فردوسی

فردوسی

بخش ۹ - داستان کسری با بوزرجمهر

۱

چنان بد که کسری بدان روزگار

برفت از مداین ز بهر شکار

۲

همی‌تاخت با غرم و آهو به دشت

پراگند شد غرم و او مانده گشت

۳

ز هامون بر مرغزاری رسید

درخت و گیا دید و هم سایه دید

۴

همی‌راند با شاه بوزرجمهر

ز بهر پرستش هم از بهر مهر

۵

فرود آمد از بارگی شاه نرم

بدان تاکند برگیا چشم گرم

۶

ندید از پرستندگان هیچکس

یکی خوب رخ ماند با شاه بس

۷

بغلتید چندی بران مرغزار

نهاده سرش مهربان برکنار

۸

همیشه ببازوی آن شاه بر

یکی بند بازو بدی پرگهر

۹

برهنه شد از جامه بازوی او

یکی مرغ رفت از هوا سوی او

۱۰

فرودآمد از ابر مرغ سیاه

ز پرواز شد تا ببالین شاه

۱۱

ببازو نگه کرد وگوهر بدید

کسی رابه نزدیک او برندید

۱۲

همه لشکرش گرد آن مرغزار

همی‌گشت هرکس ز بهر شکار

۱۳

همان شاه تنها بخواب اندرون

نه بر گرد او برکسی رهنمون

۱۴

چومرغ سیه بند بازوی بدید

سر درز آن گوهران بردرید

۱۵

چوبدرید گوهر یکایک بخورد

همان در خوشاب و یاقوت زرد

۱۶

بخورد و ز بالین او بر پرید

همانگه ز دیدار شد ناپدید

۱۷

دژم گشت زان کار بوزرجمهر

فروماند از کارگردان سپهر

۱۸

بدانست کآمد بتنگی نشیب

زمانه بگیرد فریب و نهیب

۱۹

چوبیدارشد شاه و او را بدید

کزان سان همی لب بدندان گزید

۲۰

گمانی چنان برد کو را بخواب

خورش کرد بر پرورش برشتاب

۲۱

بدو گفت کای سگ تو را این که گفت

که پالایش طبع بتوان نهفت

۲۲

نه من اورمزدم و گر بهمنم

ز خاکست وز باد و آتش تنم

۲۳

جهاندار چندی زبان رنجه کرد

ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد

۲۴

بپژمرد بر جای بوزرجمهر

ز شاه و ز کردار گردان سپهر

۲۵

که بس زود دید آن نشان نشیب

خردمند خامش بماند از نهیب

۲۶

همه گرد بر گرد آن مرغزار

سپه بود و اندر میان شهریار

۲۷

نشست از بر اسب کسری بخشم

ز ره تا در کاخ نگشاد چشم

۲۸

همه ره ز دانا همی لب گزید

فرود آمد از باره چندی ژکید

۲۹

بفرمود تا روی سندان کنند

بداننده بر کاخ زندان کنند

۳۰

دران کاخ بنشست بوزرجمهر

ازو برگسسته جهاندار مهر

۳۱

یکی خویش بودش دلیر وجوان

پرستندهٔ شاه نوشین‌روان

۳۲

بهرجای با شاه در کاخ بود

به گفتار با شاه گستاخ بود

۳۳

بپرسید یک روز بوزرجمهر

ز پروردهٔ شاه خورشید چهر

۳۴

که او را پرستش همی چون کنی

بیاموز تا کوشش افزون کنی

۳۵

پرستنده گفت ای سر موبدان

چنان دان که امروز شاه ردان

۳۶

چو از خوان برفت آب بگساردم

زمین ز آبدستان مگر یافت نم

۳۷

نگه سوی من بنده زان گونه کرد

که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد

۳۸

جهاندار چون گشت بامن درشت

مراسست شد آبدستان بمشت

۳۹

بدو دانشی گفت آب آر خیز

چنان چون که بر دست شاه آب ریز

۴۰

بیاورد مرد جوان آب گرم

همی‌ریخت بر دست او نرم نرم

۴۱

بدو گفت کین بار بر دستشوی

تو با آب جو هیچ تندی مجوی

۴۲

چولب را ببالاید از بوی خوش

تو از ریخت آبدستان نکش

۴۳

چو روز دگر شاه نوشین‌روان

بهنگام خوردن بیاورد خوان

۴۴

پرستنده را دل پراندیشه گشت

بدان تا دگر بار بنهاد تشت

۴۵

چنان هم چو داناش فرموده بود

نه کم کرد ازان نیز و نه برفزود

۴۶

به گفتار دانا فرو ریخت آب

نه نرم ونه از ریختن برشتاب

۴۷

بدو گفت شاه ای فزاینده مهر

که گفت این تو راگفت بوزرجمهر

۴۸

مرا اندرین دانش او داد راه

که بیند همی این جهاندار شاه

۴۹

بدو گفت رو پیش دانا بگوی

کزان نامور جاه و آن آبروی

۵۰

چراجستی از برتری کمتری

ببد گوهر و ناسزا داوری

۵۱

پرستنده بشنید و آمد دوان

برخال شد تند وخسته روان

۵۲

ز شاه آنچ بشیند با او بگفت

چنین یافت زو پاسخ اندر نهفت

۵۳

که حال من از حال شاه جهان

فراوان بهست آشکار و نهان

۵۴

پرستنده برگشت و پاسخ ببرد

سخنها یکایک برو برشمرد

۵۵

فراوان ز پاسخ برآشفت شاه

ورا بند فرمود و تاریک چاه

۵۶

دگر باره پرسید زان پیشکار

که چون دارد آن کم خرد روزگار

۵۷

پرستنده آمد پر از آب چهر

بگفت آن سخنها به بوزرجمهر

۵۸

چنین داد پاسخ بدو نیکخواه

که روز من آسانتر از روز شاه

۵۹

فرستاده برگشت وآمد چو باد

همه پاسخش کرد بر شاه یاد

۶۰

ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ

ز آهن تنوری بفرمود تنگ

۶۱

ز پیکان وز میخ گرد اندرش

هم از بند آهن نهفته سرش

۶۲

بدو اندرون جای دانا گزید

دل از مهر دانا بیکسو کشید

۶۳

نبد روزش آرام و شب جای خواب

تنش پر ز سختی دلش پرشتاب

۶۴

چهارم چنین گفت شاه جهان

ابا پیشکارش سخن درنهان

۶۵

که یک بار نزدیک دانا گذار

ببر زود پیغام و پاسخ بیار

۶۶

بگویش که چون‌بینی اکنون تنت

که از میخ تیزست پیراهنت

۶۷

پرستنده آمد بداد آن پیام

که بشنید زان مهر خویش کام

۶۸

چنین داد پاسخ بمرد جوان

که روزم به از روز نوشین‌روان

۶۹

چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد

ز گفتار شد شاه را روی زرد

۷۰

ز ایوان یکی راستگوی گزید

که گفتار دانا بداند شنید

۷۱

ابا او یکی مرد شمشیر زن

که دژخیم بود اندران انجمن

۷۲

که رو تو بدین بد نهان را بگوی

که گر پاسخت را بود رنگ و بوی

۷۳

و گرنه که دژخیم با تیغ تیز

نماید تو را گردش رستخیز

۷۴

که گفتی که زندان به از تخت شاه

تنوری پر از میخ با بند و چاه

۷۵

بیامد بگفت آنچ بشنید مرد

شد از درد دانا دلش پر ز درد

۷۶

بدان پاکدل گفت بوزرجمهر

که ننمود هرگز بمابخت چهر

۷۷

چه با گنج و تختی چه با رنج سخت

ببندیم هر دو بناکام رخت

۷۸

نه این پای دارد بگیتی نه آن

سرآید همی نیک و بد بی‌گمان

۷۹

ز سختی گذر کردن آسان بود

دل تاجداران هراسان بود

۸۰

خردمند ودژخیم باز آمدند

بر شاه گردن فراز آمدند

۸۱

شنیده بگفتند با شهریار

دلش گشت زان پاسخ او فگار

۸۲

به ایوانش بردند زان تنگ جای

به دستوری پاکدل رهنمای

۸۳

برین نیز بگذشت چندی سپهر

پر آژنگ شد روی بوزرجمهر

۸۴

دلش تنگتر گشت و باریک شد

دوچمش ز اندیشه تاریک شد

۸۵

چو با گنج رنجش برابر نبود

بفرسود ازان درد و در غم بسود

۸۶

چنان بد که قیصر بدان چندگاه

رسولی فرستاد نزدیک شاه

۸۷

ابا نامه و هدیه و با نثار

یکی درج و قفلی برو استوار

۸۸

که با شاه کنداوران و ردان

فراوان بود پاکدل موبدان

۸۹

بدین قفل و این درج نابرده دست

نهفته بگویند چیزی که هست

۹۰

فرستیم باژ ار بگویند راست

جز از باژ چیزی که آیین ماست

۹۱

گرای دون که زین دانش ناگزیر

بماند دل موبد تیزویر

۹۲

نباید که خواهد ز ما باژ شاه

نراند بدین پادشاهی سپاه

۹۳

برین گونه دارم ز قیصر پیام

تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام

۹۴

فرستاده راگفت شاه جهان

که این هم نباشد ز یزدان نهان

۹۵

من از فر او این بجای آورم

همان مرد پاکیزه رای آورم

۹۶

یکی هفته ایدر ز می شاد باش

برامش دل آرای وآزاد باش

۹۷

ازان پس بران داستان خیره ماند

بزرگان و فرزانگانرا بخواند

۹۸

نگه کرد هریک زهر باره‌ای

که سازد مر آن بند را چاره‌ای

۹۹

بدان درج و قفلی چنان بی‌کلید

نگه کرد و هر موبدی بنگرید

۱۰۰

ز دانش سراسر بیکسو شدند

بنادانی خویش خستو شدند

۱۰۱

چو گشتند یک انجمن ناتوان

غمی شد دل شاه نوشین‌روان

۱۰۲

همی‌گفت کاین راز گردان سپهر

بیارد باندیشه بوزرجمهر

۱۰۳

شد از درد دانا دلش پر ز درد

برو پر ز چین کرد و رخساره زرد

۱۰۴

شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج

بفرمود تا جامه دستی ز گنج

۱۰۵

بیاورد گنجور و اسبی گزین

نشست شهنشاه کردند زین

۱۰۶

به نزدیک دانا فرستاد و گفت

که رنجی که دیدی نشاید نهفت

۱۰۷

چنین راند بر سر سپهر بلند

که آید ز ما بر تو چندی گزند

۱۰۸

زیان تو مغز مرا کرد تیز

همی با تن خویش کردی ستیز

۱۰۹

یکی کار پیش آمدم ناگزیر

کزان بسته آمد دل تیزویر

۱۱۰

یکی درج زرین سرش بسته خشک

نهاده برو قفل و مهری ز مشک

۱۱۱

فرستاد قیصر بر ما ز روم

یکی موبدی نامبردار بوم

۱۱۲

فرستاده گوید که سالار گفت

که این راز پیدا کنید از نهفت

۱۱۳

که این درج را چیست اندر نهان

بگویند فرزانگان جهان

۱۱۴

به دل گفتم این راز پوشیده چهر

ببیند مگر جان بوزرجمهر

۱۱۵

چوبشنید بوزرجمهر این سخن

دلش پرشد از رنج و درد کهن

۱۱۶

ز زندان بیامد سرو تن بشست

به پیش جهانداور آمد نخست

۱۱۷

همی‌بود ترسان ز آزار شاه

جهاندار پر خشم و او بیگناه

۱۱۸

شب تیره و روز پیدا نبود

بدان سان که پیغام خسرو شنود

۱۱۹

چو خورشید بنمود تاج از فراز

بپوشید روی شب تیره باز

۱۲۰

باختر نگه کرد بوزرجمهر

چو خورشید رخشنده بد بر سپهر

۱۲۱

به آب خرد چشم دل را بشست

ز دانندگان استواری بجست

۱۲۲

بدو گفت بازار من خیره گشت

چو چشمم ازین رنج‌ها تیره گشت

۱۲۳

نگه کن که پیشت که آید به راه

ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه

۱۲۴

به راه آمد از خانه بوزرجمهر

همی‌رفت پویان زنی خوب‌چهر

۱۲۵

خردمند بینا به دانا بگفت

سخن هرچ بر چشم او بد نهفت

۱۲۶

چنین گفت پرسنده را راه‌جوی

که بپژوه تا دارد این ماه شوی

۱۲۷

زن پاکدامن به پرسنده گفت

که شوی‌ست و هم کودک اندر نهفت

۱۲۸

چو بشنید داننده گفتار زن

بخندید بر بارهٔ گامزن

۱۲۹

همانگه زنی دیگر آمد پدید

بپرسید چون ترجمانش بدید

۱۳۰

که‌ای زن تو را بچه و شوی هست‌؟

وگر یک تنی باد داری به‌دست

۱۳۱

بدو گفت شوی‌ست اگر بچه نیست

چو پاسخ شنیدی بر من مایست

۱۳۲

همانگه سه‌دیگر زن آمد پدید

بیامد بر او بگفت و شنید

۱۳۳

که ای خوب‌رخ کیست انباز تو‌؟

برین کش خرامیدن و ناز تو

۱۳۴

مرا گفت هرگز نبوده‌ست شوی

نخواهم که پیدا کنم نیز روی

۱۳۵

چو بشنید بوزرجمهر این سخن

نگر تا چه اندیشه افگند بن

۱۳۶

بیامد دژم‌روی تازان به راه

چو بردند جوینده را نزد شاه

۱۳۷

بفرمود تا رفت نزدیک تخت

دل شاه کسری غمی گشت سخت

۱۳۸

که داننده را چشم بینا ندید

بسی باد سرد از جگر بر کشید

۱۳۹

همی‌کرد پوزش ازان کار شاه

کزو داشت آزار بر بی‌گناه

۱۴۰

پس از روم و قیصر زبان برگشاد

همی‌کرد زان قفل و زان درج یاد

۱۴۱

به شاه جهان گفت بوزرجمهر

که تابان بدی تا بتابد سپهر

۱۴۲

یکی انجمن درج در پیش شاه

به پیش بزرگان جوینده راه

۱۴۳

به نیروی یزدان که اندیشه داد

روان مرا راستی پیشه داد

۱۴۴

بگویم به دُرج اندرون هرچ هست

نسایم بران قفل وآن درج دست

۱۴۵

اگر تیره شد چشم‌، دل روشن است

روان را ز دانش همی جوشن است

۱۴۶

ز گفتار او شاد شد شهریار

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

۱۴۷

ز اندیشه شد شاه را پشت راست

فرستاده و درج را پیش خواست

۱۴۸

همه موبدان وردان را بخواند

بسی دانشی پیش دانا نشاند

۱۴۹

ازان پس فرستاده را گفت شاه

که پیغام بگزار و پاسخ بخواه

۱۵۰

چو بشنید رومی زبان برگشاد

سخن‌های قیصر همه کرد یاد

۱۵۱

که گفت از جهاندار پیروز جنگ

خرد باید و دانش و نام و ننگ

۱۵۲

تو را فر و برز جهاندار هست

بزرگی و دانایی و زور دست

۱۵۳

همان بخرد و موبد راه‌جوی

گو بر منش کو بود شاه جوی

۱۵۴

همه پاک در بارگاه تواند

وگر در جهان نیک‌خواه تواند

۱۵۵

همین درج با قفل و مهر و نشان

ببینند بیدار دل سرکشان

۱۵۶

بگویند روشن که زیر نهفت

چه چیزست وآن با خرد هست جفت

۱۵۷

فرستیم زین پس به تو باژ و ساو

که این مرز دارند با باژ تاو

۱۵۸

وگر باز مانند ازین مایه چیز

نخواهند ازین مرزها باژ نیز

۱۵۹

چو دانا ز گوینده پاسخ شنید

زبان برگشاد آفرین گسترید

۱۶۰

که همواره شاه جهان شاد باد

سخن‌دان و با بخت و با داد باد

۱۶۱

سپاس از خداوند خورشید و ماه

روان را به دانش نماینده راه

۱۶۲

نداند جز او آشکارا و راز

به دانش مرا آز و او بی‌نیاز

۱۶۳

سه دُرست رخشان به درج اندرون

غلافش بود ز آنچ گفتم برون

۱۶۴

یکی سفته و دیگری نیم سفت

دگر آنک آهن ندیده‌ست جفت

۱۶۵

چو بشنید دانای رومی کلید

بیاورد و نوشین‌روان بنگرید

۱۶۶

نهفته یکی حقه بُد در میان

به حقه درون پردهٔ پرنیان

۱۶۷

سه گوهر بدان حقه اندر نهفت

چنان هم که دانای ایران بگفت

۱۶۸

نخستین ز گوهر یکی سفته بود

دوم نیم سفت و سیم نابسود

۱۶۹

همه موبدان آفرین خواندند

بدان دانشی گوهر افشاندند

۱۷۰

شهنشاه رخساره بی‌تاب کرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

۱۷۱

ز کار گذشته دلش تنگ شد

بپیچید و رویش پر آژنگ شد

۱۷۲

که با او چرا کرد چندان جفا

ازان پس کزو دید مهر و وفا

۱۷۳

چو دانا رخ شاه پژمرده یافت

روانش به درد اندر آزرده یافت

۱۷۴

برآورد گوینده راز از نهفت

گذشته همه پیش کسری بگفت

۱۷۵

ازان بند بازوی و مرغ سیاه

از اندیشه گوهر و خواب شاه

۱۷۶

بدو گفت کاین بودنی کار بود

ندارد پشیمانی و درد سود

۱۷۷

چو آرد بد و نیک رای سپهر

چه شاه و چه موبد چه بوزرجمهر

۱۷۸

ز تخمی که یزدان به اختر بکشت

ببایدش بر تارک ما نبشت

۱۷۹

دل شاه نوشین‌روان شاد باد

همیشه ز درد و غم آزاد باد

۱۸۰

اگر چند باشد سرافراز شاه

به دستور گردد دلارای گاه

۱۸۱

شکارست کار شهنشاه و رزم

می و شادی و بخشش و داد و بزم

۱۸۲

بداند که شاهان چه کردند پیش

بورزد بدان هم نشان رای خویش

۱۸۳

ز آگندن گنج و رنج سپاه

ز آزرم گفتار وز دادخواه

۱۸۴

دل و جان دستور باشد به رنج

ز اندیشهٔ کدخدایی و گنج

۱۸۵

چنین بود تا گاه نوشین‌روان

همو بود شاه و همو پهلوان

۱۸۶

همو بود جنگی و موبد همو

سپهبد همو بود و بخرد همو

۱۸۷

به هرجای کارآگهان داشتی

جهان را به دستور نگذاشتی

۱۸۸

ز بسیار و اندک ز کار جهان

بد و نیک زو کس نکردی نهان

۱۸۹

ز کار آگهان موبدی نیکخواه

چنان بد که برخاست بر پیش گاه

۱۹۰

که گاهی گنه بگذرانی همی

به بد نام آنکس نخوانی همی

۱۹۱

هم این را دگر باره آویزش است

گنهکار اگر چند با پوزش است

۱۹۲

به پاسخ چنین بود توقیع شاه

که آنکس که خستو شود بر گناه

۱۹۳

چو بیمار زارست و ما چون پزشک

ز دارو گریزان و ریزان سرشک

۱۹۴

به یک دارو ار او نگردد درست

زوان از پزشکی نخواهیم شست

۱۹۵

دگر موبدی گفت انوشه بدی

به داد و دهش نیز توشه بدی

۱۹۶

سپهدار گرگان برفت از نهفت

به بیشه درآمد زمانی بخفت

۱۹۷

بنه برد از گیل و او برهنه

همی‌بازگردد ز بهر بنه

۱۹۸

به توقیع پاسخ چنین داد باز

که هستیم ازان لشکری بی‌نیاز

۱۹۹

کجا پاسپانی کند بر سپاه

ز بد خویشتن را ندارد نگاه

۲۰۰

دگر گفت انوشه بدی جاودان

نشست و خور و خواب با موبدان

۲۰۱

یکی نامور مایه‌دار ایدرست

که گنجش ز گنج تو افزون‌ترست

۲۰۲

چنین داد پاسخ که آری رواست

که از فره پادشاهی ماست

۲۰۳

دگر گفت کای شهریار بلند

انوشه بدی وز بدی بی‌گزند

۲۰۴

اسیران رومی که آورده‌اند

بسی شیرخواره درو برده‌اند

۲۰۵

به توقیع گفت آنچه هستند خرد

ز دست اسیران نباید شمرد

۲۰۶

سوی مادران‌شان فرستید باز

به دل شاد وز خواسته بی‌نیاز

۲۰۷

نبشتند کز روم صد مایه‌ور

همی بازخرند خویشان به زر

۲۰۸

اگر باز خرند گفت از هراس

به هر مایه‌دار‌ی یک مایه کاس

۲۰۹

فروشید و افزون مجویید نیز

که ما بی‌نیازیم ز ایشان به‌چیز

۲۱۰

به شمشیر خواهیم ز ایشان گهر

همان بدره و برده و سیم و زر

۲۱۱

بگفتند کز مایه‌دار‌ان شهر

دو بازارگانند کز شب دو بهر

۲۱۲

یکی را نیاید سر اندر به‌خواب

از آواز مستان و چنگ و رباب

۲۱۳

چنین داد پاسخ کزین نیست رنج

جز ایشان هرآنکس که دارند گنج

۲۱۴

همه همچنان شاد و خرم زیند

که‌آزاد باشند و بی‌غم زیند

۲۱۵

نوشتند خطی که‌انوشه بدی

همیشه ز تو دور دست بدی

۲۱۶

به ایوان چنین گفت شاه یمن

که نوشین‌روان چون گشاید دهن

۲۱۷

همه مردگان را کند بیش یاد

پر از غم شود زنده را جان شاد

۲۱۸

چنین داد پاسخ که از مرده یاد

کند هرک دارد خرد با نژاد

۲۱۹

هرآنکس که از مردگان دل بشست

نباشد ورا نیکویها درست

۲۲۰

یکی گفت کای شاه کهتر پسر

نگردد همی گرد داد پدر

۲۲۱

بریزد همی بر زمین بر درم

که باشد فروشندهٔ او دژم

۲۲۲

چنین داد پاسخ که این نارواست

بهای زمین هم فروشنده راست

۲۲۳

دگر گفت کای شاه برتر‌منش

که دوری ز بیغاره و سرزنش

۲۲۴

دلی داشتی پیش ازین پر ز شرم

چرا شد برین سان بی‌آزرم و گرم‌؟

۲۲۵

چنین داد پاسخ که دندان نبود

مکیدن جز از شیر پستان نبود

۲۲۶

چو دندان برآمد ببالید پشت

همی گوشت جویم چو گشتم درشت

۲۲۷

یکی گفت گیرم کنون مهتری

به‌رای و به‌دانش ز ما مهتری

۲۲۸

چرا برگذشتی ز شاهنشهان‌؟

دو دیده به‌رای تو دارد جهان‌‌

۲۲۹

چنین داد پاسخ که ما را خرد

ز دیدار ایشان همی‌بگذرد

۲۳۰

هش و دانش و رای دستور ماست

زمین گنج و اندیشه گنجور ماست

۲۳۱

دگر گفت باز‌ِ تو ای شهریار

عقابی گرفته‌ست روز شکار

۲۳۲

چنین گفت کاو را بکوبید پشت

که با مهتر خود چرا شد درشت

۲۳۳

بیاویز پایش ز دار بلند

بدان تا بدو بازگردد گزند

۲۳۴

که از کهتران نیز در کارزار

فزونی نجویند با شهریار

۲۳۵

دگر نامداری ز کارآگهان

چنین گفت کای شهریار جهان

۲۳۶

به شبگیر برزین بشد با سپاه

ستاره‌شناسی بیامد ز راه

۲۳۷

چنین گفت کای مرد گردن‌فراز

چنین لشکری گشن وزین گونه ساز

۲۳۸

چو برگاشت او پشت بر شهریار

نبیند کس او را بدین روزگار

۲۳۹

به‌توقیع گفت آنک گردان سپهر

گشاده‌ست با رای او چهر و مهر

۲۴۰

به برزین سالار و گنج و سپاه

نگردد تباه اختر هور و ماه

۲۴۱

دگر موبدی گفت کز شهریار

چنین بود پیمان به یک روزگار

۲۴۲

که مردی گزینند فرخ نژاد

که در پادشاهی بگردد به‌داد

۲۴۳

رساند بدین بارگاه آگهی

ز بسیار و اندک بدی گر بهی

۲۴۴

گشسب سرافراز مردی‌ست پیر

سزد گر بود داد را دستگیر

۲۴۵

چنین داد پاسخ که او را ز آز

کمر بر میان است دور از نیاز

۲۴۶

کسی را گزینید کز رنج خویش

به‌پرهیز و باشدش گنج خویش

۲۴۷

جهاندیده مردی درشت و درست

که او رای درویش سازد نخست

۲۴۸

یکی گفت سالار خوالیگران

همی‌نالد از شاه وز مهتران

۲۴۹

که آن چیز کاو خود کند آرزوی

سپارد همه کاسه بر چار سوی

۲۵۰

نبوید نیازد بدو نیز دست

بلرزد دل مرد خسرو‌پرست

۲۵۱

چنین داد پاسخ که از بیش خورد

مگر آرزو بازگردد به دَرد

۲۵۲

دگر گفت هرکس نکوهش کند

شهنشاه را چون پژوهش کند

۲۵۳

که بی‌لشکر گشن بیرون شود

دل دوستداران پر از خون شود

۲۵۴

مگر دشمنی بد سگالد بدوی

بیاید به چاره بنالد بدوی

۲۵۵

چنین داد پاسخ که داد و خرد

تن پادشا را همی‌پرورد

۲۵۶

اگر دادگر چند بی‌کس بود

ورا پاسبان راستی بس بود

۲۵۷

دگر گفت کای با خرد گشته جفت

به میدان خراسان سالار گفت

۲۵۸

که گرزاسب را بازکرد او ز کار

چه گفت اندرین کار او شهریار

۲۵۹

چنین داد پاسخ که فرمان ما

نورزید و بنهفت پیمان ما

۲۶۰

بفرمودمش تا به ارزانیان

گشاید در گنج سود و زیان

۲۶۱

کسی کودهش کاست باشد به کار

بپوشد همه فره شهریار

۲۶۲

دگر گفت با هرکسی پادشا

بزرگ است و بخشنده و پارسا

۲۶۳

پرستار دیرینه مهرک چه کرد

که روزیش اندک شد و روی‌زرد

۲۶۴

چنین داد پاسخ که او شد درشت

بران کردهٔ خویش بنهاد پشت

۲۶۵

بیامد به درگاه و بنشست مست

همیشه جز از می‌ ندارد به دست

۲۶۶

ز کارآگهان موبدی گفت شاه

چو راند سوی جنگ قیصر سپاه

۲۶۷

نخواهد جز ایرانیان را به جنگ

جهان شد به ایران بر از روم تنگ

۲۶۸

چنین داد پاسخ که آن دشمنی

به طبع است و پرخاش آهرمنی

۲۶۹

دگر باره پرسید موبد که شاه

ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه

۲۷۰

کدامست وچون بایدت مرد جنگ‌؟

ز مردان شیرافگن تیز چنگ‌؟

۲۷۱

چنین داد پاسخ که جنگی سوار

نباید که سیر آید از کارزار

۲۷۲

همان بزمش آید همان رزمگاه

به رخشنده روز و شبان سیاه

۲۷۳

نگردد بهنگام نیروش کم

ز بسیار و اندک نباشد دژم

۲۷۴

دگر گفت کای شاه نوشین‌روان

همیشه بزی شاد و روشن‌روان

۲۷۵

بدر بر یکی مرد بد از نسا

پرستنده و کاردار بسا

۲۷۶

درم ماند بر وی سیصد هزار

به دیوان چو کردند با او شمار

۲۷۷

بنالد همی کاین درم خورده شد

بر او مهتر و کهتر آزرده شد

۲۷۸

چو آگاه شد زان سخن شهریار

که موبد درم خواست از کاردار

۲۷۹

چنین گفت کز خورده منمای رنج

ببخشید چیزی مر او را ز گنج

۲۸۰

دگر گفت جنگی‌سواری بخَست

بدان خستگی دیر ماند و برست

۲۸۱

به پیش صف رومیان حمله برد

بمرد او وزو کودکان ماند خُرد

۲۸۲

چه فرمان دهد شهریار جهان‌؟

ز کار چنان خرد کودک نوان‌؟

۲۸۳

بفرمود کان کودکان‌را چهار

ز گنج درم داد باید هزار

۲۸۴

هرآنکس که شد کشته در کارزار

کزو خرد کودک بود یادگار

۲۸۵

چو نامش ز دفتر بخواند دبیر

برد پیش کودک درم ناگزیر

۲۸۶

چنین هم به سال اندرون چار بار

مبادا که باشد ازین کار خوار

۲۸۷

دگر گفت انوشه بدی سال و ماه

به مرو اندرون پهلوان سپاه

۲۸۸

فراوان درم گرد کرد و بخورد

پراگنده گشتند زان مرز مرد

۲۸۹

چنین داد پاسخ که آن خواسته

که از شهر مردم کند کاسته

۲۹۰

چرا باید از خون درویش گنج

که او شاد باشد تن و جان به رنج

۲۹۱

ازان کس که بستد بدو باز‌ده

ازان پس به مرو اندر آواز ده

۲۹۲

بفرمای داری زدن بر درش

به بیداری کشور و لشکرش

۲۹۳

ستمکاره را زنده بر دار کن

دو پایش زبر‌، سر نگونسار کن

۲۹۴

بدان تا کس از پهلوانان ما

نپیچد دل و جان ز پیمان ما

۲۹۵

دگر گفت کای شاه یزدان‌پرست

بدر بر بسی مردم زیردست

۲۹۶

همی‌داد او را ستایش کنند

جهان‌آفرین را نیایش کنند

۲۹۷

چنین داد پاسخ که یزدان سپاس

که از ما کسی نیست اندر هراس

۲۹۸

فزون کرد باید بدیشان نگاه

اگر با گناهند و گر بی‌گناه

۲۹۹

دگر گفت کای شاه با فر و هوش

جهان شد پُر آواز خنیا و نوش

۳۰۰

توانگر و گر مردم زیردست

شب آید شود پر ز آوای مست

۳۰۱

چنین داد پاسخ که اندر جهان

به ما شاد بادا کهان و مهان

۳۰۲

دگر گفت کای شاه برترمنش

همی زشتگویت کند سرزنش

۳۰۳

که چندین گزافه ببخشید گنج

ز گرد آوریدن ندیده‌ست رنج

۳۰۴

چنین داد پاسخ که آن خواسته

کزو گنج ما باشد آراسته

۳۰۵

اگر بازگیریم ز ارزانیان

همه سود فرجام گردد زیان

۳۰۶

دگر گفت کای شهریار بلند

که هرگز مبادا به جانت گزند

۳۰۷

جهودان و ترسا تو را دشمنند

دو رویند و با کیش آهرمنند

۳۰۸

چنین داد پاسخ که شاه سترگ

ابی زینهاری نباشد بزرگ

۳۰۹

دگر گفت کای نامور شهریار

ز گنج تو افزون ز سیصد هزار

۳۱۰

درم داده‌ای مرد درویش را

بسی پروریده تن خویش را

۳۱۱

چنین گفت کاین هم به فرمان ماست

به ارزانیان چیز‌بخشی رواست

۳۱۲

دگر گفت کای شاه نادیده رنج

ز بخشش فراوان تهی ماند گنج

۳۱۳

چنین داد پاسخ که دست فراخ

همی مرد را نو کند یال و شاخ

۳۱۴

جهاندار چون گشت یزدان‌پرست

نیازد به‌بد در جهان نیز دست

۳۱۵

جهان تنگ دیدیم بر تنگخوی

مرا آز و زفتی نبد آرزوی

۳۱۶

چنین گفت موبد که ای شهریار

فراخان سالار سیصد هزار

۳۱۷

درم بستد از بلخ‌ِ بامی به‌رنج

سپرده نهادند یکسر به گنج

۳۱۸

چنین داد پاسخ که ما را درم

نباید که باشد کسی زو دژم

۳۱۹

که رنج آید از بیشی گنج ما

نه چونین بود داد از پادشا

۳۲۰

از آنکس که بستد بدو هم دهید

ز گنج آنچ خواهد بران سر نهید

۳۲۱

که درد دل مردم زیردست

نخواهد جهاندار یزدان‌پرست

۳۲۲

پی کاخ آباد را بر کنید

به گل بام او را توانگر کنید

۳۲۳

شود کاخ ویران تو را ز هرچ بود

بماند پس از مرگ نفرین و دود

۳۲۴

ز دیوان ما نام او بسترید

بدر بر چنو را به‌کس مشمرید

۳۲۵

دگر گفت کای شاه فرخ نژاد

بسی‌گیری از جم و کاوس یاد

۳۲۶

بدان گفت تا از پس مرگ من

نگردد نهان افسر و ترگ من

۳۲۷

دگر گفت کز بهمن سرفراز

چرا شاه ایران بپوشید راز‌؟

۳۲۸

چنین داد پاسخ که او را خرد

بپیچد همی وز هوا برخورد

۳۲۹

یکی گفت کای شاه کهتر نواز

چرا گشتی اکنون چنین دیر یاز

۳۳۰

چنین داد پاسخ که با بخردان

همانم همان نیز با موبدان

۳۳۱

چو آواز آهرمن آید به گوش

نماند به دل رای و با مغز هوش

۳۳۲

بپرسید موبد ز شاه زمین

سخن راند از پادشاهی و دین

۳۳۳

که بی‌دین جهان به که بی‌پادشا

خردمند باشد برین بر گوا

۳۳۴

چنین داد پاسخ که گفتم همین

شنید این سخن مردم پاک‌دین

۳۳۵

جهاندار بی‌دین جهان را ندید

مگر هر کسی دین دیگر گزید

۳۳۶

یکی بت‌پرست و یکی پاک‌دین

یکی گفت نفرین به از آفرین

۳۳۷

ز گفتار ویران نگردد جهان

بگو آنچ رایت بود در نهان

۳۳۸

هرآنگه که شد تخت بی‌پادشا

خردمندی و دین نیارد بها

۳۳۹

یکی گفت کای شاه خرم نهان

سخن راندی چند پیش مهان

۳۴۰

یکی آنکه گفتی زمانه منم

بد و نیک او را بهانه منم

۳۴۱

کسی کاو کند آفرین بر جهان

به ما بازگردد درودش نهان

۳۴۲

چنین داد پاسخ که آری رواست

که تاج زمانه سر پادشاست

۳۴۳

جهان را چنین شهریاران سرند

ازیرا چنین بر سران افسرند

۳۴۴

گذشتم ز توقیع نوشین‌روان

جهان پیر و اندیشه من جوان

۳۴۵

مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت

به پیری چنین آتش‌آمیز گشت

۳۴۶

ز منبر چو محمود گوید خطیب

بدین محمد گراید صلیب

۳۴۷

همی‌گفتم این نامه را چند گاه

نهان بد ز خورشید و کیوان و ماه

۳۴۸

چو تاج سخن نام محمود گشت

ستایش به آفاق موجود گشت

۳۴۹

زمانه بنام وی آباد باد

سپهر از سر تاج او شاد باد

۳۵۰

جهان بستد از بت‌پرستان هند

به تیغی که دارد چو رومی پرند

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2819
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر ششم - تصویر ۸۲
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هفتم - تصویر ۲۶۲
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۲۵۰

نظرات

user_image
S J
۱۳۹۴/۰۹/۰۸ - ۱۵:۰۵:۱۹
با سلام گویا در چاپ کلکته شاهنامه فصلی درباره خواب دیدن خسرو انوشیروان درباره تولد پیامبر هست که در این نسخه مشاهده نمیشود . لطفا با مراجعه به آدرس زیر نظر خود را بیان کنید پیوند به وبگاه بیرونی
user_image
جعفر
۱۳۹۹/۰۷/۲۶ - ۰۲:۴۰:۲۸
نوشته‌های سایت ادیان نت را جدی نگیرید اون سایت یکی از ضد ایرانی ترین سایتهاست اشعاری که میگید همگی الحاقی هستند و سروده‌ی حکیم توس نیستند
user_image
بهزاد علوی (باب)
۱۴۰۱/۱۰/۲۷ - ۰۳:۴۶:۴۲
این سخن مربوط به بیت 129 می باشد و  با عرض معذرت نمی دانم چه کردم که با بیتی دیگر در هم شد  (129 همانگه زنی دیگر آمد پدید --  بپرسید چون ترجمانش بدید) در این داستان بزرگمهر به "چم و خم یا قر و اطوار" تر و تازه و شاداب این دختر جوان  توجه کرده و می گوید "تر چمان" (با  چ TAR CHAMAN) و در بعضی نسخ تر جمان (با  ج)  آمده و آن را به صورت "چم و خم و قر و اطوار تر و تازه جوانی" بخوانید و تعبیر کنید بد نیست که اضافه کنیم که ترجمان (TARJOMAN) یعنی مترجم و در شاهنامه به این صورت و معنی نیز استفاده شده و فقط یک بار در داستان رستم و شغاد ترجمان (TERJAMAN)به معنی تیرکمان به لهجه ای که نزدیک به سخن آذری امروز است آمده و استفاده شده