۱۷۱

ز دیوان بابک برآمد خروش

نهادند یک سر برآواز گوش

۱۷۲

که ای نامداران جنگ آزمای

سراسر به اسب اندر آرید پای

۱۷۳

خرامید یک‌یک به درگاه شاه

به سر برنهاده ز آهن کلاه

۱۷۴

زره‌دار با گرزهٔ گاوسار

کسی کو درم خواهد از شهریار

۱۷۵

بیامد به ایوان بابک سپاه

هوا شد ز گرد سواران سیاه

۱۷۶

چو بابک سپه را همه بنگرید

درفش و سر تاج کسری ندید

۱۷۷

ز ایوان باسب اندر آورد پای

بفرمودشان بازگشتن ز جای

۱۷۸

برین نیز بگذشت گردان سپهر

چو خورشید تابنده بنمود چهر

۱۷۹

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای گرزداران ایران سپاه

۱۸۰

همه با سلیح و کمان و کمند

بدیوان بابک شوید ارجمند

۱۸۱

برفتند با نیزه و خود و کبر

همی گرد لشکر برآمد به ابر

۱۸۲

نگه کرد بابک به گرد سپاه

چو پیدا نبد فر و اورند شاه

۱۸۳

چنین گفت کامروز با مهر و داد

همه بازگردید پیروز و شاد

۱۸۴

به روز سه دیگر برآمد خروش

که ای نامداران با فر و هوش

۱۸۵

مبادا که از لشکری یک سوار

نه با ترگ و با جوشن کارزار

۱۸۶

بیاید برین بارگه بگذرد

عرض گاه و ایوان او بنگرد

۱۸۷

هر آنکس که باشد به تاج ارجمند

به فر و بزرگی و تخت بلند

۱۸۸

بداند که بر عرض آزرم نیست

سخن با محابا و با شرم نیست

۱۸۹

شهنشاه کسری چو بگشاد گوش

ز دیوان بابک برآمد خروش

۱۹۰

بخندید کسری و مغفر بخواست

درفش بزرگی برافراشت راست

۱۹۱

به دیوان بابک خرامید شاه

نهاده ز آهن به سر بر کلاه

۱۹۲

فروهشت از ترگ رومی زره

زده بر زره بر فراوان گره

۱۹۳

یکی گرزهٔ گاوپیکر به چنگ

زده بر کمرگاه تیر خدنگ

۱۹۴

به بازو کمان و بزین بر کمند

میان را بزرین کمر کرده بند

۱۹۵

برانگیخت اسب و بیفشارد ران

به گردن برآورد گرز گران

۱۹۶

عنان را چپ و راست لختی بسود

سلیح سواری به بابک نمود

۱۹۷

نگه کرد بابک پسند آمدش

شهنشاه را فرمند آمدش

۱۹۸

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به فرهنگ توشه بدی

۱۹۹

بیاراستی روی کشور بداد

ازین گونه داد از تو داریم یاد

۲۰۰

دلیری بد از بنده این گفت و گوی

سزد گر نپیچی تو از داد روی

۲۰۱

عنان را یکی بازپیچی براست

چنان کز هنرمندی تو سزاست

۲۰۲

دگرباره کسری برانگیخت اسب

چپ و راست برسان آذرگشسب

۲۰۳

نگه کرد بابک ازو خیره ماند

جهان‌آفرین را فراوان بخواند

۲۰۴

سواری هزار و گوی دوهزار

نبودی کسی را گذر بر چهار

۲۰۵

درمی فزون کرد روزی شاه

به دیوان خروش آمد از بارگاه

۲۰۶

که اسب سر جنگجویان بیار

سوار جهان نامور شهریار

۲۰۷

فراوان بخندید نوشین روان

که دولت جوان بود و خسرو جوان

۲۰۸

چو برخاست بابک ز دیوان شاه

بیامد بر نامور پیشگاه

۲۰۹

بدو گفت کای شهریار بزرگ

گر امروز من بنده گشتم سترگ

۲۱۰

همه در دلم راستی بود و داد

درشتی نگیرد ز من شاه یاد

۲۱۱

درشتی نمایم چو باشم درست

انوشه کسی کو درشتی نجست

۲۱۲

بدو گفت شاه ای هشیوار مرد

تو هرگز ز راه درستی مگرد

۲۱۳

تن خویش را چون محابا کنی

دل راستی را همی‌بشکنی

۲۱۴

بدین ارز تو نزد من بیش گشت

دلم سوی اندیشه خویش گشت

۲۱۵

که ما در صف کار ننگ و نبرد

چگونه برآریم ز آورد گرد

۲۱۶

چنین داد پاسخ به پرمایه شاه

که چون نو نبیند نگین و کلاه

۲۱۷

چو دست و عنان تو ای شهریار

به ایوان ندیدست پیکرنگار

۲۱۸

به کام تو گردد سپهر بلند

دلت شاد بادا تنت بی‌گزند

۲۱۹

به موبد چنین گفت نوشین‌روان

که با داد ما پیر گردد جوان

۲۲۰

به گیتی نباید که از شهریار

بماند جز از راستی یادگار

۲۲۱

چرا باید این گنج و این روز رنج

روان بستن اندر سرای سپنج

۲۲۲

چو ایدر نخواهی همی‌آرمید

بباید چرید و بباید چمید

۲۲۳

پراندیشه بودم ز کار جهان

سخن را همی‌داشتم در نهان

۲۲۴

که تا تاج شاهی مرا دشمنست

همه گرد بر گرد آهرمنست

۲۲۵

به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه

بخواهم ز هر کشوری رزمخواه

۲۲۶

نگردد سپاه انجمن جز به گنج

به بی مردی آید هم از گنج رنج

۲۲۷

اگر بد به درویش خواهد رسید

ازین آرزو دل بباید برید

۲۲۸

همی‌راندم با دل خویش راز

چو اندیشه پیش خرد شد فراز

۲۲۹

سوی پهلوانان و سوی ردان

هم از پند بیداردل بخردان

۲۳۰

نبشتم بخ هر کشوری نامه‌ای

به هر نامداری و خودکامه‌ای

۲۳۱

که هر کس که دارید هوش و خرد

همی کهتری را پسر پرورد

۲۳۲

به میدان فرستید با ساز جنگ

بجویند نزدیک ما نام و ننگ

۲۳۳

نباید که اندر فراز و نشیب

ندانند چنگ و عنان و رکیب

۲۳۴

به گرز و به شمشیر و تیر و کمان

بدانند پیچید با بدگمان

۲۳۵

جوان بی‌هنر سخت ناخوش بود

اگر چند فرزند آرش بود

۲۳۶

عرض شد ز در سوی هر کشوری

درم برد نزدیک هر مهتری

۲۳۷

چهل روز بودی درم را درنگ

برفتند از شهر با ساز جنگ

۲۳۸

ز دیوان چو دینار برداشتند

بدان خرمی روز بگذاشتند

۲۳۹

کنون لاجرم روی گیتی بمرد

بیاراستم تا کی آید نبرد

۲۴۰

مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش

فزونست و هم دولت و رای بیش

۲۴۱

سخنها چو بشنید موبد ز شاه

بسی آفرین خواند بر تاج و گاه

۲۴۲

چو خورشید بنمود تابنده چهر

در باغ بگشاد گردان سپهر

۲۴۳

پدید آمد آن تودهٔ شنبلید

دو زلف شب تیره شد ناپدید

۲۴۴

نشست از بر تخت نوشین روان

خجسته دلفروز شاه جوان

۲۴۵

جهانی به درگاه بنهاد روی

هر آنکس که بد بر زمین راه‌جوی

۲۴۶

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که هر کس که جوید سوی داد راه

۲۴۷

بیاید بدرگاه نوشین روان

لب شاه خندان و دولت جوان

۲۴۸

به آواز گفت آن زمان شهریار

که جز پاک یزدان مجویید یار

۲۴۹

که دارنده اویست و هم رهنمای

همو دست گیرد به هر دوسرای

۲۵۰

مترسید هرگز ز تخت و کلاه

گشادست بر هر کس این بارگاه

۲۵۱

هر آنکس که آید به روز و به شب

ز گفتار بسته مدارید لب

۲۵۲

اگر می گساریم با انجمن

گر آهسته باشیم با رای‌زن

۲۵۳

به چوگان و بر دشت نخچیرگاه

بر ما شما را گشادست راه

۲۵۴

به خواب و به بیداری و رنج و ناز

ازین بارگه کس مگردید باز

۲۵۵

مخسبید یک تن ز من تافته

مگر آرزوها همه یافته

۲۵۶

بدان گه شود شاد و روشن دلم

که رنج ستم‌دیدگان بگسلم

۲۵۷

مبادا که از کارداران من

گر از لشکر و پیشکاران من

۲۵۸

نخسبد کسی با دلی دردمند

که از درد او بر من آید گزند

۲۵۹

سخنها اگرچه بود در نهان

بپرسد ز من کردگار جهان

۲۶۰

ز باژ و خراج آن کجا مانده است

که موبد به دیوان ما رانده است

۲۶۱

نخواهند نیز از شما زر و سیم

مخسبید زین پس ز من دل ببیم

۲۶۲

برآمد ز ایوان یکی آفرین

بجوشید تابنده روی زمین

۲۶۳

که نوشین روان باد با فرهی

همه ساله با تخت شاهنشهی

۲۶۴

مبادا ز تو تخت پردخت و گاه

مه این نامور خسروانی کلاه

۲۶۵

برفتند با شادی و خرمی

چو باغ ارم گشت روی زمی

۲۶۶

ز گیتی ندیدی کسی را دژم

ز ابر اندر آمد به هنگام نم

۲۶۷

جهان شد به کردار خرم بهشت

ز باران هوا بر زمین لاله کشت

۲۶۸

در و دشت و پالیز شد چون چراغ

چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ

۲۶۹

پس آگاهی آمد به روم و به هند

که شد روی ایران چو رومی پرند

۲۷۰

زمین را به کردار تابنده ماه

به داد و به لشکر بیاراست شاه

۲۷۱

کسی آن سپه را نداند شمار

به گیتی مگر نامور شهریار

۲۷۲

همه با دل شاد و با ساز جنگ

همه گیتی افروز با نام و ننگ

۲۷۳

دل شاه هر کشوری خیره گشت

ز نوشین‌روان رایشان تیره گشت

۲۷۴

فرستاده آمد ز هند و ز چین

همه شاه را خواندند آفرین

۲۷۵

ندیدند با خویشتن تاو او

سبک شد به دل باژ با ساو او

۲۷۶

همه کهتری را بیاراستند

بسی بدره و برده‌ها خواستند

۲۷۷

به زرین عمود و به زرین کلاه

فرستادگان برگرفتند راه

۲۷۸

به درگاه شاه جهان آمدند

چه با ساو و باژ مهان آمدند

۲۷۹

بهشتی بد آراسته بارگاه

ز بس برده و بدره و بارخواه

۲۸۰

برین نیز بگذشت چندی سپهر

همی‌رفت با شاه ایران به مهر

۲۸۱

خردمند کسری چنان کرد رای

کزان مرز لختی بجنبد ز جای

۲۸۲

بگردد یکی گرد خرم جهان

گشاده کند رازهای نهان

۲۸۳

بزد کوس وز جای لشکر براند

همی ماه و خورشید زو خیره ماند

۲۸۴

ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر

کمرهای زرین و زرین سپر

۲۸۵

تو گفتی بکان اندرون زر نماند

همان در خوشاب و گوهر نماند

۲۸۶

تن آسان بسوی خراسان کشید

سپه را به آیین ساسان کشید

۲۸۷

به هر بوم آباد کو بربگذشت

سراپرده و خیمه‌ها زد به دشت

۲۸۸

چو برخاستی نالهٔ کرنای

منادیگری پیش کردی به پای

۲۸۹

که ای زیردستان شاه جهان

که دارد گزندی ز ما در نهان

۲۹۰

مخسبید ناایمن از شهریار

مدارید ز اندیشه دل نابکار

۲۹۱

ازین گونه لشکر بگرگان کشید

همی تاج و تخت بزرگان کشید

۲۹۲

چنان دان که کمی نباشد ز داد

هنر باید از شاه و رای و نژاد

۲۹۳

ز گرگان بخ ساری و آمل شدند

به هنگام آواز بلبل شدند

۲۹۴

در و دشت یه کسر همه بیشه بود

دل شاه ایران پراندیشه بود

۲۹۵

ز هامون به کوهی برآمد بلند

یکی تازیی برنشسته سمند

۲۹۶

سر کوه و آن بیشه‌ها بنگرید

گل و سنبل و آب و نخچیر دید

۲۹۷

چنین گفت کای روشن کردگار

جهاندار و پیروز و پروردگار

۲۹۸

تویی آفرینندهٔ هور و ماه

گشاینده و هم نماینده راه

۲۹۹

جهان آفریدی بدین خرمی

که از آسمان نیست پیدا زمی

۳۰۰

کسی کو جز از تو پرستد همی

روان را به دوزخ فرستد همی

۳۰۱

ازیرا فریدون یزدان‌پرست

بدین بیشه برساخت جای نشست

۳۰۲

بدو گفت گوینده کای دادگر

گر ایدر ز ترکان نبودی گذر

۳۰۳

ازین مایه‌ور جا بدین فرهی

دل ما ز رامش نبودی تهی

۳۰۴

نیاریم گردن برافراختن

ز بس کشتن و غارت و تاختن

۳۰۵

نماند ز بسیار و اندک به جای

ز پرنده و مردم و چارپای

۳۰۶

گزندی که آید به ایران سپاه

ز کشور به کشور جزین نیست راه

۳۰۷

بسی پیش ازین کوشش و رزم بود

گذر ترک را راه خوارزم بود

۳۰۸

کنون چون ز دهقان و آزادگان

برین بوم و بر پارسازادگان

۳۰۹

نکاهد همی رنج کافزایشست

به ما برکنون جای بخشایست

۳۱۰

نباشد به گیتی چنین جای شهر

گر از داد تو ما بیابیم بهر

۳۱۱

همان آفریدون یزدان‌پرست

به بد بر سوی ما نیازید دست

۳۱۲

اگر شاه بیند به رای بلند

به ما برکند راه دشمن ببند

۳۱۳

سرشک از دو دیده ببارید شاه

چو بشنید گفتار فریادخواه

۳۱۴

به دستور گفت آن زمان شهریار

که پیش آمد این کار دشوار خوار

۳۱۵

نشاید کزین پس چمیم و چریم

وگر تاج را خویشتن پروریم

۳۱۶

جهاندار نپسندد از ما ستم

که باشیم شادان و دهقان دژم

۳۱۷

چنین کوه و این دشتهای فراخ

همه از در باغ و میدان و کاخ

۳۱۸

پر از گاو و نخچیر و آب روان

ز دیدن همی خیره گردد روان

۳۱۹

نمانیم کین بوم ویران کنند

همی غارت از شهر ایران کنند

۳۲۰

ز شاهی وز روی فرزانگی

نشاید چنین هم ز مردانگی

۳۲۱

نخوانند بر ما کسی آفرین

چو ویران بود بوم ایران زمین

۳۲۲

به دستور فرمود کز هند و روم

کجا نام باشد به آباد بوم

۳۲۳

ز هر کشوری مردم بیش بین

که استاد بینی برین برگزین

۳۲۴

یکی باره از آب برکش بلند

برش پهن و بالای او ده کمند

۳۲۵

به سنگ و به گچ باید از قعر آب

برآورده تا چشمهٔ آفتاب

۳۲۶

هر آنگه که سازیم زین گونه بند

ز دشمن به ایران نیاید گزند

۳۲۷

نباید که آید یکی زین به رنج

بده هرچ خواهند و بگشای گنج

۳۲۸

کشاورز و دهقان و مرد نژاد

نباید که آزار یابد ز داد

۳۲۹

یکی پیر موبد بران کار کرد

بیابان همه پیش دیوار کرد

۳۳۰

دری برنهادند ز آهن بزرگ

رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ

۳۳۱

همه روی کشور نگهبان نشاند

چو ایمن شد از دشت لشکر براند

۳۳۲

ز دریا به راه الانان کشید

یکی مرز ویران و بیکار دید

۳۳۳

به آزادگان گفت ننگست این

که ویران بود بوم ایران زمین

۳۳۴

نشاید که باشیم همداستان

که دشمن زند زین نشان داستان

۳۳۵

ز لشکر فرستاده‌ای برگزید

سخن‌گوی و دانا چنان چون سزید

۳۳۶

بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی

بدین مرزبانان لشکر بگوی

۳۳۷

شنیدم ز گفتار کارآگهان

سخن هرچ رفت آشکار و نهان

۳۳۸

که گفتید ما را ز کسری چه باک

چه ایران بر ما چه یک مشت خاک

۳۳۹

بیابان فراخست و کوهش بلند

سپاه از در تیر و گرز و کمند

۳۴۰

همه جنگجویان بیگانه‌ایم

سپاه و سپهبد نه زین خانه‌ایم

۳۴۱

کنون ما به نزد شما آمدیم

سراپرده و گاه و خیمه زدیم

۳۴۲

در و غار جای کمین شماست

بر و بوم و کوه و زمین شماست

۳۴۳

فرستاده آمد بگفت این سخن

که سالار ایران چه افگند بن

۳۴۴

سپاه الانی شدند انجمن

بزرگان فرزانه و رای زن

۳۴۵

سپاهی که شان تاختن پیشه بود

وز آزادمردی کم‌اندیشه بود

۳۴۶

از ایشان بدی شهر ایران ببیم

نماندی بکس جامه و زر و سیم

۳۴۷

زن و مرد با کودک و چارپای

به هامون رسیدی نماندی بجای

۳۴۸

فرستاده پیغام شاه جهان

بدیشان بگفت آشکار و نهان

۳۴۹

رخ نامداران ازان تیره گشت

دل از نام نوشین‌روان خیره گشت

۳۵۰

بزرگان آن مرز و کنداوران

برفتند با باژ و ساو گران

۳۵۱

همه جامه و برده و سیم و زر

گرانمایه اسبان بسیار مر

۳۵۲

از ایشان هر آنکس که پیران بدند

سخن‌گوی و دانش‌پذیران بدند

۳۵۳

همه پیش نوشین‌روان آمدند

ز کار گذشته نوان آمدند

۳۵۴

چو پیش سراپردهٔ شهریار

رسیدند با هدیه و با نثار

۳۵۵

خروشان و غلتان به خاک اندرون

همه دیده پر خاک و دل پر ز خون

۳۵۶

خرد چون بود با دلاور به راز

به شرم و به پوزش نیاید نیاز

۳۵۷

بر ایشان ببخشود بیدار شاه

ببخشید یک سر گذشته گناه

۳۵۸

بفرمود تا هرچ ویران شدست

کنام پلنگان و شیران شدست

۳۵۹

یکی شارستانی برآرند زود

بدو اندرون جای کشت و درود

۳۶۰

یکی باره‌ای گردش اندر بلند

بدان تا ز دشمن نیابد گزند

۳۶۱

بگفتند با نامور شهریار

که ما بندگانیم با گوشوار

۳۶۲

برآریم ازین سان که فرمود شاه

یکی باره و نامور جایگاه

۳۶۳

وزان جایگه شاه لشکر براند

به هندوستان رفت و چندی بماند

۳۶۴

به فرمان همه پیش او آمدند

به جان هر کسی چاره‌جو آمدند

۳۶۵

ز دریای هندوستان تا دو میل

درم بود با هدیه و اسب و پیل

۳۶۶

بزرگان همه پیش شاه آمدند

ز دوده دل و نیک‌خواه آمدند

۳۶۷

بپرسید کسری و بنواختشان

براندازه بر پایگه ساختشان

۳۶۸

به دل شاد برگشت ز آن جایگاه

جهانی پر از اسب و پیل و سپاه

۳۶۹

به راه اندر آگاهی آمد به شاه

که گشت از بلوجی جهانی سیاه

۳۷۰

ز بس کشتن و غارت و تاختن

زمین را به آب اندر انداختن

۳۷۱

ز گیلان تباهی فزونست ازین

ز نفرین پراگنده شد آفرین

۳۷۲

دل شاه نوشین روان شد غمی

برآمیخت اندوه با خرمی

۳۷۳

به ایرانیان گفت الانان و هند

شد از بیم شمشیر ما چون پرند

۳۷۴

بسنده نباشیم با شهر خویش

همی شیر جوییم پیچان ز میش

۳۷۵

بدو گفت گوینده کای شهریار

به پالیز گل نیست بی‌زخم خار

۳۷۶

همان مرز تا بود با رنج بود

ز بهر پراگندن گنج بود

۳۷۷

ز کار بلوج ارجمند اردشیر

بکوشید با کاردانان پیر

۳۷۸

نبد سودمندی به افسون و رنگ

نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ

۳۷۹

اگرچند بد این سخن ناگزیر

بپوشید بر خویشتن اردشیر

۳۸۰

ز گفتار دهقان برآشفت شاه

به سوی بلوج اندر آمد ز راه

۳۸۱

چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه

بگردید گرد اندرش با گروه

۳۸۲

برآنگونه گرد اندر آمد سپاه

که بستند ز انبوه بر باد راه

۳۸۳

همه دامن کوه تا روی شخ

سپه بود برسان مور و ملخ

۳۸۴

منادیگری گرد لشکر بگشت

خروش آمد از غار وز کوه و دشت

۳۸۵

که از کوچگه هرک یابید خرد

وگر تیغ دارند مردان گرد

۳۸۶

وگر انجمن باشد از اندکی

نباید که یابد رهایی یکی

۳۸۷

چو آگاه شد لشکر از خشم شاه

سوار و پیاده ببستند راه

۳۸۸

از ایشان فراوان و اندک نماند

زن و مرد جنگی و کودک نماند

۳۸۹

سراسر به شمشیر بگذاشتند

ستم کردن و رنج برداشتند

۳۹۰

ببود ایمن از رنج شاه جهان

بلوجی نماند آشکار و نهان

۳۹۱

چنان بد که بر کوه ایشان گله

بدی بی‌نگهبان و کرده یله

۳۹۲

شبان هم نبودی پس گوسفند

به هامون و بر تیغ کوه بلند

۳۹۳

همه رختها خوار بگذاشتند

در و کوه را خانه پنداشتند

۳۹۴

وزان جایگه سوی گیلان کشید

چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید

۳۹۵

ز دریا سپه بود تا تیغ کوه

هوا پر درفش و زمین پر گروه

۳۹۶

پراگنده بر گرد گیلان سپاه

بشد روشنایی ز خورشید و ماه

۳۹۷

چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ

نیاید که ماند یکی میش و گرگ

۳۹۸

چنان شد ز کشته همه کوه و دشت

که خون در همه روی کشور بگشت

۳۹۹

ز بس کشتن و غارت و سوختن

خروش آمد و نالهٔ مرد و زن

۴۰۰

ز کشته به هر سو یکی توده بود

گیاها به مغز سر آلوده بود

۴۰۱

ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند

هشیوار و بارای و سنگی بدند

۴۰۲

ببستند یک سر همه دست خویش

زنان از پس و کودک خرد پیش

۴۰۳

خروشان بر شهریار آمدند

دریده‌بر و خاکسار آمدند

۴۰۴

شدند اندران بارگاه انجمن

همه دستها بسته و خسته تن

۴۰۵

که ما بازگشتیم زین بدکنش

مگر شاه گردد ز ما خوش منش

۴۰۶

اگر شاه را دل ز گیلان بخست

ببریم سرها ز تنها بدست

۴۰۷

دل شاه خشنود گردد مگر

چو بیند بریده یکی توده سر

۴۰۸

چو چندان خروش آمد از بارگاه

وزان گونه آواز بشنید شاه

۴۰۹

برایشان ببخشود شاه جهان

گذشته شد اندر دل او نهان

۴۱۰

نوا خواست از گیل و دیلم دوصد

کزان پس نگیرد یکی راه بد

۴۱۱

یکی پهلوان نزد ایشان بماند

چو بایسته شد کار لشکر براند

۴۱۲

ز گیلان به راه مداین کشید

شمار و کران سپه را ندید

۴۱۳

به ره بر یکی لشکر بی‌کران

پدید آمد از دور نیزه‌وران

۴۱۴

سواری بیامد به کردار گرد

که در لشکر گشن بد پای مرد

۴۱۵

پیاده شد از اسب و بگشاد لب

چنین گفت کاین منذرست از عرب

۴۱۶

بیامد که بیند مگر شاه را

ببوسد همی خاک درگاه را

۴۱۷

شهنشاه گفتا گر آید رواست

چنان دان که این خانهٔ ما وراست

۴۱۸

فرستاده آمد زمین بوس داد

برفت و شنیده همه کرد یاد

۴۱۹

چو بشنید منذر که خسرو چه گفت

برخساره خاک زمین را برفت

۴۲۰

همانگه بیامد به نزدیک شاه

همه مهتران برگشادند راه

۴۲۱

بپرسید زو شاه و شادی نمود

ز دیدار او روشنایی فزود

۴۲۲

جهاندیده منذر زبان برگشاد

ز روم وز قیصر همی‌کرد یاد

۴۲۳

بدو گفت اگر شاه ایران تویی

نگهدار پشت دلیران تویی

۴۲۴

چرا رومیان شهریاری کنند

به دشت سواران سواری کنند

۴۲۵

اگر شاه برتخت قیصر بود

سزد کو سرافراز و مهتر بود

۴۲۶

چه دستور باشد گرانمایه شاه

نبیند ز ما نیز فریادخواه

۴۲۷

سواران دشتی چو رومی سوار

بیابند جوشن نیاید به کار

۴۲۸

ز گفتار منذر برآشفت شاه

که قیصر همی‌برفرازد کلاه

۴۲۹

ز لشکر زبان‌آوری برگزید

که گفتار ایشان بداند شنید

۴۳۰

بدو گفت ز ایدر برو تا بروم

میاسای هیچ اندر آباد بوم

۴۳۱

به قیصر بگو گر نداری خرد

ز رای تو مغز تو کیفر برد

۴۳۲

اگر شیر جنگی بتازد بگور

کنامش کند گور و هم آب شور

۴۳۳

ز منذر تو گر دادیابی بسست

که او را نشست از بر هر کسست

۴۳۴

چپ خویش پیدا کن از دست راست

چو پیدا کنی مرز جویی رواست

۴۳۵

چو بخشندهٔ بوم و کشور منم

به گیتی سرافراز و مهتر منم

۴۳۶

همه آن کنم کار کز من سزد

نمانم که بادی بدو بروزد

۴۳۷

تو با تازیان دست یازی بکین

یکی در نهان خویشتن را ببین

۴۳۸

و دیگر که آن پادشاهی مراست

در گاو تا پشت ماهی مراست

۴۳۹

اگر من سپاهی فرستم بروم

تو را تیغ پولاد گردد چو موم

۴۴۰

فرستاده از نزد نوشین‌روان

بیامد به کردار باد دمان

۴۴۱

بر قیصر آمد پیامش بداد

بپیچید بی‌مایه قیصر ز داد

۴۴۲

نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب

همی دور دید از بلندی نشیب

۴۴۳

چنین گفت کز منذر کم خرد

سخن باور آن کن که اندر خورد

۴۴۴

اگر خیره منذر بنالد همی

برین‌گونه رنجش ببالد همی

۴۴۵

ور ای دون که از دشت نیزه‌وران

نبالد کسی از کران تا کران

۴۴۶

زمین آنک بالاست پهنا کنیم

وزان دشت بی‌آب دریا کنیم

۴۴۷

فرستاده بشنید و آمد چو گرد

شنیده سخنها همه یاد کرد

۴۴۸

برآشفت کسری بدستور گفت

که با مغز قیصر خرد نیست جفت

۴۴۹

من او را نمایم که فرمان کراست

جهان جستن و جنگ و پیمان کراست

۴۵۰

ز بیشی وز گردن افراختن

وزین کشتن و غارت و تاختن

۴۵۱

پشیمانی آنگه خورد مرد مست

که شب زیر آتش کند هر دو دست

۴۵۲

بفرمود تا برکشیدند نای

سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای

۴۵۳

ز درگاه برخاست آوای کوس

زمین قیرگون شد هوا آبنوس

۴۵۴

گزین کرد زان لشکر نامدار

سواران شمشیرزن سی‌هزار

۴۵۵

به منذر سپرد آن سپاه گران

بفرمود کز دشت نیزه‌وران

۴۵۶

سپاهی بر از جنگجویان بروم

که آتش برآرند زان مرز و بوم

۴۵۷

که گر چند من شهریار توام

برین کینه بر مایه‌دار توام

۴۵۸

فرستاده‌ای ما کنون چرب‌گوی

فرستیم با نامه‌ای نزد اوی

۴۵۹

مگر خود نیاید تو را زان گزند

به روم و به قیصر تو ما را پسند

۴۶۰

نویسنده‌ای خواست از بارگاه

به قیصر یکی نامه فرمود شاه

۴۶۱

ز نوشین‌روان شاه فرخ‌نژاد

جهانگیر وزنده کن کیقباد

۴۶۲

به نزدیک قیصر سرافراز روم

نگهبان آن مرز و آباد بوم

۴۶۳

سر نامه کرد آفرین از نخست

گرانمایگی جز به یزدان نجست

۴۶۴

خداوند گردنده خورشید و ماه

کزویست پیروزی و دستگاه

۴۶۵

که بیرون شد از راه گردان سپهر

اگر جنگ جوید وگر داد و مهر

۴۶۶

تو گر قیصری روم را مهتری

مکن بیش با تازیان داوری

۴۶۷

وگر میش جویی ز چنگال گرگ

گمانی بود کژ و رنجی بزرگ

۴۶۸

وگر سوی منذر فرستی سپاه

نمانم به تو لشکر و تاج و گاه

۴۶۹

وگر زیردستی بود بر منش

به شمشیر یابد ز من سرزنش

۴۷۰

تو زان مرز یک رش مپیمای پای

چو خواهی که پیمان بماند بجای

۴۷۱

وگر بگذری زین سخن بگذرم

سر و گاه تو زیر پی بسپرم

۴۷۲

درود خداوند دیهیم و زور

بدان کو نجوید ببیداد شور

۴۷۳

نهادند بر نامه بر مهر شاه

سواری گزیدند زان بارگاه

۴۷۴

چنانچون ببایست چیره‌زبان

جهاندیده و گرد و روشن‌روان

۴۷۵

فرستاده با نامهٔ شهریار

بیامد بر قیصر نامدار

۴۷۶

برو آفرین کرد و نامه بداد

همان رای کسری برو کرد یاد

۴۷۷

سخنهاش بشنید و نامه بخواند

بپیچید و اندر شگفتی بماند

۴۷۸

ز گفتار کسری سرافزار مرد

برو پر ز چین کرد و رخساره زرد

۴۷۹

نویسنده را خواند و پاسخ نوشت

پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

۴۸۰

سر خامه چون کرد رنگین بقار

نخست آفرین کرد بر کردگار

۴۸۱

نگارندهٔ برکشیده سپهر

کزویست پرخاش و آرام و مهر

۴۸۲

به گیتی یکی را کند تاجور

وزو به یکی پیش او با کمر

۴۸۳

اگر خود سپهر روان زان تست

سر مشتری زیر فرمان تست

۴۸۴

به دیوان نگه کن که رومی‌نژاد

به تخم کیان باژ هرگز نداد

۴۸۵

تو گر شهریاری نه من کهترم

همان با سر و افسر و لشکرم

۴۸۶

چه بایست پذرفت چندین فسوس

ز بیم پی پیل و آوای کوس

۴۸۷

بخواهم کنون از شما باژ و ساو

که دارد به پرخاش با روم تاو

۴۸۸

به تاراج بردند یک چند چیز

گذشت آن ستم برنگیریم نیز

۴۸۹

ز دشت سواران نیزه‌وران

برآریم گرد از کران تا کران

۴۹۰

نه خورشید نوشین‌روان آفرید

وگر بستد از چرخ گردان کلید

۴۹۱

که کس را نخواند همی از مهان

همه کام او یابد اندر جهان

۴۹۲

فرستاده را هیچ پاسخ نداد

به تندی ز کسری نیامدش یاد

۴۹۳

چو مهر از بر نامه بنهاد گفت

که با تو صلیب و مسیحست جفت

۴۹۴

فرستاده با او نزد هیچ دم

دژم دید پاسخ بیامد دژم

۴۹۵

بیامد بر شهر ایران چو گرد

سخنهای قیصر همه یاد کرد

۴۹۶

چو برخواند آن نامه را شهریار

برآشفت با گردش روزگار

۴۹۷

همه موبدان و ردان را بخواند

ازان نامه چندی سخنها براند

۴۹۸

سه روز اندران بود با رای‌زن

چه با پهلوانان لشکر شکن

۴۹۹

چهارم بران راست شد رای شاه

که راند سوی جنگ قیصر سپاه

۵۰۰

برآمد ز در نالهٔ گاودم

خروشیدن نای و روینیه خم

۵۰۱

به آرام اندر نبودش درنگ

همی از پی راستی جست جنگ

۵۰۲

سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

۵۰۳

یکی گرد برشد که گفتی سپهر

به دریای قیر اندر اندود چهر

۵۰۴

بپوشید روی زمین را به نعل

هوا یک سر از پرنیان گشت لعل

۵۰۵

نبد بر زمین پشه را جایگاه

نه اندر هوا باد را ماند راه

۵۰۶

ز جوشن سواران وز گرد پیل

زمین شد به کردار دریای نیل

۵۰۷

جهاندار با کاویانی درفش

همی‌رفت با تاج و زرینه کفش

۵۰۸

همی برشد آوازشان بر دو میل

به پیش سپاه اندرون کوس و پیل

۵۰۹

پس پشت و پیش اندر آزادگان

همی‌رفته تا آذرابادگان

۵۱۰

چو چشمش برآمد بآذرگشسب

پیاده شد از دور و بگذاشت اسب

۵۱۱

ز دستور پاکیزه برسم بجست

دو رخ را به آب دو دیده بشست

۵۱۲

به باژ اندر آمد به آتشکده

نهاده به درگاه جشن سده

۵۱۳

بفرمود تا نامهٔ زند و است

بواز برخواند موبد درست

۵۱۴

رد و هیربد پیش غلتان به خاک

همه دامن قرطها کرده چاک

۵۱۵

بزرگان برو گوهر افشاندند

به زمزم همی آفرین خواندند

۵۱۶

چو نزدیکتر شد نیایش گرفت

جهان‌آفرین را ستایش گرفت

۵۱۷

ازو خواست پیروزی و دستگاه

نمودن دلش را سوی داد راه

۵۱۸

پرستندگان را ببخشید چیز

به جایی که درویش دیدند نیز

۵۱۹

یکی خیمه زد پیش آتشکده

کشیدند لشکر ز هر سو رده

۵۲۰

دبیر خردمند را پیش خواند

سخنهای بایسته با او براند

۵۲۱

یکی نامه فرمود با آفرین

سوی مرزبانان ایران زمین

۵۲۲

که ترسنده باشید و بیدار بید

سپه را ز دشمن نگهدار بید

۵۲۳

کنارنگ با پهلوان هرک هست

همه داد جویید با زیردست

۵۲۴

بدارید چندانک باید سپاه

بدان تا نیابد بداندیش راه

۵۲۵

درفش مرا تا نبیند کسی

نباید که ایمن بخسبد بسی

۵۲۶

از آتشکده چون بشد سوی روم

پراگنده شد زو خبر گرد بوم

۵۲۷

به پیش آمد آنکس که فرمان گزید

دگر زان بر و بوم شد ناپدید

۵۲۸

جهاندیده با هدیه و با نثار

فراوان بیامد بر شهریار

۵۲۹

به هر بوم و بر کو فرود آمدی

ز هر سو پیام و درود آمدی

۵۳۰

ز گیتی به هر سو که لشکر کشید

جز از بزم و شادی نیامد پدید

۵۳۱

چنان بد که هر شب ز گردان هزار

به بزم آمدندی بر شهریار

۵۳۲

چو نزدیک شد رزم را ساز کرد

سپه را درم دادن آغاز کرد

۵۳۳

سپهدار شیروی بهرام بود

که در جنگ با رای و آرام بود

۵۳۴

چپ لشکرش را به فرهاد داد

بسی پندها بر برو کرد یاد

۵۳۵

چو استاد پیروز بر میمنه

گشسب جهانجوی پیش بنه

۵۳۶

به قلب اندر اورند مهران به پای

که در کینه گه داشتی دل به جای

۵۳۷

طلایه به هرمزد خراد داد

بسی گفت با او ز بیداد و داد

۵۳۸

به هر سوی رفتند کارآگهان

بدان تا نماند سخن در نهان

۵۳۹

ز لشکر جهاندیدگان را بخواند

بسی پند و اندرز نیکو براند

۵۴۰

چنین گفت کین لشکر بی‌کران

ز بی‌مایگان وز پرمایگان

۵۴۱

اگر یک تن از راه من بگذرند

دم خویش بی‌رای من بشمرند

۵۴۲

بدرویش مردم رسانند رنج

وگر بر بزرگان که دارند گنج

۵۴۳

وگر کشتمندی بکوبد به پای

وگر پیش لشکر بجنبد ز جای

۵۴۴

ور آهنگ بر میوه‌داری کند

وگر ناپسندیده کاری کند

۵۴۵

به یزدان که او داد دیهیم و زور

خداوند کیوان و بهرام و هور

۵۴۶

که در پی میانش ببرم به تیغ

وگر داستان را برآید به میغ

۵۴۷

به پیش سپه در طلایه منم

جهانجوی و در قلب مایه منم

۵۴۸

نگهبان پیل و سپاه و بنه

گهی بر میان گاه برمیمنه

۵۴۹

به خشکی روم گر بدریای آب

نجویم برزم اندر آرام و خواب

۵۵۰

منادیگری نام او رشنواد

گرفت آن سخنهای کسری به یاد

۵۵۱

بیامد دوان گرد لشکر بگشت

به هر خیمه و خرگهی برگذشت

۵۵۲

خروشید کای بی‌کرانه سپاه

چنینست فرمان بیدار شاه

۵۵۳

که گر جز به داد و به مهر و خرد

کسی سوی خاک سیه بنگرد

۵۵۴

بران تیره خاکش بریزند خون

چو آید ز فرمان یزدان برون

۵۵۵

به بانگ منادی نشد شاه رام

به روز سپید و شب تیره‌فام

۵۵۶

همی گرد لشکر بگشتی به راه

همی‌داشتی نیک و بد را نگاه

۵۵۷

ز کار جهان آگهی داشتی

بد و نیک را خوار نگذاشتی

۵۵۸

ز لشکر کسی کو به مردی به راه

ورا دخمه کردی بران جایگاه

۵۵۹

اگر بازماندی ازو سیم و زر

کلاه و کمان و کمند و کمر

۵۶۰

بد و نیک با مرده بودی به خاک

نبودی به از مردم اندر مغاک

۵۶۱

جهانی بدو مانده اندر شگفت

که نوشین روان آن بزرگی گرفت

۵۶۲

به هر جایگاهی که جنگ آمدی

ورارای و هوش و درنگ آمدی

۵۶۳

فرستاده‌ای خواستی راستگوی

که رفتی بر دشمن چاره‌جوی

۵۶۴

اگر یافتندی سوی داد راه

نکردی ستم خود خردمند شاه

۵۶۵

اگر جنگ جستی به جنگ آمدی

به خشم دلاور نهنگ آمدی

۵۶۶

به تاراج دادی همه بوم و رست

جهان را به داد و به شمشیر جست

۵۶۷

به کردار خورشید بد رای شاه

که بر تر و خشکی بتابد به راه

۵۶۸

ندارد ز کس روشنایی دریغ

چو بگذارد از چرخ گردنده میغ

۵۶۹

همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی

همش در خوشاب و هم آب جوی

۵۷۰

فروغ و بلندی نبودش ز کس

دلفروز و بخشنده او بود و بس

۵۷۱

شهنشاه را مایه این بود و فر

جهان را همی‌داشت در زیر پر

۵۷۲

ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی

ازیران چنان بی‌نیازی بدی

۵۷۳

اگر شیر و پیل آمدندیش پیش

نه برداشتی جنگ یک روز بیش

۵۷۴

سپاهی که با خود و خفتان جنگ

به پیش سپاه آمدی به یدرنگ

۵۷۵

اگر کشته بودی و گر بسته زار

بزاندان پیروزگر شهریار

۵۷۶

چنین تا بیامد بران شارستان

که شوراب بد نام آن کارستان

۵۷۷

برآورده‌ای دید سر بر هوا

پر از مردم و ساز جنگ و نوا

۵۷۸

ز خارا پی افگنده در قعر آب

کشیده سر باره اندر سحاب

۵۷۹

بگرد حصار اندر آمد سپاه

ندیدند جایی به درگاه راه

۵۸۰

برو ساخت از چار سو منجنیق

به پای آمد آن بارهٔ جاثلیق

۵۸۱

برآمد ز هر سوی دز رستخیز

ندیدند جایی گذار و گریز

۵۸۲

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت

شد آن بارهٔ دز به کردار دشت

۵۸۳

خروش سواران و گرد سپاه

ابا دود و آتش برآمد به ماه

۵۸۴

همه حصن بی‌تن سر و پای بود

تن بی‌سرانشان دگر جای بود

۵۸۵

غو زینهاری و جوش زنان

برآمد چو زخم تبیره‌زنان

۵۸۶

از ایشان هر آنکس که پرمایه بود

به گنج و به مردی گرانپایه بود

۵۸۷

ببستند بر پیل و کردند بار

خروش آمد و نالهٔ زینهار

۵۸۸

نبخشود بر کس به هنگام رزم

نه بر گنج دینار برگاه بزم

۵۸۹

وزان جایگاه لشکر اندر کشید

بره بر دزی دیگر آمد پدید

۵۹۰

که در بند او گنج قیصر بدی

نگهدار آن دز توانگر بدی

۵۹۱

که آرایش روم بد نام اوی

ز کسری برآمد به فرجام اوی

۵۹۲

بدان دز نگه کرد بیدار شاه

هنوز اندرو نارسیده سپاه

۵۹۳

بفرمود تا تیرباران کنند

هوا چون تگرگ بهاران کنند

۵۹۴

یکی تاجور خود به لشکر نماند

بران بوم و بر خار و خاور بماند

۵۹۵

همه گنج قیصر به تاراج داد

سپه را همه بدره و تاج داد

۵۹۶

برآورد زان شارستان رستخیز

همه برگرفتند راه گریز

۵۹۷

خروش آمد از کودک و مرد و زن

همه پیر و برنا شدند انجمن

۵۹۸

به پیش گرانمایه شاه آمدند

غریوان و فریادخواه آمدند

۵۹۹

که دستور و فرمان و گنج آن تست

بروم اندرون رزم و رنج آن تست

۶۰۰

به جان ویژه زنهار خواه توایم

پرستار فر کلاه توایم

۶۰۱

بفرمود پس تا نکشتند نیز

برایشان ببخشود بسیار چیز

۶۰۲

وزان جایگه لشکر اندر کشید

از آرایش روم برتر کشید

۶۰۳

نوندی ز گفتار کارآگهان

بیامد به نزدیک شاه جهان

۶۰۴

که قیصر سپاهی فرستاد پیش

ازان نامداران و گردان خویش

۶۰۵

به پیش اندرون پهلوانی سترگ

به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ

۶۰۶

به رومیش خوانند فرفوریوس

سواری سرافراز با بوق و کوس

۶۰۷

چو این گفته شد پیش بیدار شاه

پدید آمد از دور گرد سپاه

۶۰۸

بخندید زان شهریار جهان

بدو گفت کین نیست از ما نهان

۶۰۹

کجا جنگ را پیش ازین ساختیم

ز اندیشه هرگونه پرداختیم

۶۱۰

کی تاجور بر لب آورد کف

بفرمود تا برکشیدند صف

۶۱۱

سپاهی بیامد به پیش سپاه

بشد بسته بر گرد و بر باد راه

۶۱۲

شده، نامور لشکری انجمن

یلان سرافراز شمشیرزن

۶۱۳

همه جنگ را تنگ بسته میان

بزرگان و فرزانگان و کیان

۶۱۴

به خون آب داده همه تیغ را

بدان تیغ برنده مر میغ را

۶۱۵

سپه را نبد بیشتر زان درنگ

که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ

۶۱۶

به هر سو ز رومی تلی کشته بود

دگر خسته از جنگ برگشته بود

۶۱۷

بشد خسته از جنگ فرفوریوس

دریده درفش و نگونسار کوس

۶۱۸

سواران ایران بسان پلنگ

به هامون کجا غرمش آید بچنگ

۶۱۹

پس رومیان در همی‌تاختند

در و دشت ازیشان بپرداختند

۶۲۰

چنان هم همی‌رفت با ساز جنگ

همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ

۶۲۱

سپه را بهامونی اندر کشید

برآوردهٔ دیگر آمد پدید

۶۲۲

دزی بود با لشکر و بوق و کوس

کجا خواندندیش قالینیوس

۶۲۳

سر باره برتر ز پر عقاب

یکی کنده‌ای گردش اندر پر آب

۶۲۴

یکی شارستان گردش اندر فراخ

پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ

۶۲۵

ز رومی سپاهی بزرگ اندروی

همه نامداران پرخاشجوی

۶۲۶

دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه

سیه گشت گیتی ز گرد سپاه

۶۲۷

خروشی برآمد ز قالینیوس

کزان نعره اندک شد آواز کوس

۶۲۸

بدان شارستان در نگه کرد شاه

همی هر زمانی فزون شد سپاه

۶۲۹

ز دروازها جنگ برساختند

همه تیر و قاروره انداختند

۶۳۰

چو خورشید تابنده برگشت زرد

ز گردنده یک بهره شد لاژورد

۶۳۱

ازان بارهٔ دز نماند اندکی

همه شارستان با زمی شد یکی

۶۳۲

خروشی برآمد ز درگاه شاه

که ای نامداران ایران سپاه

۶۳۳

همه پاک زین شهر بیرون شوید

به تاریکی اندر به هامون شوید

۶۳۴

اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر

وگر غارت و شورش و داروگیر

۶۳۵

به گوش من آید بتاریک شب

که بگشاید از رنج یک مردلب

۶۳۶

هم اندر زمان آنک فریاد ازوست

پر از کاه بینند آگنده پوست

۶۳۷

چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب

بفرسود رنج و بپالود خواب

۶۳۸

تبیره برآمد ز درگاه شاه

گرانمایگان برگرفتند راه

۶۳۹

ازان دز و آن شارستان مرد و زن

به درگاه کسری شدند انجمن

۶۴۰

که ایدر ز جنگی سواری نماند

بدین شارستان نامداری نماند

۶۴۱

همه کشته و خسته شد بی‌گناه

گه آمد که بخشایش آید ز شاه

۶۴۲

زن و کودک خرد و برنا و پیر

نه خوب آید از داد یزدان اسیر

۶۴۳

چنان شد دز و باره و شارستان

کزان پس ندیدند جز خارستان

۶۴۴

چو قیصر گنهکار شد ما که‌ایم

بقالینیوس اندرون بر چه‌ایم

۶۴۵

بران رومیان بر ببخشود شاه

گنهکار شد رسته و بیگناه

۶۴۶

بسی خواسته پیش ایشان بماند

وزان جایگه نیز لشکر براند

۶۴۷

هران کس که بود از در کارزار

ببستند بر پیل و کردند بار

۶۴۸

به انطاکیه در خبر شد ز شاه

که با پیل و لشکر بیامد به راه

۶۴۹

سپاهی بران شهر شد بی‌کران

دلیران رومی و کنداوران

۶۵۰

سه روز اندران شاه را شد درنگ

بدان تا نباشد به بیداد جنگ

۶۵۱

چهارم سپاه اندر آمد چو کوه

دلیران ایران گروها گروه

۶۵۲

برفتند یک سر سواران روم

ز بهر زن و کودک و گنج و بوم

۶۵۳

به شهر اندر آمد سراسر سپاه

پیی را نبد بر زمین نیز راه

۶۵۴

سه جنگ گران کرده شد در سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی‌فروز

۶۵۵

گشاده شد آن مرز آباد بوم

سواری ندیدند جنگی بروم

۶۵۶

بزرگان که با تخت و افسر بدند

هم آنکس که گنجور قیصر بدند

۶۵۷

به شاه جهاندار دادند گنج

به چنگ آمدش گنج چون دید رنج

۶۵۸

اسیران و آن گنج قیصر به راه

به سوی مداین فرستاد شاه

۶۵۹

وزیشان هران کس که جنگی بدند

نهادند بر پشت پیلان ببند

۶۶۰

زمین دید رخشان‌تر از چرخ ماه

بگردید بر گرد آن شهر شاه

۶۶۱

ز بس باغ و میدان و آب روان

همی تازه شد پیر گشته جهان

۶۶۲

چنین گفت با موبدان شهریار

که انطاکیه است این اگر نوبهار

۶۶۳

کسی کو ندیدست خرم بهشت

ز مشک اندرو خاک وز زر خشت

۶۶۴

درختش ز یاقوت و آبش گلاب

زمینش سپهر آسمان آفتاب

۶۶۵

نگه کرد باید بدین تازه بوم

که آباد بادا همه مرز روم

۶۶۶

یکی شهر فرمود نوشین روان

بدو اندرون آبهای روان

۶۶۷

به کردار انطاکیه چون چراغ

پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ

۶۶۸

بزرگان روشن‌دل و شادکام

ورا زیب خسرو نهادند نام

۶۶۹

شد آن زیب خسرو چو خرم بهار

بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار

۶۷۰

اسیران کزان شهرها بسته بود

ببند گران دست و پا خسته بود

۶۷۱

بفرمود تا بند برداشتند

بدان شهرها خوار بگذاشتند

۶۷۲

چنین گفت کاین نوبر آورده جای

همش گلشن و بوستان و سرای

۶۷۳

بکردیم تا هر کسی را به کام

یکی جای باشد سزاوار نام

۶۷۴

ببخشید بر هر کسی خواسته

زمین چون بهشتی شد آراسته

۶۷۵

ز بس بر زن و کوی و بازارگاه

تو گفتی نماندست بر خاک راه

۶۷۶

بیامد یکی پرسخن کفشگر

چنین گفت کای شاه بیدادگر

۶۷۷

بقالینیوس اندرون خان من

یکی تود بد پیش بالان من

۶۷۸

ازین زیب خسرو مرا سود نیست

که بر پیش درگاه من تود نیست

۶۷۹

بفرمود تا بر در شوربخت

بکشتند شاداب چندی درخت

۶۸۰

یکی مرد ترسا گزین کرد شاه

بدو داد فرمان و گنج و کلاه

۶۸۱

بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست

غریبان و این خانه نو تو راست

۶۸۲

به سان درخت برومند باش

پدر باش گاهی چو فرزند باش

۶۸۳

ببخشش بیارای و زفتی مکن

بر اندازه باید ز هر در سخن

۶۸۴

ز انطاکیه شاه لشکر براند

جهاندیده ترسا نگهبان نشاند

۶۸۵

پس آگاهی آمد ز فرفوریوس

بگفت آنچ آمد بقالینیوس

۶۸۶

به قیصر چنین گفت کآمد سپاه

جهاندار کسری ابا پیل و گاه

۶۸۷

سپاهست چندانک دریا و کوه

همی‌گردد از گرد اسبان ستوه

۶۸۸

بگردید قیصر ز گفتار خویش

بزرگان فرزانه را خواند پیش

۶۸۹

ز نوشین‌روان شد دلش پر هراس

همی رای زد روز و شب در سه‌پاس

۶۹۰

بدو گفت موبد که این رای نیست

که با رزم کسری تو را پای نیست

۶۹۱

برآرند ازین مرز آباد خاک

شود کردهٔ قیصر اندر مغاک

۶۹۲

زوان سراینده و رای سست

جز از رنج بر پادشاهی نجست

۶۹۳

چو بشنید قیصر دلش خیره گشت

ز نوشین‌روان رای او تیره گشت

۶۹۴

گزین کرد زان فیلسوفان روم

سخن‌گوی با دانش و پاک بوم

۶۹۵

به جای آمد از موبدان شست مرد

به کسری شدن نامزدشان بکرد

۶۹۶

پیامی فرستاد نزدیک شاه

گرانمایگان برگرفتند راه

۶۹۷

چو مهراس داننده‌شان پیش رو

گوی در خرد پیر و سالار نو

۶۹۸

ز هر چیز گنجی به پیش اندرون

شمارش گذر کرده بر چند و چون

۶۹۹

بسی لابه و پند و نیکو سخن

پشیمان ز گفتارهای کهن

۷۰۰

فرستاد با باژ و ساو گران

گروگان ز خویشان و کنداوران

۷۰۱

چو مهراس گفتار قیصر شنید

پدید آمد آن بند بد را کلید

۷۰۲

رسیدند نزدیک نوشین‌روان

چو الماس کرده زبان با روان

۷۰۳

چو مهراس نزدیک کسری رسید

برومی یکی آفرین گسترید

۷۰۴

تو گفتی ز تیزی وز راستی

ستاره برآرد همی زآستی

۷۰۵

به کسری چنین گفت کای شهریار

جهان را بدین ارجمندی مدار

۷۰۶

برومی تو اکنون و ایران تهیست

همه مرز بی‌ارز و بی‌فرهیست

۷۰۷

هران گه که قیصر نباشد بروم

نسنجد به یک پشه این مرز و بوم

۷۰۸

همه سودمندی ز مردم بود

چو او گم شود مردمی گم بود

۷۰۹

گر این رستخیز از پی خواستست

که آزرم و دانش بدو کاستست

۷۱۰

بیاوردم اکنون همه گنج روم

که روشن‌روان بهتر از گنج و بوم

۷۱۱

چو بشنید زو این سخن شهریار

دلش گشت خرم چو باغ بهار

۷۱۲

پذیرفت زو هرچ آورده بود

اگر بدرهٔ زر و گر برده بود

۷۱۳

فرستادگان را ستایش گرفت

بران نیکویها فزایش گرفت

۷۱۴

بدو گفت کای مرد روشن خرد

نبرده کسی کو خرد پرورد

۷۱۵

اگر زر گردد همه خاک روم

تو سنگی‌تری زان سرافزار بوم

۷۱۶

نهادند بر روم بر باژ و ساو

پراگنده دینار ده چرم گاو

۷۱۷

وزان جایگه نالهٔ گاودم

شنیدند و آواز رویینه خم

۷۱۸

جهاندار بیدار لشکر براند

به شام آمد و روزگاری بماند

۷۱۹

بیاورد چندان سلیح و سپاه

همان برده و بدره و تاج و گاه

۷۲۰

که پشت زمی را همی‌داد خم

ز پیلان وز گنجهای درم

۷۲۱

ازان مرز چون رفتن آمدش رای

به شیروی بهرام بسپرد جای

۷۲۲

بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه

مکن هیچ سستی به روز و به ماه

۷۲۳

ببوسید شیروی روی زمین

همی‌خواند بر شهریار آفرین

۷۲۴

که بیدار دل باش و پیروزبخت

مگر داد زرد این کیانی درخت

۷۲۵

تبیره برآمد ز درگاه شاه

سوی اردن آمد درفش سپاه

۷۲۶

جهاندار کسری چو خورشید بود

جهان را ازو بیم و امید بود

۷۲۷

برین سان رود آفتاب سپهر

به یک دست شمشیر و یک دست مهر

۷۲۸

نه بخشایش آرد به هنگام خشم

نه خشم آیدش روز بخشش به چشم

۷۲۹

چنین بود آن شاه خسرونژاد

بیاراسته بد جهان را بداد

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2617
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر پنجم - تصویر ۱
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر دوم - تصویر ۱
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هفتم - تصویر ۱
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر چهارم - تصویر ۱
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۱
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر ششم - تصویر ۱
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر یکم - تصویر ۲۸
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر سوم - تصویر ۱
نبرد ایران و روم اثر محمد بهرامیتاریخ اثر:سال 1349تکنیک:آبرنگ و گواش _طلا

نظرات

user_image
شکوهی
۱۳۹۰/۰۷/۰۷ - ۱۴:۲۲:۳۰
ز گرگان بخ ساری و آمل شدندبه هنگام آواز بلبل شدنددرست:ز گرگان به ساری و آمل شدند...
user_image
دکتر امین لو
۱۳۹۶/۰۴/۱۱ - ۰۶:۴۹:۰۲
بیت 294 : در و دشت یه کسر همه بیشه بود دل شاه ایران پراندیشه بود یه کسر صحیح نیست و یکسر صحیح است --
user_image
Elen
۱۳۹۷/۱۱/۰۲ - ۲۳:۱۶:۰۶
کسی را کجا تخم گر چارپایبه هنگام ورزش نبودی بجایز گنج شهنشاه برداشتیوگرنه زمین خوار بگذاشتیکاش برای اشعار فردوسی هم دوستان زحمت میکشیدند و بیشتر حاشیه و توضیع میگذاشتند . :((
user_image
داریوش ابونصری
۱۳۹۸/۰۱/۳۱ - ۱۰:۴۲:۲۷
با اینکه درک بیت زیر ذز بالا اندکی مشکل است با اینحال نظر خود را مینویسم تا اگر دوستان دیگری نظری دارند ترغیب بنوشتن بشوند :.مخواهید با ژاندران بوم و رستکه ابر بهاران به باران نشستگمان میکنم این بیت بصورت زیر باشد که در فاصله ها واژگان اشتباهی صورت گرفتهمخواهید باژ اندر آن بوم و رستکه ابر بهاران به باران نشستیعنی که در محلی که تازه باران بهاران آغاز به باریدن کرده است از کدیور یا کشلورز باژ و مالیات نخواهید زیرا که هنگام برداشت نشده . در زمان انوشیروان مالیات را از کدیوران در سه نوبت در سال میگرفتندکسی بر کدیور نکردی ستم بسالی به سه بهره بود این درمسه بهره= سه بخشرُست= کشت - مزرعه
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۴/۰۷ - ۰۲:۱۴:۱۵
 بوم و رُست - بوم=سطح پهنه  رست =منشآمخواهید باژ اندر ان بوم و رُست  که ابر بهاران به باران  نشُست -
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۴/۰۷ - ۰۲:۵۱:۰۷
بیگمان پارس و اهواز و مرز خزر درست نیست پارس و اهواز کجا و مرز خزر کجا - دگر انکه  آهنگ سروده به هم میخورد -   شهنشاه دانندگان را بخواند سخنهای گیتی سراسر براند جهان را ببخشید بر چار بهر وزو نامزد کرد آبادشهر نخستین خراسان ازو یاد کرد دل نامداران بدو شاد کرد دگر بهره زان بد قم و اصفهان نهاد بزرگان و جای مهان وزین بهره بود آذرابادگان که بخشش نهادند آزادگان وز ارمینیه تا در اردبیل بپیمود بینادل و بوم گیل سیوم بهره اران و مرز خزر ز خاور ورا بود تا باختر چهارم عراق آمد و بوم روم چنین پادشاهی و آباد بوم ۱- خراسان ۲- قم و سپاهان و آذراپادگان و ارمینیه تا در اربیل وگیلان ۳- اران و مرز خزر ۴- عراق=(ایراگ) و بوم روم.  بخش پایینی که مکران وپارس و خوزستان و سورستان (میانرودان  و سوریه بود  ایراگ و یا نیمروز مینامیدنداین بخشبندی  بنا بر چهار سوی  خراسان و خاور و اباختر و نیمروز نبود  بیشتر بنا بر اقلیم بود-دگر گفته  به بهرام روز و به خرداد ماه  که یزدانش داد از جهان تاج و گاه  - چگونه میتوان کنار بهرام روز خرداد شهر بیاید  پیداست که دستهای عربی گردان بسیار در شاهنامه  ویرانی به بار اورده   و  این سروده به گونه  به بهرام روز و به خرداد شهر  کرده اند
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۴/۱۱ - ۰۵:۰۰:۱۵
طبری و مسعودی داستان بابک  و انوشیروان را اورده اند  طبری نام او را بابک بهروان (بهرمان ) اورده -