فردوسی

فردوسی

بخش ۳

۱

بدانست هرمز که او دست خون

بیازد همی زنده بی‌رهنمون

۲

شنید آن سخن‌های بی‌کام را

به زندان فرستاد بهرام را

۳

دگر شب چو برزد سر از کوه ماه

به زندان دژ آگاه کردش تباه

۴

نماند آن زمان بر درش بخردی

همان رهنمائی و هم موبدی

۵

ز خوی بد آید همه بدتری

نگر تا سوی خوی بد ننگری

۶

وزان پس نبد زندگانیش خوش

ز تیمار زد بر دل خویش تش

۷

بسالی با صطخر بودی دو ماه

که کوتاه بودی شبان سیاه

۸

که شهری خنک بود و روشن هوا

از آنجا گذشتن نبودی روا

۹

چوپنهان شدی چادر لاژورد

پدید آمدی کوه یاقوت زرد

۱۰

منادیگری برکشیدی خروش

که این نامداران با فر و هوش

۱۱

اگر کشتمندی شود کوفته

وزان رنج کارنده آشوفته

۱۲

وگر اسب در کشت زاری رود

کس نیز بر میوه داری رود

۱۳

دم و گوش اسبش بباید برید

سر دزد بردار باید کشید

۱۴

بدو ماه گردان بدی درجهان

بدو نیکویی زو نبودی نهان

۱۵

بهر کشوری داد کردی چنین

ز دهقان همی‌یافتی آفرین

۱۶

پسر بد مر او را گرامی یکی

که از ماه پیدا نبود اندکی

۱۷

مر او را پدر کرده پرویز نام

گهش خواندی خسرو شادکام

۱۸

نبودی جدا یک زمان از پدر

پدر نیز نشگیفتی از پسر

۱۹

چنان بد که اسبی ز آخر بجست

که بد شاه پرویز را بر نشست

۲۰

سوی کشتمند آمد اسب جوان

نگهبان اسب اندر آمد دوان

۲۱

بیامد خداوند آن کشت زار

به پیش موکل بنالید زار

۲۲

موکل بدو گفت کین اسب کیست

که بر دم و گوشش بباید گریست

۲۳

خداوند گفت اسب پرویز شاه

ندارد همی کهترانرا نگاه

۲۴

بیامد موکل بر شهریار

بگفت آنچ بشنید از کشت زار

۲۵

بدو گفت هرمز برفتن بکوش

ببر اسب را در زمان دم و گوش

۲۶

زیانی که آمد بران کشتمند

شمارش بباید شمردن که چند

۲۷

ز خسرو زیان باز باید ستد

اگر صد زیانست اگر پانصد

۲۸

درمهای گنجی بران کشت زار

بریزند پیش خداوند کار

۲۹

چو بشنید پرویز پوزش کنان

برانگیخت از هر سویی مهتران

۳۰

بنزد پدر تا ببخشد گناه

نبرد دم وگوش اسب سیاه

۳۱

برآشفت ازان پس برو شهریار

بتندی بزد بانگ بر پیشکار

۳۲

موکل شد از بیم هرمز دوان

بدان کشت نزدیک اسب جوان

۳۳

بخنجر جداکرد زو گوش و دم

بران کشت زاری که آزرد سم

۳۴

همان نیز تاوان بدان دادخواه

رسانید خسرو بفرمان شاه

۳۵

وزان پس بنخچیر شد شهریار

بیاورد هر کس فراوان شکار

۳۶

سواری ردی مرد کنداوری

سپهبدنژادی بلند اختری

۳۷

بره بر یکی رز پراز غوره دید

بفرمود تاکهتر اندر دوید

۳۸

ازان خوشهٔ چند ببردی و برد

بایوان و خوالیگرش را سپرد

۳۹

بیامد خداوندش اندر زمان

بدان مرد گفت ای بد بدگمان

۴۰

نگهبان این رز نبودی به رنج

نه دینار دادی بها را نه گنج

۴۱

چرا رنج نابرده کردی تباه

بنالم کنون از تو در پیش شاه

۴۲

سوار دلاور ز بیم زیان

بزودی کمر بازکرد از میان

۴۳

بدو داد پرمایه زرین کمر

بهر مهره‌ای در نشانده گهر

۴۴

خداوند رز چون کمر دید گفت

که کردار بد چند باید نهفت

۴۵

تو با شهریار آشنایی مکن

خریده نداری بهایی مکن

۴۶

سپاسی نهم بر تو بر زین کمر

بپیچی اگر بشنود دادگر

۴۷

یکی مرد بد هرمز شهریار

به پیروزی اندر شده نامدار

۴۸

بمردی ستوده بهرانجمن

که از رزم هرگز ندیدی شکن

۴۹

که هم دادده بود و هم دادخواه

کلاه کیی برنهاده بماه

۵۰

نکردی بشهر مداین درنگ

دلاور سری بود با نام وننگ

۵۱

بهار و تموز و زمستان وتیر

نیاسود هرمز یل شیرگیر

۵۲

همی‌گشت گرد جهان سر به سر

همی‌جست در پادشاهی هنر

۵۳

چو ده سال شد پادشاهیش راست

ز هرکشور آواز بدخواه خاست

۵۴

بیامد ز راه هری ساوه شاه

ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه

۵۵

گر از لشکر ساوه گیری شمار

برو چارصد بار بشمر هزار

۵۶

ز پیلان جنگی هزار و دویست

توگفتی مگر برزمین راه نیست

۵۷

ز دشت هری تا در مرورود

سپه بود آگنده چون تار و پود

۵۸

وزین روی تا مرو لشکر کشید

شد از گرد لشکر زمین ناپدید

۵۹

بهرمز یکی نامه بنوشت شاه

که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه

۶۰

برو راه این لشکر آباد کن

علف سازو از تیغ ما یادکن

۶۱

برین پادشاهی بخواهم گذشت

بدریا سپاهست و بر کوه و دشت

۶۲

چو برخواند آن نامه را شهریار

بپژمرد زان لشکر بی‌شمار

۶۳

وزان روی قیصر بیامد ز روم

به لشکر بزیر اندر آورد بوم

۶۴

سپه بود رومی عدد صد هزار

سواران جنگ آور و نامدار

۶۵

ز شهری که بگرفت نوشین روان

که از نام او بود قیصر نوان

۶۶

بیامد ز هر کشوری لشکری

به پیش اندرون نامور مهتری

۶۷

سپاهی بیامد ز راه خزر

کز ایشان سیه شد همه بوم و بر

۶۸

جهاندیده بدال درپیش بود

که با گنج و با لشکر خویش بود

۶۹

ز ارمینیه تا در اردبیل

پراگنده شد لشکرش خیل خیل

۷۰

ز دشت سواران نیزه گزار

سپاهی بیامد فزون از شمار

۷۱

چوعباس و چو حمزه شان پیشرو

سواران و گردن فرازان نو

۷۲

ز تاراج ویران شد آن بوم ورست

که هرمز همی باژ ایشان بجست

۷۳

بیامد سپه تابه آب فرات

نماند اندر آن بوم جای نبات

۷۴

چو تاریک شد روزگار بهی

ز لشکر بهرمز رسید آگهی

۷۵

چو بشنید گفتار کارآگهان

به پژمرد شاداب شاه جهان

۷۶

فرستاد و ایرانیان را بخواند

سراسر همه کاخ مردم نشاند

۷۷

برآورد رازی که بود از نهفت

بدان نامداران ایران بگفت

۷۸

که چندین سپه روی به ایران نهاد

کسی در جهان این ندارد بیاد

۷۹

همه نامداران فرو ماندند

ز هر گونه اندیشه‌ها راندند

۸۰

بگفتند کای شاه با رای و هوش

یکی اندرین کار بگشای گوش

۸۱

خردمند شاهی و ما کهتریم

همی خویشتن موبدی نشمریم

۸۲

براندیش تا چارهٔ کار چیست

برو بوم ما را نگهدار کیست

۸۳

چنین گفت موبد که بودش وزیر

که ای شاه دانا و دانش پذیر

۸۴

سپاه خزر گر بیاید به جنگ

نیابند جنگی زمانی درنگ

۸۵

ابا رومیان داستانها زنیم

زبن پایه تازیان برکنیم

۸۶

ندارم به دل بیم ازتازیان

که ازدیدشان دیده دارد زیان

۸۷

که هم مارخوارند وهم سوسمار

ندارند جنگی گه کارزار

۸۸

تو را ساوه شاهست نزدیکتر

وزو کار ما نیز تاریکتر

۸۹

ز راه خراسان بود رنج ما

که ویران کند لشکر و گنج ما

۹۰

چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ

نباید برین کار کردن درنگ

۹۱

به موبد چنین گفت جوینده راه

که اکنون چه سازیم با ساوه شاه

۹۲

بدو گفت موبد که لشکر بساز

که خسرو به لشکر بود سرفراز

۹۳

عرض را بخوان تا بیارد شمار

که چندست مردم که آید به کار

۹۴

عرض با جریده به نزدیک شاه

بیامد بیاورد بی‌مر سپاه

۹۵

شمار سپاه آمدش صد هزار

پیاده بسی در میان سوار

۹۶

بدو گفت موبد که با ساوه شاه

سزد گر نشوریم با این سپاه

۹۷

مگر مردمی جویی و راستی

بدور افگنی کژی و کاستی

۹۸

رهانی سر کهتر آنرا ز بد

چنان کز ره پادشاهان سزد

۹۹

شنیدستی آن داستان بزرگ

که ارجاسب آن نامدارسترگ

۱۰۰

بگشتاسب و لهراسب از بهر دین

چه بد کرد با آن سواران چین

۱۰۱

چه آمد ز تیمار برشهر بلخ

که شد زندگانی بران بوم تلخ

۱۰۲

چنین تا گشاده شد اسفندیار

همی‌بود هر گونه کارزار

۱۰۳

ز مهتر بسال ار چه من کهترم

ازو من باندیشه بر بگذرم

۱۰۴

به موبد چنین گفت پس شهریار

که قیصر نجوید ز ما کارزار

۱۰۵

همان شهرها راکه بگرفت شاه

سپارم بدو بازگردد ز راه

۱۰۶

فرستاده‌ای جست گرد و دبیر

خردمند و گویا و دانش پذیر

۱۰۷

به قیصر چنین گوی کزشهر روم

نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم

۱۰۸

تو هم پای در مرز ایران منه

چو خواهی که مه باشی و روزبه

۱۰۹

فرستاده چون پیش قیصر رسید

بگفت آنچ از شاه ایران شنید

۱۱۰

ز ره بازگشت آن زمان شاه روم

نیاورد جنگ اندران مرز و بوم

۱۱۱

سپاهی از ایرانیان برگزید

که از گردشان روز شد ناپدید

۱۱۲

فرستادشان تا بران بوم و بر

به پای اندر آرند مرز خزر

۱۱۳

سپهدارشان پیش خراد بود

که با فر و اورنگ و با داد بود

۱۱۴

چو آمد بار مینیه در سپاه

سپاه خزر برگرفتند راه

۱۱۵

وز ایشان فراوان بکشتند نیز

گرفتند زان مرز بسیار چیز

۱۱۶

چو آگاهی آمد به نزدیک شاه

که خراد پیروز شد با سپاه

۱۱۷

بجز کینهٔ ساوه شاهش نماند

خرد را به اندیشه اندر نشاند

۱۱۸

یکی بنده بد شاه را شادکام

خردمند و بینا و نستوه نام

۱۱۹

به شاه جهان گفت انوشه بدی

ز تو دور بادا همیشه بدی

۱۲۰

بپرسید باید ز مهران ستاد

که از روزگاران چه دارد بیاد

۱۲۱

به کنجی نشستست با زند و است

ز امید گیتی شده پیر و سست

۱۲۲

بدین روزگاران بر او شدم

یکی روز ویک شب بر او بدم

۱۲۳

همی‌گفت او را من از ساوه شاه

ز پیلان جنگی و چندان سپاه

۱۲۴

چنین داد پاسخ چو آمد سخن

ازان گفته روزگار کهن

۱۲۵

بپرسیدم از پیر مهران ستاد

که از روزگاران چه داری بیاد

۱۲۶

چنین داد پاسخ که شاه جهان

اگر پرسدم بازگویم نهان

۱۲۷

شهنشاه فرمود تا در زمان

بشد نزد او نامداری دمان

۱۲۸

تن پیر ازان کاخ برداشتند

به مهد اندرون تیز بگذاشتند

۱۲۹

چو آمد برشاه مرد کهن

دلی پر زدانش سری پرسخن

۱۳۰

بپرسید هرمز ز مهران ستاد

کزین ترک جنگی چه داری بیاد

۱۳۱

چنین داد پاسخ بدو مرد پیر

که‌ای شاه گوینده ویادگیر

۱۳۲

بدانگه کجا مادرت را ز چین

فرستاد خاقان به ایران زمین

۱۳۳

بخواهندگی من بدم پیشرو

صدو شست مرد از دلیران گو

۱۳۴

پدرت آن جهاندار دانا و راست

ز خاقان پرستارزاده نخواست

۱۳۵

مرا گفت جز دخت خاتون مخواه

نزیبد پرستار در پیشگاه

۱۳۶

برفتم به نزدیک خاقان چین

به شاهی برو خواندم آفرین

۱۳۷

ورا دختری پنج بد چون بهار

سراسر پر از بوی و رنگ و نگار

۱۳۸

مرا در شبستان فرستاد شاه

برفتم بران نامور پیشگاه

۱۳۹

رخ دختران را بیاراستند

سر زلف بر گل بپیراستند

۱۴۰

مگر مادرت بر سر افسر نداشت

همان یاره و طوق وگوهر نداشت

۱۴۱

از ایشان جز او دخت خاتون نبود

به پیرایه و رنگ وافسون نبود

۱۴۲

که خاتون چینی ز فغفور بود

به گوهر زکردار بد دور بود

۱۴۳

همی مادرش را جگر زان بخست

که فرزند جایی شود دوردست

۱۴۴

دژم بود زان دختر پارسا

گسی کردن از خانهٔ پادشا

۱۴۵

من او را گزین کردم از دختران

نگه داشتم چشم زان دیگران

۱۴۶

مرا گفت خاتون که دیگر گزین

که هر پنج خوبند و با آفرین

۱۴۷

مرا پاسخ این بد که این بایدم

چو دیگر گزینم گزند آیدم

۱۴۸

فرستاد و کنداوران را بخواند

برتخت شاهی به زانو نشاند

۱۴۹

بپرسش گرفت اختر دخترش

که تا چون بود گردش اخترش

۱۵۰

ستاره‌شمر گفت جز نیکویی

نبینی وجز راستی نشنوی

۱۵۱

ازین دخت و از شاه ایرانیان

یکی کودک آید چو شیر ژیان

۱۵۲

ببالا بلند و ببازوی ستبر

به مردی چو شیر و ببخشش چو ابر

۱۵۳

سیه چشم و پر خشم و نابردبار

پدر بگذرد او بود شهریار

۱۵۴

فراوان ز گنج پدر بر خورد

بسی روزگاران ببد نشمرد

۱۵۵

وزان پس یکی شاه خیزد سترگ

ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ

۱۵۶

بسازد که ایران و شهریمن

سراسر بگیرد بران انجمن

۱۵۷

ازو شاه ایران شود دردمند

بترسد ز پیروز بخت بلند

۱۵۸

یکی کهتری باشدش دوردست

سواری سرافراز مهترپرست

۱۵۹

ببالا دراز و به اندام خشک

به گرد سرش جعد مویی چومشک

۱۶۰

سخن آوری جلد و بینی بزرگ

سیه چرده و تندگوی و سترگ

۱۶۱

جهانجوی چوبینه دارد لقب

هم از پهلوانانشان باشد نسب

۱۶۲

چو این مرد چاکر باندک سپاه

ز جایی بیاید به درگاه شاه

۱۶۳

مرین ترک را ناگهان بشکند

همه لشکرش را بهم برزند

۱۶۴

چو بشنید گفت ستاره شمر

ندیدم ز خاقان کسی شادتر

۱۶۵

به نوشین روان داد پس دخترش

که از دختران او بدی افسرش

۱۶۶

پذیرفتم او را من ازبهر شاه

چو آن کرده بد بازگشتم به راه

۱۶۷

بیاورد چندی گهرها ز گنج

که ما یافتیم از کشیدنش رنج

۱۶۸

همان تا لب رود جیحون براند

جهان بین خود را بکشتی نشاند

۱۶۹

ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت

ز فرزند با درد انباز گشت

۱۷۰

کنون آنچ دیدم بگفتم همه

به پیش جهاندار شاه رمه

۱۷۱

ازین کشور این مرد را باز جوی

بپوینده شاید که گویی بپوی

۱۷۲

که پیروزی شاه بر دست اوست

بدشمن ممان این سخن گر بدوست

۱۷۳

بگفت این و جانش برآمد ز تن

برو زار و گریان شدند انجمن

۱۷۴

شهنشاه زو در شگفتی بماند

به مژگان همی خون دل برفشاند

۱۷۵

به ایرانیان گفت مهران ستاد

همی‌داشت این راستیها بیاد

۱۷۶

چو با من یکایک بگفت و بمرد

پسندیده جانش به یزدان سپرد

۱۷۷

سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر

برآمد چنین گفتن ناگزیر

۱۷۸

نشان جست باید ز هر مهتری

اگر مهتری باشد ار کهتری

۱۷۹

بجویید تا این بجای آورید

همه رنجها را به پای آورید

۱۸۰

یکی مهتری نامبردار بود

که بر آخر اسب سالار بود

۱۸۱

کجا راد فرخ بدی نام اوی

همه شادی شاه بد کام اوی

۱۸۲

بیامد بر شاه گفت این نشان

که داد این ستوده به گردنکشان

۱۸۳

ز بهرام بهرام پورگشسب

سواری سرافراز و پیچنده اسب

۱۸۴

ز اندیشهٔ من بخواهد گذشت

ندیدم چنو مرزبانی به دشت

۱۸۵

که دادی بدو بردع و اردبیل

یکی نامور گشت باکوس وخیل

۱۸۶

فرستاد و بهرام را مژده داد

سخنهای مهران برو کرد یاد

۱۸۷

جهانجوی پویان ز بردع برفت

ز گردنکشان لشکری برد تفت

۱۸۸

چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه

بفرمود تا بار دادند شاه

۱۸۹

جهاندیده روی شهنشاه دید

بران نامدار آفرین گسترید

۱۹۰

نگه کرد شاه اندرو یک زمان

نبودش بدو جز به نیکی گمان

۱۹۱

نشاینهای مهران ستاد اندروی

بدید و بخندید وشد تازه روی

۱۹۲

ازان پس بپرسید و بنواختش

یکی نامور جایگه ساختش

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2892

نظرات

user_image
جهن یزداد
۱۴۰۰/۱۲/۱۸ - ۰۶:۰۶:۱۱
هان ای ایرانیان جان من و جان شما بنگرید این داستان و گفت و دستان شماخدا  دیوانه کننده است
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۰/۱۲/۱۸ - ۰۷:۳۲:۲۱
روی دادی که  از سر نادانی  و اسانپنداری رخ داد  اینست که  دو نام  یکی ترک ( گویه های دگر تورج و تور و توران است )   نام  گروهی از ایرانیان بود که  ان زمان ایرانیان  ایرانشهر را  آریان پارسا و یا اریا پارسه  و ایران پارسی میگفتند و دو دیگر  اریان هند و سدیگر توران  ترک  بود اینان گروهی ایرانی بودند که هیچ  دگرگونی با اریان پارسا نداشتند و هرگاه  اایران پارسا به انان می پیسوند توران میشدند و هر گاه انان به ایرانشهر میپیوستند ایران پارسا میشدند -  باری خاندانهای  ایرانی  بالای دریای خوارزم را در گذشته بسیار نیک از ایرانی بودنش  اگاهی داشتند  و این زردپوستان   چینی پس از  میلاد به  اندی سده امدند  و این هم از  یافته های باستانی پیداست و هم  نوشته ها  اگر کسی بسیار بخواند - اینان زیر رود زرد بودند این ترک نامی بود که ایرانیان ایرانشهری  یا ایران پارسا به ان بالایی ها میدادند و تور و توران   و تاران و توراندن  را گمان نکنم کس نداند واین نام را ایرانیان به دیگر ایرانیان   کهه دشمن ایران پارسه بود  داده بودند  -  اروپاییان نیز هنگام  جنگ بهرام گور با ترکان  گفته اند که  زمان بهرام گور  این زردپوستان که اکنون ترکشان میخوانیم هنوز پیدید نیامده بودند و ایرانیان به کسان دگر از خودشان ترک میگفتند  و با این همه چون شور درسرشان افتد همه چیز فراموش کرده  -اگر بنگریم نه تنها افراسیاب  و ارجسب و ساوه و  خیونیان   که فغانیش و خوشنواز نیز  ایرانی بوده  و کسی انان را   به   غز و مغول  نمی پیوندد   - این دوگفتار جداست همانگونه که تاجیک  و تازی و تازیک   نام  عرب بود و  اینک  ما انرا به زر و  زور میخریم و بر خود می بندیم   تازی ( با گویه تازیک و تاجیک )  به ایرانیان پارسی  که ترک نبودند  داده شد  و اینک هرچه میگوییم  تازی و  تاجیک   و تازیک  چون رازی و رازیک و راجی و راجیک است و چون تاری و تاریک   و چون  پارسی و پارسیک و فارسی  خدای را این نادانی چیست  و اگر این ندانی  نگاه به شاهنامه کن که  تازیک پیش از ان    کنار دهقان پارسی می امده   و دهقان و تازیک   برابر پارسی و تازی است  نام ترک و توران نیز نام گروهی از ایرانیان  زرنگ و نژاده بود که  با پارسی ایرانیان  در جنگ بودند  به اینان که خود را پارسا میدانستند ایران پارسی میگفتند و انان  را که پارسا نمیدانستند به توران  ناسزا میداند و انان را تور و توسن میشمردند  یک لغزش  که پیوسته میگویند   اینست که   انان را به  کوچگردی ناسزا میدهند کوچگردی   در ایرانشهر هم بسیار کهن و سره بود  و بی گمان در  خونپرث کوچگردی و شهر نشینی   دو بخش یک گروه بود اروپاییان و پیرو ان دگر نتوانسته اند این را بدانند که اینجای جهان چون اروپای سرسبز و چون چین و هند و افریقا برکنارو اسان رو  نیست  جهان اینگونه است  چین و هند زیر کوه همالیا و پامیر و هندوکشند همالیا دیوار بلند جهانست و بالای ان بیابان - از بالای همالیا بیایی از بیابانی سخت میایی که یکسویش دیوار جهام و یکسویش مرگ و گمراهیست ومیرسی به پامیر و اگر از هند هم بیایی هندوکش و پامیر و بیابان و به ایران که رسیدی هندوکش و کویر به درازای هم  دیوراند کنار  رود املراه باریکیست که دریای طبرستان و کوه البرز  راه را بسته  و زیرش بیابان و هندو کش است   مگر میان کوه البرزو بیابان تنها راه باریک و بسیار سختی  داری که از ری میگذشت و تا ازتخته  اریان پارسیان بیرون نروی  ایران بیرون نروی راه اسان نشود  در چنین  سرزمینی  شهر و روستا و کوچگردان همه شهریند و همه کوچگردند بدین  گونه که نیمی از کوچگردان  در شهرند  و نیم دیگران  کوچگردان   راهداران  و بار بران  و بازرگانانند   پیوسته  میبینیم که  کوچگردان   پیش از امدن  غزان سلجوقی و مغول  راهدارانند و زره وار  راه ها را نگهبانی میکنند و  کالا را از چین و هند به شام و مصر میرسانند و  در ایران  از نخستین روز پیدایشش  دو نام میدرخشد یکی دو چم شهر و پاسداری دارد  که انرا در پلخه و پارس   و بلخ  و نامهای کهنتر میبینیم و دگری  کاس و کوش و کرد  که  چم کوچگرد پارسی دارد به تورانیان که  هم ایرانی بودند و هم کوچگرد داشتند  کوچ یا کرد  نمیگفتند تنها  پارسیان را کرد میگفتند 
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۴/۲۳ - ۰۵:۴۸:۵۲
داستان اسپ پرویز و چرا در کشته مرد کشاورز  و تاوان ستاندن از او نیز در نوشته مسعودی امده