فردوسی

فردوسی

بخش ۱۴

۱

وزانجا برانگیخت شبرنگ را

بدیدش یکی بیشه تنگ را

۲

دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید

کمان را به زه کرد و اندر کشید

۳

بزد تیر بر سینهٔ شیر چاک

گذر کرد تا پر و پیکان به خاک

۴

بر ماده شد تیز بگشاد دست

بر شیر با گردرانش ببست

۵

چنین گفت کان تیر بی‌پر بود

نبد تیز پیکان او کر بود

۶

سپاهی همی خواندند آفرین

که ای نامور شهریار زمین

۷

ندید و نبیند کسی در جهان

چو تو شاه بر تخت شاهنشهان

۸

چو با تیر بی‌پر تو شیرافگنی

پی کوه خارا ز بن برکنی

۹

بدان مرغزار اندرون راند شاه

ز لشکر هرانکس که بد نیک‌خواه

۱۰

یکی بیشه دیدند پر گوسفند

شبانان گریزان ز بیم گزند

۱۱

یکی سرشبان دید بهرام را

بر او دوید از پی نام را

۱۲

بدو گفت بهرام کاین گوسفند

که آرد بدین جای ناسودمند

۱۳

بدو سرشبان گفت کای شهریار

ز گیتی من آیم بدین مرغزار

۱۴

همین گوسفندان گوهرفروش

به دشت اندر آوردم از کوه دوش

۱۵

توانگر خداوند این گوسفند

بپیچد همی از نهیب گزند

۱۶

به خروار با نامور گوهرست

همان زر و سیمست و هم زیورست

۱۷

ندارد جز از دختری چنگ‌زن

سر جعد زلفش شکن بر شکن

۱۸

نخواهد جز از دست دختر نبید

کسی مردم پیر ازین سان ندید

۱۹

اگر نیستی داد بهرامشاه

مر او را کجا ماندی دستگاه

۲۰

شهنشاه گیتی نکوشد به زر

همان موبدش نیست بیدادگر

۲۱

نگویی مرا کاین ددان ار که کشت

که او را خدای جهان باد پشت

۲۲

بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر

تبه شد به پیکان مرد دلیر

۲۳

چو شیران جنگی بکشت او برفت

سواری سرافراز با یار هفت

۲۴

کجا باشد ایوان گوهرفروش

پدیدار کن راه و بر ما مپوش

۲۵

بدو سرشبان گفت ز ایدر برو

دهی تازه پیش اندر آیدت نو

۲۶

به شهر آید آواز زان جایگاه

به نزدیکی کاخ بهرامشاه

۲۷

چو گردون بپوشد حریر سیاه

به جشن آید آن مرد با دستگاه

۲۸

گر ایدونک باشدت لختی درنگ

به گوش آیدت نوش و آواز چنگ

۲۹

چو بشنید بهرام بالای خواست

یکی جامهٔ خسرو آرای خواست

۳۰

جدا شد ز دستور وز لشکرش

همانا پر از آرزو شد سرش

۳۱

چنین گفت با موبدان روزبه

که اکنون شود شاه ایران به ده

۳۲

نشنید بدان خان گوهر فروش

همه سوی گفتار دارید گوش

۳۳

بخواهد همان دخترش از پدر

نهد بی‌گمان بر سرش تاج زر

۳۴

نیابد همی سیری از خفت و خیز

شب تیره زو جفت گیرد گریز

۳۵

شبستان مر او را فزون از صد است

شهنشاه زین‌سان که باشد بد است

۳۶

کنون نه صد و سی زن از مهتران

همه بر سران افسر از گوهران

۳۷

ابا یاره و تاج و با تخت زر

درفشان ز دیبای رومی گهر

۳۸

شمردست خادم به مشکوی شاه

کزیشان یکی نیست بی‌دستگاه

۳۹

همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم

به سالی پریشان رود باژ روم

۴۰

دریغ آن بر و کتف و بالای شاه

دریغ آن رخ مجلس آرای شاه

۴۱

نبیند چنو کس به بالای و زور

به یک تیر بر هم بدوزد دو گور

۴۲

تبه گردد از خفت و خیز زنان

به زودی شود سست چون پرنیان

۴۳

کند دیده تاریک و رخساره زرد

به تن سست گردد به لب لاژورد

۴۴

ز بوی زنان موی گردد سپید

سپیدی کند در جهان ناامید

۴۵

جوان را شود گوژ بالای راست

ز کار زنان چندگونه بلاست

۴۶

به یک ماه یک بار آمیختن

گر افزون بود خون بود ریختن

۴۷

همین بار از بهر فرزند را

بباید جوان خردمند را

۴۸

چو افزون کنی کاهش افزون کند

ز سستی تن مرد بی‌خون کند

۴۹

برفتند گویان به ایوان شاه

یکی گفت خورشید گم کرد راه

۵۰

شب تیره‌گون رفت بهرام گور

پرستنده یک تن ز بهر ستور

۵۱

چو آواز چنگ اندر آمد به گوش

بشد شاه تا خان گوهر فروش

۵۲

همی تاخت باره به آواز چنگ

سوی خان بازارگان بی‌درنگ

۵۳

بزد حلقه را بر در و بار خواست

خداوند خورشید را یار خواست

۵۴

پرستندهٔ مهربان گفت کیست

زدن در شب تیره از بهر چیست

۵۵

چنین داد پاسخ که شبگیر شاه

بیامد سوی دشت نخچیرگاه

۵۶

بلنگید در زیر من بارگی

ازو بازگشتم به بیچارگی

۵۷

چنین اسپ و زرین ستامی به کوی

بدزدد کسی من شوم چاره‌جوی

۵۸

بیامد کنیزک به دهقان بگفت

که مردی همی خواهد از ما نهفت

۵۹

همی گوید اسپی به زرین ستام

بدزدند از ایدر شود کار خام

۶۰

چنین داد پاسخ که بگشای در

به بهرام گفت اندر آی ای پسر

۶۱

چو شاه اندر آمد چنان جای دید

پرستنده هر جای برپای دید

۶۲

چنین گفت کای دادگر یک خدای

به خوبی توی بنده را رهنمای

۶۳

مبادا جز از داد آیین من

مباد آز و گردنکشی دین من

۶۴

همه کار و کردار من داد باد

دل زیردستان به ما شاد باد

۶۵

گر افزون شود دانش و داد من

پس از مرگ روشن بود یاد من

۶۶

همه زیردستان چو گوهرفروش

بمانند با نالهٔ چنگ و نوش

۶۷

چو آمد به بالای ایوان رسید

ز در دختر میزبان را بدید

۶۸

چو دهقان ورا دید بر پای خاست

بیامد خم آورد بالای راست

۶۹

بدو گفت شب بر تو فرخنده باد

همه بدسگالان ترا بنده باد

۷۰

نهالی بیفگند و مسند نهاد

ز دیدار او میزبان گشت شاد

۷۱

گرانمایه خوانی بیاورد زود

برو خوردنیها ازان سان که بود

۷۲

بیامد یکی مرد مهترپرست

بفرمود تا اسپ او را ببست

۷۳

پرستنده را نیز خوان خواستند

یکی جای دیگر بیاراستند

۷۴

همان میزبان را یکی زیرگاه

نهادند و بنشست نزدیک شاه

۷۵

به پوزش بیاراست پس میزبان

به بهرام گفت ای گو مرزبان

۷۶

توی میهمان اندرین خان من

فدای تو بادا تن و جان من

۷۷

بدو گفت بهرام تیره شبان

که یابد چنین تازه‌رو میزبان

۷۸

چو نان خورده شد جام باید گرفت

به خواب خوش آرام باید گرفت

۷۹

به یزدان نباید بود ناسپاس

دل ناسپاسان بود پرهراس

۸۰

کنیزک ببرد آبه دستان و تشت

ز دیدار مهمان همی خیره گشت

۸۱

چو شد دست شسته می و جام خواست

به می رامش و نام و آرام خواست

۸۲

کنیزک بیاورد جامی نبید

می سرخ و جام و گل و شنبلید

۸۳

بیازید دهقان به جام از نخست

بخورد و به مشک و گلابش بشست

۸۴

به بهرام داد آن دلارای جام

بدو گفت میخواره را چیست نام

۸۵

هم‌اکنون بدین با تو پیمان کنم

به بهرام شاهت گروگان کنم

۸۶

فراوان بخندید زو شهریار

بدو گفت نامم گشسپ سوار

۸۷

من ایدر به آواز چنگ آمدم

نه از بهر جای درنگ آمدم

۸۸

بدو میزبان گفت کاین دخترم

همی به آسمان اندر آرد سرم

۸۹

همو میگسارست و هم چنگ‌زن

همان چامه گویست و لشکر شکن

۹۰

دلارام را آرزو نام بود

همو میگسار و دلارام بود

۹۱

به سرو سهی گفت بردار چنگ

به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ

۹۲

بیامد بر پادشا چنگ زن

خرامان بسان بت برهمن

۹۳

به بهرام گفت ای گزیده سوار

به هر چیز مانندهٔ شهریار

۹۴

چنان دان که این خانه بر سور تست

پدر میزبانست و گنجور تست

۹۵

شبان سیه بر تو فرخنده باد

سرت برتر از ابر بارنده باد

۹۶

بدو گفت بنشین و بردار چنگ

یکی چامه باید مرا بی‌درنگ

۹۷

شود ماهیار ایدر امشب جوان

گروگان کند پیش مهمان روان

۹۸

زن چنگ‌زن چنگ در بر گرفت

نخستین خروش مغان درگرفت

۹۹

دگر چامه را باب خود ماهیار

تو گفتی بنالد همی چنگ زار

۱۰۰

چو رود بریشم سخن‌گوی گشت

همه خانهٔ وی سمن بوی گشت

۱۰۱

پدر را چنین گفت کای ماهیار

چو سرو سهی بر لب جویبار

۱۰۲

چو کافور کرده سر مشکبوی

زبان گرم‌گوی و دل آزرم جوی

۱۰۳

همیشه بداندیشت آزرده باد

به دانش روان تو پرورده باد

۱۰۴

توی چون فریدون آزاده خوی

منم چون پرستار نام آرزوی

۱۰۵

ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه

به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه

۱۰۶

چو این گفته شد سوی مهمان گذشت

ابا چامه و چنگ نالان گذشت

۱۰۷

به مهمان چنین گفت کای شاه‌فش

بلنداختر و یک‌دل و کینه‌کش

۱۰۸

کسی کو ندیدست بهرام را

خنیده سوار دلارام را

۱۰۹

نگه کرد باید به روی تو بس

جز او را نمانی ز لشکر به کس

۱۱۰

میانت چو غروست و بالا چو سرو

خرامان شده سرو همچون تذرو

۱۱۱

به دل نره شیر و به تن ژنده پیل

بناورد خشت افگنی بر دو میل

۱۱۲

رخانت به گلنار ماند درست

تو گویی به می برگ گل را بشست

۱۱۳

دو بازو به کردار ران هیون

به پای اندر آری که بیستون

۱۱۴

تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد

ندید و نبیند به روز نبرد

۱۱۵

تن آرزو خاک پای تو باد

همه‌ساله زنده برای تو باد

۱۱۶

جهاندار ازان چامه و چنگ اوی

ز دیدار و بالا و آهنگ اوی

۱۱۷

بروبر ازان گونه شد مبتلا

که گفتی دلش گشت گنج بلا

۱۱۸

چو در پیش او مست شد ماهیار

چنین گفت با میزبان شهریار

۱۱۹

که دختر به من ده به آیین و دین

چو خواهی که یابی به داد آفرین

۱۲۰

چنین گفت با آرزو ماهیار

کزین شیردل چند خواهی نثار

۱۲۱

نگه کن بدو تا پسند آیدت

بر آسودگی سودمند آیدت

۱۲۲

چنین گفت با ماهیار آرزوی

که ای باب آزاده و نیک خوی

۱۲۳

مرا گر همی داد خواهی به کس

همالم گشسپ سوارست و بس

۱۲۴

تو گویی به بهرام ماند همی

چو جانست و با او نشستن دمی

۱۲۵

به گفتار دختر بسنده نکرد

به بهرام گفت ای سوار نبرد

۱۲۶

به ژرفی نگه کن سراپای اوی

همان دانش و کوشش و رای اوی

۱۲۷

نگه کن بدو تا پسند تو هست

ازو آگهی بهترست ار نشست

۱۲۸

بدین نیکوی نیز درویش نیست

به گفتن مرا رای کم‌بیش نیست

۱۲۹

اگر بشمری گوهر ماهیار

فزون آید از بدرهٔ شهریار

۱۳۰

گر او را همی بایدت جام‌گیر

مکن سرسری امشب آرام‌گیر

۱۳۱

به مستی بزرگان نبستند بند

به ویژه کسی کو بود ارجمند

۱۳۲

بمان تا برآرد سپهر آفتاب

سر نامداران برآید ز خواب

۱۳۳

بیاریم پیران داننده را

شکیبا دل و چیز خواننده را

۱۳۴

شب تیره از رسم بیرون بود

نه آیین شاه آفریدون بود

۱۳۵

نه فرخ بود مست زن خواستن

وگر نیز کاری نو آراستن

۱۳۶

بدو گفت بهرام کاین بیهده‌ست

زدن فال بد رای و راه به دست

۱۳۷

پسند منست امشب این چنگ‌زن

تو این فال بد تا توانی مزن

۱۳۸

چنین گفت با دخترش آرزوی

پسندیدی او را به گفتار و خوی

۱۳۹

بدو گفت آری پسندیده‌ام

به جان و به دل هست چون دیده‌ام

۱۴۰

بکن کار زان پس به یزدان سپار

نه گردون به جنگست با ماهیار

۱۴۱

بدو گفت کاکنون تو جفت ویی

چنان دان که اندر نهفت ویی

۱۴۲

بدو داد و بهرام گورش بخواست

چو شب روز شد کار او گشت راست

۱۴۳

سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی

سرایش همه خفته بد چار سوی

۱۴۴

بیامد به جای دگر ماهیار

همی ساخت کار گشسپ سوار

۱۴۵

پرستنده را گفت درها ببند

یکی را بتاز از پس گوسفند

۱۴۶

نباید که آرند خوان بی‌بره

بره نیز پرورده باید سره

۱۴۷

چو بیدار گردد فقاع و یخ آر

همی باش پیش گشسپ سوار

۱۴۸

یکی جام کافور بر با گلاب

چنان کن که بویا بود جای خواب

۱۴۹

من از جام می همچنانم که دوش

نتابد می این پیر گوهر فروش

۱۵۰

بگفت این و چادر به سر برکشید

تن‌آسانی و خواب در بر کشید

۱۵۱

چو خورشید تابنده بفراخت تاج

زمین شد به کردار دریای عاج

۱۵۲

پرستنده تازانه شهریار

بیاویخت از خانهٔ ماهیار

۱۵۳

سپه را ز سالار گردنکشان

بجستند زان تازیانه نشان

۱۵۴

سپاه انجمن شد به درگاه بر

کجا همچنان بر در شاه‌بر

۱۵۵

هرانکس که تازانه دانست باز

برفتند و بردند پیشش نماز

۱۵۶

چو دربان بدید آن سپاه‌گران

کمردار بسیار و ژوپین وران

۱۵۷

بیامد بر خفته برسان گرد

سر پیر از خواب بیدار کرد

۱۵۸

بدو گفت برخیز و بگشای دست

نه هنگام خوابست و جای نشست

۱۵۹

که شاه جهانست مهمان تو

بدین بی‌نوا خانه و مان تو

۱۶۰

یکایک دل مرد گوهرفروش

ز گفتار دربان برآمد به جوش

۱۶۱

بدو گفت کاین را چه گویی همی

پی شهریاران چه جویی همی

۱۶۲

همان چو ز گوینده بشنید مست

خروشان ازانجای برپای جست

۱۶۳

ز دربان برآشفت و گفت این سخن

نگوید خردمند مرد کهن

۱۶۴

پرستنده گفت ای جهاندیده مرد

ترا بر زمین شاه ایران که کرد

۱۶۵

بیامد پرستنده هنگام روز

که پیدا نبد هور گیتی فروز

۱۶۶

یکی تازیانه به زر تافته

به هرجای گوهر برو بافته

۱۶۷

بیاویخت از پیش درگاه ما

بدان سو که باشد گذرگاه ما

۱۶۸

ز دربان چو بشنید یکسر سخن

بپیچید بیدار مرد کهن

۱۶۹

که من دوش پیش شهنشاه مست

چرا بودم و دخترم می پرست

۱۷۰

بیامد سوی حجرهٔ آرزوی

بدو گفت کای ماه آزاده‌خوی

۱۷۱

شهنشاه بهرام بود آنک دوش

بیامد سوی خان گوهرفروش

۱۷۲

همی آمد از دشت نخچیرگاه

عنان تافتست از کهن دژ به راه

۱۷۳

کنون خیز و دیبای چینی بپوش

بنه بر سر افسر چنان هم که دوش

۱۷۴

نثارش کن از گوهر شاهوار

سه یاقوت سرخ از در شهریار

۱۷۵

چو بینی رخ شاه خورشیدفش

دو تایی برو دست کرده بکش

۱۷۶

مبین مر ورا چشم در پیش دار

ورا چون روان و تن خویش دار

۱۷۷

چو پرسدت با او سخن نرم‌گوی

سخنهای با شرم و بازرم گوی

۱۷۸

من اکنون نیایم اگر خواندم

به جای پرستنده بنشاندم

۱۷۹

بسان همالان نشستم به خوان

که اندر تنم خرد با استخوان

۱۸۰

که من نیز گستاخ گشتم به شاه

به پیر و جوان از می آید گناه

۱۸۱

هم‌انگه یکی بنده آمد دوان

که بیدار شد شاه روشن‌روان

۱۸۲

چو بیدار شد ایمن و تن‌درست

به باغ اندر آمد سر و تن بشست

۱۸۳

نیایش کنان پیش خورشید شد

ز یزدان دلی پر ز امید شد

۱۸۴

وزانجا بیامد به جای نشست

یکی جام می خواست از می پرست

۱۸۵

چو از کهتران آگهی یافت شاه

بفرمودشان بازگشتن به راه

۱۸۶

بفرمود تا رفت پیش آرزوی

همی بودش از آرزوی آرزوی

۱۸۷

برفت آرزو با می و با نثار

پرستنده با تاج و با گوشوار

۱۸۸

دو تا گشت و اندر زمین بوس داد

بخندید زو شاه و برگشت شاد

۱۸۹

بدو گفت شاه این کجا داشتی

مرا مست کردی و بگذاشتی

۱۹۰

همان چامه و چنگ ما را بس است

نثار زنان بهر دیگر کس است

۱۹۱

بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه

ز رزم و سر نیزه و زخم شاه

۱۹۲

ازان پس بدو گفت گوهرفروش

کجا شد که ما مست گشتیم دوش

۱۹۳

چو بشنید دختر پدر را بخواند

همی از دل شاه خیره بماند

۱۹۴

بیامد پدر دست کرده به کش

به پیش شهنشاه خورشیدفش

۱۹۵

بدو گفت شاها ردا بخردا

بزرگا سترگا گوا موبدا

۱۹۶

کسی کو خرد دارد و باهشی

نباید گزیدن جز از خامشی

۱۹۷

ز نادانی آمد گنهکاریم

گمانم که دیوانه پنداریم

۱۹۸

سزد گر ببخشی گناه مرا

درفشان کنی روز و ماه مرا

۱۹۹

منم بر درت بندهٔ بی‌خرد

شهنشاهم از بخردان نشمرد

۲۰۰

چنین داد پاسخ که از مرد مست

خردمند چیزی نگیرد به دست

۲۰۱

کسی را که می انده آرد به روی

نباید که یابد ز می رنگ و بوی

۲۰۲

به مستی ندیدم ز تو بدخوی

همی ز آرزو این سخن بشنوی

۲۰۳

تو پوزش بران کن که تا چنگ زن

بگوید همان لاله اندر سمن

۲۰۴

بگوید یکی تا بدان می خوریم

پی روز ناآمده نشمریم

۲۰۵

زمین بوسه داد آن زمان ماهیار

بیاورد خوان و برآراست کار

۲۰۶

بزرگان که بودند بر در به پای

بیاوردشان مرد پاکیزه‌رای

۲۰۷

سوی حجرهٔ خویش رفت آرزوی

ز مهمان بیگانه پرچین به روی

۲۰۸

همی بود تا چرخ پوشد سیاه

ستاره پدید آید از گرد ماه

۲۰۹

چو نان خورده شد آرزو را بخواند

به کرسی زر پیکرش برنشاند

۲۱۰

بفرمود تا چنگ برداشت ماه

بدان چامه کز پیش فرمود شاه

۲۱۱

چنین گفت کای شهریار دلیر

که بگذارد از نام تو بیشه شیر

۲۱۲

توی شاه پیروز و لشکرشکن

همان رویه چون لاله اندر چمن

۲۱۳

به بالای تو بر زمین شاه نیست

به دیدار تو بر فلک ماه نیست

۲۱۴

سپاهی که بیند سپاه ترا

به جنگ اندر آوردگاه ترا

۲۱۵

بدرد دل و مغزشان از نهیب

بلندی ندانند باز از نشیب

۲۱۶

هم‌انگه چو از باده خرم شدند

ز خردک به جام دمادم شدند

۲۱۷

بیامد بر پادشا روزبه

گزیدند جایی مر او را به ده

۲۱۸

بفرمود بهرام خادم چهل

همه ماه‌چهر و همه دلگسل

۲۱۹

رخ رومیان همچو دیبای روم

ازیشان همی تازه شد مرز و بوم

۲۲۰

بشد آرزو تا به مشکوی شاه

نهاده به سر بر ز گوهر کلاه

۲۲۱

بیامد شهنشاه با روزبه

گشاده‌دل و شاد از ایوان مه

۲۲۲

همی‌راند گویان به مشکوی خویش

به سوی بتان سمن‌بوی خویش

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2436

نظرات