فردوسی

فردوسی

بخش ۲

۱

چو کیخسرو آمد به کین خواستن

جهان ساز نو خواست آراستن

۲

ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه

برآمد به خورشید بر تاج شاه

۳

بپیوست با شاه ایران سپهر

بر آزادگان بر بگسترد مهر

۴

زمانه چنان شد که بود از نخست

به آب وفا روی خسرو بشست

۵

به جویی که یک روز بگذشت آب

نسازد خردمند ازو جای خواب

۶

چو بهری ز گیتی برو گشت راست

که کین سیاوش همی باز خواست

۷

به بگماز بنشست یک روز شاد

ز گردان لشکر همی کرد یاد

۸

به دیبا بیاراسته گاه شاه

نهاده به سر بر کیانی کلاه

۹

نشسته به گاه اندرون می به چنگ

دل و گوش داده به آوای چنگ

۱۰

به رامش نشسته بزرگان به هم

فریبرز کاوس با گستهم

۱۱

چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو

چو گرگین میلاد و شاپور نیو

۱۲

شه نوذر آن طوس لشکرشکن

چو رهام و چون بیژن رزم‌زن

۱۳

همه بادهٔ خسروانی به دست

همه پهلوانان خسروپرست

۱۴

می اندر قدح چون عقیق یمن

به پیش اندرون لاله و نسترن

۱۵

پریچهرگان پیش خسرو به پای

سر زلفشان بر سمن مشک‌سای

۱۶

همه بزمگه بوی و رنگ بهار

کمر بسته بر پیش سالاربار

۱۷

ز پرده درآمد یکی پرده دار

به نزدیک سالار شد هوشیار

۱۸

که بر در بپایند ارمانیان

سر مرز توران و ایرانیان

۱۹

همی راه جویند نزدیک شاه

ز راه دراز آمده دادخواه

۲۰

چو سالار هشیار بشنید رفت

به نزدیک خسرو خرامید تفت

۲۱

بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید

به پیش اندر آوردشان چون سزید

۲۲

به کش کرده دست و زمین را به روی

ستردند زاری‌کنان پیش اوی

۲۳

که ای شاه پیروز جاوید زی

که خود جاودان زندگی را سزی

۲۴

ز شهری به داد آمدستیم دور

که ایران ازین سوی زان سوی تور

۲۵

کجا خان ارمانش خوانند نام

وز ارمانیان نزد خسرو پیام

۲۶

که نوشه زی ای شاه تا جاودان

به هر کشوری دسترس بر بدان

۲۷

به هر هفت کشور تویی شهریار

ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار

۲۸

سر مرز توران در شهر ماست

ازیشان به ما بر چه مایه بلاست

۲۹

سوی شهر ایران یکی بیشه بود

که ما را بدان بیشه اندیشه بود

۳۰

چه مایه بدو اندرون کشتزار

درخت برآور همه میوه‌دار

۳۱

چراگاه ما بود و فریاد ما

ایا شاه ایران بده داد ما

۳۲

گراز آمد اکنون فزون از شمار

گرفت آن همه بیشه و مرغزار

۳۳

به دندان چو پیلان به تن همچو کوه

وزیشان شده شهر ارمان ستوه

۳۴

هم از چارپایان و هم کشتمند

ازیشان به ما بر چه مایه گزند

۳۵

درختان، کشتن نداریم یاد

به دندان به دو نیمه کردند شاد

۳۶

نیاید به دندانشان سنگ سخت

مگرمان به یکباره برگشت بخت

۳۷

چو بشنید گفتار فریادخواه

به درد دل اندر بپیچید شاه

۳۸

بریشان ببخشود خسرو به درد

به گردان گردنکش آواز کرد

۳۹

که ای نامداران و گردان من

که جوید همی نام ازین انجمن

۴۰

شود سوی این بیشهٔ خوک خورد

به نام بزرگ و به ننگ و نبرد

۴۱

ببرد سران گرازان به تیغ

ندارم ازو گنج گوهر دریغ

۴۲

یکی خوان زرین بفرمود شاه

ک بنهاد گنجور در پیشگاه

۴۳

ز هر گونه گوهر برو ریختند

همه یک بدیگر برآمیختند

۴۴

ده اسب گرانمایه زرین لگام

نهاده برو داغ کاوس نام

۴۵

به دیبای رومی بیاراستند

بسی ز انجمن نامور خواستند

۴۶

چنین گفت پس شهریار زمین

که ای نامداران با آفرین

۴۷

که جوید به آزرم من رنج خویش

ازان پس کند گنج من گنج خویش

۴۸

کس از انجمن هیچ پاسخ نداد

مگر بیژن گیو فرخ‌نژاد

۴۹

نهاد از میان گوان پیش پای

ابر شاه کرد آفرین خدای

۵۰

که جاوید بادی و پیروز و شاد

سرت سبز باد و دلت پر ز داد

۵۱

گرفته به دست اندرون جام می

شب و روز بر یاد کاوس کی

۵۲

که خرم به مینو بود جان تو

به گیتی پراکنده فرمان تو

۵۳

من آیم به فرمان این کار پیش

ز بهر تو دارم تن و جان خویش

۵۴

چو بیژن چنین گفت گیو از کران

نگه کرد و آن کارش آمد گران

۵۵

نخست آفرین کرد مر شاه را

به بیژن نمود آنگهی راه را

۵۶

بفرزند گفت این جوانی چراست

به نیروی خویش این گمانی چراست

۵۷

جوان گرچه دانا بود با گهر

ابی آزمایش نگیرد هنر

۵۸

بد و نیک هر گونه باید کشید

ز هر تلخ و شوری بباید چشید

۵۹

به راهی که هرگز نرفتی مپوی

بر شاه خیره مبر آبروی

۶۰

ز گفت پدر پس برآشفت سخت

جوان بود و هشیار و پیروز بخت

۶۱

چنین گفت کای شاه پیروزگر

تو بر من به سستی گمانی مبر

۶۲

تو این گفته‌ها از من اندر پذیر

جوانم ولیکن به اندیشه پیر

۶۳

منم بیژن گیو لشکرشکن

سر خوک را بگسلانم ز تن

۶۴

چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد

برو آفرین کرد و فرمانش داد

۶۵

بدو گفت خسرو که ای پر هنر

همیشه به پیش بدیها سپر

۶۶

کسی را کجا چون تو کهتر بود

ز دشمن بترسد سبکسر بود

۶۷

به گرگین میلاد گفت آنگهی

که بیژن به توران نداند رهی

۶۸

تو با او برو تا سر آب بند

همیش راهبر باش و هم یارمند

۶۹

از آنجا بسیچید بیژن به راه

کمر بست و بنهاد بر سر کلاه

۷۰

بیاورد گرگین میلاد را

هم آواز ره را و فریاد را

۷۱

برفت از در شاه با یوز و باز

به نخچیر کردن براه دراز

۷۲

همی رفت چون پیل کفک افگنان

سر گور و آهو ز تن برکنان

۷۳

ز چنگال یوزان همه دشت غرم

دریده بر و دل پر از داغ و گرم

۷۴

همه گردن گور زخم کمند

چه بیژن چه طهمورث دیوبند

۷۵

تذروان به چنگال باز اندرون

چکان از هوا بر سمن برگ خون

۷۶

بدین سان همی راه بگذاشتند

همه دشت را باغ پنداشتند

۷۷

چو بیژن به بیشه برافگند چشم

بجوشید خونش به تن پر ز خشم

۷۸

گرازان گرازان نه آگاه ازین

که بیژن نهادست بر بور زین

۷۹

به گرگین میلاد گفت اندرآی

وگرنه ز یکسو بپرداز جای

۸۰

برو تا به نزدیک آن آبگیر

چو من با گراز اندر آیم به تیر

۸۱

بدانگه که از بیشه خیزد خروش

تو بردار گرز و به جای آر هوش

۸۲

به بیژن چنین گفت گرگین گو

که پیمان نه این بود با شاه نو

۸۳

تو برداشتی گوهر و سیم و زر

تو بستی مرین رزمگه را کمر

۸۴

چو بیژن شنید این سخن خیره شد

همه چشمش از روی او تیره شد

۸۵

به بیشه درآمد به کردار شیر

کمان را بزه کرد مرد دلیر

۸۶

چو ابر بهاران بغرید سخت

فرو ریخت پیکان چو برگ درخت

۸۷

برفت از پس خوک چون پیل مست

یکی خنجر آب داده به دست

۸۸

همه جنگ را پیش او تاختند

زمین را به دندان برانداختند

۸۹

ز دندان همی آتش افروختند

تو گفتی که گیتی همی سوختند

۹۰

گرازی بیامد چو آهرمنا

زره را بدرید بر بیژنا

۹۱

چو سوهان پولاد بر سنگ سخت

همی سود دندان خود بر درخت

۹۲

برانگیختند آتش کارزار

برآمد یکی دود زان مرغزار

۹۳

بزد خنجری بر میان بیژنش

بدو نیمه شد پیل پیکر تنش

۹۴

چو روبه شدند آن ددان دلیر

تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر

۹۵

سرانشان به خنجر ببرید پست

به فتراک شبرنگ سرکش ببست

۹۶

که دندانها نزد شاه آورد

تن بی‌سرانشان به راه آورد

۹۷

به گردان ایران نماید هنر

ز پیلان جنگی جدا کرده سر

۹۸

به گردون برافگند هر یک چو کوه

بشد گاومیش از کشیدن ستوه

۹۹

بداندیش گرگین شوریده رفت

ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت

۱۰۰

همه بیشه آمد به چشمش کبود

برو آفرین کرد و شادی نمود

۱۰۱

به دلش اندر آمد ازان کار درد

ز بدنامی خویش ترسید مرد

۱۰۲

دلش را بپیچید آهرمنا

بد انداختن کرد با بیژنا

۱۰۳

سگالش چنین بد نوشته چنین

نکرد ایچ یاد از جهان آفرین

۱۰۴

کسی کو به ره بر کند ژرف چاه

سزد گر نهد در بن چاه گاه

۱۰۵

ز بهر فزونی وز بهر نام

به راه جوان بر بگسترد دام

۱۰۶

نگر تا چه بد ساخت آن بی‌وفا

مر او را چه پیش آورید از جفا

۱۰۷

بدو آن زمان مهربانی نمود

به خوبی مر او را فراوان ستود

۱۰۸

چو از جنگ و کشتن بپرداختند

نشستنگه رود و می ساختند

۱۰۹

نبد بیژن آگه ز کردار اوی

همی راست پنداشت گفتار اوی

۱۱۰

چو خوردند زان سرخ می اندکی

به گرگین نگه کرد بیژن یکی

۱۱۱

بدو گفت چون دیدی این جنگ من

بدین گونه با خوک آهنگ من

۱۱۲

چنین داد پاسخ که ای شیرخوی

به گیتی ندیدم چو تو جنگجوی

۱۱۳

به ایران و توران ترا یار نیست

چنین کار پیش تو دشوار نیست

۱۱۴

دل بیژن از گفت او شاد شد

به سان یکی سرو آزاد شد

۱۱۵

به بیژن چنین گفت پس پهلوان

که ای نامور گرد روشن‌روان

۱۱۶

برآمد ترا این چنین کار چند

به نیروی یزدان و بخت بلند

۱۱۷

کنون گفتنی ها بگویم ترا

که من چندگه بوده‌ام ایدرا

۱۱۸

چه با رستم و گیو و با گژدهم

چه با طوس نوذر چه با گستهم

۱۱۹

چه مایه هنرها برین پهن دشت

که کردیم و گردون بران بر گذشت

۱۲۰

کجا نام ما زان برآمد بلند

به نزدیک خسرو شدیم ارجمند

۱۲۱

یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور

به دو روزه راه اندر آید بتور

۱۲۲

یکی دشت بینی همه سبز و زرد

کزو شاد گردد دل رادمرد

۱۲۳

همه بیشه و باغ و آب روان

یکی جایگه از در پهلوان

۱۲۴

زمین پرنیان و هوا مشکبوی

گلابست گویی مگر آب جوی

۱۲۵

ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ

هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ

۱۲۶

خم‌آورده از بار شاخ سمن

صنم گشته پالیز و گلبن شمن

۱۲۷

خرامان به گرد گل اندر تذرو

خروشیدن بلبل از شاخ سرو

۱۲۸

ازین پس کنون تا نه بس روزگار

شود چون بهشت آن همه مرغزار

۱۲۹

پری چهره بینی همه دشت و کوه

ز هر سو نشسته به شادی گروه

۱۳۰

منیژه کجا دخت افراسیاب

درفشان کند باغ چون آفتاب

۱۳۱

همه دخت توران پوشیده‌روی

همه سرو بالا همه مشک موی

۱۳۲

همه رخ پر از گل همه چشم خواب

همه لب پر از می به بوی گلاب

۱۳۳

اگر ما به نزدیک آن جشنگاه

شویم و بتازیم یک روزه راه

۱۳۴

بگیریم ازیشان پری چهره چند

بنزدیک خسرو شویم ارجمند

۱۳۵

چو گرگین چنین گفت بیژن جوان

بجوشیدش آن گوهر پهلوان

۱۳۶

گهی نام جست اندران گاه کام

جوان بد جوانوار برداشت گام

۱۳۷

برفتند هر دو به راه دراز

یکی آز پیشه دگر کینه‌ساز

۱۳۸

میان دو بیشه به یک روزه راه

فرود آمد آن گرد لشکر پناه

۱۳۹

بدان مرغزاران ارمان دو روز

همی شاد بودند با باز و یوز

۱۴۰

چو دانست گرگین که آمد عروس

همه دشت ازو شد چو چشم خروس

۱۴۱

به بیژن پس آن داستان برگشاد

وزان جشن و رامش بسی کرد یاد

۱۴۲

به گرگین چنین گفت پس بیژنا

که من پیشتر سازم این رفتنا

۱۴۳

شوم بزمگه را ببینم ز دور

که ترکان همی چون بسیچند سور

۱۴۴

وز آن جایگه پس بتابم عنان

به گردن برآرم ز دوده سنان

۱۴۵

زنیم آنگهی رای هشیارتر

شود دل ز دیدار بیدارتر

۱۴۶

به گنجور گفت آن کلاه بزر

که در بزمگه بر نهادم به سر

۱۴۷

که روشن شدی زو همه بزمگاه

بیاور که ما را کنونست گاه

۱۴۸

همان طوق کیخسرو و گوشوار

همان یارهٔ گیو گوهرنگار

۱۴۹

بپوشید رخشنده رومی قبای

ز تاج اندر آویخت پر همای

۱۵۰

نهادند بر پشت شبرنگ زین

کمر خواست با پهلوانی نگین

۱۵۱

بیامد بنزدیک آن بیشه شد

دل کامجویش پر اندیشه شد

۱۵۲

به زیر یکی سر وبن شد بلند

که تا ز آفتابش نباشد گزند

۱۵۳

به نزدیک آن خیمهٔ خوب چهر

بیامد بدلش اندر افروخت مهر

۱۵۴

همه دشت ز آوای رود و سرود

روان را همی داد گفتی درود

۱۵۵

منیژه چو از خیمه کردش نگاه

بدید آن سهی قد لشکر پناه

۱۵۶

به رخسارگان چون سهیل یمن

بنفشه گرفته دو برگ سمن

۱۵۷

کلاه تهم پهلوان بر سرش

درفشان ز دیبای رومی برش

۱۵۸

به پرده درون دخت پوشیده روی

بجوشید مهرش دگر شد به خوی

۱۵۹

فرستاد مر دایه را چون نوند

که رو زیر آن شاخ سرو بلند

۱۶۰

نگه کن که آن ماه دیدار کیست

سیاوش مگر زنده شد گر پریست

۱۶۱

به پرسش که چون آمدی ایدرا

نیایی بدین بزمگاه اندرا

۱۶۲

پریزاده‌ای گر سیاوشیا

که دلها به مهرت همی جوشیا

۱۶۳

وگر خاست اندر جهان رستخیز

که بفروختی آتش مهر تیز

۱۶۴

که من سالیان اندرین مرغزار

همی جشن سازم به هر نوبهار

۱۶۵

بدین بزمگه بر ندیدیم کس

ترا دیدم ای سرو آزاده بس

۱۶۶

چو دایه بر بیژن آمد فراز

برو آفرین کرد و بردش نماز

۱۶۷

پیام منیژه به بیژن بگفت

همه روی بیژن چو گل بر شکفت

۱۶۸

چنین پاسخ آورد بیژن بدوی

که من ای فرستادهٔ خوب روی

۱۶۹

سیاوش نیم نز پری زادگان

از ایرانم از تخم آزادگان

۱۷۰

منم بیژن گیو ز ایران به جنگ

به زخم گراز آمدم بی‌درنگ

۱۷۱

سرانشان بریدم فگندم براه

که دندانهاشان برم نزد شاه

۱۷۲

چو زین جشنگاه آگهی یافتم

سوی گیو گودرز نشتافتم

۱۷۳

بدین رزمگاه آمدستم فراز

بپیموده بسیار راه دراز

۱۷۴

مگر چهرهٔ دخت افراسیاب

نماید مرا بخت فرخ بخواب

۱۷۵

همی بینم این دشت آراسته

چو بتخانهٔ چین پر از خواسته

۱۷۶

اگر نیک رایی کنی تاج زر

ترا بخشم و گوشوار و کمر

۱۷۷

مرا سوی آن خوب چهر آوری

دلش با دل من به مهر آوری

۱۷۸

چو بیژن چنین گفت شد دایه باز

بگوش منیژه سرایید راز

۱۷۹

که رویش چنینست بالا چنین

چنین آفریدش جهان آفرین

۱۸۰

چو بشنید از دایه او این سخن

بفرمود رفتن سوی سرو بن

۱۸۱

فرستاد پاسخ هم اندر زمان

کت آمد بدست آنچ بردی گمان

۱۸۲

گر آیی خرامان به نزدیک من

بیفروزی این جان تاریک من

۱۸۳

نماند آنگهی جایگاه سخن

خرامید زان سایهٔ سروبن

۱۸۴

سوی خیمهٔ دخت آزاده خوی

پیاده همی گام زد با آرزوی

۱۸۵

به پرده درآمد چو سرو بلند

میانش به زرین کمر کرده بند

۱۸۶

منیژه بیامد گرفتش به بر

گشاد از میانش کیانی کمر

۱۸۷

بپرسیدش از راه و رنج دراز

که با تو که آمد به جنگ گراز؟

۱۸۸

چرا این چنین روی و بالا و برز

برنجانی ای خوب چهره به گرز

۱۸۹

بشستند پایش به مشک و گلاب

گرفتند زان پس به خوردن شتاب

۱۹۰

نهادند خوان و خورش گونه گون

همی ساختند از گمانی فزون

۱۹۱

نشستنگه رود و می ساختند

ز بیگانه خیمه بپرداختند

۱۹۲

پرستندگان ایستاده به پای

ابا بربط و چنگ و رامش سرای

۱۹۳

به دیبا زمین کرده طاووس رنگ

ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ

۱۹۴

چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر

سراپرده آراسته سربه‌سر

۱۹۵

می سال‌خورده به جام بلور

برآورده با بیژن گیو زور

۱۹۶

سه روز و سه شب شاد بوده به هم

گرفته بر او خواب مستی ستم

۱۹۷

چو هنگام رفتن فراز آمدش

به دیدار بیژن نیاز آمدش

۱۹۸

بفرمود تا داروی هوش‌بر

پرستنده آمیخت با نوش‌بر

۱۹۹

بدادند مر بیژن گیو را

مر آن نیک دل نامور نیو را

۲۰۰

منیژه چو بیژن دژم روی ماند

پرستندگان را بر خویش خواند

۲۰۱

عماری بسیچید رفتن به راه

مر آن خفته را اندر آن جایگاه

۲۰۲

ز یک سو نشستنگه کام را

دگر ساخته جای آرام را

۲۰۳

بگسترد کافور بر جای خواب

همی ریخت بر چوب صندل گلاب

۲۰۴

چو آمد به نزدیک شهر اندرا

بپوشید بر خفته بر چادرا

۲۰۵

نهفته به کاخ اندر آمد به شب

به بیگانگان هیچ نگشاد لب

۲۰۶

چو بیدار شد بیژن و هوش یافت

نگار سمن‌بر در آغوش یافت

۲۰۷

به ایوان افراسیاب اندرا

ابا ماه‌رخ سر به بالین برا

۲۰۸

بپیچید بر خویشتن بیژنا

به یزدان بنالید ز آهرمنا

۲۰۹

چنین گفت کای کردگار ار مرا

رهایی نخواهد بدن ز ایدرا

۲۱۰

ز گرگین تو خواهی مگر کین من

بر او بشنوی درد و نفرین من

۲۱۱

که او بد مرا بر بدی رهنمون

همی خواند بر من فراوان فسون

۲۱۲

منیژه بدو گفت دل شاد دار

همه کار نابوده را باد دار

۲۱۳

به مردان ز هر گونه کار آیدا

گهی بزم و گه کارزار آیدا

۲۱۴

ز هر خرگهی گل‌رخی خواستند

به دیبای رومی بیاراستند

۲۱۵

پری چهرگان رود برداشتند

به شادی همه روز بگذاشتند

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 1222
بیژن و منیژه اثر محمد بهرامیتاریخ اثر:سال 1348تکنیک:آبرنگ و گواش – طلا

نظرات

user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۵/۱۱ - ۰۰:۲۹:۵۷
درختان که کشتن نداریم یادبه دندان دو نیمه بکردند سادساد  و سید بچم یکراست و بیدرنگ است و انرا  تا کنون بگونه سیده در آبراهستان و بزبان هندی بکار برند  و شاد در این سخن جایی ندارد  -ابر نیزه ی گیو تیغی چو باد  بزد کرد ان نیزه بدونیم سادبراه ار کسی سر بپیچد ز دادسرش را به خنجر ببرید سادشاهنامه را باید خواند و پارسی آموخت شاهنامه را باید خواند تا درستی  اموخت شاهنامه را باید خواند تا فرزانگی  آموخت شاهنامه را باید خواند تا سخنوری آموخت شاهنامه را باید خواند تا راه زندگی آموخت  شاهنامه را باید خواند تا آموخت و آموخت و آموخت نگر  نغز بازی این روزگارکه داری چو فردوسی آموزگار