فردوسی

فردوسی

بخش ۸ - داستان کلیله ودمنه

۱

نگه کن که شادان برزین چه گفت

بدانگه که بگشاد راز ازنهفت

۲

بدرگه شهنشاه نوشین روان

که نامش بماناد تا جاودان

۳

زهردانشی موبدی خواستی

که درگه بدیشان بیاراستی

۴

پزشک سخنگوی وکنداوران

بزرگان وکارآزموده سران

۵

ابرهردری نامور مهتری

کجا هرسری رابدی افسری

۶

پزشک سراینده برزوی بود

بنیرو رسیده سخنگوی بود

۷

زهردانشی داشتی بهره‌ای

بهربهره‌ای درجهان شهره‌ای

۸

چنان بد که روزی بهنگام بار

بیامد برنامور شهریار

۹

چنین گفت کای شاه دانش‌پذیر

پژوهنده ویافته یادگیر

۱۰

من امروز دردفتر هندوان

همی‌بنگریدم بروشن روان

۱۱

چنین بدنبشته که برکوه هند

گیاییست چینی چورومی پرند

۱۲

که آن را چو گردآورد رهنمای

بیامیزد ودانش آرد بجای

۱۳

چو بر مرده بپراگند بی‌گمان

سخنگوی گرددهم اندر زمان

۱۴

کنون من بدستوری شهریار

بپیمایم این راه دشوار خوار

۱۵

بسی دانشی رهنمای آورم

مگر کین شگفتی بجای آورم

۱۶

تن مرده گرزنده گردد رواست

که نوشین روان برجهان پادشاست

۱۷

بدو گفت شاه این نشاید بدن

مگر آزموده رابباید شدن

۱۸

ببر نامهٔ من بر رای هند

نگر تاکه باشد بت آرای هند

۱۹

بدین کارباخویشتن یارخواه

همه یاری ازبخت بیدار خواه

۲۰

اگر نوشگفتی شود درجهان

که این گفته رمزی بود درنهان

۲۱

ببر هرچ باید به نزدیک رای

کزو بایدت بی‌گمان رهنمای

۲۲

درگنج بگشاد نوشین روان

زچیزی که بد درخور خسروان

۲۳

ز دینار و دیبا و خز و حریر

ز مهر و ز افسر ز مشک و عبیر

۲۴

شتروار سیصد بیاراست شاه

فرستاده برداشت آمد به راه

۲۵

بیامد بر رای ونامه بداد

سربارها پیش اوبرگشاد

۲۶

چو برخواند آن نامهٔ شاه رای

بدو گفت کای مرد پاکیزه رای

۲۷

زکسری مرا گنج بخشیده نیست

همه لشکر وپادشاهی یکیست

۲۸

ز داد و ز فر و ز اورند شاه

وزان روشنی بخت وآن دستگاه

۲۹

نباشد شگفت ازجهاندار پاک

که گر مردگان را برآرد زخاک

۳۰

برهمن بکوه اندرون هرک هست

یکی دارد این رای رابا تودست

۳۱

بت آرای وفرخنده دستور من

هم آن گنج وپرمایه گنجور من

۳۲

بدونیک هندوستان پیش تست

بزرگی مرا درکم وبیش تست

۳۳

بیاراستندش به نزدیک رای

یکی نامور چون ببایست جای

۳۴

خورشگر فرستاد هم خوردنی

همان پوشش نغز وگستردنی

۳۵

برفت آن شب ورای زد با ردان

بزرگان قنوج با بخردان

۳۶

چوبرزد سر از کوه رخشنده روز

پدید آمد آن شمع گیتی فروز

۳۷

پزشکان فرزانه را خواند رای

کسی کو بدانش بدی رهنمای

۳۸

چو برزوی بنهاد سرسوی کوه

برفتند بااو پزشکان گروه

۳۹

پیاده همه کوهساران بپای

بپیمود با دانشی رهنمای

۴۰

گیاها ز خشک و ز تر برگزید

ز پژمرده و آنچ رخشنده دید

۴۱

ز هرگونه دارو ز خشک و ز تر

همی بر پراگند بر مرده بر

۴۲

یکی مرده زنده نگشت ازگیا

همانا که سست آمد آن کیمیا

۴۳

همه کوه بسپرد یک یک بپای

ابر رنج اوبرنیامد بجای

۴۴

بدانست کان کار آن پادشا ست

که زنده است جاوید و فرمانرواست

۴۵

دلش گشت سوزان ز تشویر شاه

هم ازنامداران هم از رنج راه

۴۶

وزان خواسته نیز کاورده بود

زگفتار بیهوده آزرده بود

۴۷

زکارنبشته ببد تنگدل

که آن مرد بیدانش و سنگدل

۴۸

چرا خیره بر باد چیزی نبشت

که بد بار آن رنج گفتار زشت

۴۹

چنین گفت زان پس بران بخردان

که‌ای کاردیده ستوده ردان

۵۰

که دانید داناتر از خویشتن

کجا سرفرازد بدین انجمن

۵۱

به پاسخ شدند انجمن همسخن

که داننده پیرست ایدر کهن

۵۲

به سال و خرد او ز ما مهترست

به دانش ز هر مهتری بهترست

۵۳

چنین گفت برزوی با هندوان

که ای نامداران روشن روان

۵۴

برین رنجها برفزونی کنید

مرا سوی او رهنمونی کنید

۵۵

مگر کان سخنگوی دانای پیر

بدین کار باشد مرا دستگیر

۵۶

ببردند برزوی رانزد اوی

پراندیشه دل سرپرازگفت وگوی

۵۷

چونزدیک اوشد سخنگوی مرد

همه رنجها پیش او یاد کرد

۵۸

زکار نبشته که آمد پدید

سخنها که ازکاردانان شنید

۵۹

بدو پیر دانا زبان برگشاد

ز هر دانشی پیش او کرد یاد

۶۰

که من در نبشته چنین یافتم

بدان آرزو تیز بشتافتم

۶۱

چو زان رنجها برنیامد پدید

ببایست ناچار دیگر شنید

۶۲

گیا چون سخن دان و دانش چو کوه

که همواره باشد مر او راشکوه

۶۳

تن مرده چون مرد بیدانشست

که دانا بهرجای با رامشست

۶۴

بدانش بود بی‌گمان زنده مرد

چودانش نباشد بگردش مگرد

۶۵

چومردم زدانایی آید ستوه

گیاچوکلیله ست ودانش چوکوه

۶۶

کتابی بدانش نماینده راه

بیابی چوجویی توازگنج شاه

۶۷

چو بشنید برزوی زو شاد شد

همه رنج برچشم اوبادشد

۶۸

بروآفرین کرد وشد نزد شاه

بکردار آتش بپیمود راه

۶۹

بیامد نیایش کنان پیش رای

که تا جای باشد توبادی بجای

۷۰

کتابیست ای شاه گسترده کام

که آن را بهندی کلیله ست نام

۷۱

به مهرست تا درج درگنج شاه

برای وبدانش نماینده راه

۷۲

به گنجور فرمان دهد تا زگنج

سپارد بمن گر ندارد به رنج

۷۳

دژم گشت زان آرزو جان شاه

بپیچید برخویشتن چندگاه

۷۴

ببرزوی گفت این کس از ما نجست

نه اکنون نه از روزگار نخست

۷۵

ولیکن جهاندار نوشین روان

اگر تن بخواهد ز ما یا روان

۷۶

نداریم ازو باز چیزی که هست

اگر سرفرازست اگر زیردست

۷۷

ولیکن بخوانی مگر پیش ما

بدان تا روان بداندیش ما

۷۸

نگوید به دل کان نبشتست کس

بخوان و بدان و ببین پیش و پس

۷۹

بدو گفت برزوی کای شهریار

ندارم فزون ز آنچ گویی مدار

۸۰

کلیله بیاورد گنجور شاه

همی‌بود او را نماینده راه

۸۱

هران در که ازنامه برخواندی

همه روز بر دل همی‌راندی

۸۲

ز نامه فزون ز آنک بودیش یاد

ز برخواندی نیز تا بامداد

۸۳

همی‌بود شادان دل و تن درست

بدانش همی جان روشن بشست

۸۴

چو زو نامه رفتی بشاه جهان

دری از کلیله نبشتی نهان

۸۵

بدین چاره تا نامهٔ هندوان

فرستاد نزدیک نوشین روان

۸۶

بدین گونه تا پاسخ نامه دید

که دریای دانش برما رسید

۸۷

ز ایوان بیامد به نزدیک رای

بدستوری بازگشتن به جای

۸۸

چو بگشاد دل رای بنواختش

یکی خلعت هندویی ساختش

۸۹

دو یاره بهاگیر و دو گوشوار

یکی طوق پرگوهر شاهوار

۹۰

هم از شارهٔ هندی و تیغ هند

همه روی آهن سراسر پرند

۹۱

بیامد ز قنوج برزوی شاد

بسی دانش نوگرفته بیاد

۹۲

ز ره چون رسید اندر آن بارگاه

نیایش کنان رفت نزدیک شاه

۹۳

بگفت آنچ از رای دید و شنید

بجای گیا دانش آمد پدید

۹۴

بدو گفت شاه‌ای پسندیده مرد

کلیله روان مرا زنده کرد

۹۵

تواکنون ز گنجور بستان کلید

ز چیزی که باید بباید گزید

۹۶

بیامد خرد یافته سوی گنج

به گنج‌ور بسیار ننمود رنج

۹۷

درم بود و گوهر چپ و دست راست

جز از جامهٔ شاه چیزی نخواست

۹۸

گرانمایه دستی بپوشید و رفت

بر گاه کسری خرامید تفت

۹۹

چو آمد به نزدیک تختش فراز

برو آفرین کرد و بردش نماز

۱۰۰

بدو گفت پس نامور شهریار

که بی بدره و گوهر شاهوار

۱۰۱

چرا رفتی ای رنج دیده ز گنج

کسی را سزد گنج کو دید رنج

۱۰۲

چنین پاسخ آورد برزو بشاه

که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

۱۰۳

هرآنکس که او پوشش شاه یافت

ببخت و بتخت مهی راه یافت

۱۰۴

دگر آنک با جامهٔ شهریار

ببیند مرا مرد ناسازگار

۱۰۵

دل بدسگالان شود تار و تنگ

بماند رخ دوست با آب و رنگ

۱۰۶

یکی آرزو خواهم از شهریار

که ماند ز من در جهان یادگار

۱۰۷

چو بنویسد این نامه بوزرجمهر

گشاید برین رنج برزوی چهر

۱۰۸

نخستین در از من کند یادگار

به فرمان پیروزگر شهریار

۱۰۹

بدان تا پس از مرگ من در جهان

ز داننده رنجم نگردد نهان

۱۱۰

بدو گفت شاه این بزرگ آرزوست

بر اندازهٔ مرد آزاده خوست

۱۱۱

ولیکن به رنج تو اندر خورست

سخن گرچه از پایگه برترست

۱۱۲

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که این آرزو را نشاید نهفت

۱۱۳

نویسنده از کلک چون خامه کرد

ز برزوی یک در سرنامه کرد

۱۱۴

نبشت او بران نامهٔ خسروی

نبود آن زمان خط جز پهلوی

۱۱۵

همی‌بود با ارج در گنج شاه

بدو ناسزا کس نکردی نگاه

۱۱۶

چنین تا بتازی سخن راندند

ورا پهلوانی همی‌خواندند

۱۱۷

چو مامون روشن روان تازه کرد

خور روز بر دیگر اندازه کرد

۱۱۸

دل موبدان داشت و رای کیان

ببسته بهر دانشی بر میان

۱۱۹

کلیله به تازی شد از پهلوی

بدین سان که اکنون همی‌بشنوی

۱۲۰

بتازی همی‌بود تا گاه نصر

بدانگه که شد در جهان شاه نصر

۱۲۱

گرانمایه بوالفضل دستور اوی

که اندر سخن بود گنجور اوی

۱۲۲

بفرمود تا پارسی و دری

نبشتند و کوتاه شد داوری

۱۲۳

وزان پس چو پیوسته رای آمدش

بدانش خرد رهنمای آمدش

۱۲۴

همی‌خواست تا آشکار و نهان

ازو یادگاری بود درجهان

۱۲۵

گزارنده را پیش بنشاندند

همه نامه بر رودکی خواندند

۱۲۶

بپیوست گویا پراگنده را

بسفت اینچنین در آگنده را

۱۲۷

بدان کو سخن راند آرایشست

چو ابله بود جای بخشایشست

۱۲۸

حدیث پراگنده بپراگند

چوپیوسته شد جان و مغزآگند

۱۲۹

جهاندار تا جاودان زنده باد

زمان و زمین پیش او بنده باد

۱۳۰

از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ

که دوری تو از روزگار درنگ

۱۳۱

گهی برفراز و گهی بر نشیب

گهی با مراد و گهی با نهیب

۱۳۲

ازین دو یکی نیز جاوید نیست

ببودن تو را راه امید نیست

۱۳۳

نگه کن کنون کار بوزرجمهر

که از خاک برشد به گردان سپهر

۱۳۴

فراز آوریدش بخاک نژند

همان کس که بردش بابر بلند

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2811

نظرات

user_image
رحیل
۱۳۹۵/۰۵/۲۲ - ۱۸:۴۳:۲۰
بفرمود تا پارسیِ درینوشتند و کوتاه شد داوریپارسی و دری چرا؟
user_image
یکی از خراسان
۱۴۰۰/۰۱/۰۴ - ۲۳:۳۱:۵۶
بفرمود تا پارسی و درینبشتند و کوتاه شد داوریدر این جا بین پارسی‌دری چرا جدایی قایل شدید؟ در شاهنامه های دستی چنین چیزی نیست بلکه تنها پارسی‌دری آمده نه پارسی و دری
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۴/۰۱ - ۰۶:۱۲:۱۶
شگفتا جنگ بر سر پارسی و دری کنند و هیچ یک پارسی دری را ندانسته اند  چیست -چه بگوید پارسی و دری و چه بگوید پارسی دری هردو یکی است - شوربختانه این جنگ را استادان  پارسی ندان اغازیدند  نمیدانند که و همیشه برای گرد کردن یا جدا کردن نیست و گاه برای روشنگری آید  چون بگویی به ایران رفتم و شیراز - نمونه از فرذوسی  انجا که فریدون جهان را به سه پسر بخش میکند بنگرید یکی روم و خاور دگر دشت چین سوم  دشت گردان و ایران زمین اینگونه گوید  که روم که خاور جای فرو رفتن افتاب  است  دوم دشت چین (که  سوی برامدن افتاب است ) سوم ایران زمین ، دست گردان دلیر  یکی روم و خاور دوم دشت چینسوم دشت گردان و ایران زمین -  زبانی که با ان میگوییم و مینویسیم و فردوسی بدان سخن گفته و رودکی   نامش  پارسی دری است  انرا پارسی دری گفتند تا از دگر پارسیها  باز شناخته شود چرا که  همه همه  زبانیهایی  که امروز انرا ایرانی میگویند (مگر ختنی و اوستی ، پارسی نیست ) بدرستی زبان پارسی هستند  و تا صد سال پیش انها را  پارسی کهن مینامیدند و ارزش انرا هیچ کم از پارسی دری نمیشمردند  که هیچ، چه بسا که ان زبانها را  گرامی تر و سره تر از  پارسی دری میشمردند نادانی و تک نام کردن ایران   و پراکندن  این دروغ که تنها یونانیان و عربها  ایرانیان را پارسی میگفتند به همراه ستمگری بر کهن مردمان ایران ، کم کم مایه ان شد که این پیش اید که میبینیم
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۲/۰۹/۰۵ - ۰۷:۴۳:۳۷
 بدو گفت  شاه این نشاید بدنمگر آزمون را بباید شدن
user_image
حبیب مهرجو
۱۴۰۳/۰۵/۰۹ - ۰۰:۲۱:۱۴
بیت 117: در شاهنامۀ فردوسی، چاپ بروخیم، این‌گونه آمده است: چو مأمون رَوِشنِ جهان تازه کرد  خور و روز بر دیگر اندازه کرد کلیله به تازی شد از پهلوی بر این سان که اکنون همی بشنوی