فردوسی

فردوسی

بخش ۷ - داستان طلخند و گو

۱

چنین گفت شاهوی بیداردل

که ای پیر دانای و بسیار دل

۲

ایا مرد فرزانه و تیز ویر

ز شاهوی پیر این سخن یادگیر

۳

که درهند مردی سرافراز بود

که با لشکر و خیل و با ساز بود

۴

خنیده بهر جای جمهور نام

به مردی بهر جای گسترده گام

۵

چنان پادشا گشته برهندوان

خردمند و بیدار و روشن‌روان

۶

ورا بود کشمیر تا مرز چین

برو خواندندی به داد آفرین

۷

به مردی جهانی گرفته بدست

ورا سندلی بود جای نشست

۸

همیدون بدش تاج و گنج و سپاه

همیدون نگین وهمیدون کلاه

۹

هنرمند جمهور فرهنگ جوی

سرافراز با دانش و آبروی

۱۰

بدو شادمان زیردستان اوی

چه شهری چه از در پرستان اوی

۱۱

زنی بود هم گوهرش هوشمند

هنرمند و با دانش و بی‌گزند

۱۲

پسر زاد زان شاه نیکو یکی

که پیدا نبود از پدر اندکی

۱۳

پدر چون بدید آن جهاندار نو

هم اندر زمان نام کردند گو

۱۴

برین برنیامد بسی روزگار

که بیمار شد ناگهان شهریار

۱۵

به کدبانو اندرز کرد و به مرد

جهانی پر از دادگو را سپرد

۱۶

ز خردی نشایست گو بخت را

نه تاج و کمر بستن و تخت را

۱۷

سران راهمه سر پر از گرد بود

ز جمهورشان دل پر از درد بود

۱۸

ز بخشیدن و خوردن و داد اوی

جهان بود یک سر پر از یاد اوی

۱۹

سپاهی و شهری همه انجمن

زن و کودک و مرد شد رای زن

۲۰

که این خرد کودک نداند سپاه

نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه

۲۱

همه پادشاهی شود پرگزند

اگر شهریاری نباشد بلند

۲۲

به دنبر برادر بد آن شاه را

خردمند وشایستهٔ گاه را

۲۳

کجا نام آن نامور مای بود

به دنبر نشسته دلارای بود

۲۴

جهاندیدگان یک به یک شاه‌جوی

ز سندل به دنبر نهادند روی

۲۵

بزرگان کشمیر تا مرز چین

به شاهی بدو خواندند آفرین

۲۶

ز دنبر بیامد سرافراز مای

به تخت کیان اندر آورد پای

۲۷

همان تاج جمهور بر سر نهاد

بداد و ببخشش در اندر گشاد

۲۸

چو با سازشد مام گو را بخواست

بپرورد و با جان همی‌داشت راست

۲۹

پری چهره آبستن آمد ز مای

پسر زاد ازین نامور کدخدای

۳۰

ورا پادشا نام طلخند کرد

روان را پر از مهر فرزند کرد

۳۱

دوساله شد این خرد و گو هفت سال

دلاور گوی بود با فر و یال

۳۲

پس از چند گه مای بیمار شد

دل زن برو پر ز تیمار شد

۳۳

دوهفته برآمد به زاری بمرد

برفت وجهان دیگری را سپرد

۳۴

همه سندلی زار و گریان شدند

ز درد دل مای بریان شدند

۳۵

نشستند یک ماه باسوگ شاه

سرماه یک سر بیامد سپاه

۳۶

همه نامداران وگردان شهر

هرآنکس که او را خرد بود بهر

۳۷

سخن رفت هرگونه بر انجمن

چنین گفت فرزانه‌ای رای‌زن

۳۸

که این زن که از تخم جمهور بود

همیشه ز کردار بد دور بود

۳۹

همه راستی خواستی نزد شوی

نبود ایچ تابود جز دادجوی

۴۰

نژادیست این ساخته داد را

همه راستی را و بنیاد را

۴۱

همان به که این زن بود شهریار

که او ماند زین مهتران یادگار

۴۲

زگفتار او رام گشت انجمن

فرستاده شد نزد آن پاک تن

۴۳

که تخت دو فرزند را خود بگیر

فزاینده کاریست این ناگزیر

۴۴

چوفرزند گردد سزاوار گاه

بدو ده بزرگی و گنج و سپاه

۴۵

ازان پس هم آموزگارش تو باش

دلارام و دستور و رایش تو باش

۴۶

به گفتار ایشان زن نیک بخت

بیفراخت تاج و بیاراست تخت

۴۷

فزونی وخوبی وفرهنگ وداد

همه پادشاهی بدو گشت شاد

۴۸

دوموبد گزین کرد پاکیزه‌رای

هنرمند و گیتی سپرده به پای

۴۹

بدیشان سپرد آن دو فرزند را

دو مهتر نژاد خردمند را

۵۰

نبودند ز ایشان جدا یک زمان

بدیدار ایشان شده شادمان

۵۱

چو نیرو گرفتند و دانا شدند

بهر دانشی بر توانا شدند

۵۲

زمان تا زمان یک ز دیگر جدا

شدندی برمادر پارسا

۵۳

که ازماکدامست شایسته‌تر

به دل برتر و نیز بایسته‌تر

۵۴

چنین گفت مادر به هر دو پسر

که تا از شما باکه یابم هنر

۵۵

خردمندی ورای و پرهیز و دین

زبان چرب و گوینده و بآفرین

۵۶

چودارید هر دو ز شاهی نژاد

خرد باید و شرم و پرهیز وداد

۵۷

چوتنها شدی سوی مادر یکی

چنین هم سخن راندی اندکی

۵۸

که از ما دو فرزند کشور کراست

به شاهی و این تخت و افسرکراست

۵۹

بدو مام گفتی که تخت آن تست

هنرمندی و رای و بخت آن تست

۶۰

به دیگر پسرهم ازینسان سخن

همی‌راندی تا سخن شد کهن

۶۱

دل هرد وان شاد کردی به تخت

به گنج وسپاه وبنام و به بخت

۶۲

رسیدند هر دو به مردی به جای

بدآموز شد هر دو را رهنمای

۶۳

زرشک اوفتادند هردو به رنج

برآشوفتند ازپی تاج وگنج

۶۴

همه شهرزایشان بدونیم گشت

دل نیک مردان پرازبیم گشت

۶۵

زگفت بدآموز جوشان شدند

به نزدیک مادرخروشان شدند

۶۶

بگفتند کزماکه زیباترست

که برنیک وبد برشکیباترست

۶۷

چنین پاسخ آورد فرزانه زن

که باموبدی یکدل ورای زن

۶۸

شمارابباید نشستن نخست

بآرام و با کام فرجام جست

۶۹

ازان پس خنیده بزرگان شهر

هرآنکس که اودارد از رای بهر

۷۰

یکایک بگوییم با رهنمون

نه خوبست گرمی به کاراندرون

۷۱

کسی کو بجوید همی تاج وگاه

خردباید ورای وگنج وسپاه

۷۲

چو بیدادگر پادشاهی کند

جهان پر ز گرم وتباهی کند

۷۳

به مادر چنین گفت پرمایه گو

کزین پرسش اندر زمانه مرو

۷۴

اگر کشور ازمن نگیرد فروغ

به کژی مکن هیچ رای دروغ

۷۵

به طلخند بسپار گنج وسپاه

من او را یکی کهترم نیکخواه

۷۶

وگر من به سال وخرد مهترم

هم از پشت جمهور کنداورم

۷۷

بدو گوی تا از پی تاج و تخت

نگیرد به بی‌دانشی کارسخت

۷۸

بدو گفت مادر که تندی مکن

براندیشه باید که رانی سخن

۷۹

هرآنکس که برتخت شاهی نشست

میان بسته باید گشاده دو دست

۸۰

نگه داشتن جان پاک از بدی

بدانش سپردن ره بخردی

۸۱

هم از دشمن آژیر بودن به جنگ

نگه داشتن بهرهٔ نام و ننگ

۸۲

ز داد و ز بیداد شهر و سپاه

بپرسد خداوند خورشید و ماه

۸۳

اگر پشه از شاه یابد ستم

روانش به دوزخ بماند دژم

۸۴

جهان از شب تیره تاریک‌تر

دلی باید ازموی باریک‌تر

۸۵

که از بد کند جان و تن را رها

بداند که کژی نیارد بها

۸۶

چو بر سرنهد تاج بر تخت داد

جهانی ازان داد باشند شاد

۸۷

سرانجام بستر ز خشتست وخاک

وگر سوخته گردد اندر مغاک

۸۸

ازین دودمان شاه جمهور بود

که رایش ز کردار بد دور بود

۸۹

نه هنگام بد مردن او را بمرد

جهان را به کهتر برادر سپرد

۹۰

ز دنبر بیامد سرافراز مای

جوان بود و بینا دل وپاک رای

۹۱

همه سندلی پیش اوآمدند

پر از خون دل و شاه جو آمدند

۹۲

بیامد به تخت مهی برنشست

میان تنگ بسته گشاده دو دست

۹۳

مرا خواست انباز گشتیم وجفت

بدان تا نماند سخن درنهفت

۹۴

اگر زانک مهتر برادر تویی

به هوش وخرد نیز برتر تویی

۹۵

همان کن که جان را نداری به رنج

ز بهر سرافرازی و تاج وگنج

۹۶

یکی ازشما گرکنم من گزین

دل دیگری گردد از من بکین

۹۷

مریزید خون از پی تاج وگنج

که برکس نماند سرای سپنج

۹۸

ز مادر چو بشنید طلخند پند

نیامدش گفتار او سودمند

۹۹

به مادر چنین گفت کز مهتری

همی از پی گو کنی داوری

۱۰۰

به سال ار برادر ز من مهترست

نه هرکس که او مهتر او بهترست

۱۰۱

بدین لشکر من فروان کسست

که همسال او به آسمان کرکسست

۱۰۲

که هرگز نجویند گاه وسپاه

نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه

۱۰۳

پدر گر به روز جوانی بمرد

نه تخت بزرگی کسی راسپرد

۱۰۴

دلت جفت بینم همی سوی گو

برآنی که او را کنی پیشرو

۱۰۵

من ازگل برین گونه مردم کنم

مبادا که نام پدر گم کنم

۱۰۶

یکی مادرش سخت سوگند خورد

که بیزارم از گنبد لاژورد

۱۰۷

اگرهرگز این آرزو خواستم

ز یزدان وبردل بیاراستم

۱۰۸

مبر زین سخن جز به نیکی گمان

مشو تیز باگردش آسمان

۱۰۹

که آن راکه خواهد دهد نیکوی

نگر جز به یزدان به کس نگروی

۱۱۰

من انداختم هرچ آمد ز پند

اگر نیست پند منت سودمند

۱۱۱

نگر تاچه بهتر ز کارآن کنید

وزین پند من توشهٔ جان کنید

۱۱۲

وزان پس همه بخردان را بخواند

همه پندها پیش ایشان براند

۱۱۳

کلید درگنج دو پادشا

که بودند بادانش و پارسا

۱۱۴

بیاورد وکرد آشکارا نهان

به پیش جهاندیدگان ومهان

۱۱۵

سراسر بر ایشان ببخشید راست

همه کام آن هر دو فرزند خواست

۱۱۶

چنین گفت زان پس به طلخند گو

که ای نیک دل نامور یار نو

۱۱۷

شنیدم که جمهور چندی ز مای

سرافرازتر بد به سال و برای

۱۱۸

پدرت آن گرانمایه نیکخوی

نکرد ایچ ازان پیش تخت آرزوی

۱۱۹

نه ننگ آمدش هرگز از کهتری

نجست ایچ بر مهتران مهتری

۱۲۰

نگر تا پسندد چنین دادگر

که من پیش کهتر ببندم کمر

۱۲۱

نگفتست مادر سخن جز به داد

تو را دل چرا شد ز بیداد شاد

۱۲۲

ز لشکر بخوانیم چندی مهان

خردمند و برگشته گرد جهان

۱۲۳

ز فرزانگان چون سخن بشنویم

برای و به گفتارشان بگرویم

۱۲۴

ز ایوان مادر بدین گفت‌وگوی

برفتند ودلشان پر از جست‌وجوی

۱۲۵

برین برنهادند هر دو جوان

کزان پس ز گردان وز پهلوان

۱۲۶

ز دانا وپاکان سخن بشنویم

بران سان که باشد بدان بگرویم

۱۲۷

کز ایشان همی دانش آموختیم

به فرهنگ دلها برافروختیم

۱۲۸

بیامد دو فرزانه رهنمای

میانشان همی‌رفت هر گونه رای

۱۲۹

همی‌خواست فرزانه گو که گو

بود شاه درسندلی پیشرو

۱۳۰

هم آنکس که استاد طلخند بود

به فرزانگی هم خردمند بود

۱۳۱

همی این بران بر زد وآن برین

چنین تا دو مهتر گرفتند کین

۱۳۲

نهاده بدند اندر ایوان دو تخت

نشسته به تخت آن دو پیروز بخت

۱۳۳

دلاور دو فرزانه بردست راست

همی هریکی ازجهان بهرخواست

۱۳۴

گرانمایگان را همه خواندند

بایوان چپ و راست بنشاندند

۱۳۵

زبان برگشادند فرزانگان

که ای سرفرازان ومردانگان

۱۳۶

ازین نامداران فرخ‌نژاد

که دارید رسم پدرشان به یاد

۱۳۷

که خواهید برخویشتن پادشا

که دانید زین دوجوان پارسا

۱۳۸

فروماندند اندران موبدان

بزرگان و بیدار دل بخردان

۱۳۹

نشسته همی دوجوان بر دو تخت

بگفت دو فرزانه نیکبخت

۱۴۰

بدانست شهری و هم لشکری

کزان کارجنگ آید و داوری

۱۴۱

همه پادشاهی شود بر دو نیم

خردمند ماند به رنج وبه بیم

۱۴۲

یکی ز انجمن سر برآورد راست

به آوا سخن گفت و برپای خاست

۱۴۳

که ما از دو دستور دو شهریار

چه یاریم گفتن که آید به کار

۱۴۴

بسازیم فردا یکی انجمن

بگوییم با یکدگر تن به تن

۱۴۵

وزان پس فرستیم یک یک پیام

مگر شهریاران بیابند کام

۱۴۶

برفتند ز ایوان ژکان و دژم

لبان پر ز باد و روان پر ز غم

۱۴۷

بگفتند کین کار با رنج گشت

ز دست جهاندیده اندر گذشت

۱۴۸

برادر ندیدیم هرگز دو شاه

دو دستور بدخواه در پیشگاه

۱۴۹

ببودند یک شب پرآژنگ چهر

بدانگه که برزد سر از کوه مهر

۱۵۰

برفتند یک سر بزرگان شهر

هرآنکس که شان بود زان کار بهر

۱۵۱

پر آواز شد سندلی چار سوی

سخن رفت هرگونه بی‌آرزوی

۱۵۲

یکی را ز گردان بگو بود رای

یکی سوی طلخند بد رهنمای

۱۵۳

زبانها ز گفتارشان شد ستوه

نگشتند همرای و با هم گروه

۱۵۴

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

سپاهی وشهری همه تن به تن

۱۵۵

یکی سوی طلخند پیغام کرد

زبان را زگو پر ز دشنام کرد

۱۵۶

دگر سوی گو رفت با گرز و تیغ

که از شاه جان را ندارم دریغ

۱۵۷

پرآشوب شد کشور سندلی

بدان نیکخواهی و آن یک دلی

۱۵۸

خردمند گوید که در یک سرای

چوفرمان دوگردد نماند به جای

۱۵۹

پس آگاهی آمد به طلخند و گو

که هر برزنی بایکی پیشرو

۱۶۰

همه شهر ویران کنند از هوا

نباید که دارند شاهان روا

۱۶۱

ببودند زان آگهی پر هراس

همی‌داشتندی شب و روز پاس

۱۶۲

چنان بد که روزی دو شاه جوان

برفتند بی‌لشکر و پهلوان

۱۶۳

زبان برگشادند یک با دگر

پرآژنگ روی و پراز جنگ سر

۱۶۴

به طلخند گفت ای برادر مکن

کز اندازه بگذشت ما را سخن

۱۶۵

بتا روی بر خیره چیزی مجوی

که فرزانگان آن نبینند روی

۱۶۶

شنیدی که جمهور تا زنده بود

برادر ورا چون یکی بنده بود

۱۶۷

بمرد او و من ماندم خوار و خرد

یکی خرد را گاه نتوان سپرد

۱۶۸

جهان پر ز خوبی بد از رای اوی

نیارست جستن کسی جای اوی

۱۶۹

برادر ورا همچو جان بود و تن

بشاهی ورا خواندند انجمن

۱۷۰

اگر بودمی من سزاوار گاه

نکردی به مای اندرون کس نگاه

۱۷۱

بر آیین شاهان گیتی رویم

ز فرزانگان نیک و بد بشنویم

۱۷۲

من ازتو به سال وخرد مهترم

توگویی که من کهترم بهترم

۱۷۳

مکن ناسزا تخت شاهی مجوی

مکن روی کشور پر از گفت‌وگوی

۱۷۴

چنین پاسخ آورد طلخند پس

به افسون بزرگی نجستست کس

۱۷۵

من این تاج و تخت از پدر یافتم

ز تخمی که او کشت بریافتم

۱۷۶

همه پادشاهی و گنج و سپاه

ازین پس به شمشیر دارم نگاه

۱۷۷

ز جمهور وز مای چندین مگوی

اگر آمنی تخت را رزم جوی

۱۷۸

سرانشان پر از جنگ باز آمدند

به شهر اندرون رزمساز آمدند

۱۷۹

سپاهی وشهری همه جنگجوی

بدرگاه شاهان نهادند روی

۱۸۰

گروهی به طلخند کردند رای

دگر را بگو بود دل رهنمای

۱۸۱

برآمد خروش از در هر دو شاه

یکی را نبود اندر آن شهر راه

۱۸۲

نخستین بیاراست طلخند جنگ

نبودش به جنگ دلیران درنگ

۱۸۳

سرگنجهای پدر بر گشاد

سپه راهمه ترگ وجوشن بداد

۱۸۴

همه شهر یکسر پر از بیم شد

دل مرد بخرد بدو نیم شد

۱۸۵

که تا چون بود گردش آسمان

کرا برکشد زین دومهتر زمان

۱۸۶

همه کشور آگاه شد زین دو شاه

دمادم بیامد زهر سو سپاه

۱۸۷

بپوشید طلخند جوشن نخست

به خون ریختن چنگها را بشست

۱۸۸

بیاورد گو نیز خفتان وخود

همی‌داد جان پدر را درود

۱۸۹

بدان تندی ازجای برخاستند

همی پشت پیلان بیاراستند

۱۹۰

نهادند برکوهه پیل زین

توگفتی همی راه جوید زمین

۱۹۱

همه دشت پر زنگ وهندی درای

همه گوش پر ناله کرنای

۱۹۲

به لشکر گه آمد دوشاه جوان

همه بهر بیشی نهاده روان

۱۹۳

سپهر اندران رزمگه خیره شد

ز گرد سپه چشمها تیره شد

۱۹۴

بر آمد خروشیدن گاو دم

ز دو رویه آواز رویینه خم

۱۹۵

بیاراست با میمنه میسره

تو گفتی زمین کوه شد یکسره

۱۹۶

دولشکر کشیدند صف بر دو میل

دو شاه سرافراز بر پشت پیل

۱۹۷

درفشی درفشان به سر بر به پای

یکی پیکرش ببر و دیگر همای

۱۹۸

پیاده به پیش اندرون نیزه‌دار

سپردار و شایستهٔ کار زار

۱۹۹

نگه کرد گو اندران دشت جنگ

هوا دید چون پشت جنگی پلنگ

۲۰۰

همه کام خاک وهمه دشت خون

بگرد اندرون نیزه بد رهنمون

۲۰۱

به طلخند هرچند جانش بسوخت

ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت

۲۰۲

گزین کرد مردی سخنگوی گو

کزان مهتران او بدی پیشرو

۲۰۳

که رو پیش طلخند و او را بگوی

که بیداد جنگ برادر مجوی

۲۰۴

که هر خون که باشد برین ریخته

تو باشی بدان گیتی آویخته

۲۰۵

یکی گوش بگشای بر پندگو

به گفتار بدگوی غره مشو

۲۰۶

نباید که از ما بدین کارزار

نکوهش بود در جهان یادگار

۲۰۷

که این کشور هند ویران شود

کنام پلنگان و شیران شود

۲۰۸

بپرهیز ازین جنگ و آویختن

به بیداد بر خیره خون ریختن

۲۰۹

دل من بدین آشتی شاد کن

ز فام خرد گردن آزاد کن

۲۱۰

ازین مرز تا پیش دریای چین

تو راباد چندانک خواهی زمین

۲۱۱

همه مهر با جان برابر کنیم

تو را بر سرخویش افسر کنیم

۲۱۲

ببخشیم شاهی به کردار گنج

که این تخت و افسر نیرزد به رنج

۲۱۳

وگر چند بیداد جویی همه

پراگندن گرد کرده رمه

۲۱۴

بدین گیتی اندر نکوهش بود

همین رابدان سر پژوهش بود

۲۱۵

مکن ای برادر به بیداد رای

که بیداد را نیست با داد پای

۲۱۶

فرستاده چون پیش طلخند شد

به پیغام شاه از در پند شد

۲۱۷

چنین داد پاسخ که او را بگوی

که درجنگ چندین بهانه مجوی

۲۱۸

برادر نخوانم تو را من نه دوست

نه مغز تو از دودهٔ ما نه پوست

۲۱۹

همه پادشاهی تو ویران کنی

چوآهنگ جنگ دلیران کنی

۲۲۰

همه بدسگالان به نزد تواند

به بهرام روز اورمزد تواند

۲۲۱

گنهکار هم پیش یزدان تویی

که بد نام و بد گوهر و بد خویی

۲۲۲

ز خونی که ریزند زین پس به کین

تو باشی به نفرین و من به آفرین

۲۲۳

و دیگر که گفتی ببخشیم تاج

هم این مرزبانی و این تخت عاج

۲۲۴

هر آنگه که تو شهریاری کنی

مرا مرز بخشی و یاری کنی

۲۲۵

نخواهم که جان باشد اندر تنم

وگر چشم برتاج شاه افگنم

۲۲۶

کنون جنگ را بر کشیدم رده

هوا شد چو دیبا به زر آژده

۲۲۷

ز تیر و ز ژوپین و نوک سنان

نداند کنون گورکیب ازعنان

۲۲۸

برآورد گه بر سرافشان کنم

همه لشکرش را خروشان کنم

۲۲۹

بران سان سپاه اندر آرم به جنگ

که سیرآید ازجنگ جنگی پلنگ

۲۳۰

بیارند گو را کنون بسته دست

سپاهش ببینند هر سو شکست

۲۳۱

که ازبندگان نیز با شهریار

نپوشد کسی جوشن کارزار

۲۳۲

چو پاسخ شنید آن خردمند مرد

بیامد همه یک به یک یاد کرد

۲۳۳

غمی شد دل گوچو پاسخ شنید

که طلخند را رای پاسخ ندید

۲۳۴

پر اندیشه فرزانه را پیش خواند

ز پاسخ فراوان سخنها براند

۲۳۵

بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی

یکی چارهٔ کار با من بگوی

۲۳۶

همه دشت خونست و بی تن سرست

روان را گذر بر جهانداورست

۲۳۷

نباید کزین جنگ فرجام کار

به ما بازماند بد روزگار

۲۳۸

بدو گفت فرزانه کای شهریار

نباید تو را پندآموزگار

۲۳۹

گر از من همی بازجویی سخن

به جنگ برادر درشتی مکن

۲۴۰

فرستاده‌ای تیز نزدیک اوی

سرافراز با دانش و نرم گوی

۲۴۱

بباید فرستاد و دادن پیام

بگردد مگر او ازین جنگ رام

۲۴۲

بدو ده همه گنج نابرده رنج

تو جان برادر گزین کن ز گنج

۲۴۳

چو باشد تو را تاج و انگشتری

به دینار با او مکن داوری

۲۴۴

نگه کردم از گردش آسمان

بدین زودی او را سرآید زمان

۲۴۵

ز گردنده هفت اختر اندر سپهر

یکی را ندیدم بدو رای ومهر

۲۴۶

تبه گردد او هم بدین دشت جنگ

نباید گرفتن خود این کار تنگ

۲۴۷

مگر مهر شاهی و تخت و کلاه

بدان تات بد دل نخواند سپاه

۲۴۸

دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج

بده تا نباشد روانش به رنج

۲۴۹

تو گر شهریاری و نیک‌اختری

به کار سپهری تواناتری

۲۵۰

ز فرزانه بشنید شاه این سخن

دگر باره رای نوافگند بن

۲۵۱

ز درد برادر پر از آب روی

گزین کرد نیک اختری چرب‌گوی

۲۵۲

بدوگفت گو پیش طلخند شو

بگویش که پر درد و رنجست گو

۲۵۳

ازین گردش رزم و این کارزار

همی‌خواهد از داور کردگار

۲۵۴

که گرداند اندر دلت هوش ومهر

به تابی ز جنگ برادر توچهر

۲۵۵

به فرزانه‌ای کو به نزدیک تست

فروزندهٔ جان تاریک تست

۲۵۶

بپرس از شمار ده و دو و هفت

که چون خواهد این کار بیداد رفت

۲۵۷

اگر چند تندی و کنداوری

هم از گردش چرخ برنگذری

۲۵۸

همه گرد بر گرد ما دشمنست

جهانی پر از مردم ریمنست

۲۵۹

همان شاه کشمیر وفغفور چین

که تنگست از ایشان به ما بر زمین

۲۶۰

نکوهیده باشیم ازین هر دو روی

هم از نامداران پرخاشجوی

۲۶۱

که گویند کز بهر تخت وکلاه

چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه

۲۶۲

به گوهر مگر هم نژاده نیند

همان از گهر پاکزاده نیند

۲۶۳

ز لشکر گر آیی به نزدیک من

درفشان کنی جان تاریک من

۲۶۴

ز دینار و دیبا و از اسب و گنج

ببخشم نمانم که مانی به رنج

۲۶۵

هم از دست من کشور و مهر و تاج

بیابی همان یاره و تخت عاج

۲۶۶

زمهر برادر تو را ننگ نیست

مگر آرزویت جز از جنگ نیست

۲۶۷

اگر پند من سر به سر نشنوی

به فرجام زین بد پشیمان شوی

۲۶۸

فرستاده آمد چو باد دمان

به نزدیک طلخند تیره روان

۲۶۹

بگفت آنچ بشنید و بفزود نیز

ز شاهی و ز گنج و دینار و چیز

۲۷۰

چو بشنید طلخند گفتار اوی

خردمندی و رای و دیدار اوی

۲۷۱

ازان کآسمان را دگر بود راز

بگفت برادر نیامد فراز

۲۷۲

چنین داد پاسخ که گو رابگوی

که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی

۲۷۳

بریده زوانت بشمشیر بد

تنت سوخته ز آتش هیربد

۲۷۴

شنیدم همه خام گفتار تو

نبینم جزا ز چاره بازار تو

۲۷۵

چگونه دهی گنج و شاهی بمن

توخود کیستی زین بزرگ انجمن

۲۷۶

توانایی و گنج و شاهی مراست

ز خورشید تا آب و ماهی مراست

۲۷۷

همانا زمانت فراز آمدست

کت اندیشه‌های دراز آمدست

۲۷۸

سپاه ایستاده چنین بر دومیل

ز آورد مردان و پیکار پیل

۲۷۹

بیارای لشکر فراز آر جنگ

به رزم آمدی چیست رای درنگ

۲۸۰

چنان بینی اکنون ز من دستبرد

که روزت ستاره بباید شمرد

۲۸۱

ندانی جز افسون و بند و فریب

چودیدی که آمد بپیشت نشیب

۲۸۲

ازاندیشه‌ای دور و ز تاج و تخت

نخواند تو را دانشی نیکبخت

۲۸۳

فرستاده آمد سری پر ز باد

همه پاسخ پادشا کرد یاد

۲۸۴

چنین تا شب تیره بنمود روی

فرستاده آمد همی زین بدوی

۲۸۵

فرود آمدند اندران رزمگاه

یکی کنده کندند پیش سپاه

۲۸۶

طلایه همی‌گشت بر گرد دشت

بدین گونه تارامش اندر گذشت

۲۸۷

چوبرزد سر از برج شیرآفتاب

زمین شد بکردار دریای آب

۲۸۸

یکی چادر آورد خورشید زرد

بگسترد برکشور لاژورد

۲۸۹

برآمد خروشیدن کرنای

هم آواز کوس از دو پرده سرای

۲۹۰

درفش دو شاه نوآمد به دید

سپه میمنه میسره برکشید

۲۹۱

دو شاه سرافراز در قلبگاه

دو دستور فرزانه درپیش شاه

۲۹۲

به فرزانهٔ خویش فرمود گو

که گوید به آواز با پیشرو

۲۹۳

که بر پای دارید یکسر درفش

کشیده همه تیغهای بنفش

۲۹۴

یکی ازیلان پیش منهید پای

نباید که جنبد پیاده ز جای

۲۹۵

که هرکس تندی کند روز جنگ

نباشد خردمند یا مرد سنگ

۲۹۶

ببینم که طلخند با این سپاه

چگونه خرامد به آوردگاه

۲۹۷

نباشد جز از رای یزدان پاک

ز رخشنده خورشید تا تیره خاک

۲۹۸

ز پند آزمودیم وز مهر چند

نبود ایچ ازین پندها سودمند

۲۹۹

گر ایدون که پیروز گردد سپاه

مرا بردهد گردش هور و ماه

۳۰۰

مریزید خون از پی خواسته

که یابید خود گنج آراسته

۳۰۱

وگر نامداری بود زین سپاه

که اسب افگند تیز برقلبگاه

۳۰۲

چو طلخند را یابد اندر نبرد

نباید که بر وی فشانند گرد

۳۰۳

نیایش کنان پیش پیل ژیان

بباید شدن تنگ بسته میان

۳۰۴

خروشی برآمد که فرمان کنیم

ز رای توآرایش جان کنیم

۳۰۵

وزان روی طلخند پیش سپاه

چنین گفت با پاسبانان گاه

۳۰۶

گر ایدون که باشیم پیروزگر

دهد گردش اختر نیک بر

۳۰۷

همه تیغها کینه رابر کشیم

به یزدان پناهیم و دم در کشیم

۳۰۸

چو یابید گو را نبایدش کشت

نه با اوسخن نیز گفتن درشت

۳۰۹

بگیریدش از پشت آن پیل مست

به پیش من آرید بسته دو دست

۳۱۰

همانگه خروشیدن کرنای

برآمد زدهلیز پرده‌سرای

۳۱۱

همه کوه و دریا پر آواز گشت

توگفتی سپهر روان بازگشت

۳۱۲

ز بس نعره و چاک چاک تبر

ندانست کس پای گیتی ز سر

۳۱۳

ز رخشنده پیکان و پر عقاب

همی دامن اندر کشید آفتاب

۳۱۴

زمین شد به کردار دریای خون

در ودشت بد زیرخون اندرون

۳۱۵

دو پیل ژیان شاهزاده دو شاه

براندند هر دو ز قلب سپاه

۳۱۶

برآمد خروشی ز طلخند وگو

که از باد ژوپین من دور شو

۳۱۷

به جنگ برادر مکن دست پیش

نگه دار ز آواز من جای خویش

۳۱۸

همی این بدان گفت وآن هم بدین

چودریای خون شد سراسر زمین

۳۱۹

یلانی که بودند خنجر گزار

بگشتند پیرامن کارزار

۳۲۰

ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوی

همی خون و مغز اندر آمد به جوی

۳۲۱

برین گونه تا خور ز گنبد بگشت

وز اندازه آویزش اندرگذشت

۳۲۲

خروش آمد از دشت و آواز گو

که ای جنگسازان و گردان نو

۳۲۳

هرآنکس که خواهد زما زینهار

مدارید ازو کینه در کارزدار

۳۲۴

بدان تا برادر بترسد ز جنگ

چوتنها بماند نسازد درنگ

۳۲۵

بسی خواستند از یلان زینهار

بسی کشته شد در دم کار زار

۳۲۶

چو طلخند بر پیل تنها بماند

گو او را به آواز چندی بخواند

۳۲۷

که رو ای برادر به ایوان خویش

نگه کن به ایوان و دیوان خویش

۳۲۸

نیابی همانا بسی زنده تن

از آن تیغزن نامدار انجمن

۳۲۹

همه خوب کاری ز یزدان شناس

وزو دار تا زنده باشی سپاس

۳۳۰

که زنده برفتی توازپیش جنگ

نه هنگام رایست و روز درنگ

۳۳۱

چوبشنید طلخند آواز اوی

شد از ننگ پیچان و پر آب روی

۳۳۲

به مرغ آمد از دشت آوردگاه

فراز آمدندش زهر سو سپاه

۳۳۳

در گنج بگشاد و روزی بداد

سپاهش شد آباد و با کام وشاد

۳۳۴

سزاوار خلعت هر آنکس که دید

بیاراست او را چنانچون سزید

۳۳۵

به دینار چون لشکر آباد گشت

دل جنگجوی از غم آزادگشت

۳۳۶

پیامی فرستاد نزدیک گو

که ای تخت را چون بپالیز خو

۳۳۷

برآنی که از من شدی بی‌گزند

دلت را به زنار افسون مبند

۳۳۸

به آتش شوی ناگهان سوخته

روان آژده چشمها دوخته

۳۳۹

چو بشنید گو آن پیام درشت

دلش راز مهر برادر بشست

۳۴۰

دلش زان سخن گشت اندوهگین

به فرزانه گفت این شگفتی ببین

۳۴۱

بدوگفت فرزانه کای شهریار

تویی از پدر تخت را یادگار

۳۴۲

ز دانش پژوهان تو داناتری

هم از تاجداران تواناتری

۳۴۳

مرا این درستست و گفتم بشاه

ز گردنده خورشید و تابنده ماه

۳۴۴

که این نامور تا نگردد هلاک

بگردد چو مار اندرین تیره خاک

۳۴۵

به پاسخ تو با او درشتی مگوی

بپیوند و آزرم او را بجوی

۳۴۶

اگر جنگ سازد بسازیم جنگ

که او با شتابست و ما با درنگ

۳۴۷

سپهبد فرستاده را پیش خواند

به خوبی فراوان سخنها براند

۳۴۸

بدوگفت رو با برادر بگوی

که چندین درشتی و تندی مجوی

۳۴۹

درشتی نه زیباست با شهریار

پدرنامور بود و تو نامدار

۳۵۰

مرا این درستست کز پند من

تو دوری نجویی ز پیوند من

۳۵۱

ولیکن مرا ز آنک هست آرزوی

که تو نامور باشی و نامجوی

۳۵۲

بگویم همه آنچ اندر دلست

سخنها که جانم برو مایلست

۳۵۳

تو را سر بپیچد ز دستور بد

زآسانی و رای وراه خرد

۳۵۴

مگوی ای برادر سخن جز بداد

که گیتی سراسر فسونست و باد

۳۵۵

سوی راستی یاز تا هرچ هست

ز گنج و ز مردان خسروپرست

۳۵۶

فرستم همه سر به سر پیش تو

ببیند روان بداندیش تو

۳۵۷

که اندر دل من جز از داد نیست

مباد آنک از جان تو شاد نیست

۳۵۸

برینست رایم که دادم پیام

اگر بشنود مهتر خویش کام

۳۵۹

ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست

به خوبی و پیوندت آهنگ نیست

۳۶۰

بسازم کنون جنگ را لشکری

که باید سپاه مرا کشوری

۳۶۱

ازین مرز آباد ما بگذریم

سپه را همه پیش دریا بریم

۳۶۲

یکی کنده سازیم گرد سپاه

برین جنگجویان ببندیم راه

۳۶۳

ز دریا بکنده در آب افگنیم

سراسر سر اندر شتاب افگنیم

۳۶۴

بدان تا هرآنکس که بیند شکست

ز کنده نباشد ورا راه جست

۳۶۵

ز ماهرک پیروز گردد به جنگ

بریزیم خون اندرین جای تنگ

۳۶۶

سپه را همه دستگیر آوریم

مبادا که شمشیر و تیر آوریم

۳۶۷

فرستاده برگشت و آمد چو باد

بروبر سخنهای گو کرد یاد

۳۶۸

چوطلخند بشنید گفتار گو

ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو

۳۶۹

بفرمود تا پیش او خواندند

سزاوار هر جای بنشاندند

۳۷۰

همه پاسخ گو بدیشان بگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

۳۷۱

به لشکر چنین گفت کین جنگ نو

به دریا که اندیشه کردست گو

۳۷۲

چه بینید واین را چه رای آوریم

که اندیشه او به جای آوریم

۳۷۳

اگر بود خواهید با من یکی

نپیچید سر را ز داد اندکی

۳۷۴

اگر جنگ جویم چه دریا چه کوه

چو در جنگ لشکر بود هم گروه

۳۷۵

اگر یار باشید با من به جنگ

از آواز روبه نترسد پلنگ

۳۷۶

هر آنکس که جویند نام بزرگ

ز گیتی بیابند کام بزرگ

۳۷۷

جهانجوی اگر کشته گردد به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام

۳۷۸

هر آنکس که درجنگ تندی کند

همی از پی سودمندی کند

۳۷۹

بیابید چندان ز من خواسته

پرستنده و اسب آراسته

۳۸۰

ز کشمیر تا پیش دریای چین

به هر شهر برماکنند آفرین

۳۸۱

ببخشم همه شهرها بر سپاه

چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه

۳۸۲

بپاسخ همه مهتران پیش اوی

یکایک نهادند برخاک روی

۳۸۳

که ما نام جوییم و تو شهریار

ببینی کنون گردش روزگار

۳۸۴

ز درگاه طلخند برشد خروش

ز لشکر همه کشور آمد بجوش

۳۸۵

سپه را همه سوی دریا کشید

وزان پس سپاه گوآمد پدید

۳۸۶

برابر فرود آمدند آن دو شاه

که بودند با یکدگر کینه خواه

۳۸۷

بگرد اندرون کنده‌ای ساختند

چوشد ژرف آب اندر انداختند

۳۸۸

دو لشکر برابر کشیدند صف

سواران همه بر لب آورده کف

۳۸۹

بیاراست با میسره میمنه

کشیدند نزدیک دریا بنه

۳۹۰

دو شاه گرانمایه پر درد و کین

نهادند برپشت پیلان دو زین

۳۹۱

به قلب اندرون ساخته جای خویش

شده هر یکی لشکر آرای خویش

۳۹۲

زمین قار شد آسمان شد بنفش

ز بس نیزه و پرنیانی درفش

۳۹۳

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

ز نالیدن بوق وآوای کوس

۳۹۴

تو گفتی که دریا بجوشد همی

نهنگ اندرو خون خروشد همی

۳۹۵

ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ

ز دریا برآمد یکی تیره میغ

۳۹۶

چو بر چرخ خورشید دامن کشید

چنان شد که کس نیز کس را ندید

۳۹۷

توگفتی هوا تیغ بارد همی

بخاک اندرون لاله کارد همی

۳۹۸

ز افگنده گیتی بران گونه گشت

که کرکس نیارست برسرگذشت

۳۹۹

گروهی بکنده درون پر ز خون

دگر سر بریده فگنده نگون

۴۰۰

ز دریا همی‌خاست از باد موج

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

۴۰۱

همه دشت مغز و جگر بود و دل

همه نعل اسبان ز خون پر ز گل

۴۰۲

نگه کرد طلخند از پشت پیل

زمین دید برسان دریای نیل

۴۰۳

همه باد بر سوی طلخند گشت

به راه و به آب آرزومند گشت

۴۰۴

ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز

نه آرام دید و نه راه گریز

۴۰۵

بران زین زرین بخفت و بمرد

همه کشور هند گو راسپرد

۴۰۶

ببیشی نهادست مردم دو چشم

ز کمی بود دل پر از درد وخشم

۴۰۷

نه آن ماند ای مرد دانا نه این

ز گیتی همه شادمانی گزین

۴۰۸

اگر چند بفزاید از رنج گنج

همان گنج گیتی نیرزد به رنج

۴۰۹

زقلب سپه چون نگه کرد گو

ندید آن درفش سپهدار نو

۴۱۰

سواری فرستاد تا پشت پیل

بگردد بجوید همه میل میل

۴۱۱

ببیند که آن لعل رخشان درفش

کزو بود روی سواران بنفش

۴۱۲

کجاشد که بنشست جوش نبرد

مگر چشم من تیره گون شد ز گرد

۴۱۳

سوار آمد و سر به سر بنگرید

درفش سرنامداران ندید

۴۱۴

همه قلب گه دید پر گفت و گوی

سواران کشور همه شاه جوی

۴۱۵

فرستاده برگشت و آمد چو باد

سخنها همه پیش او کرد یاد

۴۱۶

سپهبد فرود آمد از پشت پیل

پیاده همی‌رفت گریان دو میل

۴۱۷

بیامد چوطلخند را مرده دید

دل لشکر از درد پژمرده دید

۴۱۸

سراپای او سر به سر بنگرید

به جایی برو پوست خسته ندید

۴۱۹

خروشان همه گوشت بازو بکند

نشست از برش سوگوار و نژند

۴۲۰

همی‌گفت زار ای نبرده جوان

برفتی پر از درد و خسته روان

۴۲۱

تو راگردش اختر بد بکشت

وگرنه نزد بر تو بادی درشت

۴۲۲

بپیچید ز آموزگاران سرت

تو رفتی ومسکین دل مادرت

۴۲۳

بخوبی بسی راندم با تو پند

نیامد تو را پند من سودمند

۴۲۴

چو فرزانه گو بد آنجا رسید

جهان جوی طلخند را مرده دید

۴۲۵

برادرش گریان و پر درد گشت

خروش سواران بران پهن دشت

۴۲۶

خروشان بغلتید در پیش گو

همی‌گفت زار ای جهان‌دار نو

۴۲۷

ازان پس بیاراست فرزانه پند

بگو گفت کای شهریار بلند

۴۲۸

ازین زاری و سوگواری چه سود

چنین رفت و این بودنی کار بود

۴۲۹

سپاس از جهان آفرینت یکیست

که طلخند بر دست تو کشته نیست

۴۳۰

همه بودنی گفته بودم به شاه

ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه

۴۳۱

که چندان به پیچید برزم این جوان

که برخویشتن بر سر آرد زمان

۴۳۲

کنون کار طلخند چون بادگشت

بنادانی و تیزی اندر گذشت

۴۳۳

سپاهست چندان پر از درد و خشم

سراسر همه برتو دارند چشم

۴۳۴

بیارام و ما را تو آرام ده

خرد را به آرام دل کام ده

۴۳۵

که چون پادشا را ببیند سپاه

پر از درد و گریان پیاده به راه

۴۳۶

بکاهدش نزد سپاه آبروی

فرومایه گستاخ گردد بروی

۴۳۷

به کردار جام گلابست شاه

که از گرد یکباره گردد تباه

۴۳۸

ز دانا خردمند بشنید پند

خروشی ز لشکر برآمد بلند

۴۳۹

که آن لشکر اکنون جدا نیست زین

همه آفرین باد بر آن و این

۴۴۰

همه پاک در زینهار منید

وزین بر منش یادگار منید

۴۴۱

ازان پس چو دانندگان را بخواند

به مژگان بسی خون دل برفشاند

۴۴۲

ز پند آنچ طلخند را داده بود

بدیشان بگفت آنچ زو هم شنود

۴۴۳

یکی تخت تابوت کردش ز عاج

ز زر و ز پیروزه و خوب ساج

۴۴۴

بپوشید رویش به چینی پرند

شد آن نامور نامبردار هند

۴۴۵

بدبق و بقیر و بکافور و مشک

سرتنگ تابوت کردند خشک

۴۴۶

وزان جایگه تیز لشکر براند

به راه و به منزل فراوان نماند

۴۴۷

چو شاهان گزیدند جای نبرد

بشد مادر از خواب و آرام و خورد

۴۴۸

همیشه بره دیدبان داشتی

به تلخی همی روز بگذاشتی

۴۴۹

چوازراه برخاست گرد سپاه

نگه کرد بینادل از دیده‌گاه

۴۵۰

همی دیده‌بان بنگرید از دو میل

که بیند مگر تاج طلخند و پیل

۴۵۱

ز بالا درفش گو آمد پدید

همه روی کشور سپه گسترید

۴۵۲

نیامد پدید از میان سپاه

سواری برافگند از دیده‌گاه

۴۵۳

که لشکر گذر کرد زین روی کوه

گو وهرک بودند با او گروه

۴۵۴

نه طلخند پیدا نه پیل و درفش

نه آن نامداران زرینه کفش

۴۵۵

ز مژگان فروریخت خون مادرش

فراوان به دیوار بر زد سرش

۴۵۶

ازان پس چوآمد به مام آگهی

که تیره شد آن فر شاهنشهی

۴۵۷

جهاندار طلخند بر زین بمرد

سرگاه شاهی بگو در سپرد

۴۵۸

همی جامه زد چاک و رخ را بکند

به گنجور گنج آتش اندر فگند

۴۵۹

به ایوان او شد دمان مادرش

به خون اندرون غرقه گشته سرش

۴۶۰

همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت

ازان پس بلند آتشی برفروخت

۴۶۱

که سوزد تن خویش به آیین هند

ازان سوگ پیداکند دین هند

۴۶۲

چو از مادر آگاهی آمد بگو

برانگیخت آن بارهٔ تیزرو

۴۶۳

بیامد ورا تنگ در بر گرفت

پر از خون مژه خواهش اندر گرفت

۴۶۴

بدو گفت کای مهربان گوش دار

که ما بیگناهیم زین کارزار

۴۶۵

نه من کشتم او را نه یاران من

نه گردی گمان برد زین انجمن

۴۶۶

که خود پیش او دم توان زد درشت

ورا گردش اختر بد بکشت

۴۶۷

بدو گفت مادر که ای بدکنش

ز چرخ بلند آیدت سرزنش

۴۶۸

برادر کشی از پی تاج و تخت

نخواند تو را نیکدل نیکبخت

۴۶۹

چنین داد پاسخ که ای مهربان

نشاید که برمن شوی بدگمان

۴۷۰

بیارام تا گردش رزمگاه

نمایم تو را کار شاه و سپاه

۴۷۱

که یارست شد پیش او رزمجوی

کرا بود در سر خود این گفت وگوی

۴۷۲

به دادار کو داد ومهر آفرید

شب و روز و گردان سپهر آفرید

۴۷۳

کزین پس نبیند مرا مهر و گاه

نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه

۴۷۴

مگر کین سخن آشکارا کنم

ز تندی دلت پرمداراکنم

۴۷۵

که او را بدست کسی بد زمان

که مردم رهایی نیابد ازان

۴۷۶

که یابد به گیتی رهایی ز مرگ

وگر جان بپوشد به پولاد ترگ

۴۷۷

چنان شمع رخشان فرو پژمرد

به گیتی کسی یک نفس نشمرد

۴۷۸

وگر چون نمایم نگردی تو رام

به دادار دارنده کوراست کام

۴۷۹

که پیشت به آتش بر خویش را

بسوزم ز بهر بداندیش را

۴۸۰

چو بشنید مادر سخنهای گو

دریغ آمدش برز و بالای گو

۴۸۱

بدو گفت مادر که بنمای راه

که چون مرد بر پیل طلخند شاه

۴۸۲

مگر بر من این آشکارا شود

پر آتش دلم پرمدارا شود

۴۸۳

پر از در شد گو بایوان خویش

جهاندیده فرزانه را خواند پیش

۴۸۴

بگفت آنچ با مادرش رفته بود

ز مادر که برآتش آشفته بود

۴۸۵

نشستند هر دو بهم رای زن

گو و مرد فرزانه بی‌انجمن

۴۸۶

بدو گفت فرزانه کای نیکخوی

نگردد بما راست این آرزوی

۴۸۷

ز هر سو بخوانیم برنا و پیر

کجا نامداری بود تیزویر

۴۸۸

ز کشمیر وز دنبر و مرغ و مای

وزان تیزویران جوینده رای

۴۸۹

ز دریا و از کنده وزرمگاه

بگوییم با مرد جوینده راه

۴۹۰

سواران بهر سو پراگند گو

بجایی که بد موبدی پیشرو

۴۹۱

سراسر بدرگاه شاه آمدند

بدان نامور بارگاه آمدند

۴۹۲

جهاندار بنشست با موبدان

بزرگان دانادل و بخردان

۴۹۳

صفت کرد فرزانه آن رزمگاه

که چون رفت پیکار جنگ وسپاه

۴۹۴

ز دریا و از کنده و آبگیر

یکایک بگفتند با تیزویر

۴۹۵

نخفتند زایشان یکی تیره شب

نه بر یکدگر برگشادند لب

۴۹۶

ز میدان چو برخاست آواز کوس

جهاندیدگان خواستند آبنوس

۴۹۷

یکی تخت کردند از چارسوی

دومرد گرانمایه و نیکخوی

۴۹۸

همانند آن کنده و رزمگاه

بروی اندر آورده روی سپاه

۴۹۹

بران تخت صدخانه کرده نگار

صفی کرد او لشکر کارزار

۵۰۰

پس آنگه دولشکر زساج و زعاج

دو شاه سرافراز با پیل وتاج

۵۰۱

پیاده بدید اندرو با سوار

همه کرده آرایش کارزار

۵۰۲

ز اسبان و پیلان و دستور شاه

مبارز که اسب افگند بر سپاه

۵۰۳

همه کرده پیکر به آیین جنگ

یک تیز وجنبان یکی با درنگ

۵۰۴

بیاراسته شاه قلب سپاه

ز یک دست فرزانهٔ نیک‌خواه

۵۰۵

ابر دست شاه از دو رویه دو پیل

ز پیلان شده گرد همرنگ نیل

۵۰۶

دو اشتر بر پیل کرده به پای

نشانده برایشان دو پاکیزه رای

۵۰۷

به زیر شتر در دو اسب و دو مرد

که پرخاش جویند روز نبرد

۵۰۸

مبارز دو رخ بر دو روی دوصف

ز خون جگر بر لب آورده کف

۵۰۹

پیاده برفتی ز پیش و ز پس

کجا بود در جنگ فریادرس

۵۱۰

چو بگذاشتی تا سر آوردگاه

نشستی چو فرزانه بر دست شاه

۵۱۱

همان نیز فرزانه یک خانه بیش

نرفتی نبودی ازین شاه پیش

۵۱۲

سه خانه برفتی سرافراز پیل

بدیدی همه رزم گه از دو میل

۵۱۳

سه خانه برفتی شتر همچنان

برآورد گه بر دمان و دنان

۵۱۴

نرفتی کسی پیش رخ کینه‌خواه

همی‌تاختی او همه رزمگاه

۵۱۵

همی‌راند هر یک به میدان خویش

برفتن نکردی کسی کم و بیش

۵۱۶

چو دیدی کسی شاه را در نبرد

به آواز گفتی که شاها بگرد

۵۱۷

ازان پس ببستند بر شاه راه

رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه

۵۱۸

نگه کرد شاه اندران چارسوی

سپه دید افگنده چین در بروی

۵۱۹

ز اسب و ز کنده بر و بسته راه

چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه

۵۲۰

شد از رنج وز تشنگی شاه مات

چنین یافت از چرخ گردان برات

۵۲۱

ز شطرنج طلخند بد آرزوی

گوآن شاه آزاده و نیکخوی

۵۲۲

همی‌کرد مادر ببازی نگاه

پر از خون دل از بهر طلخند شاه

۵۲۳

نشسته شب و روز پر درد وخشم

ببازی شطرنج داده دو چشم

۵۲۴

همه کام و رایش به شطرنج بود

ز طلخند جانش پر از رنج بود

۵۲۵

همیشه همی‌ریخت خونین سرشک

بران درد شطرنج بودش پزشک

۵۲۶

بدین گونه بد تا چمان و چران

چنین تا سر آمد بروبر زمان

۵۲۷

سرآمد کنون برمن این داستان

چنان هم که بشنیدم ازباستان

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2781
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر پنجم - تصویر ۷
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر دوم - تصویر ۳۲۳
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هفتم - تصویر ۱
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر چهارم - تصویر ۱۱
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۱
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر ششم - تصویر ۱۸
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر یکم - تصویر ۴۶
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر سوم - تصویر ۱۳

نظرات

user_image
برمک
۱۴۰۳/۰۵/۲۵ - ۰۴:۱۹:۲۶
راست این دو بیت چنین استبناروی بر خیره چیزی مجویکه فرزانگان آن نبینند روی- یکی ناسزا تخت شاهی مجویمکن روی کشور پر از گفت‌وگوی