فردوسی

فردوسی

بخش ۳

۱

به دل گفت موبد که بد روزگار

که فرمان چنین آمد از شهریار

۲

همه مرگ راییم برنا و پیر

ندارد پسر شهریار اردشیر

۳

گر او بی‌عدد سالیان بشمرد

به دشمن رسد تخت چون بگذرد

۴

همان به کزین کار ناسودمند

به مردی یکی کار سازم بلند

۵

ز کشتن رهانم مر این ماه را

مگر زین پشیمان کنم شاه را

۶

هرانگه کزو بچه گردد جدا

به جای آرم این گفتهٔ پادشا

۷

نه کاریست کز دل همی بگذرد

خردمند باشم به از بی‌خرد

۸

بیاراست جایی به ایوان خویش

که دارد ورا چون تن و جان خویش

۹

به زن گفت اگر هیچ باد هوا

ببیند ورا من ندارم روا

۱۰

پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست

گمان بد و نیک با هرکسیست

۱۱

یکی چاره سازم که بدگوی من

نراند به زشت آب در جوی من

۱۲

به خانه شد و خایه ببرید پست

برو داغ و دارو نهاد و ببست

۱۳

به خایه نمک بر پراگند زود

به حقه در آگند بر سان دود

۱۴

هم‌اندر زمان حقه را مهر کرد

بیامد خروشان و رخساره زرد

۱۵

چو آمد به نزدیک تخت بلند

همان حقه بنهاد با مهر و بند

۱۶

چنین گفت با شاه کین زینهار

سپارد به گنجور خود شهریار

۱۷

نوشته بر آن حقه تاریخ آن

پدیدار کرده بن و بیخ آن

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2247
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر ششم - تصویر ۲۱۲

نظرات