فردوسی

فردوسی

بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری

۱

چنین گوید از نامهٔ باستان

ز گفتار آن دانشی راستان

۲

که آگاهی آمد به آباد بوم

بنزد جهاندار کسری ز روم

۳

که تو زنده بادی که قیصر بمرد

زمان و زمین دیگری را سپرد

۴

پراندیشه شد جان کسری ز مرگ

شد آن لعل رخساره چون زرد برگ

۵

گزین کرد ز ایران فرستاده‌ای

جهاندیده و راد آزاده‌ای

۶

فرستاد نزدیک فرزند اوی

برشاخ سبز برومند اوی

۷

سخن گفت با او به چربی بسی

کزین بد رهایی نیابد کسی

۸

یکی نامه بنوشت با سوگ و درد

پر از آب دیده دو رخساره زرد

۹

که یزدان تو را زندگانی دهاد

همت خوبی و کامرانی دهاد

۱۰

نزاید جز از مرگ را جانور

سرای سپنجست و ما بر گذر

۱۱

اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ

رهایی نیابیم از چنگ مرگ

۱۲

چه قیصر چه خاقان چو آید زمان

بخاک اندر آید سرش بی‌گمان

۱۳

ز قیصر تو را مزد بسیار باد

مسیحا روان تو را یار باد

۱۴

شنیدم که بر نامور تخت اوی

نشستی بیاراستی بخت اوی

۱۵

ز ما هرچ باید ز نیرو بخواه

ز اسب و سلیح و ز گنج و سپاه

۱۶

فرستاده از پیش کسری برفت

به نزدیک قیصر خرامید تفت

۱۷

چو آمد بدرگه گشادند راه

فرستاده آمد بر تخت و گاه

۱۸

چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید

ز بیشی کسری دلش بردمید

۱۹

جوان نیز بد مهتر نونشست

فرستاده را نیز نبسود دست

۲۰

بپرسید ناکام پرسیدنی

نگه کردنی سست و کژ دیدنی

۲۱

یکی جای دورش فرود آورید

بدان نامه پادشا ننگرید

۲۲

یکی هفته هرکش که بد رای زن

به نزدیک قیصر شدند انجمن

۲۳

سرانجام گفتند ما کهتریم

ز فرمان شاه جهان نگذریم

۲۴

سزا خود ز کسری چنین نامه بود

نه برکام بایست بدکامه بود

۲۵

که امروز قیصر جوانست و نو

به گوهر بدین مرزها پیشرو

۲۶

یک امسال با مرد برنا مکاو

به عنوان بیشی و با باژ و ساو

۲۷

بهرپایمردی و خودکامه‌ای

نبشتند بر ناسزا نامه‌ای

۲۸

بعنوان ز قیصر سرافراز روم

جهان سر به سر هرچ جز روم شوم

۲۹

فرستادهٔ شاه ایران رسید

بگوید ز بازار ما هرچ دید

۳۰

از اندوه و شادی سخن هرچ گفت

غم و شادمانی نباید نهفت

۳۱

بشد قیصر و تازه شد قیصری

که سر بر فرازد ز هرمهتری

۳۲

ندارد ز شاهان کسی را بکس

چه کهتر بود شاه فریادرس

۳۳

چو قرطاس رومی بیاراستند

بدربر فرستاده را خواستند

۳۴

چوبشنید دانا که شد رای راست

بیامد بدر پاسخ نامه خواست

۳۵

ورا ناسزا خلعتی ساختند

ز بیگانه ایوان بپرداختند

۳۶

بدو گفت قیصر نه من چاکرم

نه از چین و هیتالیان کمترم

۳۷

ز مهتر سبک داشتن ناسزاست

وگر شاه تو بر جهان پادشاست

۳۸

بزرگ آنک او را بسی دشمنست

مرا دشمن و دوست بردامنست

۳۹

چه داری بزرگی تو از من دریغ

همی آفتاب اندر آری بمیغ

۴۰

نه از تابش او همی کم شود

وگر خون چکاند برو نم شود

۴۱

چو کار آیدم شهریارم تویی

همان از پدر یادگارم تویی

۴۲

سخن هرچ دیدی بخوبی بگوی

وزین پاسخ نامه زشتی مجوی

۴۳

تنش را بخلعت بیاراستند

ز در بارهٔ مرزبان خواستند

۴۴

فرستاده برگشت و آمد دمان

به منزل زمانی نجستی زمان

۴۵

بیامد به نزدیک کسری رسید

بگفت آن کجا رفت و دید و شنید

۴۶

ز گفتار او تنگدل گشت شاه

بدو گفت برخوردی از رنج راه

۴۷

شنیدم که هرکو هوا پرورد

بفرجام کردار کیفر برد

۴۸

گر از دوست دشمن نداند همی

چنین راز دل بر تو خواند همی

۴۹

گماند که ما را همو دوست نیست

اگر چند او را پی و پوست نیست

۵۰

کنون نیز یک تن ز رومی نژاد

نمانم که باشد ازان تخت شاد

۵۱

همی سر فرازد که من قیصرم

گر از نامداران یکی مهترم

۵۲

کنم زین سپس روم را نام شوم

برانگیزم آتش ز آباد بوم

۵۳

به یزدان پاک و بخورشید و ماه

به آذر گشسب و بتخت و کلاه

۵۴

که کز هرچ در پادشاهی اوست

ز گنج کهن پرکند گاو پوست

۵۵

نساید سرتیغ ما رانیام

حلال جهان باد بر من حرام

۵۶

بفرمود تا بر درش کرنای

دمیدند با سنج و هندی درای

۵۷

همه کوس بر کوههٔ ژنده پیل

ببستند و شد روی گیتی چونیل

۵۸

سپاهی گذشت از مداین به دشت

که دریای سبز اندرو خیره گشت

۵۹

ز نالیدن بوق و رنگ درفش

ز جوش سواران زرینه کفش

۶۰

ستاره توگفتی به آب اندرست

سپهر روان هم بخواب اندرست

۶۱

چوآگاهی آمد بقیصر ز شاه

که پرخشم ز ایوان بشد با سپاه

۶۲

بیامد ز عموریه تا حلب

جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب

۶۳

سواران رومی چو سیصد هزار

حلب را گرفتند یکسر حصار

۶۴

سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ

نبد جنگشانرا فراوان درنگ

۶۵

بیاراست بر هر دری منجنیق

ز گردان روم آنکه بد جاثلیق

۶۶

حصار سقیلان بپرداختند

کزان سو همی‌تاختن ساختند

۶۷

حلب شد بکردار دریای خون

به زنهار شد لشکر باطرون

۶۸

بدو هفته از رومیان سی هزار

گرفتند و آمد بر شهریار

۶۹

بی‌اندازه کشتند ز ایشان بتیر

به رزم اندرون چند شد دستگیر

۷۰

به پیش سپه کنده‌ای ساختند

بشبگیر آب اندر انداختند

۷۱

بکنده ببستند برشاه راه

فروماند از جنگ شاه و سپاه

۷۲

برآمد برین روزگاری دراز

بسیم و زر آمد سپه را نیاز

۷۳

سپهدار روزی‌دهان را بخواند

وزان جنگ چندی سخنها براند

۷۴

که این کار با رنج بسیار گشت

به آب و به کنده نشاید گذشت

۷۵

سپه را درم باید و دستگاه

همان اسب وخفتان و رومی کلاه

۷۶

سوی گنج رفتند روزی‌دهان

دبیران و گنجور شاه جهان

۷۷

از اندازه لشکر شهریار

کم آمد درم تنگ سیصد هزار

۷۸

بیامد برشاه موبد چوگرد

به گنج آنچ بود از درم یاد کرد

۷۹

دژم کرد شاه اندران کار چهر

بفرمود تا رفت بوزرجمهر

۸۰

بدو گفت گر گنج شاهی تهی

چه باید مرا تخت شاهنشهی

۸۱

بروهم کنون ساروان را بخواه

هیونان بختی برافگن به راه

۸۲

صد از گنج مازندران بارکن

وزو بیشتر بار دینار کن

۸۳

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

که ای شاه با دانش و داد و مهر

۸۴

سوی گنج ایران درازست راه

تهی دست و بیکار باشد سپاه

۸۵

بدین شهرها گرد ماهرکسست

کسی کو درم بیش دارد بدست

۸۶

ز بازارگان و ز دهقان درم

اگر وام خواهی نگردد دژم

۸۷

بدین کار شد شاه همداستان

که دانای ایران بزد داستان

۸۸

فرستاده‌ای جست بوزرجمهر

خردمند و شادان دل و خوب چهر

۸۹

بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو

گزین کن یکی نامبردار گو

۹۰

ز بازارگان و ز دهقان شهر

کسی را کجا باشد از نام بهر

۹۱

ز بهر سپه این درم فام خواه

بزودی بفرماید از گنج شاه

۹۲

بیامد فرستادهٔ خوش منش

جوان وخردمندی و نیکوکنش

۹۳

پیمبر باندیشه باریک بود

بیامد بشهری که نزدیک بود

۹۴

درم خواست فام از پی شهریار

برو انجمن شد بسی مایه دار

۹۵

یکی کفشگر بود و موزه فروش

به گفتار او تیز بگشاد گوش

۹۶

درم چند باید بدو گفت مرد

دلاور شمار درم یاد کرد

۹۷

چنین گفت کای پرخرد مایه دار

چهل من درم هرمنی صدهزار

۹۸

بدو کفشگر گفت من این دهم

سپاسی ز گنجور بر سر نهم

۹۹

بیاورد قپان و سنگ و درم

نبد هیچ دفتر به کار و قلم

۱۰۰

چو بازارگان را درم سخته شد

فرستاده زان کار پردخته شد

۱۰۱

بدو کفشگر گفت کای خوب چهر

به رنج‌ی بگویی به بوزرجمهر

۱۰۲

که اندر زمانه مرا کودکیست

که بازار او بر دلم خوار نیست

۱۰۳

بگویی مگر شهریار جهان

مرا شاد گرداند اندر نهان

۱۰۴

که او را سپارد بفرهنگیان

که دارد سرمایه و هنگ آن

۱۰۵

فرستاده گفت این ندارم به رنج

که کوتاه کردی مرا راه گنج

۱۰۶

بیامد بر مرد دانا به شب

وزان کفشگر نیز بگشاد لب

۱۰۷

برشاه شد شاد بوزرجمهر

بران خواسته شاه بگشاد چهر

۱۰۸

چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس

مبادم مگر پاک و یزدان شناس

۱۰۹

که در پادشاهی یکی موزه دوز

برین گونه شادست و گیتی فروز

۱۱۰

که چندین درم ساخته باشدش

مبادا که بیداد بخراشدش

۱۱۱

نگر تا چه دارد کنون آرزوی

بماناد بر ما همین راه و خوی

۱۱۲

چو فامش بتوزی درم صدهزار

بده تا بماند ز ما یادگار

۱۱۳

بدان زیردستان دلاور شدند

جهانجوی با تخت وافسر شدند

۱۱۴

مبادا که بیدادگر شهریار

بود شاد برتخت و به روزگار

۱۱۵

بشاه جهان گفت بوزرجمهر

که ای شاه نیک اختر خوب چهر

۱۱۶

یکی آرزو کرد موزه فروش

اگر شاه دارد بمن بنده گوش

۱۱۷

فرستاده گوید که این مرد گفت

که شاه جهان با خرد باد جفت

۱۱۸

یکی پور دارم رسیده بجای

بفرهنگ جوید همی رهنمای

۱۱۹

اگر شاه باشد بدین دستگیر

که این پاک فرزند گردد دبیر

۱۲۰

ز یزدان بخواهم همی جان شاه

که جاوید باد این سزاوار گاه

۱۲۱

بدو گفت شاه ای خردمند مرد

چرا دیو چشم تو را تیره کرد

۱۲۲

برو همچنان بازگردان شتر

مبادا کزو سیم خواهیم و در

۱۲۳

چو بازارگان بچه گردد دبیر

هنرمند و بادانش و یادگیر

۱۲۴

چو فرزند ما برنشیند بتخت

دبیری ببایدش پیروزبخت

۱۲۵

هنر باید از مرد موزه فروش

بدین کار دیگر تو با من مکوش

۱۲۶

بدست خردمند و مرد نژاد

نماند به جز حسرت وسرد باد

۱۲۷

شود پیش او خوار مردم شناس

چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس

۱۲۸

بما بر پس از مرگ نفرین بود

چوآیین این روزگار این بود

۱۲۹

نخواهیم روزی جز از گنج داد

درم زو مخواه و مکن هیچ یاد

۱۳۰

هم اکنون شتر بازگردان به راه

درم خواه وز موزه دوزان مخواه

۱۳۱

فرستاده برگشت و شد با درم

دل کفشگر گشت پر درد و غم

۱۳۲

شب آمد غمی شد ز گفتار شاه

خروش جرس خاست از بارگاه

۱۳۳

طلایه پراگنده بر گرد دشت

همه شب همی گرد لشکر بگشت

۱۳۴

ز ماهی چو بنمود خورشید تاج

برافگند خلعت زمین را ز عاج

۱۳۵

طلایه چو گشت از لب کنده باز

بیامد بر شاه گردن فراز

۱۳۶

که پیغمبر قیصر آمد بشاه

پر از درد و پوزش کنان از گناه

۱۳۷

فرستاده آمد همانگه دوان

نیایش کنان پیش نوشین روان

۱۳۸

چو رومی سر تاج کسری بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

۱۳۹

به دل گفت کینت سزاوار گاه

بشاهی ومردی وچندین سپاه

۱۴۰

وزان فیلسوفان رومی چهل

زبان برگشادند پر باد دل

۱۴۱

ز دینار با هرکسی سی هزار

نثار آوریده بر شهریار

۱۴۲

چو دیدند رنگ رخ شهریار

برفتند لرزان و پیچان چومار

۱۴۳

شهنشاه چون دید بنواختشان

به آیین یکی جایگه ساختشان

۱۴۴

چنین گفت گوینده پیشرو

که ای شاه قیصر جوانست و نو

۱۴۵

پدر مرده و ناسپرده جهان

نداند همی آشکار و نهان

۱۴۶

همه سر به سر باژدار توایم

پرستار و در زینهار توایم

۱۴۷

تو را روم ایران و ایران چو روم

جدایی چرا باید این مرز و بوم

۱۴۸

خرد در زمانه شهنشاه راست

وزو داشت قیصر همی‌پشت راست

۱۴۹

چه خاقان چینی چه در هند شاه

یکایک پرستند این تاج و گاه

۱۵۰

اگر کودکی نارسیده بجای

سخن گفت بی‌دانش و رهنمای

۱۵۱

ندارد شهنشاه ازو کین و درد

که شادست ازو گنبد لاژورد

۱۵۲

همان باژ روم آنچ بود از نخست

سپاریم و عهدی بتازه درست

۱۵۳

بخندید نوشین روان زان سخن

که مرد فرستاده افگند بن

۱۵۴

بدو گفت اگر نامور کودکست

خرد با سخن نزد او اندکست

۱۵۵

چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون

ز دانش روان را گرفته زبون

۱۵۶

همه هوشمندان اسکندری

گرفتند پیروزی و برتری

۱۵۷

کسی کو بگردد ز پیمان ما

بپیچید دل از رای و فرمان ما

۱۵۸

از آباد بومش بر آریم خاک

زگنج و ز لشکر نداریم باک

۱۵۹

فرستادگان خاک دادند بوس

چنانچون بود مردم چابلوس

۱۶۰

که ای شاه پیروز برترمنش

ز کار گذشته مکن سرزنش

۱۶۱

همه سر به سر خاک رنج توایم

همه پاسبانان گنج توایم

۱۶۲

چوخشنود گردد ز ما شهریار

نباشیم ناکام و بد روزگار

۱۶۳

ز رنجی که ایدر شهنشاه برد

همه رومیان آن ندارند خرد

۱۶۴

ز دینار پرکرده ده چرم گاو

به گنج آوریم از درباژ وساو

۱۶۵

بکمی وبیشیش فرمان رواست

پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست

۱۶۶

چنین داد پاسخ که ازکار گنج

سزاوار دستور باشد به رنج

۱۶۷

همه رومیان پیش موبد شدند

خروشان و با اختر بد شدند

۱۶۸

فراوان ز هر در سخن راندند

همه راز قیصر برو راندند

۱۶۹

ز دینار گفتند وز گاو پوست

ز کاری که آرام روم اندروست

۱۷۰

چنین گفت موبد اگر زر دهید

ز دیبا چه مایه بران سرنهید

۱۷۱

بهنگام برگشتن شهریار

ز دیبای زربفت باید هزار

۱۷۲

که خلعت بود شاه را هر زمان

چه با کهتران و چه با مهتران

۱۷۳

برین برنهادند و گشتند باز

همه پاک بردند پیشش نماز

۱۷۴

ببد شاه چندی بران رزمگاه

چوآسوده شد شهریار و سپاه

۱۷۵

ز لشکر یکی مرد بگزید گرد

که داند شمار نبشت و سترد

۱۷۶

سپاهی بدو داد تا باژ روم

ستاند سپارد به آباد بوم

۱۷۷

وز آنجا بیامد سوی طیسفون

سپاهی پس پشت و پیش اندرون

۱۷۸

همه یکسر آباد از سیم و زر

به زرین ستام و به زرین کمر

۱۷۹

ز بس پرنیانی درفش سران

تو گفتی هوا شد همه پرنیان

۱۸۰

در و دشت گفتی که زرین شدست

کمرها ز گوهر چو پروین شدست

۱۸۱

چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه

پذیره شدندش فراوان سپاه

۱۸۲

همه پیش کسری پیاده شدند

کمر بسته و دل گشاده شدند

۱۸۳

هر آنکس که پیمود با شاه راه

پیاده بشد تا در بارگاه

۱۸۴

همه مهتران خواندند آفرین

بران شاه بیدار باداد ودین

۱۸۵

چو تنگ اندر آمد به جای نشست

بهرمهتری شاه بنمود دست

۱۸۶

سرآمد سخن گفتن موزه دوز

ز ماه محرم گذشته سه روز

۱۸۷

جهانجوی دهقان آموزگار

چه گفت اندرین گردش روزگار

۱۸۸

که روزی فرازست و روزی نشیب

گهی با خرامیم و گه با نهیب

۱۸۹

سرانجام بستر بود تیره خاک

یکی را فراز و یکی را مغاک

۱۹۰

نشانی نداریم ازان رفته‌گان

که بیدار و شادند اگر خفته گان

۱۹۱

بدان گیتی ار چندشان برگ نیست

همان به که آویزش مرگ نیست

۱۹۲

اگر صد بود سال اگر بیست و پنج

یکی شد چو یاد آید از روز رنج

۱۹۳

چه آنکس که گوید خرامست وناز

چه گوید که دردست و رنج و نیاز

۱۹۴

کسی را ندیدم بمرگ آرزوی

نه بی راه و از مردم نیکخوی

۱۹۵

چه دینی چه اهریمن بت پرست

ز مرگند بر سر نهاده دو دست

۱۹۶

چوسالت شد ای پیر برشست و یک

می‌و جام وآرام شد بی‌نمک

۱۹۷

نبندد دل اندر سپنجی سرای

خرد یافته مردم پاکرای

۱۹۸

بگاه بسیجیدن مرگ می

چو پیراهن شعر باشد بدی

۱۹۹

فسرده تن اندر میان گناه

روان سوی فردوس گم کرده راه

۲۰۰

ز یاران بسی ماند و چندی گذشت

تو با جام همراه مانده به دشت

۲۰۱

زمان خواهم ازکرد گار زمان

که چندی بماند دلم شادمان

۲۰۲

که این داستانها و چندین سخن

گذشته برو سال و گشته کهن

۲۰۳

ز هنگام کی شاه تا یزدگرد

ز لفظ من آمد پراگنده گرد

۲۰۴

بپیوندم و باغ بی‌خو کنم

سخنهای شاهنشهان نو کنم

۲۰۵

هماناکه دل را ندارم به رنج

اگر بگذرم زین سرای سپنج

۲۰۶

چه گوید کنون مرد روشن روان

ز رای جهاندار نوشین روان

۲۰۷

چوسال اندر آمد بهفتاد و چار

پراندیشهٔ مرگ شد شهریار

۲۰۸

جهان راهمی کدخدایی بجست

که پیراهن داد پوشد نخست

۲۰۹

دگر کو بدرویش بر مهربان

بود راد و بی‌رنج روشن‌روان

۲۱۰

پسر بد مر او را گرانمایه شش

همه راد وبینادل وشاه فش

۲۱۱

بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای

جوانان با دانش و دلگشای

۲۱۲

از ایشان خردمند و مهتر بسال

گرانمایه هرمزد بد بی‌همال

۲۱۳

سر افراز و بادانش و خوب چهر

بر آزادگان بر بگسترده مهر

۲۱۴

بفرمود کسری به کارآگهان

که جویند راز وی اندر نهان

۲۱۵

نگه داشتندی به روز و به شب

اگر داستان را گشادی دو لب

۲۱۶

ز کاری که کردی بدی با بهی

رسیدی بشاه جهان آگهی

۲۱۷

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که رازی همی‌داشتم در نهفت

۲۱۸

ز هفتاد چون سالیان درگذشت

سر و موی مشکین چو کافور گشت

۲۱۹

چومن بگذرم زین سپنجی سرای

جهان رابباید یکی کدخدای

۲۲۰

که بخشایش آرد به درویش بر

به بیگانه و مردم خویش بر

۲۲۱

ببخشد بپرهیزد از مهر گنج

نبندد دل اندر سرای سپنج

۲۲۲

سپاسم ز یزدان که فرزند هست

خردمند و دانا و ایزد پرست

۲۲۳

وز ایشان بهرمزد یازان ترم

برای و بهوشش فرازان ترم

۲۲۴

ز بخشایش و بخشش و راستی

نبینم همی در دلش کاستی

۲۲۵

کنون موبدان و ردان را بخواه

کسی کو کند سوی دانش نگاه

۲۲۶

بخوانیدش و آزمایش کنید

هنر بر هنر بر فزایش کنید

۲۲۷

شدند اندران موبدان انجمن

ز هر در پژوهنده و رای زن

۲۲۸

جهانجوی هرمزد را خواندند

بر نامدارنش بنشاندند

۲۲۹

نخستین سخن گفت بوزرجمهر

که ای شاه نیک اختر خوب چهر

۲۳۰

چه دانی کزو جان پاک و خرد

شود روشن وکالبد برخورد

۲۳۱

چنین داد پاسخ که دانش به است

که داننده برمهتران بر مه است

۲۳۲

بدانش بود مرد را ایمنی

ببندد ز بد دست اهریمنی

۲۳۳

دگر بردباری و بخشایشست

که تن را بدو نام و آرایشست

۲۳۴

بپرسید کز نیکوی سودمند

بگو ازچه گردد چو گردد بلند

۲۳۵

چنین داد پاسخ که آنک از نخست

بنیک و بد آزرم هرکس بجست

۲۳۶

بکوشید تا بردل هرکسی

ازو رنج بردن نباشد بسی

۲۳۷

چنین داد پاسخ که هرکس که داد

بداد از تن خود همو بود شاد

۲۳۸

نگه کرد پرسنده بوزرجمهر

بدان پاکدل مهتر خوب چهر

۲۳۹

بدو گفت کز گفتنی هرچ هست

بگویم تو بشمر یکایک بدست

۲۴۰

سراسر همه پرسشم یادگیر

به پاسخ همه داد بنیاد گیر

۲۴۱

سخن را مگردان پس و پیش هیچ

جوانمردی وداد دادن بسیچ

۲۴۲

اگر یادگیری چنین بی‌گمان

گشادست برتو در آسمان

۲۴۳

که چندین به گفتار بشتافتم

ز پرسنده پاسخ فزون یافتم

۲۴۴

جهاندار آموزگار تو باد

خرد جوشن و بخت یار تو باد

۲۴۵

کنون هرچ دانم بپرسم ز داد

توپاسخ گزار آنچ آیدت یاد

۲۴۶

ز فرزند کو بر پدر ارجمند

کدامست شایسته و بی‌گزند

۲۴۷

ببخشایش دل سزاوار کیست

که بر درد او بر بباید گریست

۲۴۸

ز کردار نیکی پشیمان کراست

که دل بر پشیمانی او گواست

۲۴۹

سزاکیست کو را نکوهش کنیم

ز کردار او چون پژوهش کنیم

۲۵۰

ز گیتی کجا بهتر آید گریز

که خیزد از آرام او رستخیز

۲۵۱

بدین روزگار از چه باشیم شاد

گذشته چه بهتر که گیریم یاد

۲۵۲

زمانه که او را بباید ستود

کدامست وما از چه داریم سود

۲۵۳

گرانمایه‌تر کیست از دوستان

کز آواز او دل شود بوستان

۲۵۴

کرا بیشتر دوست اندر جهان

که یابد بدو آشکار ونهان

۲۵۵

همان نیز دشمن کرا بیشتر

که باشد برو بر بداندیش‌تر

۲۵۶

سزاوار آرام بودن کجاست

که دارد جهاندار ازو پشت راست

۲۵۷

ز گیتی زیانکارتر کارچیست

که بر کرده خود بباید گریست

۲۵۸

ز چیزی که مردم همی‌پرورد

چه چیزیست کان زودتر بگذرد

۲۵۹

ستمکاره کش نزد اوشرم نیست

کدامست کش مهر وآزرم نیست

۲۶۰

تباهی بگیتی ز گفتار کیست

دل دوستانرا پر آزار کیست

۲۶۱

چه چیزیست کان ننگ پیش آورد

همان بد ز گفتار خویش آورد

۲۶۲

بیک روز تا شب برآمد ز کوه

ز گفتار دانا نیامد ستوه

۲۶۳

چو هنگام شمع آمد از تیرگی

سرمهتران تیره از خیرگی

۲۶۴

ز گفتار ایشان غمی گشت شاه

همی‌کرد خامش بپاسخ نگاه

۲۶۵

گرانمایه هرمزد برپای خاست

یکی آفرین کرد بر شاه راست

۲۶۶

که از شاه گیتی مبادا تهی

همی‌باد بر تخت شاهنشهی

۲۶۷

مبادا که بی‌تو ببینیم تاج

گر آیین شاهی وگر تخت عاج

۲۶۸

به پوزش جهان پیش تو خاک باد

گزند تو را چرخ تریاک باد

۲۶۹

سخن هرچ او گفت پاسخ دهم

بدین آرزو رای فرخ نهم

۲۷۰

ز فرزند پرسید دانا سخن

وزو بایدم پاسخ افگند بن

۲۷۱

به فرزند باشد پدر شاددل

ز غمها بدو دارد آزاد دل

۲۷۲

اگر مهربان باشد او بر پدر

به نیکی گراینده و دادگر

۲۷۳

دگر آنک بر جای بخشایست

برو چشم را جای پالایشست

۲۷۴

بزرگی که بختش پراگنده گشت

به پیش یکی ناسزا بنده گشت

۲۷۵

ز کار وی ار خون خروشی رواست

که ناپارسایی برو پادشاست

۲۷۶

دگر هر که با مردم ناسپاس

کند نیکویی ماند اندر هراس

۲۷۷

هران کس که نیکی فرامش کند

خرد رابکوشد که بیهش کند

۲۷۸

دگر گفت ازآرام راه گریز

گرفتن کجا خوبتر از ستیز

۲۷۹

به شهری که بیداد شد پادشا

ندارد خردمند بودن روا

۲۸۰

ز بیدادگر شاه باید گریز

کزن خیزد اندر جهان رستخیز

۲۸۱

چه گوید که دانی که شادی بدوست

برادر بود با دلارام دوست

۲۸۲

دگر آنک پرسد ز کار زمان

زمانی کزو گم شود بدگمان

۲۸۳

روا باشد ار چند بستایدش

هم اندر ستایش بیفزایدش

۲۸۴

دگر آنک پرسید ازمرد دوست

ز هر دوستی یارمندی نکوست

۲۸۵

توانگر بود چادر او بپوش

چو درویش باشد تو با او بکوش

۲۸۶

کسی کو فروتن‌تر و رادتر

دل دوستانش بدو شادتر

۲۸۷

دگر آنک پرسد که دشمن کراست

کزو دل همیشه بدرد و بلاست

۲۸۸

چوگستاخ باشد زبانش ببد

ز گفتار او دشمن آید سزد

۲۸۹

دگر آنک پرسید دشوار چیست

بی‌آزار را دل پر آواز کیست

۲۹۰

چو بد بود وبد ساز با وی نشست

یکی زندگانی بود چون کبست

۲۹۱

دگر آنک گوید گوا کیست راست

که جان وخرد برگوا برگواست

۲۹۲

به از آزمایش ندیدم گوا

گوای سخنگوی و فرمانروا

۲۹۳

زیانکارتر کار گفتی که چیست

که فرجام ازان بد بباید گریست

۲۹۴

چوچیره شود بر دلت بر هوا

هوا بگذرد همچو باد هوا

۲۹۵

پشیمانی آرد بفرجام سود

گل آرزو را نشاید بسود

۲۹۶

دگر آنک گوید که گردان ترست

که چون پای جویی بدستت سرست

۲۹۷

چنین دوستی مرد نادان بود

سرشتش بد و رای گردان بود

۲۹۸

دگر آنک گوید ستمکاره کیست

بریده دل ازشرم و بیچاره کیست

۲۹۹

چوکژی کند مرد بیچاره خوان

چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان

۳۰۰

هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ

ستمکاره‌ای خوانمش بی‌فروغ

۳۰۱

تباهی که گفتی ز گفتار کیست

پرآزارتر درد آزار کیست

۳۰۲

سخن چین و دو روی و بیکار مرد

دل هوشیاران کند پر ز درد

۳۰۳

بپرسید دانا که عیب از چه بیش

که باشد پشیمان ز گفتار خویش

۳۰۴

هرآنکس که راند سخن بر گزاف

بود بر سر انجمن مرد لاف

۳۰۵

بگاهی که تنها بود در نهفت

پشیمان شود زان سخنها که گفت

۳۰۶

هم اندر زمان چون گشاید سخن

به پیش آرد آن لافهای کهن

۳۰۷

خردمند و گر مردم بی‌هنر

کس از آفرنیش نیابد گذر

۳۰۸

چنین بود تا بود دوران دهر

یکی زهر یابد یکی پای زهر

۳۰۹

همه پرسش این بود و پاسخ همین

که برشاه باد از جهان آفرین

۳۱۰

زبانها بفرمانش گوینده باد

دل راد او شاد و جوینده باد

۳۱۱

شهنشاه کسری ازو خیره ماند

بسی آفرین کیانی بخواند

۳۱۲

ز گفتار او انجمن شاد شد

دل شهریار از غم آزاد شد

۳۱۳

نبشتند عهدی بفرمان شاه

که هرمزد را داد تخت و کلاه

۳۱۴

چوقرطاس رومی شد از باد خشک

نهادند مهری بروبر ز مشک

۳۱۵

به موبد سپردند پیش ردان

بزرگان و بیدار دل بخردان

۳۱۶

جهان را نمایش چو کردار نیست

نهانش جز از رنج وتیمار نیست

۳۱۷

اگر تاج داری اگر گرم و رنج

همان بگذری زین سرای سپنج

۳۱۸

بپیوستم این عهد نوشین روان

به پیروزی شهریار جوان

۳۱۹

یکی نامهٔ شهریاران بخوان

نگر تاکه باشد چو نوشین روان

۳۲۰

برای و بداد و ببزم و به جنگ

چو روزش سرآمد نبودش درنگ

۳۲۱

توای پیر فرتوت بی‌توبه مرد

خرد گیر وز بزم و شادی بگرد

۳۲۲

جهان تازه شد چون قدح یافتی

روانرا ز توبه تو برتافتی

۳۲۳

چه گفت آن سراینده سالخورد

چو اندرز نوشین روان یاد کرد

۳۲۴

سخنهای هرمزد چون شد ببن

یکی نو پی افگند موبد سخن

۳۲۵

هم آواز شد رایزن با دبیر

نبشتند پس نامه‌ای بر حریر

۳۲۶

دلارای عهدی ز نوشین روان

به هرمزد ناسالخورده جوان

۳۲۷

سرنامه از دادگر کرد یاد

دگر گفت کین پند پور قباد

۳۲۸

بدان ای پسر کین جهان بی‌وفاست

پر از رنج و تیمار و درد و بلاست

۳۲۹

هرآنگه که باشی بدو شادتر

ز رنج زمانه دل آزادتر

۳۳۰

همه شادمانی بمانی به جای

بباید شدن زین سپنجی سرای

۳۳۱

چو اندیشه رفتن آمد فراز

برخشنده روز و شب دیریاز

۳۳۲

بجستیم تاج کیی را سری

که بر هر سری باشد او افسری

۳۳۳

خردمند شش بود ما را پسر

دل فروز و بخشنده و دادگر

۳۳۴

تو را برگزیدم که مهتر بدی

خردمند و زیبای افسر بدی

۳۳۵

بهشتاد بر بود پای قباد

که در پادشاهی مرا کرد یاد

۳۳۶

کنون من رسیدم به هفتاد و چار

تو راکردم اندر جهان شهریار

۳۳۷

جز آرام وخوبی نجستم برین

که باشد روان مرا آفرین

۳۳۸

امیدم چنانست کز کردگار

نباشی جز از شاد و به روزگار

۳۳۹

گر ایمن کنی مردمان را بداد

خود ایمن بخسبی و از داد شاد

۳۴۰

به پاداش نیکی بیابی بهشت

بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت

۳۴۱

نگر تا نباشی به جز بردبار

که تندی نه خوب آید از شهریار

۳۴۲

جهاندار وبیدار و فرهنگ‌جوی

بماند همه ساله با آبروی

۳۴۳

بگرد دروغ ایچ گونه مگرد

چوگردی شود بخت را روی زرد

۳۴۴

دل ومغز را دور دار از شتاب

خرد را شتاب اندرآرد به خواب

۳۴۵

به نیکی گرای و به نیکی بکوش

بهرنیک و بد پند دانا نیوش

۳۴۶

نباید که گردد بگرد تو بد

کزان بد تو را بی گمان بد رسد

۳۴۷

همه پاک پوش و همه پاک خور

همه پندها یادگیر از پدر

۳۴۸

ز یزدان گشای و به یزدان گرای

چو خواهی که باشد تو را رهنمای

۳۴۹

جهان را چو آباد داری بداد

بود تخت آباد و دهر از تو شاد

۳۵۰

چو نیکی نمایند پاداش کن

ممان تا شود رنج نیکی کهن

۳۵۱

خردمند را شاد و نزدیک دار

جهان بر بداندیش تاریک دار

۳۵۲

بهرکار با مرد دانا سگال

به رنج تن از پادشاهی منال

۳۵۳

چویابد خردمند نزد تو راه

بماند بتو تاج و تخت و کلاه

۳۵۴

هرآنکس که باشد تو را زیردست

مفرمای در بی‌نوایی نشست

۳۵۵

بزرگان وآزادگان را بشهر

ز داد تو باید که یابند بهر

۳۵۶

ز نیکی فرومایه را دور دار

به بیدادگر مرد مگذار کار

۳۵۷

همه گوش ودل سوی درویش دار

همه کار او چون غم خویش دار

۳۵۸

ور ایدونک دشمن شود دوستدار

تو در بوستان تخم نیکی بکار

۳۵۹

چو از خویشتن نامور داد داد

جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد

۳۶۰

بر ارزانیان گنج بسته مدار

ببخشای بر مرد پرهیزکار

۳۶۱

که گر پند ما را شوی کاربند

همیشه بماند کلاهت بلند

۳۶۲

که نیکی دهش نیک خواه تو باد

همه نیکی اندر پناه تو باد

۳۶۳

مبادت فراموش گفتار من

اگر دور مانی ز دیدار من

۳۶۴

سرت سبز باد و دلت شادمان

تنت پاک و دور از بد بدگمان

۳۶۵

همیشه خرد پاسبان تو باد

همه نیکی اندر گمان تو باد

۳۶۶

چو من بگذرم زین جهان فراخ

برآورد باید یکی خوب کاخ

۳۶۷

بجای کزو دور باشد گذر

نپرد بدو کرکس تیزپر

۳۶۸

دری دور برچرخ ایوان بلند

ببالا برآورده چون ده کمند

۳۶۹

نبشته برو بارگاه مرا

بزرگی و گنج و سپاه مرا

۳۷۰

فراوان ز هر گونه افگندنی

هم از رنگ و بوی و پراگندنی

۳۷۱

بکافور تن را توانگر کنید

زمشک از بر ترگم افسر کنید

۳۷۲

ز دیبای زربفت پرمایه پنج

بیارید ناکار دیده ز گنج

۳۷۳

بپوشید برما به رسم کیان

بر آیین نیکان ما در میان

۳۷۴

بسازید هم زین نشان تخت عاج

بر آویخته ازبر عاج تاج

۳۷۵

همان هرچه زرین به پیش اندرست

اگر طاس و جامست اگر گوهرست

۳۷۶

گلاب و می و زعفران جام بیست

ز مشک و ز کافور و عنبر دویست

۳۷۷

نهاده ز دست چپ و دست راست

ز فرمان فزونی نباید نه کاست

۳۷۸

ز خون کرد باید تهیگاه خشک

بدو اندر افگنده کافور و مشک

۳۷۹

ازان پس برآرید درگاه را

نباید که بیند کسی شاه را

۳۸۰

چو زین گونه بد کار آن بارگاه

نیابد بر ما کسی نیز راه

۳۸۱

ز فرزند وز دودهٔ ارجمند

کسی کش ز مرگ من آید گزند

۳۸۲

بیاساید از بزم و شادی دو ماه

که این باشد آیین پس از مرگ شاه

۳۸۳

سزد گر هرآنکو بود پارسا

بگرید برین نامور پادشا

۳۸۴

ز فرمان هرمزد برمگذرید

دم خویش بی رای او مشمرید

۳۸۵

فراوان بران نامه هرکس گریست

پس از عهد یک سال دیگر بزیست

۳۸۶

برفت و بماند این سخن یادگار

تو این یادگارش بزنهار دار

۳۸۷

کنون زین سپس تاج هرمزد شاه

بیارایم و برنشانم بگاه

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2856
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هفتم - تصویر ۴۳۶
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۳۷۹

نظرات

user_image
Shahin
۱۳۸۷/۰۶/۰۹ - ۱۰:۰۶:۱۳
در اینجا بعد از شعرسرآمد سخن گفتن موزه دوزز ماه محرم گذشته سه روزاین دو بیت جا افتاده است.یکی آرزو کرد موزه فروش اگر شاه دارد به من بنده گوشبخواهم همی از خدا جان شاه که جاوید باد این سزاوار گاه
user_image
ایرج
۱۳۹۴/۰۱/۰۶ - ۰۲:۳۷:۰۷
shahin گرامیبیتی که آوردید نمیتواند درست باشد.زیرا که ماه محرم پس از اسلام وارد ایران میشود نه پیش از آن.
user_image
دکتر مسلم شیاسی
۱۳۹۹/۰۷/۲۹ - ۰۹:۱۷:۰۱
با سلام:چون فردوسی عهد محمود غزنوی در قرون 3و4 هجری قمری است لذا شعری که در باب محرم اورده اند سنخیت دارد ولی در نهایت بایستی نسخ متفاوت شاهنامه را دید و قضاوت نمود
user_image
الف رسته
۱۴۰۳/۰۴/۲۵ - ۱۵:۳۸:۰۲
بیت ۹۷ چنین گفت کای پرخرد مایه دار // چهل من درم هرمنی صدهزار در چاپ مسکو ص ۲۹۸ ( که گنجور از روی آن است) در پا ورقی سه نسخهٔ دیگر را هم نقل کرده است چنین است چهل مر درم، هر مری صد هزار در چاپ خالقی مطلق ج ۷ص۴۳۵ چنین است: «چهل مرّه، هر مرّه‌یی صد هزار» خالقی مطلق اختلاف نسخه‌ها را در حاشیه آورده است و بیشتر آنها «مر» است. جاپ ژول مول: چهل مر درم، هر مری صد هزار خالقی مطلق نسخهٔ بنداری ( که ترجمهٔ عربی شاهنامه است) را نیز در حاشیه آورده است، اربعة آلاف الف یعنی چهار میلیون درهم. اگر بیت را مطابق متن چاپ مسکو بگیریم چهار میلیون درهم چهل من است و هر منی هم صدهزار درهم. باید جستجو کرد که وزن درهم انوشیروان چند گرم بوده است.  برای سادگی آن را ده گرم فرض بکنیم یک من می‌شود هزار کیلو یعنی یک تن، فکر نمی‌کنم که قپان کفشگر یک تنی بوده است. اگر فرض کنیم وزن درهم ۲ گرم بوده است بار هم یک من کفشگر ۲۰۰ کیلو می‌شده است پس معلوم می‌شود که واژهٔ «من» در این بیت باید به «مر» شود که در نسخه‌های خطی هم چنین است.