فردوسی

فردوسی

بخش ۳ - داستان بوزرجمهر

۱

نگر خواب را بیهده نشمری

یکی بهره دانی ز پیغمبری

۲

به ویژه که شاه جهان بیندش

روان درخشنده بگزیندش

۳

ستاره زند رای با چرخ و ماه

سخنها پراگنده کرده به راه

۴

روانهای روشن ببیند به خواب

همه بودنیها چوآتش برآب

۵

شبی خفته بد شاه نوشین روان

خردمند و بیدار و دولت جوان

۶

چنان دید درخواب کز پیش تخت

برستی یکی خسروانی درخت

۷

شهنشاه را دل بیاراستی

می‌و رود و رامشگران خواستی

۸

بر او بران گاه آرام و ناز

نشستی یکی تیزدندان گراز

۹

چو بنشست می خوردن آراستی

وزان جام نوشین‌روان خواستی

۱۰

چوخورشید برزد سر از برج گاو

ز هر سو برآمد خروش چگاو

۱۱

نشست از بر تخت کسری دژم

ازان دیده گشته دلش پر ز غم

۱۲

گزارندهٔ خواب را خواندند

ردان را ابر گاه بنشاندند

۱۳

بگفت آن کجا دید در خواب شاه

بدان موبدان نماینده راه

۱۴

گزارندهٔ خواب پاسخ نداد

کزان دانش او را نبد هیچ یاد

۱۵

به نادانی آنکس که خستو شود

ز فام نکوهنده یک سو شود

۱۶

ز داننده چون شاه پاسخ نیافت

پراندیشه دل را سوی چاره تافت

۱۷

فرستاد بر هر سویی مهتری

که تا باز جوید ز هر کشوری

۱۸

یکی بدره با هر یکی یار کرد

به برگشتن امید بسیار کرد

۱۹

به هر بدره‌ای بد درم ده هزار

بدان تاکند در جهان خواستار

۲۰

گزارنده خواب دانا کسی

به هر دانشی راه جسته بسی

۲۱

که بگزارد این خواب شاه جهان

نهفته بر آرد ز بند نهان

۲۲

یکی بدره آگنده او را دهند

سپاسی به شاه جهان برنهند

۲۳

به هر سو بشد موبدی کاردان

سواری هشیوار بسیار دان

۲۴

یکی از ردان نامش آزادسرو

ز درگاه کسری بیامد به مرو

۲۵

بیامد همه گرد مرو او بجست

یکی موبدی دید بازند و است

۲۶

همی کودکان را بیاموخت زند

به تندی و خشم و ببانگ بلند

۲۷

یکی کودکی مهتر ایدر برش

پژوهنده زند وا ستا سرش

۲۸

همی‌خواندندیش بوزرجمهر

نهاده بران دفتر از مهر چهر

۲۹

عنانرا بپیچید موبد ز راه

بیامد بپرسید زو خواب شاه

۳۰

نویسنده گفت این نه کارمنست

زهر دانشی زند یارمنست

۳۱

ز موبد چو بشنید بوزرجمهر

بدو داد گوش و بر افروخت چهر

۳۲

باستاد گفت این شکارمنست

گزاریدن خواب کارمنست

۳۳

یکی بانگ برزد برو مرد است

که تو دفتر خویش کردی درست

۳۴

فرستاده گفت ای خردمند مرد

مگر داند او گرد دانا مگرد

۳۵

غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد

بگوی آنچ داری بدو گفت یاد

۳۶

نگویم من این گفت جز پیش شاه

بدانگه که بنشاندم پیش گاه

۳۷

بدادش فرستاده اسب و درم

دگر هرچ بایستش از بیش و کم

۳۸

برفتند هر دو برابر ز مرو

خرامان چو زیر گل اندر تذرو

۳۹

چنان هم گرازان و گویان ز شاه

ز فرمان وز فر وز تاج و گاه

۴۰

رسیدند جایی کجا آب بود

چو هنگامه خوردن و خواب بود

۴۱

به زیر درختی فرود آمدند

چوچیزی بخوردند و دم بر زدند

۴۲

بخفت اندران سایه بوزرجمهر

یکی چادر اندرکشیده به چهر

۴۳

هنوز این گرانمایه بیدار بود

که با او به راه اندرون یار بود

۴۴

نگه کرد و پیسه یکی مار دید

که آن چادر از خفته اندر کشید

۴۵

ز سر تا به پایش ببویید سخت

شد ازپیش او نرم سوی درخت

۴۶

چو مار سیه بر سر دار شد

سر کودک از خواب بیدار شد

۴۷

چو آن اژدها شورش او شنید

بران شاخ باریک شد ناپدید

۴۸

فرستاده اندر شگفتی بماند

فراوان برو نام یزدان بخواند

۴۹

به دل گفت کین کودک هوشمند

بجایی رسد در بزرگی بلند

۵۰

وزان بیشه پویان به راه آمدند

خرامان به نزدیک شاه آمدند

۵۱

فرستاده از پیش کودک برفت

برتخت کسری خرامید تفت

۵۲

بدو گفت کای شاه نوشین‌روان

تویی خفته بیدار و دولت جوان

۵۳

برفتم ز درگاه شاها به مرو

بگشتم چو اندر گلستان تذرو

۵۴

ز فرهنگیان کودکی یافتم

بیاوردم و تیز بشتافتم

۵۵

بگفت آن سخن کزلب او شنید

ز مار سیاه آن شگفتی که دید

۵۶

جهاندار کسری ورا پیش خواند

وزان خواب چندی سخنها براند

۵۷

چوبشنید دانا ز نوشین روان

سرش پرسخن گشت و گویا زبان

۵۸

چنین داد پاسخ که در خان تو

میان بتان شبستان تو

۵۹

یکی مرد برناست کز خویشتن

به آرایش جامه کردست زن

۶۰

ز بیگانه پردخته کن جایگاه

برین رای ما تا نیابند راه

۶۱

بفرمای تا پیش تو بگذرند

پی خویشتن بر زمین بسپرند

۶۲

بپرسیم زان ناسزای دلیر

که چون اندر آمد به بالین شیر

۶۳

ز بیگانه ایوانش پردخت کرد

درکاخ شاهنشهی سخت کرد

۶۴

بتان شبستان آن شهریار

برفتند پر بوی و رنگ و نگار

۶۵

سمن بوی خوبان با ناز و شرم

همه پیش کسری برفتند نرم

۶۶

ندیدند ازین سان کسی در میان

برآشفت کسری چو شیر ژیان

۶۷

گزارنده گفت این نه اندر خورست

غلامی میان زنان اندرست

۶۸

شمن گفت رفتن بافزون کنید

رخ از چادر شرم بیرون کنید

۶۹

دگر باره بر پیش بگذاشتند

همه خواب را خیره پنداشتند

۷۰

غلامی پدید آمد اندر میان

به بالای سرو و بچهر کیان

۷۱

تنش لرز لرزان به کردار بید

دل از جان شیرین شده نا امید

۷۲

کنیزک بدان حجره هفتاد بود

که هر یک به تن سرو آزاد بود

۷۳

یکی دختری مهتر چاج بود

به بالای سرو و ببر عاج بود

۷۴

غلامی سمن پیکر و مشک‌بوی

به خان پدر مهربان بد بدوی

۷۵

بسان یکی بنده در پیش اوی

به هر جا که رفتی بدی خویش اوی

۷۶

بپرسید ز و گفت کین مرد کیست

کسی کو چنین بنده پرورد کیست

۷۷

چنین برگزیدی دلیر و جوان

میان شبستان نوشین‌روان

۷۸

چنین گفت زن کین ز من کهترست

جوانست و با من ز یک مادرست

۷۹

چنین جامه پوشید کز شرم شاه

نیارست کردن به رویش نگاه

۸۰

برادر گر از تو بپوشید روی

ز شرم توبود آن بهانه مجوی

۸۱

چو بشنید این گفته نوشین‌روان

شگفت آمدش کار هر دو جوان

۸۲

برآشفت زان پس به دژخیم گفت

که این هر دو در خاک باید نهفت

۸۳

کشنده ببرد آن دو تن را دوان

پس پردهٔ شاه نوشین‌روان

۸۴

برآویختشان درشبستان شاه

نگونسار پرخون و تن پر گناه

۸۵

گزارندهٔ خواب را بدره داد

ز اسب وز پوشیدنی بهره داد

۸۶

فرومانده از دانش او شگفت

ز گفتارش اندازه‌ها برگرفت

۸۷

نوشتند نامش به دیوان شاه

بر موبدان نماینده راه

۸۸

فروزنده شد نام بوزرجمهر

بدو روی بنمود گردان سپهر

۸۹

همی روز روزش فزون بود بخت

بدو شادمان بد دل شاه سخت

۹۰

دل شاه کسری پر از داد بود

به دانش دل ومغزش آباد بود

۹۱

بدرگاه بر موبدان داشتی

ز هر دانشی بخردان داشتی

۹۲

همیشه سخن گوی هفتاد مرد

به درگاه بودی بخواب و بخورد

۹۳

هرانگه که پردخته گشتی ز کار

ز داد و دهش وز می و میگسار

۹۴

زهر موبدی نوسخن خواستی

دلش را بدانش بیاراستی

۹۵

بدانگاه نو بود بوزرجمهر

سراینده وزیرک وخوب چهر

۹۶

چنان بدکزان موبدان و ردان

ستاره شناسان و هم بخردان

۹۷

همی دانش آموخت و اندر گذشت

و زان فیلسوفان سرش برگذشت

۹۸

چنان بد که بنشست روزی بخوان

بفرمود کاین موبدان را بخوان

۹۹

که باشند دانا و دانش پذیر

سراینده و باهش و یاد گیر

۱۰۰

برفتند بیداردل موبدان

زهر دانشی راز جسته ردان

۱۰۱

چو نان خورده شد جام می‌خواستند

به می جان روشن بیاراستند

۱۰۲

بدانندگان شاه بیدار گفت

که دانش گشاده کنید از نهفت

۱۰۳

هران کس که دارد به دل دانشی

بگوید مرا زو بود رامشی

۱۰۴

ازیشان هران کس که دانا بدند

بگفتن دلیر و توانا بدند

۱۰۵

زبان برگشادند برشهریار

کجا بود داننده را خواستار

۱۰۶

چو بوزرجمهر آن سخنها شنید

بدانش نگه کردن شاه دید

۱۰۷

یکی آفرین کرد و بر پای خاست

چنین گفت کای داور داد و راست

۱۰۸

زمین بنده تاج وتخت تو باد

فلک روشن از روی و بخت تو باد

۱۰۹

گر ای دون که فرمان دهی بنده را

که بگشاید از بند گوینده را

۱۱۰

بگویم و گر چند بی‌مایه‌ام

بدانش در از کمترین پایه‌ام

۱۱۱

نکوهش نباشد که دانا زبان

گشاده کند نزد نوشین‌روان

۱۱۲

نگه کرد کسری بداننده گفت

که دانش چرا باید اندر نهفت

۱۱۳

جوان برزبان پادشاهی نمود

ز گفتار او روشنایی فزود

۱۱۴

بدو گفت روشن روان آنکسی

که کوتاه گوید به معنی بسی

۱۱۵

کسی را که مغزش بود پرشتاب

فراوان سخن باشد و دیر یاب

۱۱۶

چو گفتار بیهوده بسیار گشت

سخن گوی در مردمی خوارگشت

۱۱۷

هنرجوی و تیمار بیشی مخور

که گیتی سپنجست و ما بر گذر

۱۱۸

همه روشنیهای تو راستیست

ز تاری وکژی بباید گریست

۱۱۹

دل هرکسی بندهٔ آرزوست

وزو هر یکی را دگرگونه خوست

۱۲۰

سر راستی دانش ایزدست

چو دانستیش زو نترسی بدست

۱۲۱

خردمند ودانا و روشن روان

تنش زین جهانست وجان زان جهان

۱۲۲

هران کس که در کار پیشی کند

همه رای وآهنگ بیشی کند

۱۲۳

بنایافت رنجه مکن خویشتن

که تیمارجان باشد و رنج تن

۱۲۴

ز نیرو بود مرد را راستی

ز سستی دروغ آید وکاستی

۱۲۵

ز دانش چوجان تو را مایه نیست

به از خامشی هیچ پیرایه نیست

۱۲۶

چو بردانش خویش مهرآوری

خرد را ز تو بگسلد داوری

۱۲۷

توانگر بود هر کرا آز نیست

خنک بنده کش آز انباز نیست

۱۲۸

مدارا خرد را برادر بود

خرد بر سر جان چو افسر بود

۱۲۹

چو دانا تو را دشمن جان بود

به از دوست مردی که نادان بود

۱۳۰

توانگر شد آنکس که خشنود گشت

بدو آز و تیمار او سود گشت

۱۳۱

بآموختن گر فروتر شوی

سخن را ز دانندگان بشنوی

۱۳۲

به گفتار گرخیره شد رای مرد

نگردد کسی خیره همتای مرد

۱۳۳

هران کس که دانش فرامش کند

زبان را به گفتار خامش کند

۱۳۴

چوداری بدست اندرون خواسته

زر و سیم و اسبان آراسته

۱۳۵

هزینه چنان کن که بایدت کرد

نشاید گشاد و نباید فشرد

۱۳۶

خردمند کز دشمنان دور گشت

تن دشمن او را چو مزدور گشت

۱۳۷

چو داد تن خویشتن داد مرد

چنان دان که پیروز شد در نبرد

۱۳۸

مگو آن سخن کاندرو سود نیست

کزان آتشت بهره جز دود نیست

۱۳۹

میندیش ازان کان نشاید بدن

نداند کس آهن به آب آژدن

۱۴۰

فروتن بود شه که دانا بود

به دانش بزرگ و توانا بود

۱۴۱

هر آنکس که او کردهٔ کردگار

بداند گذشت از بد روزگار

۱۴۲

پرستیدن داور افزون کند

ز دل کاوش دیو بیرون کند

۱۴۳

بپرهیزد از هرچ ناکردنیست

نیازارد آن را که نازردنیست

۱۴۴

به یزدان گراییم فرجام کار

که روزی ده اویست و پروردگار

۱۴۵

ازان خوب گفتار بوزرجمهر

حکیمان همه تازه کردند چهر

۱۴۶

یکی انجمن ماند اندر شگفت

که مرد جوان آن بزرگی گرفت

۱۴۷

جهاندار کسری درو خیره ماند

سرافراز روزی دهان را بخواند

۱۴۸

بفرمود تا نام او سر کنند

بدانگه که آغاز دفتر کنند

۱۴۹

میان مهان بخت بوزرجمهر

چو خورشید تابنده شد بر سپهر

۱۵۰

ز پیش شهنشاه برخاستند

برو آفرینی نو آراستند

۱۵۱

بپرسش گرفتند زو آنچ گفت

که مغز ودلش باخرد بود جفت

۱۵۲

زبان تیز بگشاد مرد جوان

که پاکیزه دل بود و روشن‌روان

۱۵۳

چنین گفت کز خسرو دادگر

نپیچید باید به اندیشه سر

۱۵۴

کجا چون شبانست ما گوسفند

و گر ما زمین او سپهر بلند

۱۵۵

نشاید گذشتن ز پیمان اوی

نه پیچیدن از رای و فرمان اوی

۱۵۶

بشادیش باید که باشیم شاد

چو داد زمانه بخواهیم داد

۱۵۷

هنرهاش گسترده اندرجهان

همه راز او داشتن درنهان

۱۵۸

مشو با گرامیش کردن دلیر

کزآتش بترسد دل نره شیر

۱۵۹

اگر کوه فرمانش دارد سبک

دلش خیره خوانیم و مغزش تنک

۱۶۰

همه بد ز شاهست و نیکی زشاه

کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه

۱۶۱

سرتاجور فر یزدان بود

خردمند ازو شاد وخندان بود

۱۶۲

ازآهرمنست آن کزو شاد نیست

دل و مغزش از دانش آباد نیست

۱۶۳

شنیدند گفتار مرد جوان

فروبست فرتوت را زو زبان

۱۶۴

پراگنده گشتند زان انجمن

پر از آفرین روز و شبشان دهن

۱۶۵

دگر هفته روشن دل شهریار

همی‌بود داننده را خواستار

۱۶۶

دل از کار گیتی به یکسو کشید

کجا خواست گفتار دانا شنید

۱۶۷

کسی کو سرافراز درگاه بود

به دانندگی درخور شاه بود

۱۶۸

برفتند گویندگان سخن

جوان و جهاندیده مرد کهن

۱۶۹

سرافراز بوزرجمهرجوان

بشد باحکیمان روشن‌روان

۱۷۰

حکیمان داننده و هوشمند

رسیدند نزدیک تخت بلند

۱۷۱

نهادند رخ سوی بوزرجمهر

که کسری همی زو برافروخت چهر

۱۷۲

ازیشان یکی بود فرزانه‌تر

بپرسید ازو از قضا و قدر

۱۷۳

که انجام و فرجام چونین سخن

چه گونه‌است و این برچه آید ببن

۱۷۴

چنین داد پاسخ که جوینده مرد

دوان وشب و روز با کار کرد

۱۷۵

بود راه روزی برو تارو تنگ

بجوی اندرون آب او با درنگ

۱۷۶

یکی بی هنر خفته بر تخت بخت

همی گل فشاند برو بر درخت

۱۷۷

چنینست رسم قضا و قدر

ز بخشش نیابی به کوشش گذر

۱۷۸

جهاندار دانا و پروردگار

چنین آفرید اختر روزگار

۱۷۹

دگرگفت کان چیز کافزون ترست

کدامست و بیشی که را در خورست

۱۸۰

چنین گفت کان کس که داننده تر

به نیکی کرا دانش آید ببر

۱۸۱

دگرگفت کز ما چه نیکوترست

ز گیتی کرانیکویی درخورست

۱۸۲

چنین داد پاسخ که آهستگی

کریمی وخوبی وشایستگی

۱۸۳

فزونتر بکردن سرخویش پست

ببخشد نه از بهر پاداش دست

۱۸۴

بکوشد بجوید بگرد جهان

خرامد به هنگام با همرهان

۱۸۵

دگر گفت کاندر خردمند مرد

هنرچیست هنگام ننگ و نبرد

۱۸۶

چنین گفت کان کس که آهوی خویش

ببیند بگرداند آیین وکیش

۱۸۷

بپرسید دیگر که در زیستن

چه سازی که کمتر بود رنج تن

۱۸۸

چنین داد پاسخ که گر با خرد

دلش بردبارست رامش برد

۱۸۹

بداد وستد در کند راستی

ببندد در کژی و کاستی

۱۹۰

ببخشد گنه چون شود کامکار

نباشد سرش تیز و نا بردبار

۱۹۱

بپرسید دیگر که از انجمن

نگهبان کدامست برخویشتن

۱۹۲

چنین گفت کان کو پس آرزوی

نرفت از کریمی وز نیک خوی

۱۹۳

دگر کو بسستی نشد پیش کار

چو دید او فزونی بدروزگار

۱۹۴

دگرگفت کزبخشش نیک‌خوی

کدامست نیکوتر از هر دو سوی

۱۹۵

کجا در دو گیتیش بارآورد

بسالی دو بارش بهارآورد

۱۹۶

چنین گفت کان کس که با خواسته

ببخشش کند جانش آراسته

۱۹۷

وگر بر ستاننده آرد سپاس

ز بخشنده بازارگانی شناس

۱۹۸

دگر گفت کز مرد پیرایه چیست

وزان نیکوییها گرانمایه چیست

۱۹۹

چنین داد پاسخ که بخشنده مرد

کجا نیکویی با سزاوار کرد

۲۰۰

ببالد به کردار سرو بلند

چو بالید هرگز نباشد نژند

۲۰۱

وگر ناسزا را بسایی به مشک

نبوید نروید گل از خار خشک

۲۰۲

سخن پرسی از گنگ گر مرد کر

به بار آید ورای ناید ببر

۲۰۳

یکی گفت کاندر سرای سپنج

نباشد خردمند بی‌درد و رنج

۲۰۴

چه سازیم تا نام نیک آوریم

درآغاز فرجام نیک آوریم

۲۰۵

بدو گفت شو دور باش از گناه

جهان را همه چون تن خویش خواه

۲۰۶

هران چیزکانت نیاید پسند

تن دوست و دشمن دران برمبند

۲۰۷

دگرگفت کوشش ز اندازه بیش

چه گویی کزین دوکدامست پیش

۲۰۸

چنین داد پاسخ که اندر خرد

جز اندیشه چیزی نه اندر خورد

۲۰۹

بکوشی چو در پیش کار آیدت

چوخواهی که رنجی به بار آیدت

۲۱۰

سزای ستایش دگر گفت کیست

اگر برنکوهیده باید گریست

۲۱۱

چنین گفت کان کو به یزدان پاک

فزون دارد امید و هم بیم و باک

۲۱۲

دگر گفت کای مرد روشن‌خرد

ز گردون چه بر سر همی‌بگذرد

۲۱۳

کدامست خوشتر مرا روزگار

ازین برشده چرخ ناپایدار

۲۱۴

سخن گوی پاسخ چنین داد باز

که هرکس که گشت ایمن و بی‌نیاز

۲۱۵

به خوبی زمانه ورا داد داد

سزد گر نگیری جز از داد یاد

۲۱۶

بپرسید دیگر که دانش کدام

به گیتی که باشیم زو شادکام

۲۱۷

چنین گفت کان کو بود بردبار

به نزدیک اومرد بی‌شرم خوار

۲۱۸

دگر گفت کان کو نجوید گزند

ز خوها کدامش بود سودمند

۲۱۹

بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم

بخوابد بخشم از گنهکار چشم

۲۲۰

دگر گفت کان چیست ای هوشمند

که آید خردمند را آن پسند

۲۲۱

چنین گفت کان کو بود پر خرد

ندارد غم آن کزو بگذرد

۲۲۲

وگر ارجمندی سپارد به خاک

نبندد دل اندر غم و درد پاک

۲۲۳

دگر کو ز نادیدنیها امید

چنان بگسلد دل چو از باد بید

۲۲۴

دگر گفت بد چیست بر پادشای

کزو تیره گردد دل پارسای

۲۲۵

چنین داد پاسخ که بر شهریار

خردمند گوید که آهو چهار

۲۲۶

یکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ

و دیگر که دارد دل از بخش تنگ

۲۲۷

دگر آنک رای خردمند مرد

به یک سو نهد روز ننگ و نبرد

۲۲۸

چهارم که باشد سرش پرشتاب

نجوید به کار اندر آرام و خواب

۲۲۹

بپرسید دیگر که بی عیب کیست

نکوهیدن آزادگان را بچیست

۲۳۰

چنین گفت کین را ببخشیم راست

که جان وخرد درسخن پادشاست

۲۳۱

گرانمایگان را فسون و دروغ

به کژی و بیداد جستن فروغ

۲۳۲

میانه بو د مرد کنداوری

نکوهشگر و سر پر از داوری

۲۳۳

منش پستی وکام برپادشا

به بیهوده خستن دل پارسا

۲۳۴

زبان راندن و دیده بی‌آب شرم

گزیدن خروش اندر آواز نرم

۲۳۵

خردمند مردم که دارد روا

خرد دور کردن ز بهر هوا

۲۳۶

بپرسید دیگر یکی هوشمند

که اندرجهان چیست آن بی‌گزند

۲۳۷

چنین داد پاسخ او کز نخست

درپاک یزدان بدانست وجست

۲۳۸

کزویت سپاس و بدویت پناه

خداوند روز و شب و هور و ماه

۲۳۹

دل خویش راآشکار و نهان

سپردن به فرمان شاه جهان

۲۴۰

تن خویشتن پروریدن به ناز

برو سخت بستن در رنج وآز

۲۴۱

نگه داشتن مردم خویش را

گسستن تن از رنج درویش را

۲۴۲

سپردن به فرهنگ فرزند خرد

که گیتی بنادان نشاید سپرد

۲۴۳

چوفرمان پذیرنده باشد پسر

نوازنده باید که باشد پدر

۲۴۴

بپرسید دیگر که فرزند راست

به نزد پدر جایگاهش کجاست

۲۴۵

چنین داد پاسخ که نزد پدر

گرامی چوجانست فرخ پسر

۲۴۶

پس ازمرگ نامش بماند به جای

ازیرا پسرخواندش رهنمای

۲۴۷

بپرسید دیگر که ازخواسته

که دانی که دارد دل آراسته

۲۴۸

چنین داد پاسخ که مردم به چیز

گرامیست وز چیز خوارست نیز

۲۴۹

نخست آنکه یابی بدو آرزوی

ز هستیش پیدا کنی نیک‌خوی

۲۵۰

وگر چون بباید نیاری به کار

همان سنگ وهم گوهر شاهوار

۲۵۱

دگر گفت با تاج و نام بلند

کرا خوانی از خسروان سودمند

۲۵۲

چنین داد پاسخ کزان شهریار

که ایمن بود مرد پرهیزکار

۲۵۳

وز آواز او بدهراسان بود

زمین زیر تختش تن آسان بود

۲۵۴

دگر گفت مردم توانگر بچیست

به گیتی پر از رنج و درویش کیست

۲۵۵

چنین گفت آنکس که هستش بسند

ببخش خداوند چرخ بلند

۲۵۶

کسی را کجا بخت انباز نیست

بدی در جهان بتر از آز نیست

۲۵۷

ازو نامداران فروماندند

همه همزبان آفرین خواندند

۲۵۸

چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه

نشست از بر تخت پیروز شاه

۲۵۹

بخواند آنکسی راکه دانا بدند

به گفتار ودانش توانا بدند

۲۶۰

بگفتند هرگونه‌ای هرکسی

همانا پسندش نیامد بسی

۲۶۱

چنین گفت کسری به بوزرجمهر

که از چادر شرم بگشای چهر

۲۶۲

سخن گوی دانا زبان برگشاد

ز هرگونه دانش همی‌کرد یاد

۲۶۳

نخست آفرین کرد بر شهریار

که پیروز بادا سر تاجدار

۲۶۴

دگر گفت مردم نگردد بلند

مگر سر بپیچد ز راه گزند

۲۶۵

چو باید که دانش بیفزایدت

سخن یافتن را خرد بایدت

۲۶۶

در نام جستن دلیری بود

زمانه ز بد دل به سیری بود

۲۶۷

وگر تخت جویی هنر بایدت

چوسبزی بود شاخ و بر بایدت

۲۶۸

چوپرسند پرسندگان از هنر

نشاید که پاسخ دهیم ازگهر

۲۶۹

گهر بی‌هنر ناپسندست وخوار

برین داستان زد یکی هوشیار

۲۷۰

که گر گل نبوید به رنگش مجوی

کز آتش بروید مگر آب جوی

۲۷۱

توانگر به بخشش بود شهریار

به گنج نهفته نه‌ای پایدار

۲۷۲

به گفتار خوب ار هنر خواستی

به کردار پیدا کند راستی

۲۷۳

فروتر بود هرک دارد خرد

سپهرش همی درخرد پرورد

۲۷۴

چنین هم بود مردم شاد دل

ز کژیش خون گردد آزاد دل

۲۷۵

خرد درجهان چون درخت وفاست

وزو بار جستن دل پادشاست

۲۷۶

چوخرسند باشی تن آسان شوی

چو آز آوری زو هراسان شوی

۲۷۷

مکن نیک مردی به جای کسی

که پاداش نیکی نیابی بسی

۲۷۸

گشاده دلانرا بود بخت یار

انوشه کسی کو بود بردبار

۲۷۹

هران کس که جوید همی برتری

هنرها بباید بدین داوری

۲۸۰

یکی رای وفرهنگ باید نخست

دوم آزمایش بباید درست

۲۸۱

سیوم یار باید بهنگام کار

ز نیک وز بد برگرفتن شمار

۲۸۲

چهارم که مانی بجا کام را

ببینی ز آغاز فرجام را

۲۸۳

به پنجم اگر زورمندی بود

به تن کوشش آری بلندی بود

۲۸۴

وزین هر دری جفت گردد سخن

هنرخیره بی‌آزمایش مکن

۲۸۵

ازان پس چو یارت بود نیکساز

بروبر به هنگامت آید نیاز

۲۸۶

چو کوشش نباشد تن زورمند

نیارد سر آرزوها ببند

۲۸۷

چو کوشش ز اندازه اندر گذشت

چنان دان که کوشنده نومید گشت

۲۸۸

خوی مرد دانا بگوییم پنج

کزان عادت او خود نباشد به رنج

۲۸۹

چونادان عادت کند هفت چیز

وزان هفت چیز به رنج‌ست نیز

۲۹۰

نخست آنک هرکس که دارد خرد

ندارد غم آن کزو بگذرد

۲۹۱

نه شادان کند دل بنایافته

نه گر بگذرد زو شود تافته

۲۹۲

چو از رنج وز بد تن آسان شود

ز نابودنیها هراسان شود

۲۹۳

چو سختیش پیش آید از هر شمار

شود پیش و سستی نیارد به کار

۲۹۴

ز نادان که گفتیم هفتست راه

یکی آنک خشم آورد بی‌گناه

۲۹۵

گشاده کند گنج بر ناسزای

نه زو مزد یابد بهر دو سرای

۲۹۶

سه دیگر به یزدان بود ناسپاس

تن خویش را در نهان ناشناس

۲۹۷

چهارم که با هر کسی راز خویش

بگوید برافرازد آواز خویش

۲۹۸

به پنجم به گفتار ناسودمند

تن خویش دارد بدرد و گزند

۲۹۹

ششم گردد ایمن ز نا استوار

همی پرنیان جوید از خار بار

۳۰۰

به هفتم که بستیهد اندر دروغ

به بی‌شرمی اندر بجوید فروغ

۳۰۱

چنان دان توای شهریار بلند

که از وی نبیند کسی جز گزند

۳۰۲

چو بر انجمن مرد خامش بود

ازان خامشی دل به رامش بود

۳۰۳

سپردن به دانای داننده گوش

به تن توشه یابد به دل رای وهوش

۳۰۴

شنیده سخنها فرامش مکن

که تاجست برتخت شاهی سخن

۳۰۵

چوخواهی که دانسته آید به بر

به گفتار بگشای بند از هنر

۳۰۶

چوگسترد خواهی به هر جای نام

زبان برکشی همچو تیغ از نیام

۳۰۷

چو بامرد دانات باشد نشست

زبردست گردد سر زیر دست

۳۰۸

ز دانش بود جان و دل را فروغ

نگر تا نگردی به گرد دروغ

۳۰۹

سخنگوی چون بر گشاید سخن

بمان تا بگوید تو تندی مکن

۳۱۰

زبان را چو با دل بود راستی

ببندد ز هر سو درکاستی

۳۱۱

ز بیکار گویان تو دانا شوی

نگویی ازان سان کزو بشنوی

۳۱۲

ز دانش دربی‌نیازی مجوی

و گر چند ازو سختی آید بروی

۳۱۳

همیشه دل شاه نوشین‌روان

مبادا ز آموختن ناتوان

۳۱۴

بپرسید پس موبد تیز مغز

که اندر جهان چیست کردار نغز

۳۱۵

کجا مرد را روشنایی دهد

ز رنج زمانه رهایی دهد

۳۱۶

چنین داد پاسخ که هر کو خرد

بیابد ز هر دو جهان بر خورد

۳۱۷

بدو گفت گرنیستش بخردی

خرد خلعتی روشنست ایزدی

۳۱۸

چنین داد پاسخ که دانش بهست

چو دانا بود برمهان برمهست

۳۱۹

بدو گفت گر راه دانش نجست

بدین آب هرگز روان را نشست

۳۲۰

چنین داد پاسخ که از مرد گرد

سرخویش را خوار باید شمرد

۳۲۱

اگر تاو دارد به روز نبرد

سر بدسگال اندر آرد بگرد

۳۲۲

گرامی بود بر دل پادشا

بود جاودان شاد و فرمانروا

۳۲۳

بدو گفت گرنیستش بهره زین

ندارد پژوهیدن آیین و دین

۳۲۴

چنین داد پاسخ که آن به که مرگ

نهد بر سر او یکی تیره ترگ

۳۲۵

دگر گفت کزبار آن میوه دار

که دانا بکارد به باغ بهار

۳۲۶

چه سازیم تاهرکسی برخوریم

وگر سایهٔ او به پی بسپریم

۳۲۷

چنین داد پاسخ که هر کو زبان

ز بد بسته دارد نرنجد روان

۳۲۸

کسی را ندرد به گفتار پوست

بود بر دل انجمن نیز دوست

۳۲۹

همه کار دشوارش آسان شود

ورا دشمن ودوست یکسان شود

۳۳۰

دگر گفت کان کو ز راه گزند

بگردد بزرگست و هم ارجمند

۳۳۱

چنین داد پاسخ که کردار بد

بسان درختیست با بار بد

۳۳۲

اگر نرم گوید زبان کسی

درشتی به گوشش نیاید بسی

۳۳۳

بدان کز زبانست گوشش به رنج

چو رنجش نجویی سخن را بسنج

۳۳۴

همان کم سخن مرد خسروپرست

جز از پیش گاهش نشاید نشست

۳۳۵

دگر از بدیهای نا آمده

گریزد چو از دام مرغ و دده

۳۳۶

سه دیگر که بر بد توانا بود

بپرهیزد ار ویژه دانا بود

۳۳۷

نیازد به کاری که ناکردنیست

نیازارد آن را که نازردنیست

۳۳۸

نماند که نیکی برو بگذرد

پی روز نا آمده نشمرد

۳۳۹

بدشمن ز نخچیر آژیرتر

برو دوست همواره چون تیر و پر

۳۴۰

ز شادی که فرجام او غم بود

خردمند را ارز وی کم بود

۳۴۱

تن آسانی و کاهلی دور کن

بکوش وز رنج تنت سور کن

۳۴۲

که ایدر تو را سود بی‌رنج نیست

چنان هم که بی‌پاسبان گنج نیست

۳۴۳

ازین باره گفتار بسیار گشت

دل مردم خفته بیدار گشت

۳۴۴

جهان زنده باد به نوشین‌روان

همیشه جهاندار و دولت جوان

۳۴۵

برو خواندند آفرین موبدان

کنارنگ و بیداردل بخردان

۳۴۶

ستودند شاه جهان را بسی

برفتند با خرمی هرکسی

۳۴۷

دوهفته برین نیز بگذشت شاه

بپردخت روزی ز کاری سپاه

۳۴۸

بفرمود تا موبدان و ردان

به ایوان خرامند با بخردان

۳۴۹

بپرسید شاه ازبن و از نژاد

ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد

۳۵۰

ز شاهی وز داد کنداوران

ز آغاز وفرجام نیک اختران

۳۵۱

سخن کرد زین موبدان خواستار

به پرسش گرفت آنچ آید به کار

۳۵۲

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که رخشنده گوهر برآر از نهفت

۳۵۳

یکی آفرین کرد بوزرجمهر

که‌ای شاه روشن‌دل و خوب‌چهر

۳۵۴

چنان دان که اندر جهان نیز شاه

یکی چون تو ننهاد برسرکلاه

۳۵۵

به داد و به دانش به تاج و به تخت

به فر و به چهر و برای و به بخت

۳۵۶

چوپرهیزکاری کند شهریار

چه نیکوست پرهیز با تاجدار

۳۵۷

ز یزدان بترسد گه داوری

نگردد به میل و بکنداوری

۳۵۸

خرد راکند پادشا بر هوا

بدانگه که خشم آورد پادشا

۳۵۹

نباید که اندیشهٔ شهریار

بود جز پسندیدهٔ کردگار

۳۶۰

ز یزدان شناسد همه خوب و زشت

به پاداش نیکی بجوید بهشت

۳۶۱

زبان راست گوی و دل آزرم‌جوی

همیشه جهان را بدو آبروی

۳۶۲

هران کس که باشد ورا رای‌زن

سبک باشد اندر دل انجمن

۳۶۳

سخن گوی وروشن دل و دادده

کهان را بکه دارد و مه به مه

۳۶۴

کسی کو بود شاه را زیر دست

نباید که یابد به جائی شکست

۳۶۵

بدانگه شد تاج خسرو بلند

که دانا بود نزد او ارجمند

۳۶۶

نگه داشتن کار درگاه را

به زهر آژدن کام بدخواه را

۳۶۷

چو دارد ز هر دانشی آگهی

بماند جهاندار با فرهی

۳۶۸

نباید که خسبد کسی دردمند

که آید مگر شاه را زو گزند

۳۶۹

کسی کو به بادافره اندرخورست

کجا بدنژادست و بد گوهرست

۳۷۰

کند شاه دور از میان گروه

بی‌آزار تا زو نگردد ستوه

۳۷۱

هران کس که باشد به زندان شاه

گنهکار گر مردم بیگناه

۳۷۲

به فرمان یزدان بباید گشاد

بزند و باست آنچ کردست یاد

۳۷۳

سپهبد به فرهنگ دارد سپاه

براساید از درد فریادخواه

۳۷۴

چو آژیر باشی ز دشمن برای

بداندیش را دل برآید ز جای

۳۷۵

همه رخنهٔ پادشاهی بمرد

بداری به هنگام پیش از نبرد

۳۷۶

به چیزی که گردد نکوهیده شاه

نکوهش بود نیز با فر و گاه

۳۷۷

ازو دور گشتن به رغم هوا

خرد را بران رای کردن گوا

۳۷۸

فزودن به فرزند برمهر خویش

چو در آب دیدن بود چهر خویش

۳۷۹

ز فرهنگ وز دانش آموختن

سزد گر دلت یابد افروختن

۳۸۰

گشادن برو بر در گنج خویش

نباید که یادآورد رنج خویش

۳۸۱

هرانگه که یازد ببد کار دست

دل شاه بچه نباید شکست

۳۸۲

چو بر بد کنش دست گردد دراز

به خون جز به فرمان یزدان میاز

۳۸۳

و گر دشمنی یابی اندر دلش

چو خوباشد از بوستان بگسلش

۳۸۴

که گر دیر ماند بنیرو شود

وزو باغ شاهی پرآهو شود

۳۸۵

چوباشد جهانجوی با فر و هوش

نباید که دارد به بدگوی گوش

۳۸۶

ز دستور بد گوهر و گفت بد

تباهی به دیهیم شاهی رسد

۳۸۷

نباید شنیدن ز نادان سخن

چو بد گوید از داد فرمان مکن

۳۸۸

همه راستی باید آراستن

نباید که دیو آورد کاستن

۳۸۹

چواین گفتها بشنود پارسا

خرد راکند بر دلش پادشا

۳۹۰

کند آفرین تاج برشهریار

شود تخت شاهی برو پایدار

۳۹۱

بنازد بدو تاج شاهی و تخت

بداندیش نومید گردد زبخت

۳۹۲

چو برگردد این چرخ ناپایدار

ازو نام نیکو بود یادگار

۳۹۳

بماناد تا روز باشد جوان

هنر یافته جان نوشین‌روان

۳۹۴

ز گفتار او انجمن خیره شد

همه رای دانندگان تیره شد

۳۹۵

چو نوشین‌روان آن سخنها شنود

به روزیش چندانک بد برفزود

۳۹۶

وزان پندها دیده پر آب کرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

۳۹۷

یکی انجمن لب پر از آفرین

برفتند ز ایوان شاه زمین

۳۹۸

برین نیز بگذشت یک هفته روز

بهشتم چو بفروخت گیتی‌فروز

۳۹۹

بیانداخت آن چادر لاژورد

بیاراست گیتی به دیبای زرد

۴۰۰

شهنشاه بنشست با موبدان

جهاندیده و کار کرده ردان

۴۰۱

سرموبد موبدان اردشیر

چو شاپور وچون یزدگرد دبیر

۴۰۲

ستاره شناسان و جویندگان

خردمند و بیدار گویندگان

۴۰۳

سراینده بوزرجمهر جوان

بیامد برشاه نوشین‌روان

۴۰۴

بدانندگان گفت شاه جهان

که باکیست این دانش اندر نهان

۴۰۵

کزو دین یزدان به نیرو شود

همان تخت شاهی بی‌آهو شود

۴۰۶

چوبشنید زو موبد موبدان

زبان برگشاد از میان ردان

۴۰۷

چنین داد پاسخ که از داد شاه

درفشان شود فر دیهیم و گاه

۴۰۸

چو با داد بگشاید از گنج بند

بماند پس از مرگ نامش بلند

۴۰۹

دگر کو بشوید زبان از دروغ

نجوید به کژی ز گیتی فروغ

۴۱۰

سپهبد چو با داد و بخشایشست

ز تاجش زمانه پرآسایشست

۴۱۱

و دیگر که از کهتر پرگناه

چو پوزش کند باز بخشدش شاه

۴۱۲

به پنجم جهاندار نیکوسخن

که نامش نگردد به گیتی کهن

۴۱۳

همه راست گوید سخن کم وبیش

نگردد بهر کار ز آیین خویش

۴۱۴

ششم بر پرستندهٔ تخت خویش

چنان مهر دارد که بر بخت خویش

۴۱۵

به هفتم سخن هرک دانا بود

زبانش بگفتن توانا بود

۴۱۶

نگردد دلش سیر ز آموختن

از اندیشگان مغز را سوختن

۴۱۷

به آزادیست ازخرد هرکسی

چنانچون ببالد ز اختر بسی

۴۱۸

دلت مگسل ای شاه راد از خرد

خرد نام و فرجام را پرورد

۴۱۹

منش پست وکم دانش آنکس که گفت

کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت

۴۲۰

چنین گفت پس یزدگرد دبیر

که ای شاه دانا و دانش‌پذیر

۴۲۱

ابرشاه زشتست خون ریختن

به اندک سخن دل برآهیختن

۴۲۲

همان چون سبک سر بود شهریار

بداندیش دست اندآرد به کار

۴۲۳

همان با خردمند گیرد ستیز

کند دل ز نادانی خویش تیز

۴۲۴

دل شاه گیتی چو پر آز گشت

روان ورا دیو انباز گشت

۴۲۵

و رایدون که حاکم بود تیزمغز

نیاید ز گفتار او کار نغز

۴۲۶

دگر کارزاری که هنگام جنگ

بترسد ز جان و نترسد ز ننگ

۴۲۷

توانگر که باشد دلش تنگ و زفت

شکم زمین بهتر او را نهفت

۴۲۸

چو بر مرد درویش کنداوری

نه کهتر نه زیبندهٔ مهتری

۴۲۹

چوکژی کند پیر ناخوش بود

پس ازمرگ جانش پرآتش بود

۴۳۰

چو کاهل بود مرد برنا به کار

ازو سیر گردد دل روزگار

۴۳۱

نماند ز نا تندرستی جوان

مبادش توان و مبادش روان

۴۳۲

چو بوزرجمهر این سخنهای نغز

شنید و بدانش بیاراست مغز

۴۳۳

چنین گفت باشاه خورشید چهر

که بادا به کام تو روشن سپهر

۴۳۴

چنان دان که هرکس که دارد خرد

بدانش روان را همی‌پرورد

۴۳۵

نکوهیده ده کار بر ده گروه

نکوهیده‌تر نزد دانش پژوه

۴۳۶

یکی آنک حاکم بود با دروغ

نگیرد بر مرد دانا فروغ

۴۳۷

سپهبد که باشد نگهبان گنج

سپاهی که او سر بپیچد ز رنج

۴۳۸

دگر دانشومند کو از بزه

نترسد چو چیزی بود بامزه

۴۳۹

پزشکی که باشد به تن دردمند

ز بیمار چون باز دارد گزند

۴۴۰

چو درویش مردم که نازد به چیز

که آن چیز گفتن نیرزد به نیز

۴۴۱

همان سفله کز هر کس آرام و خواب

ز دریا دریغ آیدش روشن آب

۴۴۲

وگرباد نوشین بتو برجهد

سپاسی ازان برسرت برنهد

۴۴۳

بهفتم خردمند کاید به خشم

به چیز کسان برگمارد دو چشم

۴۴۴

بهشتم به نادان نماینده راه

سپردن به کاهل کسی کارگاه

۴۴۵

همان بیخرد کو نیابد خرد

پشیمان شود هم ز گفتار بد

۴۴۶

دل مردم بیخرد به آرزوی

برین گونه آویزد ای نیک‌خوی

۴۴۷

چوآتش که گوگرد یابد خورش

گرش درنیستان بود پرورش

۴۴۸

دل شاه نوشین‌روان زنده باد

سران جهان پیش او بنده باد

۴۴۹

برین نیزبگذشت یک هفته ماه

نشست از بر تخت پیروز شاه

۴۵۰

به یک دست موبد که بودش وزیر

بدست دگر یزدگرد دبیر

۴۵۱

همان گرد بر گرد او موبدان

سخن گو چو بوزرجمهر جوان

۴۵۲

به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه

که‌ای مرد پر دانش و نیک‌خواه

۴۵۳

سخنها که جان را بود سودمند

همی مرد بی‌ارز گردد بلند

۴۵۴

ازو گنج گویا نگیرد کمی

شنودن بود مرد را خرمی

۴۵۵

چنین گفت موبد به بوزرجمهر

که‌ای نامورتر ز گردان سپهر

۴۵۶

چه دانی که بیشیش بگزایدت

چوکمی بود روز بفزایدت

۴۵۷

چنین داد پاسخ که کمتر خوری

تن آسان شوی هم روان پروری

۴۵۸

ز کردار نیکی چو بیشی کنی

همی برهماورد پیشی کنی

۴۵۹

چنین گفت پس یزدگرد دبیر

که‌ای مرد گوینده و یاد گیر

۴۶۰

سه آهو کدامند با دل به راز

که دارند وهستند زان بی‌نیاز

۴۶۱

چنین داد پاسخ که باری نخست

دل از عیب جستن ببایدت شست

۴۶۲

بی‌آهو کسی نیست اندر جهان

چه در آشکار و چه اندر نهان

۴۶۳

چومهتر بود بر تو رشک آوری

چوکهتر بود زو سرشک آوری

۴۶۴

سه دیگر سخن چین و دوروی مرد

بران تا برانگیزد از آب گرد

۴۶۵

چو گوینده‌ای کو نه برجایگاه

سخن گفت و زو دور شد فر و جاه

۴۶۶

همان کو سخن سر به سر نشنود

نداند به گفتار و هم نگرود

۴۶۷

به چیزی ندارد خردمند چشم

کزو بازماند بپیچد ز خشم

۴۶۸

بپرسید پس موبد موبدان

که این برتر از دانش بخردان

۴۶۹

کسی نیست بی‌آرزو درجهان

اگر آشکارست و گر در نهان

۴۷۰

همان آرزو را پدیدست راه

که پیدا کند مرد را دستگاه

۴۷۱

کدامین ره آید تو را سودمند

کدامست با درد و رنج و گزند

۴۷۲

چنین داد پاسخ که راه از دو سوست

گذشتن تو را تا کدام آرزوست

۴۷۳

ز گیتی یکی بازگشتن به خاک

که راهی درازست با بیم و باک

۴۷۴

خرد باشدت زین سخن رهنمون

بدین پرسش اندر چرایی و چون

۴۷۵

خرد مرد راخلعت ایزدیست

سزاوار خلعت نگه کن که کیست

۴۷۶

تنومند را کو خرد یار نیست

به گیتی کس او را خریدار نیست

۴۷۷

نباشد خرد جان نباشد رواست

خرد جان پاکست و ایزد گو است

۴۷۸

چوبنیاد مردی بیاموخت مرد

سرافراز گردد به ننگ و نبرد

۴۷۹

ز دانش نخستین به یزدان گرای

که او هست و باشد همیشه به جای

۴۸۰

بدو بگروی کام دل یافتی

رسیدی به جایی که بشتافتی

۴۸۱

دگر دانش آنست کز خوردنی

فراز آوری روی آوردنی

۴۸۲

بخورد و بپوشش به یزدان گرای

بدین دار فرمان یزدان به جای

۴۸۳

گر آیدت روزی به چیزی نیاز

به دشت و به گنج و به پیلان مناز

۴۸۴

هم از پیشه‌ها آن گزین کاندروی

ز نامش نگردد نهان آبروی

۴۸۵

همان دوستی باکسی کن بلند

که باشد بسختی تو را سودمند

۴۸۶

تو در انجمن خامشی برگزین

چوخواهی که یک سر کنند آفرین

۴۸۷

چو گویی همان گوی کموختی

به آموختن درجگر سوختی

۴۸۸

سخن سنج و دینار گنجی مسنج

که در دانشی مرد خوارست گنج

۴۸۹

روان در سخن گفتن آژیرکن

کمان کن خرد را سخن تیرکن

۴۹۰

چو رزم آیدت پیش هشیار باش

تنت را ز دشمن نگهدار باش

۴۹۱

چو بدخواه پیش توصف برکشید

تو را رای وآرام باید گزید

۴۹۲

برابر چو بینی کسی هم نبرد

نباید که گردد تو را روی زرد

۴۹۳

تو پیروزی ار پیشدستی کنی

سرت پست گردد چوسستی کنی

۴۹۴

بدانگه که اسب افگنی هوش دار

سلیح هم آورد را گوش دار

۴۹۵

گرو تیز گردد تو زو برمگرد

هشیوار یاران گزین در نبرد

۴۹۶

چودانی که با او نتابی مکوش

ببرگشتن از رزم باز آر هوش

۴۹۷

چنین هم نگه دار تن در خورش

نباید که بگزایدت پرورش

۴۹۸

بخور آن چنان کان بنگزایدت

ببیشی خورش تن بنفزایدت

۴۹۹

مکن درخورش خویش را چار سوی

چنان خور که نیزت کند آرزوی

۵۰۰

ز می نیزهم شادمانی گزین

که مست ازکسی نشنود آفرین

۵۰۱

چو یزدان پسندی پسندیده‌ای

جهان چون تنست و تو چون دیده‌ای

۵۰۲

بسی از جهان آفرین یاد کن

پرستش برین یاد بنیاد کن

۵۰۳

به ژرفی نگهدار هنگام را

به روز و به شب گاه آرام را

۵۰۴

چودانی که هستی سرشته ز خاک

فرامش مکن راه یزدان پاک

۵۰۵

پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن

تو نو باش گرهست گیتی کهن

۵۰۶

به نیکی گرای و غنیمت شناس

همه ز آفریننده دار این سپاس

۵۰۷

مگرد ایچ گونه به گرد بدی

به نیکی گر ایی اگر بخردی

۵۰۸

ستوده‌ترآنکس بود در جهان

که نیکش بود آشکار و نهان

۵۰۹

هوا را مبر پیش رای وخرد

کزان پس خرد سوی تو ننگرد

۵۱۰

چوخواهی که رنج تو آید به بر

ز آموزگاران مپرتاب سر

۵۱۱

دبیری بیاموز فرزند را

چوهستی بود خویش و پیوند را

۵۱۲

دبیری رساند جوان را به تخت

کند نا سزا را سزاوار بخت

۵۱۳

دبیریست از پیشه‌ها ارجمند

کزو مرد افگنده گردد بلند

۵۱۴

چو با آلت و رای باشد دبیر

نشیند بر پادشا ناگزیر

۵۱۵

تن خویش آژیر دارد ز رنج

بیابد بی‌اندازه از شاه گنج

۵۱۶

بلاغت چو با خط گرد آیدش

براندیشه معنی بیفزایدش

۵۱۷

ز لفظ آن گزیند که کوتاه‌تر

بخط آن نماید که دلخواه‌تر

۵۱۸

خردمند باید که باشد دبیر

همان بردبار و سخن یادگیر

۵۱۹

هشیوار و سازیدهٔ پادشا

زبان خامش از بد به تن پارسا

۵۲۰

شکیبا و با دانش و راست‌گوی

وفادار و پاکیزه و تازه‌روی

۵۲۱

چو با این هنرها شود نزد شاه

نشاید نشستن مگر پیش گاه

۵۲۲

سخنها چوبشنید از و شهریار

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

۵۲۳

چنین گفت کسری به موبد که رو

ورا پایگاهی بیارای نو

۵۲۴

درم خواه وخلعت سزاوار اوی

که در دل نشستست گفتار اوی

۵۲۵

دگر هفته چون هور بفراخت تاج

بیامد نشست از بر تخت عاج

۵۲۶

ابا نامور موبدان و ردان

جهاندار و بیدار دل بخردان

۵۲۷

همی‌خواست ز ایشان جهاندارشاه

همان نیز فرخ دبیر سپاه

۵۲۸

هم از فیلسوفان وز مهتران

ز هر کشوری کار دیده سران

۵۲۹

همان ساوه و یزدگرد دبیر

به پیش اندرون بهمن تیزویر

۵۳۰

به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه

که دل را بیارای و بنمای راه

۵۳۱

زمن راستی هرچ دانی بگوی

به کژی مجو ازجهان آبروی

۵۳۲

پرستش چگونه است فرمان من

نگه داشتن رای و پیمان من

۵۳۳

ز گیتی چو آگه شوند این مهان

شنیده بگویند با همرهان

۵۳۴

چنین گفت با شاه بیدار مرد

که ای برتر از گنبد لاژورد

۵۳۵

پرستیدن شهریار زمین

نجوید خردمند جز راه دین

۵۳۶

نباید به فرمان شاهان درنگ

نباید که باشد دل شاه تنگ

۵۳۷

هرآنکس که برپادشا دشمنست

روانش پرستار آهرمنست

۵۳۸

دلی کو ندارد تن شاه دوست

نباید که باشد ورا مغز و پوست

۵۳۹

چنان دان که آرام گیتیست شاه

چونیکی کنیم او دهد دستگاه

۵۴۰

به نیک و بد او را بود دست رس

نیازد به کین و به آزرم کس

۵۴۱

تو مپسند فرزند را جای اوی

چوجان دار در دل همه رای اوی

۵۴۲

به شهری که هست اندرو مهرشاه

نیابد نیاز اندران بوم راه

۵۴۳

بدی از تو از فر او بگذرد

که بختش همه نیکویی پرورد

۵۴۴

جهان را دل ازشاه خندان بود

که بر چهر او فر یزدان بود

۵۴۵

چو از نعمتش بهره یابی بکوش

که داری همیشه به فرمانش گوش

۵۴۶

به اندیشه گر سربپیچی ازوی

نبیند به نیکی تو را بخت روی

۵۴۷

چو نزدیک دارد مشو برمنش

وگر دور گردی مشو بدکنش

۵۴۸

پرستنده گر یابد از شاه رنج

نگه کن که با رنج نامست و گنج

۵۴۹

نباید که سیر آید از کارکرد

همان تیز گردد ز گفتار سرد

۵۵۰

اگر گشن شد بنده را دستگاه

به فر و به نام جهاندار شاه

۵۵۱

گر از ده یکی باژ خواهد رواست

چنان رفت باید که او را هواست

۵۵۲

گرامی‌تر آنکس بود نزد شاه

که چون گشن بیند ورا دستگاه

۵۵۳

ز بهری که اورا سراید ز گنج

نماند که باشد بدو درد و رنج

۵۵۴

ز یزدان بود آنک ماند سپاس

کند آفرین مرد یزدان‌شناس

۵۵۵

و دیگر که اندر دلش راز شاه

بدارد نگوید به خورشید وماه

۵۵۶

به فرمان شاه آنک سستی کند

همی از تن خویش مستی کند

۵۵۷

نکوهیده باشد گل آن درخت

که نپراگند بار بر تاج وتخت

۵۵۸

ز کسهای او پیش او بدمگوی

که کمتر کنی نزد او آبروی

۵۵۹

و گر پرسدت هرچ دانی نگوی

به بسیار گفتن مبر آبروی

۵۶۰

هرآنکس که بسیار گوید دروغ

به نزدیک شاهان نگیرد فروغ

۵۶۱

سخن کان نه اندر خورد با خرد

بکوشد که بر پادشا نشمرد

۵۶۲

فزونست زان دانش اندر جهان

که بشنید گوش آشکار و نهان

۵۶۳

کسی را که شاه جهان خوار کرد

بماند همیشه روان پر ز درد

۵۶۴

همان در جهان ارجمند آن بود

که با او لب شاه خندان بود

۵۶۵

چو بنوازدت شاه کشی مکن

اگر چه پرستنده باشی کهن

۵۶۶

که هرچند گردد پرستش دراز

چنان دان که هست او ز تو بی‌نیاز

۵۶۷

اگر با تو گردد ز چیزی دژم

به پوزش گرای و مزن هیچ دم

۵۶۸

اگر پرورد دیگری را همان

پرستار باشد چو تو بی گمان

۵۶۹

و گر نیستت آگهی زان گناه

برهنه دلت را ببر نزد شاه

۵۷۰

وگر نه هیچ تاب اندر آری به دل

بدو روی منمای و پی برگسل

۵۷۱

به فرش ببیند نهان تو را

دل کژ و تیره روان تو را

۵۷۲

ازان پس نیابی تو زو نیکوی

همان گرم گفتار او نشنوی

۵۷۳

در پادشا همچو دریا شمر

پرستنده ملاح وکشتی هنر

۵۷۴

سخن لنگر و بادبانش خرد

به دریا خردمند چون بگذرد

۵۷۵

همان بادبان را کند سایه دار

که هم سایه‌دارست و هم مایه دار

۵۷۶

کسی کو ندارد روانش خرد

سزد گر در پادشا نسپرد

۵۷۷

اگر پادشا کوه آتش بدی

پرستنده را زیستن خوش بدی

۵۷۸

چو آتش گه خشم سوزان بود

چوخشنود باشد فروزان بود

۵۷۹

ازو یک زمان شیروشهدست بهر

به دیگر زمان چون گزاینده زهر

۵۸۰

به کردار دریا بود کارشاه

به فرمان او تابد از چرخ ماه

۵۸۱

ز دریا یکی ریگ دارد به کف

دگر دربیابد میان صدف

۵۸۲

جهان زنده بادا بنوشین‌روان

همیشه به فرمانش کیوان روان

۵۸۳

نگه کرد کسری بگفتا راوی

دلش گشت خرم به دیدار اوی

۵۸۴

چو گفتی که زه بدره بودی چهار

بدین گونه بد بخشش شهریار

۵۸۵

چو با زه بگفتی زهازه بهم

چهل بدره بودی ز گنجش درم

۵۸۶

چو گنجور باشاه کردی شمار

به هربدره بودی درم ده هزار

۵۸۷

شهنشاه با زه زهازه بگفت

که گفتار او با درم بود جفت

۵۸۸

بیاورد گنجور خورشید چهر

درم بدره‌ها پیش بوزرجمهر

۵۸۹

برین داستان برسخن ساختم

به مهبود دستور پرداختم

۵۹۰

میاسای ز آموختن یک زمان

ز دانش میفگن دل اندرگمان

۵۹۱

چوگویی که فام خرد توختم

همه هرچ بایستم آموختم

۵۹۲

یکی نغز بازی کند روزگار

که بنشاندت پیش آموزگار

۵۹۳

ز دهقان کنون بشنو این داستان

که برخواند از گفتهٔ باستان

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2674
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر دوم - تصویر ۲۵۶
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر پنجم - تصویر ۱۳
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر چهارم - تصویر ۳۳۵
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هفتم - تصویر ۱
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر ششم - تصویر ۴
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۱
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر یکم - تصویر ۴۰

نظرات

user_image
فرهاد
۱۳۹۱/۰۷/۰۱ - ۰۸:۵۹:۲۸
بیت سوم از آخر باید باشد: وام خرد توختم، نه فام. با سپاس
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۳/۱۲ - ۰۰:۰۰:۰۸
فام همان وام است و درست می باشد ،
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۳/۱۲ - ۰۰:۰۲:۲۱
گروه و انجمن و جوخه برابر هستند انجوخیدن هم ریشه جوخه است یعنی جمع کردن و انباشتن ، جایی خوانده ام که جمع نیز اوستایی است و جم بوده است و ع گرفته ولی به یاد ندارم چه کسی و در کدام کتاب
user_image
جلال الدین
۱۳۹۵/۰۵/۱۶ - ۰۶:۵۶:۱۴
چوگویی که فام خرد توختمهمه هرچ بایستم آموختمیکی نغز بازی کند روزگارکه بنشاندت پای آموزگار
user_image
بهروز
۱۳۹۶/۰۴/۱۵ - ۱۸:۰۹:۱۰
زنیرو بود مرد را راستی زسستی گژی زاید و کاستیبزرگترین اشتباهم تو زمینه ادبیات این بود که با شاهنامه شروع نکردم چرا انقدر کم نسبت به بقیه شعرای《 معروف قدیمی》 به فردوسی توجه شده و میشه
user_image
سید رضا نوعی ( حکیم )
۱۴۰۱/۰۷/۰۲ - ۰۵:۳۲:۲۰
 نگر خواب را بیهده نشمری  یکی بهره دانی ز پیغمبری   بیت فوق عینا ترجمه حدیثی از پیامبر (ص ) می باشد که در منابع معتبر فریقین ( شیعه و اهل سنت ) وجود دارد و آن حدیث بشرح ذیل می باشد :     ( اَلرُّؤْیَا الصادقه جُزْءٌ مِنْ سِتَّةٍ وَ أَرْبَعِینَ جُزْءاً مِنَ اَلنُّبُوَّةِ ) (1) یعنی : رویای صادقه یک جزء از چهل و شش جزء نبوت است .   رویا در شاهنامه ابزار شناخت شهودی و دریچه ای به عالم غیب است. اکثر رویدادهای مهم، پیش از وقوع در خواب به پهلوانان و پادشاهان الهام شده است. فردوسی به تعبیر خواب معتقد بوده و معبران در شاهنامه اغلب موبدان، حکیمان و روحانیان بزرگ بوده اند که توانسته اند حوادث آینده را با تعبیر درست پیشگویی کنند. با این همه، در نهایت امر، تجربه شخصی فردوسی از خواب دیدن "سلطان محمود غزنوی" درست از آب درنیامد و سلطان محمود قدر این کار ارزشمند او را نشناخت.   بخشی از ابیات فردوسی درباره اینکه سلطان محمود را خودش در خواب دیده :   بر اندیشه شهریار زمین / بخفتم شبی لب پر از آفرین چنان دید روشن روانم به خواب / که رخشنده شمعی برآمد ز آب جهاندار محمود، شاه بزرگ / به آبشخور آرد همه میش و گرگ چو کودک لب از شیر مادر بشست / به گهواره محمود گوید نخست   فردوسی در مجموع سی و چهار بار در شاهنامه از خواب و رویا سخن به میان آورده است ; از جمله:   خواب کیخسرو، خواب های سام (دو خواب)، خواش گشتاسب، خواب بابک نیای اردشیر (دو شب پیاپی)، خواب کتایون (دختر قیصر و مادر اسفندیار)، خواب رودابه، خواب کیقباد، خواب افراسیاب، خواب طوس، خواب سیاووش، خواب پیران، خواب گودرز، خواب جریره (مادر فرود)، خواب ضحاک، خواب رستم، خواب های کید هندی (دو خواب)، خواب بهرام چوبین (دو خواب)، خواب انوشیروان و سرانجام خواب خود فردوسی  می باشد که در بالا بدان اشاره نمودیم .   1- آدرس حدیث ( اَلرُّؤْیَا الصادقه جُزْءٌ مِنْ سِتَّةٍ وَ أَرْبَعِینَ جُزْءاً مِنَ اَلنُّبُوَّةِ ) از منابع اهل سنت :   کتاب صحیح ترمذی ج 7، ص 45 و غیره؛ مسند مالک ج 2، ص 956؛ سنن ابن ماجه ج 2، ص 1282؛ ابن حجر ج 16، صص 27-29؛ القرطبی ج 2، ص988 آدرس حدیث مزبور در منابع شیعه : بحار الانوار ج 58 ص 175 - وافی ج2 ص 75 - تفسیر نورالثقلین ج2 ص425  
user_image
یزدانپناه عسکری
۱۴۰۲/۰۲/۱۸ - ۰۳:۳۸:۳۸
532- پرستش چگونه است فرمان من - نگه داشتن رای و پیمان من  *** [علامه سید محمد حسین طباطبایی] پرستش به مستی است در کیش مهر   –  برونند زین جرگه هشیارها [یزدانپناه عسکری] تعقل قلب: درک فرمان دیگری از فرمان های حق به فرمان خود. کسی که هوشیار است تعقل قلب ندارد  و  بنا به عرف و اجتماعی شدن  پرستش می کند.