فردوسی

فردوسی

بخش ۱۰

۱

چوگودرز وچون رستم پهلوان

بکردند رنجه برین بر روان

۲

ازان پس کجا شد بهاماوران

ببستند پایش ببند گران

۳

کس آهنگ این تخت شاهی نکرد

جز از گرم و تیمار ایشان نخورد

۴

چوگفتند با رستم ایرانیان

که هستی تو زیبای تخت کیان

۵

یکی بانگ برزد برآنکس که گفت

که با دخمهٔ تنگ باشید جفت

۶

که باشاه باشد کجا پهلوان

نشستند بآیین و روشن روان

۷

مرا تخت زر باید و بسته شاه

مباد این گمان ومباد این کلاه

۸

گزین کرد زایران ده ودوهزار

جهانگیر وبرگستوانور سوار

۹

رهانید ازبند کاوس را

همان گیو و گودرز وهم طوس را

۱۰

همان شاه پیروز چون کشته شد

بایرانیان کار برگشته شد

۱۱

دلاور شد از کار آن خوشنوار

برام بنشست برتخت ناز

۱۲

چو فرزند قارن بشد سوفزای

که آورد گاه مهی بازجای

۱۳

ز پیروزی او چو آمد نشان

ز ایران برفتند گردنکشان

۱۴

که بروی بشاهی کنند آفرین

شود کهتری شهریار زمین

۱۵

بایرانیان گفت کین ناسزاست

بزرگی وتاج ازپی پادشاست

۱۶

قباد ارچه خردست گردد بزرگ

نیاریم دربیشهٔ شیرگرگ

۱۷

چوخواهی که شاهی کنی بی‌نژاد

همه دوده را داد خواهی بباد

۱۸

قباد آن زمان چون بمردی رسید

سرسوفزای از درتاج دید

۱۹

به گفتار بدگوهرانش بکشت

کجا بود درپادشاهیش پشت

۲۰

وزان پس ببستند پای قباد

دلاور سواری گوی کی نژاد

۲۱

بزرمهر دادش یکی پرهنر

که کین پدربازخواهد مگر

۲۲

نگه کرد زرمهر کس راندید

که با تاج برتخت شاهی سزید

۲۳

چوبرشاه افگند زرمهر مهر

بروآفرین خواند گردان سپهر

۲۴

ازو بند برداشت تاکار خویش

بجوید کند تیز بازار خویش

۲۵

کس ازبندگان تاج هرگز نجست

وگر چند بودی نژادش درست

۲۶

زترکان یکی نامور ساوه‌شاه

بیامد که جوید نگین وکلاه

۲۷

چنان خواست روشن جهان آفرین

که اونیست گردد به ایران زمین

۲۸

تو را آرزو تخت شاهنشهی

چراکرد زان پس که بودی رهی

۲۹

همی بر جهاند یلان سینه اسب

که تامن زبهرام پورگشسب

۳۰

بنودرجهان شهریاری کنم

تن خویش را یادگاری کنم

۳۱

خردمند شاهی چونوشین روان

بهرمز بدی روز پیری جوان

۳۲

بزرگان کشور ورا یاورند

اگر یاورانند گر کهترند

۳۳

به ایران سوارست سیصدهزار

همه پهلوان وهمه نامدار

۳۴

همه یک بیک شاه را بنده‌اند

بفرمان و رایش سرافگنده‌اند

۳۵

شهنشاه گیتی تو را برگزید

چنان کز ره نامداران سزید

۳۶

نیاگانت را همچنین نام داد

بفرجام بر دشمنان کام داد

۳۷

تو پاداش آن نیکویی بد کنی

چنان دان که بد با تن خود کنی

۳۸

مکن آز را برخرد پادشا

که دانا نخواند تو را پارسا

۳۹

اگر من زنم پند مردان دهم

ببسیار سال ازبرادر کهم

۴۰

مده کارکرد نیاکان بباد

مبادا که پند من آیدت یاد

۴۱

همه انجمن ماند زودرشگفت

سپهدار لب را بدندان گرفت

۴۲

بدانست کو راست گوید همی

جز از راه نیکی نجوید همی

۴۳

یلان سینه گفت ای گرانمایه زن

تو درانجمن رای شاهان مزن

۴۴

که هرمز بدین چندگه بگذرد

زتخت مهی پهلوان برخورد

۴۵

زهرمز چنین باشد اندر خبر

برادرت را شاه ایران شمر

۴۶

بتاج کیی گر ننازد همی

چراخلعت از دوک سازد همی

۴۷

سخن بس کن ازهرمز ترک زاد

که اندر زمانه مباد آن نژاد

۴۸

گر از کیقباد اندرآری شمار

برین تخمهٔ بر سالیان صدهزار

۴۹

که با تاج بودند برتخت زر

سرآمد کنون نام ایشان مبر

۵۰

ز پرویز خسرو میندیش نیز

کزویاد کردن نیرزد بچیز

۵۱

بدرگاه او هرک ویژه‌ترند

برادرت راکهتر وچاکرند

۵۲

چو بهرام گوید بران کهتران

ببندند پایش ببند گران

۵۳

بدو گردیه گفت کای دیو ساز

همی دیوتان دام سازد براز

۵۴

مکن برتن وجام ما بر ستم

که از تو ببینم همی باد و دم

۵۵

پدر مرزبان بود مارا بری

تو افگندی این جستن تخت پی

۵۶

چو بهرام را دل بجوش آوری

تبار مرا درخروش آوری

۵۷

شود رنج این تخمهٔ ما بباد

به گفتار تو کهتر بدنژاد

۵۸

کنون راهبر باش بهرام را

پرآشوب کن بزم و آرام را

۵۹

بگفت این وگریان سوی خانه شد

به دل با برادر چو بیگانه شد

۶۰

همی‌گفت هرکس که این پاک زن

سخن گوی و روشن دل و رای زن

۶۱

تو گویی که گفتارش از دفترست

بدانش ز جاماسب نامی ترست

۶۲

چو بهرام را آن نیامد پسند

همی‌بود ز آواز خواهر نژند

۶۳

دل تیره اندیشهٔ دیریاب

همی تخت شاهی نمودش بخواب

۶۴

چنین گفت پس کین سرای سپنج

نیابند جویندگان جز به رنج

۶۵

بفرمود تا خوان بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

۶۶

برامشگری گفت کامروز رود

بیارای با پهلوانی سرود

۶۷

نخوانیم جز نامهٔ هفتخوان

برین می‌گساریم لختی بخوان

۶۸

که چون شد برویین دز اسفندیار

چه بازی نمود اندران روزگار

۶۹

بخوردند بر یاد او چند می

که آباد بادا برو بوم ری

۷۰

کزان بوم خیزد سپهبد چوتو

فزون آفریناد ایزد چو تو

۷۱

پراگنده گشتند چون تیره شد

سرمیگساران ز می‌خیره شد

۷۲

چو برزد سنان آفتاب بلند

شب تیره گشت از درفشش نژند

۷۳

سپهدار بهرام گرد سترگ

بفرمود تا شد دبیر بزرگ

۷۴

بخاقان یکی نامه ارتنگ وار

نبشتند پربوی ورنگ ونگار

۷۵

بپوزش کنان گفت هستم بدرد

دلی پرپشیمانی و باد سرد

۷۶

ازین پس من آن بوم و مرز تو را

نگه دارم از بهر ارز تو را

۷۷

اگر بر جهان پاک مهتر شوم

تو را همچو کهتر برادر شوم

۷۸

توباید که دل را بشویی زکین

نداری جدا بوم ایران ز چین

۷۹

چوپردخته شد زین دگر ساز کرد

درگنج گرد آمده باز کرد

۸۰

سپه را درم داد واسب ورهی

نهانی همی‌جست جای مهی

۸۱

زلشکر یکی پهلوان برگزید

که سالار بوم خراسان سزید

۸۲

پراندیشه از بلخ شد سوی ری

بخرداد فرخنده درماه دی

۸۳

همی‌کرد اندیشه دربیش وکم

بفرمود پس تا سرای درم

۸۴

بسازند وآرایشی نو کنند

درم مهر برنام خسرو کنند

۸۵

ز بازارگان آنک بد پاک مغز

سخنگوی و اندرخور کار نغز

۸۶

به مهر آن درمها ببدره درون

بفرمود بردن سوی طیسفون

۸۷

بیارید پرمایه دیبای روم

که پیکر بریشم بد و زرش بوم

۸۸

بخرید تا آن درم نزدشاه

برند وکند مهر او را نگاه

۸۹

فرستاده‌ای خواند با شرم و هوش

دلاور بسان خجسته سروش

۹۰

یکی نامه بنوشت با باد و دم

سخن گفت هرگونه ازبیش و کم

۹۱

ز پرموده و لشکر ساوه شاه

ز رزمی کجا کرده بد با سپاه

۹۲

وزان خلعتی کآمد او را ز شاه

ز مقناع وز دوکدان سیاه

۹۳

چنین گفت زان پس که هرگز بخواب

نبینم رخ شاه با جاه و آب

۹۴

هرآنگه که خسرو نشیند بتخت

پسرت آن گرانمایهٔ نیکبخت

۹۵

بفرمان او کوه هامون کنم

بیابان زدشمن چو جیحون کنم

۹۶

همی‌خواست تا بردرشهریار

سرآرد مگر بی‌گنه روزگار

۹۷

همی‌یادکرد این به نامه درون

فرستاده آمد سوی طیسفون

۹۸

ببازارگان گفت مهر درم

چو هرمزد بیند بپیچد زغم

۹۹

چو خسرو نباشد ورا یاروپشت

ببیند ز من روزگار درشت

۱۰۰

چو آزرمها بر زمین برزنم

همی بیخ ساسان زبن برکنم

۱۰۱

نه آن تخمهٔ را کرد یزدان زمین

گه آمد که برخیزد آن آفرین

۱۰۲

بیامد فرستادهٔ نیک پی

ببغداد با نامداران ری

۱۰۳

چونامه به نزدیک هرمز رسید

رخش گشت زان نامه چون شنبلید

۱۰۴

پس آگاهی آمد ز مهر درم

یکایک بران غم بیفزود غم

۱۰۵

بپیچید و شد بر پسر بدگمان

بگفت این به آیین گشسب آن زمان

۱۰۶

که خسرو بمردی بجایی رسید

که از ما همی سر بخواهد کشید

۱۰۷

درم را همی مهر سازد بنیز

سبک داشتن بیشتر زین چه چیز

۱۰۸

به پاسخ چنین گفت آیین گشسب

که بی‌تو مبیناد میدان و اسب

۱۰۹

بدو گفت هرمز که درناگهان

مر این شوخ را گم کنم ازجهان

۱۱۰

نهانی یکی مرد راخواندند

شب تیره با شاه بنشاندند

۱۱۱

بدو گفت هرمزد فرمان گزین

ز خسرو بپرداز روی زمین

۱۱۲

چنین داد پاسخ که ایدون کنم

به افسون ز دل مهر بیرون کنم

۱۱۳

کنون زهر فرماید از گنج شاه

چو او مست گردد شبان سیاه

۱۱۴

کنم زهر با می‌بجام اندرون

ازان به کجا دست یازم به خون

۱۱۵

ازین ساختن حاجب آگاه شد

برو خواب وآرام کوتاه شد

۱۱۶

بیامد دوان پیش خسرو بگفت

همه رازها برگشاد ازنهفت

۱۱۷

چوبشنید خسروکه شاه جهان

همی‌کشتن او سگالد نهان

۱۱۸

شب تیره از طیسفون درکشید

توگفتی که گشت از جهان ناپدید

۱۱۹

نداد آن سر پر بها رایگان

همی‌تاخت تا آذر ابادگان

۱۲۰

چو آگاهی آمد بهرمهتری

که بد مرزبان و سرکشوری

۱۲۱

که خسرو بیازرد از شهریار

برفتست با خوار مایه سوار

۱۲۲

بپرسش گرفتند گردنکشان

بجایی که بود از گرامی نشان

۱۲۳

چو بادان پیروز و چون شیر زیل

که با داد بودند و با زور پیل

۱۲۴

چو شیران و وستوی یزدان پرست

ز عمان چو خنجست و چون پیل مست

۱۲۵

ز کرمان چو بیورد گرد و سوار

ز شیران چون سام اسفندیار

۱۲۶

یکایک بخسرو نهادند روی

سپاه و سپهبد همه شاهجوی

۱۲۷

همی‌گفت هرکس که ای پور شاه

تو را زیبد این تاج و تخت وکلاه

۱۲۸

از ایران و از دشت نیزه وران

ز خنجر گزاران و جنگی سران

۱۲۹

نگر تا نداری هراس از گزند

بزی شاد و آرام و دل ارجمند

۱۳۰

زمانی بنخچیر تازیم اسب

زمانی نوان پیش آذر کشسب

۱۳۱

برسم نیاکان نیایش کنیم

روان را به یزدان نمایش کنیم

۱۳۲

گراز شهر ایران چو سیصد هزار

گزند تو را بر نشیند سوار

۱۳۳

همه پیش تو تن بکشتن دهیم

سپاسی بران کشتگان برنهیم

۱۳۴

بدیشان چنین گفت خسرو که من

پرازبیمم از شاه و آن انجمن

۱۳۵

اگرپیش آذر گشسب این سران

بیایند و سوگندهای گران

۱۳۶

خورند و مرا یکسر ایمن کنند

که پیمان من زان سپس نشکنند

۱۳۷

بباشم بدین مرز با ایمنی

نترسم ز پیکار آهرمنی

۱۳۸

یلان چون شنیدند گفتار اوی

همه سوی آذر نهادند روی

۱۳۹

بخوردند سوگند زان سان که خواست

که مهرتو با دیده داریم راست

۱۴۰

چوایمن شد از نامداران نهان

ز هر سو برافگند کارآگهان

۱۴۱

بفرمان خسرو سواران دلیر

بدرگاه رفتند برسان شیر

۱۴۲

که تا از گریزش چه گوید پدر

مگر چارهٔ نو بسازد دگر

۱۴۳

چوبشنید هرمز که خسرو برفت

هم اندر زمان کس فرستاد تفت

۱۴۴

چوگستهم و بندوی را کرد بند

به زندان فرستاد ناسودمند

۱۴۵

کجا هردو خالان خسرو بدند

بمردانگی در جهان نو بدند

۱۴۶

جزین هرک بودند خویشان اوی

به زندان کشیدند با گفت وگوی

۱۴۷

به آیین گشسب آن زمان شاه گفت

که از رای دوریم و با باد جفت

۱۴۸

چو او شد چه سازیم بهرام را

چنان بندهٔ خرد و بدکام را

۱۴۹

شد آیین گشسب اندران چاره جوی

که آن کار را چون دهد رنگ وبوی

۱۵۰

بدو گفت کای شاه گردن فراز

سخنهای بهرام چون شد دراز

۱۵۱

همه خون من جوید اندر نهان

نخستین زمن گشت خسته روان

۱۵۲

مرا نزد او پای کرده ببند

فرستی مگر باشدت سودمند

۱۵۳

بدو گفت شاه این نه کارمنست

که این رای بدگوهر آهرمنست

۱۵۴

سپاهی فرستم تو سالار باش

برزم اندرون دست بردار باش

۱۵۵

نخستین فرستیش یک رهنمون

بدان تا چه بینی به سرش اندرون

۱۵۶

اگر مهتری جوید و تاج و تخت

بپیچد بفرجام ازو روی بخت

۱۵۷

وگر همچنین نیز کهتر بود

بفرجامش آرام بهتر بود

۱۵۸

ز گیتی یکی بهره او را دهم

کلاه یلانش به سر برنهم

۱۵۹

مرا یکسر از کارش آگاه کن

درنگی مکن کارکوتاه کن

۱۶۰

همی‌ساخت آیین گشسب این سخن

کجا شاه فرزانه افگند بن

۱۶۱

یکی مرد بد بسته از شهر اوی

به زندان شاه اندرون چاره جوی

۱۶۲

چوبشنید کیین گشسب سوار

همی‌رفت خواهد سوی کارزار

۱۶۳

کسی را ززندان به نزدیک اوی

فرستاد کای مهتر نامجوی

۱۶۴

زشهرت یکی مرد زندانیم

نگویم همانا که خود دانیم

۱۶۵

مرا گر بخواهی توازشهریار

دوان با توآیم برین کارزار

۱۶۶

به پیش تو جان رابکوشم به جنگ

چو یابم رهایی ز زندان تنگ

۱۶۷

فرستاد آیین گشسب آن زمان

کسی را بر شاه گیتی دمان

۱۶۸

که همشهری من ببند اندرست

به زندان ببیم و گزند اندرست

۱۶۹

بمن بخشد او را جهاندار شاه

بدان تاکنون با من آید به راه

۱۷۰

بدو گفت شاه آن بد نابکار

به پیش تو درکی کند کارزار

۱۷۱

یکی مرد خونریز و بیکار و دزد

بخواهی ز من چشم داری بمزد

۱۷۲

ولیکن کنون زین سخن چاره نیست

اگر زو بتر نیز پتیاره نیست

۱۷۳

بدو داد مرد بد آمیز را

چنان بدکنش دیو خونریز را

۱۷۴

بیاورد آیین گشسب آن سپاه

همی‌راند چون باد لشکر به راه

۱۷۵

بدین گونه تا شهر همدان رسید

بجایی که لشکر فرود آورید

۱۷۶

بپرسید تا زان گرانمایه شهر

کسی دارد از اختر و فال بهر

۱۷۷

بدو گفت هر کس که اخترشناس

بنزد تو آید پذیرد سپاس

۱۷۸

یکی پیرزن مایه دار ایدرست

که گویی مگر دیدهٔ اخترست

۱۷۹

سخن هرچ گوید نیاید جز آن

بگوید بتموز رنگ خزان

۱۸۰

چوبشنید گفتارش آیین گشسب

هم اندر زمان کس فرستاد و اسب

۱۸۱

چوآمد بپرسیدش ازکارشاه

وزان کو بیاورد لشکر به راه

۱۸۲

بدو گفت ازین پس تو درگوش من

یکی لب بجنبان که تا هوش من

۱۸۳

ببستر برآید زتیره تنم

وگر خسته ازخنجر دشمنم

۱۸۴

همی‌گفت با پیرزن راز خویش

نهان کرده ازهرکس آواز خویش

۱۸۵

میان اندران مرد کو را زشاه

رهانید و با او بیامد به راه

۱۸۶

به پیش زن فالگو برگذشت

بمهتر نگه کرد واندر گذشت

۱۸۷

بدو پیرزن گفت کین مرد کیست

که از زخم او برتو باید گریست

۱۸۸

پسندیده هوش تو بردست اوست

که مه مغز بادش بتن در مه پوست

۱۸۹

چوبشنید آیین گشسب این سخن

بیاد آمدش گفت و گوی کهن

۱۹۰

که از گفت اخترشناسان شنید

همی‌کرد برخویشتن ناپدید

۱۹۱

که هوش تو بر دست همسایه‌ای

یکی دزد و بیکار و بیمایه ای

۱۹۲

برآید به راه دراز اندرون

تو زاری کنی او بریزدت خون

۱۹۳

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

که این را کجا خواستستم به راه

۱۹۴

نبایست کردن ز زندان رها

که این بتر از تخمهٔ اژدها

۱۹۵

همی‌گفت شاه این سخن با رهی

رهی را نبد فر شاهنشهی

۱۹۶

چوآید بفرمای تا درزمان

ببرد بخنجر سرش بدگمان

۱۹۷

نبشت و نهاد از برش مهر خویش

چو شد خشک همسایه را خواند پیش

۱۹۸

فراوانش بستود و بخشید چیز

بسی برمنش آفرین کرد نیز

۱۹۹

بدو گفت کین نامه اندر نهان

ببرزود نزدیک شاه جهان

۲۰۰

چوپاسخ کند زود نزد من آر

نگر تا نباشی بر شهریار

۲۰۱

ازو بستد آن نامه مرد جوان

زرفتن پر اندیشه بودش روان

۲۰۲

همی‌گفت زندان و بندگران

کشیدم بدم ناچمان و چران

۲۰۳

رهانید یزدان ازان سختیم

ازان گرم و تیمار و بدبختیم

۲۰۴

کنون باز گردم سوی طیسفون

بجوش آمد اندر تنم مغز وخون

۲۰۵

زمانی همی بد بره بر نژند

پس از نامه شاه بگشاد بند

۲۰۶

چوآن نامهٔ پهلوان را بخواند

زکار جهان در شگفتی بماند

۲۰۷

که این مرد همسایه جانم بخواست

همی‌گفت کین مهتری را سزاست

۲۰۸

به خون‌م کنون گر شتاب آمدش

مگر یاد زین بد بخواب آمدش

۲۰۹

ببیند کنون رای خون ریختن

بیاساید از رنج و آویختن

۲۱۰

پراندیشه دل زره بازگشت

چنان بد که با باد انباز گشت

۲۱۱

چو نزدیک آن نامور شد ز راه

کسی را ندید اندران بارگاه

۲۱۲

نشسته بخیمه درآیین گشسب

نه کهتر نه یاور نه شمشیر واسب

۲۱۳

دلش پرز اندیشه شهریار

نگر تا چه پیش آردش روزگار

۲۱۴

چو همسایه آمد بخیمه درون

بدانست کو دست یازد به خون

۲۱۵

بشمشیرزد دست خونخوار مرد

جهانجوی چندی برو لابه کرد

۲۱۶

بدو گفت کای مرد گم کرده راه

نه من خواستم رفته جانت ز شاه

۲۱۷

چنین داد پاسخ که گرخواستی

چه کردم که بدکردن آراستی

۲۱۸

بزد گردن مهتر نامدار

سرآمد بدو بزم و هم کارزار

۲۱۹

زخیمه بیاورد بیرون سرش

که آگه نبد زان سخن لشکرش

۲۲۰

مبادا که تنها بود نامجوی

بویژه که دارد سوی جنگ روی

۲۲۱

چو از خون آن کشته بدنام شد

همی‌تاخت تا پیش بهرام شد

۲۲۲

بدو گفت اینک سردشمنت

کجا بد سگالیده بد برتنت

۲۲۳

که با لشکر آمد همی پیش تو

نبد آگه از رای کم بیش تو

۲۲۴

بپرسید بهرام کین مرد کیست

بدین سربگیتی که خواهد گریست

۲۲۵

بدو گفت آیین گشسب سوار

که آمد به جنگ از در شهریار

۲۲۶

بدو گفت بهرام کین پارسا

بدان رفته بود از در پادشا

۲۲۷

که با شاه ما را دهد آشتی

بخواب اندرون سرش برداشتی

۲۲۸

تو باد افره یابی اکنون زمن

که بر تو بگریند زار انجمن

۲۲۹

بفرمود داری زدن بر درش

نظاره بران لشکر و کشورش

۲۳۰

نگون بخت را زنده بردار کرد

دل مرد بدکار بیدار کرد

۲۳۱

سواران که آیین گشسب سوار

بیاورده بود از در شهریار

۲۳۲

چوکار سپهبد بفرجام شد

زلشکر بسی پیش بهرام شد

۲۳۳

بسی نیز نزدیک خسرو شدند

بمردانگی در جهان نو شدند

۲۳۴

چنان شد که از بی شبانی رمه

پراگنده گردد به روز دمه

۲۳۵

چوآگاهی آمد بر شهریار

ز آیین گشسب آنک بد نامدار

۲۳۶

ز تنگی دربار دادن ببست

ندیدش کسی نیز بامی بدست

۲۳۷

برآمد ز آرام وز خورد و خواب

همی‌بود با دیدگان پر آب

۲۳۸

بدربر سخن رفت چندی ز شاه

که پرده فروهشت از بارگاه

۲۳۹

یکی گفت بهرام شد جنگجوی

بتخت بزرگی نهادست روی

۲۴۰

دگر گفت خسرو ز آزار شاه

همی سوی ایران گذارد سپاه

۲۴۱

بماندند زان کار گردان شگفت

همی هرکسی رای دیگر گرفت

۲۴۲

چو در طیسفون برشد این گفتگوی

ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی

۲۴۳

سربندگان پرشد از درد و کین

گزیدند نفرینش بر آفرین

۲۴۴

سپاه اندکی بد بدرگاه بر

جهان تنگ شد بر دل شاه بر

۲۴۵

ببندوی و گستهم شد آگهی

که تیره شد آن فر شاهنشهی

۲۴۶

همه بستگان بند برداشتند

یکی را بران کار بگماشتند

۲۴۷

کزان آگهی بازجوید که چیست

ز جنگ آوران بر در شاه کیست

۲۴۸

ز کار زمانه چو آگه شدند

ز فرمان بگشتند و بی‌ره شدند

۲۴۹

شکستند زندان و برشد خروش

بران سان که هامون برآید بجوش

۲۵۰

بشهر اندرون هرک بد لشکری

بماندند بیچاره زان داوری

۲۵۱

همی‌رفت گستهم و بندوی پیش

زره دار با لشکر و ساز خویش

۲۵۲

یکایک ز دیده بشستند شرم

سواران بدرگاه رفتند گرم

۲۵۳

ز بازار پیش سپاه آمدند

دلاور بدرگاه شاه آمدند

۲۵۴

که گر گشت خواهید با مایکی

مجویید آزرم شاه اندکی

۲۵۵

که هرمز بگشتست از رای وراه

ازین پس مر اورا مخوانید شاه

۲۵۶

بباد افره او بیازید دست

برو بر کنید آب ایران کبست

۲۵۷

شما را بویم اندرین پیشرو

نشانیم برگاه اوشاه نو

۲۵۸

وگر هیچ پستی کنید اندرین

شما را سپاریم ایران زمین

۲۵۹

یکی گوشه‌ای بس کنیم ازجهان

بیک سو خرامیم باهمرهان

۲۶۰

بگفتار گستهم یکسر سپاه

گرفتند نفرین برام شاه

۲۶۱

که هرگز مبادا چنین تاجور

کجا دست یازد به خون پسر

۲۶۲

به گفتار چون شوخ شد لشکرش

هم آنگه زدند آتش اندر درش

۲۶۳

شدند اندرایوان شاهنشهی

به نزدیک آن تخت بافرهی

۲۶۴

چوتاج از سرشاه برداشتند

ز تختش نگونسار برگاشتند

۲۶۵

نهادند پس داغ بر چشم شاه

شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه

۲۶۶

ورا همچنان زنده بگذاشتند

زگنج آنچ بد پاک برداشتند

۲۶۷

چنینست کردار چرخ بلند

دل اندر سرای سپنجی مبند

۲۶۸

گهی گنج بینیم ازوگاه رنج

براید بما بر سرای سپنج

۲۶۹

اگر صد بود سال اگر صدهزار

گذشت آن سخن کید اندر شمار

۲۷۰

کسی کو خریدار نیکوشود

نگوید سخن تا بدی نشنود

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2977

نظرات

user_image
مریم
۱۳۹۶/۰۴/۲۵ - ۰۹:۰۱:۳۷
در این بخش در بیتی نامۀ هفتخوان آمده، که براساس شاهنامه چاپ خالقی مطلق، چامۀ هفتخوان صحیح است
user_image
شیوا م
۱۴۰۲/۱۱/۱۳ - ۲۰:۵۴:۵۲
بر اساس شاهنامه پیرایش خالقی مطلق: در بیت ۱۴۶ مصرع دوم «بی گفت وگو» صحیح است.  در بیت ۲۳۵ مصرع دوم «از آیین گشسب آن گو نامدار» صحیح است
user_image
دوریس ر
۱۴۰۳/۰۵/۰۷ - ۰۷:۱۵:۴۲
سخن بس کن ازهرمز ترک زاد که اندر زمانه مباد آن نژاد - منظور از هرمز همان هرمز چهارم شاه ساسانی است که هرمز ترک زاد نامیده شده و این نشان میدهد ساسانیان به چه علت در سکه های خود نشانه های ترکان را داشتند