فردوسی

فردوسی

بخش ۲ - داستان نوش‌زاد با کسری

۱

اگر شاه دیدی وگر زیردست

وگر پاکدل مرد یزدان‌پرست

۲

چنان دان که چاره نباشد ز جفت

ز پوشیدن و خورد و جای نهفت

۳

اگر پارسا باشد و رای‌زن

یکی گنج باشد براگنده زن

۴

بویژه که باشد به بالا بلند

فروهشته تا پای مشکین کمند

۵

خردمند و هشیار و با رای و شرم

سخن گفتنش خوب و آوای نرم

۶

برین سان زنی داشت پرمایه شاه

به بالای سرو و به دیدار ماه

۷

بدین مسیحا بد این ماه‌روی

ز دیدار او شهر پر گفت و گوی

۸

یکی کودک آمدش خورشید چهر

ز ناهید تابنده‌تر بر سپهر

۹

ورا نامور خواندی نوش‌زاد

نجستی ز ناز از برش تندباد

۱۰

ببالید برسان سرو سهی

هنرمند و زیبای شاهنشهی

۱۱

چو دوزخ بدانست و راه بهشت

عزیز و مسیح و ره زردهشت

۱۲

نیامد همی‌زند و استش درست

دو رخ را به آب مسیحا بشست

۱۳

ز دین پدر کیش مادر گرفت

زمانه بدو مانده اندر شگفت

۱۴

چنان تنگدل گشته زو شهریار

که از گل نیامد جز از خار بار

۱۵

در کاخ و فرخنده ایوان او

ببستند و کردند زندان او

۱۶

نشستنگهش جند شاپور بود

از ایران وز باختر دور بود

۱۷

بسی بسته و پر گزندان بدند

برین بهره با او به زندان بدند

۱۸

بدان گه که باز آمد از روم شاه

بنالید زان جنبش و رنج راه

۱۹

چنان شد ز سستی که از تن بماند

ز ناتندرستی باردن بماند

۲۰

کسی برد زی نوش‌زاد آگهی

که تیره شد آن فر شاهنشهی

۲۱

جهانی پر آشوب گردد کنون

بیارند هر سو به بد رهنمون

۲۲

جهاندار بیدار کسری بمرد

زمان و زمین دیگری را سپرد

۲۳

ز مرگ پدر شاد شد نوش‌زاد

که هرگز ورا نام نوشین مباد

۲۴

برین داستان زد یکی مرد پیر

که گر شادی از مرگ هرگز ممیر

۲۵

پسر کو ز راه پدر بگذرد

ستم‌کاره خوانیمش ار بی‌خرد

۲۶

اگر بیخ حنظل بود تر و خشک

نشاید که بار آورد شاخ مشک

۲۷

چرا گشت باید همی زان سرشت

که پالیزبانش ز اول بکشت

۲۸

اگر میل یابد همی سوی خاک

ببرد ز خورشید وز باد و خاک

۲۹

نه زو بار باید که یابد نه برگ

ز خاکش بود زندگانی و مرگ

۳۰

یکی داستان کردم از نوش‌زاد

نگه کن مگر سر نپیچی ز داد

۳۱

اگر چرخ را کوش صدری بدی

همانا که صدریش کسری بدی

۳۲

پسر سر چرا پیچد از راه اوی

نشست که جوید ابر گاه اوی

۳۳

ز من بشنو این داستان سر به سر

بگویم تو را ای پسر در بدر

۳۴

چو گفتار دهقان بیاراستم

بدین خویشتن را نشان خواستم

۳۵

که ماند ز من یادگاری چنین

بدان آفرین کو کند آفرین

۳۶

پس از مرگ بر من که گوینده‌ام

بدین نام جاوید جوینده‌ام

۳۷

چنین گفت گویندهٔ پارسی

که بگذشت سال از برش چار سی

۳۸

که هر کس که بر دادگر دشمنست

نه مردم نژادست که آهرمنست

۳۹

هم از نوش‌زاد آمد این داستان

که یاد آمد از گفته باستان

۴۰

چو بشنید فرزند کسری که تخت

بپردخت زان خسروانی درخت

۴۱

در کاخ بگشاد فرزند شاه

برو انجمن شد فراوان سپاه

۴۲

کسی کو ز بند خرد جسته بود

به زندان نوشین‌روان بسته بود

۴۳

ز زندانها بندها برگرفت

همه شهر ازو دست بر سر گرفت

۴۴

به شهر اندرون هرک ترسا بدند

اگر جاثلیق ار سکوبا بدند

۴۵

بسی انجمن کرد بر خویشتن

سواران گردنکش و تیغ‌زن

۴۶

فراز آمدندش تنی سی‌هزار

همه نیزه‌داران خنجرگزار

۴۷

یکی نامه بنوشت نزدیک خویش

ز قیصر چو آیین تاریک خویش

۴۸

که بر جندشاپور مهتر تویی

هم‌آواز و هم‌کیش قیصر تویی

۴۹

همه شهر ازو پرگنهکار شد

سر بخت برگشته بیدار شد

۵۰

خبر زین به شهر مداین رسید

ازان که آمد از پور کسری پدید

۵۱

نگهبان مرز مداین ز راه

سواری برافگند نزدیک شاه

۵۲

سخن هرچ بشنید با او بگفت

چنین آگهی کی بود در نهفت

۵۳

فرستاده برسان آب روان

بیامد به نزدیک نوشین‌روان

۵۴

بگفت آنچ بشنید و نامه بداد

سخنها که پیدا شد از نوش‌زاد

۵۵

ازو شاه بشنید و نامه بخواند

غمی گشت زان کار و تیره بماند

۵۶

جهاندار با موبد سرفراز

نشست و سخن رفت چندی به راز

۵۷

چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر

بفمود تا نزد او شد دبیر

۵۸

یکی نامه بنوشت با داغ و درد

پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد

۵۹

نخستین بران آفرین گسترید

که چرخ و زمان و زمین آفرید

۶۰

نگارندهٔ هور و کیوان و ماه

فروزندهٔ فر و دیهیم و گاه

۶۱

ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل

ز گرد پی مور تا رود نیل

۶۲

همه زیر فرمان یزدان بود

وگر در دم سنگ و سندان بود

۶۳

نه فرمان او را کرانه پدید

نه زو پادشاهی بخواهد برید

۶۴

بدانستم این نامهٔ ناپسند

که آمد ز فرزند چندین گزند

۶۵

وزان پرگناهان زندان‌شکن

که گشتند با نوش‌زاد انجمن

۶۶

چنین روز اگر چشم دارد کسی

سزد گر نماند به گیتی بسی

۶۷

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ز کسری بر آغاز تا نوش‌زاد

۶۸

رها نیست از چنگ و منقار مرگ

پی پشه و مور با پیل و کرگ

۶۹

زمین گر گشاده کند راز خویش

بپیماید آغاز و انجام خویش

۷۰

کنارش پر از تاجداران بود

برش پر ز خون سواران بود

۷۱

پر از مرد دانا بود دامنش

پر از خوب رخ جیب پیراهنش

۷۲

چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ

بدو بگذرد زخم پیکان مرگ

۷۳

گروهی که یارند با نوش‌زاد

که جز مرگ کسری ندارند یاد

۷۴

اگر خود گذر یابی از روز بد

به مرگ کسی شاد باشی سزد

۷۵

و دیگر که از مرگ شاهان داد

نگیرد کسی یاد جز بدنژاد

۷۶

سر نوش‌زاد از خرد بازگشت

چنین دیو با او هم‌آواز گشت

۷۷

نباشد برو پایدار این سخن

برافراخت چون خواست آمد ببن

۷۸

نبایست کو نزد ما دستگاه

بدین آگهی خیره کردی تباه

۷۹

اگر تخت گشتی ز خسرو تهی

همو بود زیبای شاهنشهی

۸۰

چنین بود خود در خور کیش اوی

سزاوار جان بداندیش اوی

۸۱

ازین بر دل اندیشه و باک نیست

اگر کیش فرزند ما پاک نیست

۸۲

وزین کس که با او بهم ساختند

وز آزرم ما دل بپرداختند

۸۳

وزان خواسته کو تبه کرد نیز

همی بر دل ما نسنجد به چیز

۸۴

بداندیش و بیکار و بدگوهرند

بدین زیردستی نه اندر خورند

۸۵

ازین دست خوارست بر ما سخن

ز کردار ایشان تو دل بد مکن

۸۶

مرا بیم و باک از جهانداورست

که از دانش برتران برترست

۸۷

نباید که شد جان ما بی‌سپاس

به نزدیک یزدان نیکی‌شناس

۸۸

مرا داد پیروزی و فرهی

فزونی و دیهیم شاهنشهی

۸۹

سزای دهش گر نیایش بدی

مرا بر فزونی فزایش بدی

۹۰

گر از پشت من رفت یک قطره آب

به جای دگر یافته جای خواب

۹۱

چو بیدار شد دشمن آمد مرا

بترسم که رنج از من آمد مرا

۹۲

وگر گاه خشم جهاندار نیست

مرا از چنین کار تیمار نیست

۹۳

وزان کس که با او شدند انجمن

همه زار و خوارند بر چشم من

۹۴

وزان نامه کز قیصر آمد بدوی

همی آب تیره درآمد به جوی

۹۵

ازان کو هم‌آواز و هم کیش اوست

گمانند قیصر بتن خویش اوست

۹۶

کسی را که کوتاه باشد خرد

بدین نیاکان خود ننگرد

۹۷

گران بی‌خرد سر بپیچد ز داد

به دشنام او لب نباید گشاد

۹۸

که دشنام او ویژه دشنام ماست

کجا از پی و خون و اندام ماست

۹۹

تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ

مدارا کن اندر میان با درنگ

۱۰۰

ور ای دون که تنگ اندر آید سخن

به جنگ اندرون هیچ تندی مکن

۱۰۱

گرفتنش بهتر ز کشتن بود

مگرش از گنه بازگشتن بود

۱۰۲

از آبی کزو سرو آزاد رست

سزد گر نباید بدو خاک شست

۱۰۳

وگر خوار گیرد تن ارجمند

به پستی نهد روی سرو بلند

۱۰۴

سرش برگراید ز بالین ناز

مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز

۱۰۵

گرامی که خواری کند آرزوی

نشاید جدا کرد او را ز خوی

۱۰۶

یکی ارجمندی بود کشته خوار

چو با شاه گیتی کند کارزار

۱۰۷

تواز کشتن او مدار ایچ باک

چوخون سرخویش گیرد به خاک

۱۰۸

سوی کیش قیصر گراید همی

ز دیهیم ما سر بتابدهمی

۱۰۹

عزیزی بود زار و خوار و نژند

گزیده به شاهی ز چرخ بلند

۱۱۰

بدین داستان زد یکی مهرنوش

پرستار با هوش و پشمینه پوش

۱۱۱

که هرکو به مرگ پدر گشت شاد

ورا رامش و زندگانی مباد

۱۱۲

تو از تیرگی روشنایی مجوی

که با آتش آب اندر آید به جوی

۱۱۳

نه آسانیی دید بی رنج کس

که روشن زمانه برینست و بس

۱۱۴

تو با چرخ گردان مکن دوستی

که‌گه مغز اویی و گه پوستی

۱۱۵

چه جویی زکردار او رنگ و بوی

بخواهد ربودن چو به نمود روی

۱۱۶

بدان گه بود بیم رنج و گزند

که گردون گردان برآرد بلند

۱۱۷

سپاهی که هستند با نوش زاد

کجا سر به پیچند چندین ز داد

۱۱۸

تو آن را جز از باد و بازی مدان

گزاف زنان بود و رای بدان

۱۱۹

هران کس که ترساست از لشکرش

همی از پی کیش پیچد سرش

۱۲۰

چنینست کیش مسیحا که دم

زنی تیز و گردد کسی زو دژم

۱۲۱

نه پروای رای مسیحابود

به فرجام خصمش چلیپا بود

۱۲۲

دگر هرکه هست از پراگندگان

بدآموز و بدخواه و از بندگان

۱۲۳

از ایشان یکی برتری رای نیست

دم باد با رای ایشان یکیست

۱۲۴

به جنگ ار گرفته شود نوش‌زاد

برو زین سخنها مکن هیچ یاد

۱۲۵

که پوشیده رویان او در نهان

سرآرند برخویشتن بر زمان

۱۲۶

هم ایوان او ساز زندان اوی

ابا آنک بردند فرمان اوی

۱۲۷

در گنج یک سر بدو برمبند

وگرچه چنین خوار شد ارجمند

۱۲۸

ز پوشیده رویان و از خوردنی

ز افگندنی هم ز گستردنی

۱۲۹

برو هیچ تنگی نباید به چیز

نباید که چیزی نیابد به نیز

۱۳۰

وزین مرزبانان ایرانیان

هران کس که بستند با او میان

۱۳۱

چو پیروز گردی مپیچان سخن

میانشان به خنجر به دو نیم کن

۱۳۲

هران کس که او دشمن پادشاست

به کام نهنگش سپاری رواست

۱۳۳

جزان هرک ما را به دل دشمنست

ز تخم جفا پیشه آهرمنست

۱۳۴

ز ما نیکوییها نگیرند یاد

تو را آزمایش بس ازنوش زاد

۱۳۵

ز نظاره هرکس که دشنام داد

زبانش بجنبید بر نوش زاد

۱۳۶

بران ویژه دشنام ما خواستند

به هنگام بدگفتن آراستند

۱۳۷

مباش اندرین نیزهمداستان

که بدخواه راند چنین داستان

۱۳۸

گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست

دل ما برین راستی برگواست

۱۳۹

زبان کسی کو ببد کرد یاد

وزو بود بیداد برنوش زاد

۱۴۰

همه داغ کن برسر انجمن

مبادش زبان ومبادش دهن

۱۴۱

کسی کو بجوید همی روزگار

که تا سست گردد تن شهریار

۱۴۲

به کار آورد کژی و دشمنی

بداندیشی و کیش آهرمنی

۱۴۳

بدین پادشاهی نباشد رواست

که فر و سر و افسر و چهر ماست

۱۴۴

نهادند برنامه بر مهر شاه

فرستاده برگشت پویان به راه

۱۴۵

چو از ره سوی رام برزین رسید

بگفت آنچ از شاه کسری شنید

۱۴۶

چو آن گفته شد نامه او بداد

به فرمان که فرمود با نوش زاد

۱۴۷

سپه کردن و جنگ را ساختن

وز آزرم او مغز پرداختن

۱۴۸

چوآن نامه برخواند مرد کهن

شنید از فرستاده چندی سخن

۱۴۹

بدانگه که خیزد خروش خروس

ز درگاه برخاست آوای کوس

۱۵۰

سپاهی بزرگ از مداین برفت

بشد رام برزین سوی جنگ تفت

۱۵۱

پس آگاهی آمد سوی نوش‌زاد

سپاه انجمن کرد و روزی بداد

۱۵۲

همه جاثلیقان و به طریق روم

که بودند زان مرز آبادبوم

۱۵۳

سپهدار شماس پیش اندرون

سپاهی همه دست شسته به خون

۱۵۴

برآمد خروش از در نوش‌زاد

بجنبید لشکر چو دریا ز باد

۱۵۵

به هامون کشیدند یکسر ز شهر

پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر

۱۵۶

چو گرد سپه رام برزین بدید

بزد نای رویین وصف بر کشید

۱۵۷

ز گرد سواران جوشنوران

گراییدن گرزهای گران

۱۵۸

دل سنگ خارا همی‌بردرید

کسی روی خورشید تابان ندید

۱۵۹

به قلب سپاه اندرون نوش‌زاد

یکی ترگ رومی به سر برنهاد

۱۶۰

سپاهی بد از جاثلقیان روم

که پیدا نبد از پی نعل بوم

۱۶۱

تو گفتی مگر خاک جوشان شدست

هوا بر سر او خروشان شدست

۱۶۲

زره دار گردی بیامد دلیر

کجا نام اوبود پیروز شیر

۱۶۳

خروشید کای نامور نوش‌زاد

سرت را که پیچید چونین ز داد

۱۶۴

بگشتی ز دین کیومرثی

هم از راه هوشنگ و طهمورثی

۱۶۵

مسیح فریبنده خود کشته شد

چو از دین یزدان سرش گشته شد

۱۶۶

ز دین آوران کین آنکس مجوی

کجا کارخود را ندانست روی

۱۶۷

اگر فر یزدان برو تافتی

جهود اندرو راه کی یافتی

۱۶۸

پدرت آن جهاندار آزادمرد

شنیدی که با روم و قیصر چه کرد

۱۶۹

تو با او کنون جنگ سازی همی

سرت به آسمان برفرازی همی

۱۷۰

بدین چهرچون ماه و این فرو برز

برین یال و کتف و برین دست و گرز

۱۷۱

نبینم خرد هیچ نزدیک تو

چنین خیره شد جان تاریک تو

۱۷۲

دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد

که اکنون همی‌داد خواهی به باد

۱۷۳

تو با شاه کسری بسنده نه‌ای

وگر پیل و شیر دمنده نه‌ای

۱۷۴

چو دست و عنان توای شهریار

بایوان شاهان ندیدم نگار

۱۷۵

چو پای و رکیب تو و یال تو

چنین شورش و دست و کوپال تو

۱۷۶

نگارندهٔ چین نگاری ندید

زمانه چو تو شهریاری ندید

۱۷۷

جوانی دل شاه کسری مسوز

مکن تیره این آب گیتی‌فروز

۱۷۸

پیاده شو از باره زنهار خواه

به خاک افگن این گرز و رومی کلاه

۱۷۹

اگر دور از ایدر یکی باد سرد

نشاند بروی تو بر تیره گرد

۱۸۰

دل شهریار از تو بریان شود

ز روی تو خورشید گریان شود

۱۸۱

به گیتی همه تخم زفتی مکار

ستیزه نه خوب آید از شهریار

۱۸۲

گر از رای من سر به یک سو بری

بلندی گزینی و کنداوری

۱۸۳

بسی پند پیروز یاد آیدت

سخن های بد گوی یاد آیدت

۱۸۴

چنین داد پاسخ ورانوش‌زاد

که‌ای پیر فرتوت سر پر ز باد

۱۸۵

ز لشکر مرا زینهاری مخواه

سرافراز گردان و فرزند شاه

۱۸۶

مرا دین کسری نباید همی

دلم سوی مادر گراید همی

۱۸۷

که دین مسیحاست آیین اوی

نگردم من از فره و دین اوی

۱۸۸

مسیحای دین دار اگرکشته شد

نه فر جهاندار ازو گشته شد

۱۸۹

سوی پاک یزدان شد آن رای پاک

بلندی ندید اندرین تیره خاک

۱۹۰

اگرمن شوم کشته زان باک نیست

کجا زهر مرگست و تریاک نیست

۱۹۱

بگفت این سخن پیش پیروز پیر

بپوشید روی هوا را بتیر

۱۹۲

برفتند گردان لشکر ز جای

خروش آمد از کوس وز کرنای

۱۹۳

سپهبد چوآتش برانگیخت اسب

بیامد بکردار آذر گشسب

۱۹۴

چپ لشکر شاه ایران ببرد

به پیش سپه در نماند ایچ گرد

۱۹۵

فراوان ز مردان لشکر بکشت

ازان کار شد رام برزین درشت

۱۹۶

بفرمود تا تیرباران کنند

هوا چون تگرگ بهاران کنند

۱۹۷

بگرد اندرون خسته شد نوش‌زاد

بسی کرد از پند پیروز یاد

۱۹۸

بیامد به قلب سپه پر ز درد

تن از تیر خسته رخ از درد زرد

۱۹۹

چنین گفت پیش دلیران روم

که جنگ پدر زار و خوارست و شوم

۲۰۰

بنالید و گریان سقف را بخواند

سخن هرچ بودش به دل در براند

۲۰۱

بدو گفت کین روزگارم دژم

ز من بر من آورد چندین ستم

۲۰۲

کنون چون به خاک اندر آید سرم

سواری برافگن بر مادرم

۲۰۳

بگویش که شد زین جهان نوش‌زاد

سرآمدبدو روز بیداد و داد

۲۰۴

تو از من مگر دل نداری به رنج

که اینست رسم سرای سپنج

۲۰۵

مرا بهره اینست زین تیره روز

دلم چون بدی شاد و گیتی‌فروز

۲۰۶

نزاید جز از مرگ را جانور

اگر مرگ دانی غم من مخور

۲۰۷

سر من ز کشتن پر از دود نیست

پدر بتر از من که خشنود نیست

۲۰۸

مکن دخمه و تخت و رنج دراز

به رسم مسیحا یکی گور ساز

۲۰۹

نه کافور باید نه مشک و عبیر

که من زین جهان کشته گشتم بتیر

۲۱۰

بگفت این و لب را بهم برنهاد

شد آن نامور شیردل نوش‌زاد

۲۱۱

چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه

پراگنده گشتند زان رزمگاه

۲۱۲

چو بشنید کو کشته شد پهلوان

غریوان به بالین او شد دوان

۲۱۳

ازان رزمگه کس نکشتند نیز

نبودند شاد و نبردند چیز

۲۱۴

و را کشته دیدند و افگنده خوار

سکوبای رومی سرش بر کنار

۲۱۵

همه رزمگه گشت زو پر خروش

دل رام برزین پر از درد و جوش

۲۱۶

زاسقف بپرسید کزنوش زاد

از اندرز شاهی چه داری به یاد

۲۱۷

چنین داد پاسخ که جز مادرش

برهنه نباید که بیند برش

۲۱۸

تن خویش چون دید خسته به تیر

ستودان نفرمود و مشک و عبیر

۲۱۹

نه افسر نه دیبای رومی نه تخت

چو از بندگان دید تاریک بخت

۲۲۰

برسم مسیحا کنون مادرش

کفن سازد و گور و هم چادرش

۲۲۱

کنون جان او با مسیحا یکیست

همانست کاین خسته بردار نیست

۲۲۲

مسیحی بشهر اندرون هرک بود

نبد هیچ ترسای رخ ناشخود

۲۲۳

خروش آمد از شهروز مرد و زن

که بودند یک سر شدند انجمن

۲۲۴

تن شهریار دلیر و جوان

دل و دیده شاه نوشین‌روان

۲۲۵

به تابوتش از جای برداشتند

سه فرسنگ بر دست بگذاشتند

۲۲۶

چوآگاه شد زان سخن مادرش

به خاک اندرآمد سر و افسرش

۲۲۷

ز پرده برهنه بیامد به راه

برو انجمن گشته بازارگاه

۲۲۸

سراپرده‌ای گردش اندر زدند

جهانی همه خاک بر سر زدند

۲۲۹

به خاکش سپردند و شد نوش‌زاد

ز باد آمد و ناگهان شد به باد

۲۳۰

همه جند شاپور گریان شدند

ز درد دل شاه بریان شدند

۲۳۱

چه پیچی همی خیره در بند آز

چودانی که ایدر نمانی دراز

۲۳۲

گذرجوی و چندین جهان را مجوی

گلش زهر دارد به سیری مبوی

۲۳۳

مگردان سرازدین وز راستی

که خشم خدای آورد کاستی

۲۳۴

چو این بشنوی دل زغم بازکش

مزن بر لبت بر ز تیمار تش

۲۳۵

گرت هست جام می‌زرد خواه

به دل خرمی را مدان از گناه

۲۳۶

نشاط وطرب جوی وسستی مکن

گزافه مپرداز مغزسخن

۲۳۷

اگر در دلت هیچ حب علیست

تو را روز محشر به خواهش ولیست

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2659
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هفتم - تصویر ۱۵۴
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۳۸۰

نظرات

user_image
دکتر امین لو
۱۳۹۶/۰۴/۱۲ - ۰۳:۱۸:۱۷
چو دوزخ بدانست و راه بهشت عزیز و مسیح و ره زردهشتدر مصرع دوم کلمه "عزیز " صحیح نیست . عُزَیر صحیح است.بیت 11 - عزیر: کاهن ورهبر عبرانیان در قرن پنجم ق .م . که نزد مسلمانان بعنوان پیغمبر مشهور است و نام اصلی او عِزْرا میباشد.(از فرهنگ فارسی معین ). --بیت 19 - چنان شد ز سستی که از تن بماند ز ناتندرستی باردن بماندمصرع دوم کلمه "باردن" به اردن صحیح است --بیت 24 - برین داستان زد یکی مرد پیر که گر شادی از مرگ هرگز ممیراین بیت جمله معترضه است و ضرب المثلی را از زبان پیری بیان می کند و می گوید وقتی به مرگ کسی شادمان می شوی اگر می توانی تو خودت از مرگ فرار کن و نمیر چون مرگ از فرار برای کسی مقدور نیست پس روزی مرگ خودت فرا می رسد و دیگران هم از مرگ تو خوشحال خواهند شد.-بیت 27 - چرا گشت باید همی زان سرشت که پالیزبانش ز اول بکشتاین بیت نیز به صورت پند است و می گوید چرا باید انسان سرشتش مثل علف هرزی باشد که باغبان از همان اول آن را از مزرعه بیرون بکشد (یکی از کارهای باغبان بیرون کشیدن علف های هرز است) در واقع در این بیت نوش زاد را به علف هرز تشبیه نموده است-بیت 57 - چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر بفمود تا نزد او شد دبیردر مصرع دوم بفمود صحیح نیست و بفرمود صحیح است
user_image
دکتر امین لو
۱۳۹۶/۰۴/۱۶ - ۱۲:۴۷:۱۶
بیت 3 : اگر پارسا باشد و رای‌زن یکی گنج باشد براگنده زندر نسخه چاپ امیرکبیر در مصرع دوم به جای کلمه "برآگنده" پراکنده آمده است که مناسب تر به نظر می رسد.-بیت 29 : نه زو بار باید که یابد نه برگ ز خاکش بود زندگانی و مرگمصرع اول این بیت بدین صورت باید باشد:نه زو بار باید که ماند نه برگ یعنی از او لاجرم نه بار می ماند و نه برگ می ماند.--بیت 31: اگر چرخ را کوش صدری بدی همانا که صدریش کسری بدیدر نسخه حاپ امیرکبیر بیت فوق بدین صورت است که مناسبتر است وبا بیت بعدی سازگارتر می باشداگر چرخ را هیچ پدری بدی همانا که پدریش کسری بدیکلمه پدری را با سکون دال باید خواند معنای بیت این است اگر چرخ با آن عظمتش اگر قرار بود پدری داشته باشد پدرش کسی به عظمت کسری بود در این بیت فردوسی به طور ضمنی عظمت و بزرگی کسری را بیان می کند و حق ناشناسی نوش زاد را که با داشتن پدری با آن عظمت کفران می کند سرزنش می نماید. کما اینکه در بیت بعد با لحن سؤالی می گوید این پسر چرا از راه او یعنی کسری سر می پیچد و نشست و جایگاه چه کسی را برتر از او می جوید؟-چنین گفت گویندهٔ پارسی که بگذشت سال از برش چار سیفردوسی سن و سال گوینده این حکایت را 120 سال می گوید البته اغراق است فقط خوسته مسن بودن گوینده را متذکر شود.بیت 44 : به شهر اندرون هرک ترسا بدند اگر جاثلیق ار سکوبا بدندسکوبا یعنی اسقف و جاثلیق مقامی پایین تر از اسقف در دین مسیح است.بیت 47: یکی نامه بنوشت نزدیک خویش ز قیصر چو آیین تاریک خویشمصرع دوم در چاپ امیر کبیر به این صورت است که صحیح است.به قیصر از آن رای تاریک خویش-بیت 74 : اگر خود گذر یابی از روز بد به مرگ کسی شاه باشی سزددر مصرع دوم به جای کلمه "شاه" شاد صحیح است.--بیت 86 : مرا بیم و باک از جهانداورست که از دانش برتو ران برترستدر مصرع دوم کلمه بر تو ران صحیح نیست و برتران صحیح نیست.بیت 90 : گر از پشت من رفت یک قطره آب به جای دگر یافته جای خوابمصرع اول این بیت به صورت سؤالی است.بیت 97 : گران بی‌خرد سر بپیچد ز داد به دشنام او لب نباید گشاددر مصرع اول کلمه گران به صورت گر آن صحیح است.--بیت 100 : ور ای دون که تنگ اندر آید سخن به جنگ اندرون هیچ تندی مکنور ای دون صحیح نیست ور ایدون صحیح است-بیت 102 : از آبی کزو سرو آزاد رست سزد گر نباید بدو خاک شست در نسخه چاپ امیر کبیر به جای کلمه "شست" سست درج آمده است.-بیت 109 : عزیزی بود زار و خوار و نژند گزیده به شاهی ز چرخ بلند در مصرع دوم کلمه به شاهی صحیح نیست و تباهی صحیح است.--بیت 115 : چه جویی زکردار او رنگ و بوی بخواهد ربودن چو به نمود رویدر مصرع دوم کلمه "به نمود" صحیح نیست و بنمود صحیح است.--بیت 117 : سپاهی که هستند با نوش زاد کجا سر به پیچند چندین ز داددر مصرع دوم به پیچند صحیح نیست و بپیچند صحیح است.-بیت 125 : که پوشیده رویان او در نهان سرآرند برخویشتن بر زماندر نسخه چاپ امیر کبیر و نسخه تصحیح شده توسط جیحونی در مصرع دوم به جای زمان جهان درج شده است.بیت 152 : همه جاثلیقان و به طریق روم که بودند زان مرز آبادبومدر مصرع اول کلمه به طریق صحیح نیست و بطریق صحیح است بطریق به معنای بزرگ و فرمانروای رومی است --بیت 232 : گذرجوی و چندین جهان را مجوی گلش زهر دارد به سیری مبویبیت فوق در نسخه چاپ امیر کبیر به صورت زیر است.گذرجوی و چندین جهان را مجوی گلش زهر دارد به خیره مپوی--بیت 234 : چو این بشنوی دل زغم بازکش مزن بر لبت بر ز تیمار تشدر نسخه چاپ امیر کبیر به جای عبارت "این بشنوی" ایمن شوی آمده است.بیت 237 : اگر در دلت هیچ حب علیست تو را روز محشر به خواهش ولیست در نسخه چاپ امیر کبیر به جای عبارت "به خواهش ولیست: به خواهشگری آمده است.در نسخه امیر کبیر که براساس نسخه بایسنقری چاپ شده است به جای چهار بیت آخر ابیات زیر نیز آمده است:چنین گفت دین آور تازیان که خشم پدر جانت آرد زیانپدر کز پسر هیچ ناخوشدل است بدان کان پسر تخم و بار بد استمیازار هرگز روان پدر اگر چند از او رنجت آید به سر چو ایمن شوی دل زغم بازکش مزن بر لبت بر ز تیمار تشهوا را مده چیرگی بر خرد چنان کن تو هر کار اندر خوردبه دانش همیشه نگهدار دین که بر جانت از دین بود آفرینگر در دلت هیچ حب علیست تو را روز محشر به خواهشگری است به مینو بدو رسته گردیم و بس در رستگاری جز او نیست کسوگر در دلت زو بود هیچ زیغ بدان کو بهشت از تو دادرد دریغدل شهریار جهان شاد باد همه گفته من ورا یاد بادجهاندار محمود جویای حمد کزو در همه دل بود جای حمدسر تاج ار شد ستون سپهر همیشه ز فرش فروزنده مهرگرت هست جام می‌زرد خواه به دل خرمی را مدار از گناهنشاط وطرب جوی و مستی مکن گزافه مپندار مغزسخن-
user_image
انصاری elham۷۷eli۶۶۶۶@yahoo.com
۱۴۰۱/۰۳/۰۵ - ۰۲:۵۸:۲۰
بیت 166 : در مصرع اول، به جای کین باید لفظ "دین" باشد.  ز دین آوران یعنی از پیامبران، دین آنکس مجوی: یعنی از دین او تبعیت نکن که : کجا کار خود را ندانست روی
user_image
mehdi nasiri
۱۴۰۳/۰۳/۱۷ - ۱۶:۲۴:۱۳
        بیت: اگر در دلت هیچ حب علی‌ست تو را روز محشر به خواهش ولی‌ست   سن‌ژوزف بیروت: اگر در دلت هیچ حبّ علی‌ست ترا جدّ شبّر به خواهش مَلی ست
user_image
رضا از کرمان
۱۴۰۳/۰۳/۱۸ - ۰۱:۳۴:۴۲
جناب نصیری سلام   معنی بیتی که آورده اید سن ژوزف بیروت چیه ؟ امکان داره توضیح دهید .
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۳/۲۳ - ۲۰:۰۰:۲۱
بگشتی ز دین  گیومورثی هم از راه هوشنگ و طهمورثی
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۳/۲۳ - ۲۰:۰۳:۳۵
 گرامی  بود زار و خوار و نژند گزیده به شاهی ز چرخ بلند