فردوسی

فردوسی

بخش ۳۱

۱

چو نزدیکی نرم‌پایان رسید

نگه کرد و مردم بی‌اندازه دید

۲

نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز

ازان هر یکی چون یکی سرو برز

۳

چو رعد خروشان برآمد غریو

برهنه سپاهی به کردار دیو

۴

یکی سنگ‌باران بکردند سخت

چو باد خزان برزند بر درخت

۵

به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه

تو گفتی که شد روز روشن سیاه

۶

چو از نرم‌پایان فراوان بماند

سکندر برآسود و لشکر براند

۷

بشد تازیان تا به شهری رسید

که آن را کران و میانه ندید

۸

به آیین همه پیش باز آمدند

گشاده‌دل و بی‌نیاز آمدند

۹

ببردند هرگونه گستردنی

ز پوشیدنیها و از خوردنی

۱۰

سکندر بپرسید و بنواختشان

براندازه بر پایگه ساختشان

۱۱

کشیدند بر دشت پرده‌سرای

سپاهش نجست اندر آن شهر جای

۱۲

سر اندر ستاره یکی کوه دید

تو گفتی که گردون بخواهد کشید

۱۳

بران کوه مردم بدی اندکی

شب تیره زیشان نماندی یکی

۱۴

بپرسید ازیشان سکندر که راه

کدامست و چون راند باید سپاه

۱۵

همه یکسره خواندند آفرین

که ای نامور شهریار زمین

۱۶

به رفتن برین کوه بودی گذر

اگر برگذشتی برو راه‌بر

۱۷

یکی اژدهایست زان روی کوه

که مرغ آید از رنج زهرش ستوه

۱۸

نیارد گذشتن بروبر سپاه

همی دود زهرش برآید به ماه

۱۹

همی آتش افروزد از کام اوی

دو گیسو بود پیل را دام اوی

۲۰

همه شهر با او نداریم تاو

خورش بایدش هر شبی پنج گاو

۲۱

بجوییم و بر کوه خارا بریم

پر اندیشه و پر مدارا بریم

۲۲

بدان تا نیاید بدین روی کوه

نینجامید از ما گروها گروه

۲۳

بفرمود سالار دیهیم جوی

که آن روز ندهند چیز بدوی

۲۴

چو گاه خورش درگذشت اژدها

بیامد چو آتش بران تند جا

۲۵

سکندر بفرمود تا لشکرش

یکی تیرباران کنند ازبرش

۲۶

بزد یک دم آن اژدهای پلید

تنی چند ازیشان به دم درکشید

۲۷

بفرمود اسکندر فیلقوس

تبیره به زخم آوریدند و کوس

۲۸

همان بی‌کران آتش افروختند

به هرجای مشعل همی سوختند

۲۹

چو کوه از تبیره پرآواز گشت

بترسید ازان اژدها بازگشت

۳۰

چو خورشید برزد سر از برج گاو

ز گلزاربرخاست بانگ چکاو

۳۱

چو آن اژدها را خورش بود گاه

ز مردان لشکر گزین کرد شاه

۳۲

درم داد سالار چندی ز گنج

بیاورد با خویشتن گاو پنج

۳۳

بکشت و ز سرشان برآهخت پوست

بدان جادوی داده دل مرد دوست

۳۴

بیاگند چرمش به زهر و به نفت

سوی اژدها روی بنهاد تفت

۳۵

مران چرمها را پر از باد کرد

ز دادار نیکی دهش یاد کرد

۳۶

بفرمود تا پوست برداشتند

همی دست بر دست بگذاشتند

۳۷

چو نزدیکی اژدها رفت شاه

بسان یکی ابر دیدش سپاه

۳۸

زبانش کبود و دو چشمش چو خون

همی آتش آمد ز کامش برون

۳۹

چو گاو از سر کوه بنداختند

بران اژدها دل بپرداختند

۴۰

فرو برد چون باد گاو اژدها

چو آمد ز چنگ دلیران رها

۴۱

چو از گاو پیوندش آگنده شد

بر اندام زهرش پراگنده شد

۴۲

همه رودگانیش سوراخ کرد

به مغز و به پی راه گستاخ کرد

۴۳

همی زد سرش را بران کوه سنگ

چنین تا برآمد زمانی درنگ

۴۴

سپاهی بروبر ببارید تیر

به پای آمد آن کوه نخچیرگیر

۴۵

وزان جایگه تیز لشکر براند

تن اژدها را هم‌انجا بماند

۴۶

بیاورد لشکر به کوهی دگر

کزان خیره شد مرد پرخاشخر

۴۷

بلندیش بینا همی دیر دید

سر کوه چون تیغ و شمشیر دید

۴۸

یکی تخت زرین بران تیغ کوه

ز انبوه یکسو و دور از گروه

۴۹

یکی مرده مرد اندران تخت‌بر

همانا که بودش پس از مرگ فر

۵۰

ز دیبا کشیده برو چادری

ز هر گوهری بر سرش افسری

۵۱

همه گرد بر گرد او سیم و زر

کسی را نبودی بروبر گذر

۵۲

هرآنکس که رفتی بران کوهسار

که از مرده چیزی کند خواستار

۵۳

بران کوه از بیم لرزان شدی

به مردی و بر جای ریزان شدی

۵۴

سکندر برآمد بران کوه‌سر

نظاره بران مرد با سیم و زر

۵۵

یکی بانگ بشنید کای شهریار

بسی بردی اندر جهان روزگار

۵۶

بسی تخت شاهان بپرداختی

سرت را به گردون برافراختی

۵۷

بسی دشمن و دوست کردی تباه

ز گیتی کنون بازگشتست گاه

۵۸

رخ شاه ز آواز شد چون چراغ

ازان کوه برگشت دل پر ز داغ

۵۹

همی رفت با نامداران روم

بدان شارستان شد که خوانی هروم

۶۰

که آن شهر یکسر زنان داشتند

کسی را دران شهر نگذاشتند

۶۱

سوی راست پستان چو آن زنان

بسان یکی نار بر پرنیان

۶۲

سوی چپ به کردار جوینده مرد

که جوشن بپوشد به روز نبرد

۶۳

چو آمد به نزدیک شهر هروم

سرافراز با نامداران روم

۶۴

یکی نامه بنوشت با رسم و داد

چنانچون بود مرد فرخ‌نژاد

۶۵

به عنوان بر از شاه ایران و روم

سوی آنک دارند مرز هروم

۶۶

سر نامه از کردگار سپهر

کزویست بخشایش و داد و مهر

۶۷

هرانکس که دارد روانش خرد

جهان را به عمری همی بسپرد

۶۸

شنید آنک ما در جهان کرده‌ایم

سر مهتری بر کجا برده‌ایم

۶۹

کسی کو ز فرمان ما سر بتافت

نهالی به جز خاک تیره نیافت

۷۰

نخواهم که جایی بود در جهان

که دیدار آن باشد از من نهان

۷۱

گر آیم مرا با شما نیست رزم

به دل آشتی دارم و رای بزم

۷۲

اگر هیچ دارید داننده‌ای

خردمند و بیدار خواننده‌ای

۷۳

چو برخواند این نامهٔ پندمند

برآنکس که هست از شما ارجمند

۷۴

ببندید پیش آمدن را میان

کزین آمدن کس ندارد زیان

۷۵

بفرمود تا فیلسوفی ز روم

برد نامه نزدیک شهر هروم

۷۶

بسی نیز شیرین سخنها بگفت

فرستاده خود با خرد بود جفت

۷۷

چو دانا به نزدیک ایشان رسید

همه شهر زن دید و مردی ندید

۷۸

همه لشکر از شهر بیرون شدند

به دیدار رومی به هامون شدند

۷۹

بران نامه‌بر شد جهان انجمن

ازیشان هرانکس که بد رای زن

۸۰

چو این نامه برخواند دانای شهر

ز رای دل شاه برداشت بهر

۸۱

نشستند و پاسخ نوشتند باز

که دایم بزی شاه گردن فراز

۸۲

فرستاده را پیش بنشاندیم

یکایک همه نامه برخواندیم

۸۳

نخستین که گفتی ز شاهان سخن

ز پیروزی و رزمهای کهن

۸۴

اگر لشکر آری به شهر هروم

نبینی ز نعل و پی اسپ بوم

۸۵

بی‌اندازه در شهر ما برزنست

بهر برزنی بر هزاران زنست

۸۶

همه شب به خفتان جنگ اندریم

ز بهر فزونی به تنگ اندریم

۸۷

ز چندین یکی را نبودست شوی

که دوشیزگانیم و پوشیده‌روی

۸۸

ز هر سو که آیی برین بوم و بر

بجز ژرف دریا نبینی گذر

۸۹

ز ما هر زنی کو گراید بشوی

ازان پس کس او را نه‌بینیم روی

۹۰

بباید گذشتن به دریای ژرف

اگر خوش و گر نیز باریده برف

۹۱

اگر دختر آیدش چون کردشوی

زن‌آسا و جویندهٔ رنگ و بوی

۹۲

هم آن خانه جاوید جای وی است

بلند آسمانش هوای وی است

۹۳

وگر مردوش باشد و سرفراز

بسوی هرومش فرستند باز

۹۴

وگر زو پسر زاید آنجا که هست

بباشد نباشد بر ماش دست

۹۵

ز ما هرک او روزگار نبرد

از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد

۹۶

یکی تاج زرینش بر سر نهیم

همان تخت او بر دو پیکر نهیم

۹۷

همانا ز ما زن بود سی‌هزار

که با تاج زرند و با گوشوار

۹۸

که مردی ز گردنکشان روز جنگ

به چنگال او خاک شد بی‌درنگ

۹۹

تو مردی بزرگی و نامت بلند

در نام بر خویشتن در مبند

۱۰۰

که گویند با زن برآویختنی

ز آویختن نیز بگریختی

۱۰۱

یکی ننگ باشد ترا زین سخن

که تا هست گیتی نگردد کهن

۱۰۲

چه خواهی که با نامداران روم

بیایی بگردی به مرز هروم

۱۰۳

چو با راستی باشی و مردمی

نبینی جز از خوبی و خرمی

۱۰۴

به پیش تو آریم چندان سپاه

که تیره شود بر تو خورشید و ماه

۱۰۵

چو آن پاسخ نامه شد اسپری

زنی بود گویا به پیغمبری

۱۰۶

ابا تاج و با جامهٔ شاهوار

همی رفت با خوب‌رخ ده سوار

۱۰۷

چو آمد خرامان به نزدیک شاه

پذیره فرستاد چندی به راه

۱۰۸

زن نامبردار نامه بداد

پیام دلیران همه کرد یاد

۱۰۹

سکندر چو آن پاسخ نامه دید

خردمند و بینادلی برگزید

۱۱۰

بدیشان پیامی فرستاد و گفت

که با مغز مردم خرد باد جفت

۱۱۱

به گرد جهان شهریاری نماند

همان بر زمین نامداری نماند

۱۱۲

که نه سربسر پیش من کهترند

وگرچه بلندند و نیک‌اخترند

۱۱۳

مرا گرد کافور و خاک سیاه

همانست و هم بزم و هم رزمگاه

۱۱۴

نه من جنگ را آمدم تازیان

به پیلان و کوس و تبیره زنان

۱۱۵

سپاهی برین سان که هامون و کوه

همی گردد از سم اسپان ستوه

۱۱۶

مرا رای دیدار شهر شماست

گر آیید نزدیک ما هم رواست

۱۱۷

چو دیدار باشد برانم سپاه

نباشم فراوان بدین جایگاه

۱۱۸

ببینیم تا چیستتان رای و فر

سواری و زیبایی و پای و پر

۱۱۹

ز کار زهشتان بپرسم نهان

که بی‌مرد زن چون بود در جهان

۱۲۰

اگر مرگ باشد فزونی ز کیست

به بینم که فرجام این کار چیست

۱۲۱

فرستاده آمد سخنها بگفت

همه راز بیرون کشید از نهفت

۱۲۲

بزرگان یکی انجمن ساختند

ز گفتار دل را بپرداختند

۱۲۳

که ما برگزیدیم زن دو هزار

سخن‌گوی و داننده و هوشیار

۱۲۴

ابا هر صدی بسته ده تاج زر

بدو در نشانده فراوان گهر

۱۲۵

چو گرد آید آن تاج باشد دویست

که هر یک جز اندر خور شاه نیست

۱۲۶

یکایک بسختیم و کردیم تل

اباگوهران هر یکی سی رطل

۱۲۷

چو دانیم کامد به نزدیک شاه

یکایک پذیره شویمش به راه

۱۲۸

چو آمد به نزدیک ما آگهی

ز دانایی شاه وز فرهی

۱۲۹

فرستاده برگشت و پاسخ بگفت

سخنها همه با خرد بود جفت

۱۳۰

سکندر ز منزل سپه برگرفت

ز کار زنان مانده اندر شگفت

۱۳۱

دو منزل بیامد یکی باد خاست

وزو برف با کوه و درگشت راست

۱۳۲

تبه شد بسی مردم پایکار

ز سرما و برف اندر آن روزگار

۱۳۳

برآمد یکی ابر و دودی سیاه

بر آتش همی رفت گفتی سپاه

۱۳۴

زره کتف آزادگان را بسوخت

ز نعل سواران زمین برفروخت

۱۳۵

بدین هم نشان تا به شهری رسید

که مردم بسان شب تیره دید

۱۳۶

فروهشته لفچ و برآورده کفچ

به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ

۱۳۷

همه دیده‌هاشان به کردار خون

همی از دهان آتش آمد برون

۱۳۸

بسی پیل بردند پیشش به راه

همان هدیه مردمان سیاه

۱۳۹

بگفتند کین برف و باد دمان

ز ما بود کامد شما را زیان

۱۴۰

که هرگز بدین شهر نگذشت کس

ترا و سپاه تو دیدیم و بس

۱۴۱

ببود اندر آن شهر یک ماه شاه

چو آسوده گشتند شاه و سپاه

۱۴۲

ازنجا بیامد دمان و دنان

دل‌آراسته سوی شهر زنان

۱۴۳

ز دریا گذر کرد زن دو هزار

همه پاک با افسر و گوشوار

۱۴۴

یکی بیشه بد پر ز آب و درخت

همه جای روشن‌دل و نیکبخت

۱۴۵

خورش گرد کردند بر مرغزار

ز گستردنیها به رنگ و نگار

۱۴۶

چو آمد سکندر به شهر هروم

زنان پیش رفتند ز آباد بوم

۱۴۷

ببردند پس تاجها پیش اوی

همان جامه و گوهر و رنگ و بوی

۱۴۸

سکندر بپذرفت و بنواختشان

بران خرمی جایگه ساختشان

۱۴۹

چو شب روز شد اندرآمد به شهر

به دیدار برداشت زان شهر بهر

۱۵۰

کم و بیش ایشان همی بازجست

همی بود تا رازها شد درست

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2160
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر ششم - تصویر ۹۴

نظرات

user_image
شکوهی
۱۳۹۰/۰۷/۲۴ - ۰۴:۴۱:۰۶
بیت نادرست: چو گاه خورش درگذشت اژدها - بیامد چو آتش بران تند جابیت درست:‌چو گاه خورش درگذشت اژدها - بیامد چو آتش بدان تند جا"بران" تبدیل به "بدان" شود.سپاسشکوهی
user_image
علی سهامی
۱۳۹۴/۰۱/۰۳ - ۰۶:۰۳:۴۶
دراسطوره های یونان و روم به موضوع زنان جنگاور اشاره شده است زنان یا دختران آمازون . آمازون لغتی یونانی است به معنی زن پستان بریده...با این وصف در شاهنامه فردوسی و شرفنامه نظامی(داستان اسکندر و نوشابه زن فرمانروا و حاکم شهر بردع )این موضوع مطرح شده است..و بر ما معلوم نیست ماخذ این دو شاعر چه بوده است...در اخبار الطوال ابوحنیفه دینوری قبل از فردوسی به این موضوع اشاره ی کوتاهی شده است . در نزهه القلوب مستوفی نیز در قرن هشتم به موضوع شهر زنان اشاره شده است
user_image
دکتر امین لو
۱۳۹۶/۰۳/۲۶ - ۰۳:۴۶:۲۹
ز کار زهشتان بپرسم نهان که بی‌مرد زن چون بود در جهانمصرع اول بیت فوق صحیح نیست.هم از کارهاتان بپرسم نهان
user_image
دکتر امین لو
۱۳۹۶/۰۳/۲۶ - ۲۳:۱۴:۱۵
ز کار زهشتان بپرسم نهان که بی‌مرد زن چون بود در جهانشاید نسخه ای که گنجور استفاده کرده است بیت فوق به صورت زیر بوده و موقع تایپ به جای زهستان ، زهشتان تایپ شده است.زهستان = ایام نفاس و آن روزهای پس از زائیدن است که هنوز در زن عوارض رحمی باقی باشد. البته باز معنای مناسبی ندارد و نسخه امیر کبیر صحیح تر به نظر می رسد. مگر اینکه بپذیریم فردوسی زهستان را به معنی زایمان به کار برده است.
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۳/۰۲/۲۶ - ۰۱:۵۵:۱۰
در زبان پهلوی روم را  هروم میگفتند و مینوشتند