فردوسی

فردوسی

بخش ۳۲

۱

برآمد بران تند بالا فراز

چو روی پدر دید بردش نماز

۲

پدر داغ دل بود بر پای جست

ببوسید و بسترد رویش به دست

۳

بدو گفت یزدان سپاس ای جوان

که دیدم ترا شاد و روشن‌روان

۴

ز من در دل آزار و تندی مدار

به کین خواستن هیچ کندی مدار

۵

گرزم آن بداندیش بدخواه مرد

دل من ز فرزند خود تیره کرد

۶

بد آید به مردم ز کردار بد

بد آید به روی بد از کار بد

۷

پذیرفتم از کردگار جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

۸

که چون من شوم شاد و پیروزبخت

سپارم ترا کشور و تاج و تخت

۹

پرستش بهی برکنم زین جهان

سپارم ترا تاج و تخت مهان

۱۰

چنین پاسخش داد اسفندیار

که خشنود بادا ز من شهریار

۱۱

مرا آن بود تخت و تاج و سپاه

که خشنود باشد جهاندار شاه

۱۲

جهاندار داند که بر دشت رزم

چو من دیدم افگنده روی گرزم

۱۳

بدان مرد بد گوی گریان شدم

ز درد دل شاه بریان شدم

۱۴

کنون آنچ بد بود از ما گذشت

غم رفته نزدیک ما بادگشت

۱۵

ازین پس چو من تیغ را برکشم

وزین کوه‌پایه سراندر کشم

۱۶

نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین

نه کهرم نه خلخ نه توران زمین

۱۷

چو لشکر بدانست کاسفندیار

ز بند گران رست و بد روزگار

۱۸

برفتند یکسر گروها گروه

به پیش جهاندار بر تیغ کوه

۱۹

بزرگان فزرانه و خویش اوی

نهادند سر بر زمین پیش اوی

۲۰

چنین گفت نیک‌اختر اسفندیار

که ای نامداران خنجرگزار

۲۱

همه تیغ زهرآبگون برکشید

یکایک درآیید و دشمن کشید

۲۲

بزرگان برو خواندند آفرین

که ما را توی افسر و تیغ کین

۲۳

همه پیش تو جان گروگان کنیم

به دیدار تو رامش جان کنیم

۲۴

همه شب همی لشکر آراستند

همی جوشن و تیغ پیراستند

۲۵

پدر نیز با فرخ اسفندیار

همی راز گفت از بد روزگار

۲۶

ز خون جوانان پرخاشجوی

به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی

۲۷

که بودند کشته بران رزمگاه

به سر بر ز خون و ز آهن کلاه

۲۸

همان شب خبر نزد ارجاسپ شد

که فرزند نزدیک گشتاسپ شد

۲۹

به ره بر فراوان طلایه بکشت

کسی کو نشد کشته بنمود پشت

۳۰

غمی گشت و پرمایگان را بخواند

بسی پیش کهرم سخنها براند

۳۱

که ما را جزین بود در جنگ رای

بدانگه که لشکر بیامد ز جای

۳۲

همی گفتم آن دیو را گر به بند

بیابیم گیتی شود بی‌گزند

۳۳

بگیرم سر گاه ایران زمین

به هر مرز بر ما کنند آفرین

۳۴

کنون چون گشاده شد آن دیوزاد

به چنگست ما را غم و سرد باد

۳۵

ز ترکان کسی نیست همتای اوی

که گیرد به رزم اندرون جای اوی

۳۶

کنون با دلی شاد و پیروز بخت

به توران خرامیم با تاج و تخت

۳۷

بفرمود تا هرچ بد خواسته

ز گنج و ز اسپان آراسته

۳۸

ز چیزی که از بلخ بامی ببرد

بیاورد یکسر به کهرم سپرد

۳۹

ز کهرمش کهتر پسر بد چهار

بنه بر نهادند و شد پیش بار

۴۰

برفتند بر هر سوی صد هیون

نشسته برو نیز صد رهنمون

۴۱

دلش بود پربیم و سر پر شتاب

ازو دور بد خورد و آرام و خواب

۴۲

یکی ترک بد نام اون گرگسار

ز لشکر بیامد بر شهریار

۴۳

بدو گفت کای شاه ترکان چین

به یک تن مزن خویشتن بر زمین

۴۴

سپاهی همه خسته و کوفته

گریزان و بخت اندر آشوفته

۴۵

پسر کوفته سوخته شهریار

بیاری که آمد جز اسفندیار

۴۶

هم‌آورد او گر بیاید منم

تن مرد جنگی به خاک افگنم

۴۷

سپه را همی دل شکسته کنی

به گفتار بی‌جنگ خسته کنی

۴۸

چون ارجاسپ بشنید گفتار اوی

باید آن دل و رای هشیار اوی

۴۹

بدو گفت کای شیر پرخاشخر

ترا هست نام و نژاد و هنر

۵۰

گر این را که گفتی بجای آوری

هنر بر زبان رهنمای آوری

۵۱

ز توران زمین تا به دریای چین

ترا بخشم و بوم ایران زمین

۵۲

سپهبد تو باشی به هر کشورم

ز فرمان تو یک زمان نگذرم

۵۳

هم اندر زمان لشکر او را سپرد

کسانی که بودند هشیار و گرد

۵۴

همه شب همی خلعت آراستند

همی بارهٔ پهلوان خواستند

۵۵

چو خورشید زرین سپر برگرفت

شب تیره زو دست بر سر گرفت

۵۶

بینداخت پیراهن مشک رنگ

چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ

۵۷

ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ

جهانگیر اسفندیار سترگ

۵۸

چو لشکر بیاراست اسفندیار

جهان شد به کردار دریای قار

۵۹

بشد گرد بستور پور زریر

که بگذاشتی بیشه زو نره شیر

۶۰

بیاراست بر میمنه جای خویش

سپهبد بد و لشکر آرای خویش

۶۱

چو گردوی جنگی بر میسره

بیامد چو خور پیش برج بره

۶۲

به پیش سپاه آمد اسفندیار

به زین اندرون گرزهٔ گاوسار

۶۳

به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود

روانش پر از کین لهراسپ بود

۶۴

وزان روی ارجاسپ صف برکشید

ستاره همی روی دریا ندید

۶۵

ز بس نیزه و تیغهای بنفش

هوا گشته پر پرنیانی درفش

۶۶

بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس

سوی راستش کهرم و بوق و کوس

۶۷

سوی میسره نام شاه چگل

که در جنگ ازو خواستی شیر دل

۶۸

برآمد ز هر دو سپه گیر و دار

به پیش اندر آمد گو اسفندیار

۶۹

چو ارجاسپ دید آن سپاه گران

گزیده سواران نیزه‌روان

۷۰

بیامد یکی تند بالا گزید

به هر سوی لشکر همی بنگرید

۷۱

ازان پس بفرمود تا ساروان

هیون آورد پیش ده کاروان

۷۲

چنین گفت با نامداران براز

که این کار گردد به مابر دراز

۷۳

نیاید پدیدار پیروزئی

نکو رفتنی گر دل افروزئی

۷۴

خود و ویژگان بر هیونان مست

بسازیم باهستگی راه جست

۷۵

چو اسفندیار از میان دو صف

چو پیل ژیان بر لب آورده کف

۷۶

همی گشت برسان گردان سپهر

به چنگ اندرون گرزهٔ گاو چهر

۷۷

تو گفتی همه دشت بالای اوست

روانش همی در نگنجد به پوست

۷۸

خروش آمد و نالهٔ کرنای

برفتند گردان لشکر ز جای

۷۹

تو گفتی ز خون بوم دریا شدست

ز خنجر هوا چون ثریا شدست

۸۰

گران شد رکیب یل اسفندیار

بغرید با گرزهٔ گاوسار

۸۱

بیفشارد بر گرز پولاد مشت

ز قلب سپه گرد سیصد بکشت

۸۲

چنین گفت کز کین فرشیدورد

ز دریا برانگیزم امروز گرد

۸۳

ازان پس سوی میمنه حمله برد

عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد

۸۴

صد و شست گرد از دلیران بکشت

چو کهرم چنان دید بنمود پشت

۸۵

چنین گفت کاین کین خون نیاست

کزو شاه را دل پر از کیمیاست

۸۶

عنان را بپیچید بر میسره

زمین شد چو دریای خون یکسره

۸۷

بکشت از دلیران صد و شصت و پنج

همه نامداران با تاج و گنج

۸۸

چنین گفت کاین کین آن سی و هشت

گرامی برادر که اندر گذشت

۸۹

چو ارجاسپ آن دید با گرگسار

چنین گفت کز لشکر بی‌شمار

۹۰

همه کشته شد هرک جنگی بدند

به پیش صف‌اندر درنگی بدند

۹۱

ندانم تو خامش چرا مانده‌ای

چنین داستانها چرا رانده‌ای

۹۲

ز گفتار او تیز شد گرگسار

بیامد به پیش صف کارزار

۹۳

گرفته کمان کیانی به چنگ

یکی تیر پولاد پیکان خدنگ

۹۴

چو نزدیک شد راند اندر کمان

بزد بر بر و سینهٔ پهلوان

۹۵

ز زین اندر آویخت اسفندیار

بدان تا گمانی برد گرگسار

۹۶

که آن تیر بگذشت بر جوشنش

بخست آن کیانی بر روشنش

۹۷

یکی تیغ الماس گون برکشید

همی خواست از تن سرش را برید

۹۸

بترسید اسفندیار از گزند

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

۹۹

به نام جهان‌آفرین کردگار

بینداخت بر گردن گرگسار

۱۰۰

به بند اندر آمد سر و گردنش

بخاک اندر افگند لرزان تنش

۱۰۱

دو دست از پس پشت بستش چو سنگ

گره زد به گردن برش پالهنگ

۱۰۲

به لشکرگه آوردش از پیش صف

کشان و ز خون بر لب آورده کف

۱۰۳

فرستاد بدخواه را نزد شاه

به دست همایون زرین کلاه

۱۰۴

چنین گفت کاین را به پرده سرای

ببند و به کشتن مکن هیچ رای

۱۰۵

کنون تا کرا بد دهد کردگار

که پیروز گردد ازین کارزار

۱۰۶

وزان جایگه شد به آوردگاه

به جنگ اندر آورد یکسر سپاه

۱۰۷

برانگیختند آتش کارزار

هوا تیره گون شد ز گرد سوار

۱۰۸

چو ارجاسپ پیکار زان‌گونه دید

ز غم پست گشت و دلش بردمید

۱۰۹

به جنگاوران گفت کهرم کجاست

درفشش نه پیداست بر دست راست

۱۱۰

همان تیغ‌زن کندر شیرگیر

که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر

۱۱۱

به ارجاسپ گفتند کاسفندیار

به رزم اندرون بود با گرگسار

۱۱۲

ز تیغ دلیران هوا شد بنفش

نه پیداست آن گرگ پیکر درفش

۱۱۳

غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت

هیون خواست و راه بیابان گرفت

۱۱۴

خود و ویژگان بر هیونان مست

برفتند و اسپان گرفته به دست

۱۱۵

سپه را بران رزمگه بر بماند

خود و مهتران سوی خَلُّخ براند

۱۱۶

خروشی برآمد ز اسفندیار

بلرزید ز آواز او کوه و غار

۱۱۷

به ایرانیان گفت شمشیر جنگ

مدارید خیره گرفته به چنگ

۱۱۸

نیام از دل و خون دشمن کنید

ز تورانیان کوه قارن کنید

۱۱۹

بیفشارد ران لشکر کینه‌خواه

سپاه اندر آمد به پیش سپاه

۱۲۰

به خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا

بگشتس بخون گر بدی آسیا

۱۲۱

همه دشت پا و بر و پشت بود

بریده سر و تیغ در مشت بود

۱۲۲

سواران جنگی همی تاختند

به کالا گرفتن نپرداختند

۱۲۳

چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت

همی پوستشان بر تن از غم بکفت

۱۲۴

کسی را که بد باره بگریختند

دگر تیغ و جوشن فرو ریختند

۱۲۵

به زنهار اسفندیار آمدند

همه دیده چون جویبار آمدند

۱۲۶

بریشان ببخشود زورآزمای

ازان پس نیفگند کس را ز پای

۱۲۷

ز خون نیا دل بی‌آزار کرد

سری را بریشان نگهدار کرد

۱۲۸

خود و لشکر آمد به نزدیک شاه

پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه

۱۲۹

ز خون در کفش خنجر افسرده بود

بر و کتفش از جوش آزرده بود

۱۳۰

بشستند شمشیر و کفش به شیر

کشیدند بیرون ز خفتانش تیر

۱۳۱

به آب اندر آمد سر و تن بشست

جهانجوی شادان دل و تن درست

۱۳۲

یکی جامهٔ سوکواران بخواست

بیامد بر داور داد و راست

۱۳۳

نیایش همی کرد خود با پدر

بران آفرینندهٔ دادگر

۱۳۴

یکی هفته بر پیش یزدان پاک

همی بود گشتاسپ با درد و باک

۱۳۵

به هشتم به جا آمد اسفندیار

بیامد به درگاه او گرگسار

۱۳۶

ز شیرین روان دل شده ناامید

تن از بیم لرزان چو از باد بید

۱۳۷

بدو گفت شاها تو از خون من

ستایش نیابی به هر انجمن

۱۳۸

یکی بنده باشم بپیشت بپای

همیشه به نیکی ترا رهنمای

۱۳۹

به هر بد که آید زبونی کنم

به رویین دژت رهنمونی کنم

۱۴۰

بفرمود تا بند بر دست و پای

ببردند بازش به پرده سرای

۱۴۱

به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود

که ریزندها خون لهراسپ بود

۱۴۲

ببخشید زان رزمگه خواسته

سوار و پیاده شد آراسته

۱۴۳

سران و اسیران که آورده بود

بکشت آن کزو لشکر آزرده بود

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 1815

نظرات

user_image
محمد
۱۳۹۸/۰۶/۱۰ - ۱۰:۰۳:۵۳
"گرگ پیکر درفش" به پرچم چه کسی اشاره داره؟
user_image
علی
۱۳۹۹/۱۱/۰۸ - ۰۴:۵۴:۱۲
لطفا تصحیح شود:یکی ترک بد نام اون گرگسار -> یکی ترک بد نام او گرگسارچون ارجاسپ نشنید گفتار اوی -> چون ارجاسپ بشنید گفتار اویباید آن دل و رای هشیار اوی -> بدید آن دل و رای هشیار اویکنون تا کرا بد دهد کردگار -> کنون تا کرا بر دهد کردگارغمی شد در ارجاسپ را زان شگفت -> غمی شد دل ارجاسپ را زان شگفت خود و مهتران سوی خلج براند -> خود و مهتران سوی خلخ براندبه خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا -> به خون غرق شد خاک و سنگ و گیابگشتس بخون گر بدی آسیا -> بگشتی بخون گر بدی آسیاکه ریزندها خون لهراسپ بود -> که ریزنده خون لهراسپ بود
user_image
علی
۱۳۹۹/۱۱/۰۸ - ۰۴:۵۶:۳۸
لطفا تصحیح شود:یکی ترک بد نام اون گرگسار -> یکی ترک بد نام او گرگسارچون ارجاسپ نشنید گفتار اوی -> چون ارجاسپ بشنید گفتار اویباید آن دل و رای هشیار اوی -> بدید آن دل و رای هشیار اویکنون تا کرا بد دهد کردگار -> کنون تا کرا بر دهد کردگارغمی شد در ارجاسپ را زان شگفت -> غمی شد دل ارجاسپ را زان شگفت خود و مهتران سوی خلج براند -> خود و مهتران سوی خلخ براندبه خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا -> به خون غرق شد خاک و سنگ و گیابگشتس بخون گر بدی آسیا -> بگشتی بخون گر بدی آسیاکه ریزندها خون لهراسپ بود -> که ریزنده خون لهراسپ بودببحشید زان رزمگه خواسته -> ببخشید زان رزمگه خواسته
user_image
عبدالرضا فارسی
۱۴۰۳/۰۳/۱۳ - ۱۰:۳۳:۰۰
یعنی اسفندیار اسب را شتاب داد