
فردوسی
بخش ۸
۱
چو نامه بر کید هندی رسید
فرستادهٔ پادشا را بدید
۲
فراوانش بستود و بنواختش
به نیکی بر خویش بنشاختش
۳
بدو گفت شادم ز فرمان اوی
زمانی نگردم ز پیمان اوی
۴
ولیکن برین گونه ناساخته
بیایم دمان گردن افراخته
۵
نباشد پسند جهانآفرین
نه نزدیک آن پادشاه زمین
۶
همانگه بفرمود تا شد دبیر
قلم خواست هندی و چینی حریر
۷
مران نامه را زود پاسخ نوشت
بیاراست بر سان باغ بهشت
۸
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند پیروز و به روزگار
۹
خداوند بخشنده و دادگر
خداوند مردی و هوش و هنر
۱۰
دگر گفت کز نامور پادشا
نپیچد سر مردم پارسا
۱۱
نشاید که داریم چیزی دریغ
ز دارندهٔ لشکر و تاج و تیغ
۱۲
مرا چار چیزست کاندر جهان
کسی را نبود آشکار و نهان
۱۳
نباشد کسی را پس از من به نیز
بدین گونه اندر جهان چار چیز
۱۴
فرستم چو فرمان دهد پیش اوی
ازان تازه گردد دل و کیش اوی
۱۵
ازان پس چو فرمایدم شهریار
بیایم پرستش کنم بندهوار
تصاویر و صوت


نظرات