فردوسی

فردوسی

بخش ۵

۱

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه

بدو گفت ماناکه اینست راه

۲

چو خراد برزین سوی خانه رفت

برآمد شب تیره از کوه تفت

۳

بسیجید و بر ساخت راه گریز

بدان تا نیاید بدو رستخیز

۴

بدان گه که شب تیره‌تر گشت شاه

به فغفور فرمود تا بی‌سپاه

۵

ز پیش پدر تا در پهلوان

بیامد خردمند مرد جوان

۶

چو آمد به نزدیک ایران سپاه

سواری برافگند فرزند شاه

۷

که پرسد که این جنگجویان کیند

ازین تاختن ساخته بر چیند

۸

ز ترکان سواری بیامد چوگرد

خروشید کای نامداران مرد

۹

سپهبد کدامست و سالارکیست

به رزم اندرون نامبردار کیست

۱۰

که فغفور چشم ودل ساوه شاه

ورا دید خواهد همی بی‌سپاه

۱۱

ز لشکر بیامد یکی رزمجوی

به بهرام گفت آنچ بشنید زوی

۱۲

سپهدار آمد ز پرده سرای

درفشی درفشان به سر بر بپای

۱۳

چو فغفور چینی بدیدش بتاخت

سمند جهان را بخوی در نشاخت

۱۴

بپرسید و گفت از کجا رانده‌ای

کنون ایستاده چرا مانده‌ای

۱۵

شنیدم که از پارس بگریختی

که آزرده گشتی وخون ریختی

۱۶

چنین گفت بهرام کین خود مباد

که با شاه ایران کنم کینه یاد

۱۷

من ایدون به رزم آمدم با سپاه

ز بغداد رفتم به فرمان شاه

۱۸

چو از لشکر ساوه‌شاه آگهی

بیامد بدان بارگاه مهی

۱۹

مرا گفت رو راه ایشان بگیر

بگرز و سنان و بشمشیر و تیر

۲۰

چو بشنید فغفور برگشت زود

به پیش پدر شد بگفت آنچه بود

۲۱

شنید آن سخن شاه شد بدگمان

فرستاده را جست هم در زمان

۲۲

یکی گفت خراد برزین گریخت

همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت

۲۳

چنین گفت پس با پسر ساوه شاه

که این بدگمان مرد چون یافت راه

۲۴

شب تیره و لشکری بی‌شمار

طلایه چراشد چنین سست وخوار

۲۵

وزان پس فرستاد مرد کهن

به نزدیک بهرام چیره سخن

۲۶

بدو گفت رو پارسی را بگوی

که ایدر بخیره مریز آب روی

۲۷

همانا که این مایه دانی درست

کزین پادشاه تو مرگ توجست

۲۸

به جنگت فرستاد نزد کسی

که همتا ندارد به گیتی بسی

۲۹

تو را گفت رو راه بر من بگیر

شنیدی تو گفتار نادلپذیر

۳۰

اگر کوه نزد من آید به راه

بپای اندر آرم بپیل و سپاه

۳۱

چو بشنید بهرام گفتار اوی

بخندید زان تیز بازار اوی

۳۲

چنین داد پاسخ که شاه جهان

اگر مرگ من جوید اندر نهان

۳۳

چوخشنود باشد ز من شایدم

اگر خاک بالا بپیمایدم

۳۴

فرستاده آمد بر ساوه شاه

بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه

۳۵

بدو گفت رو پارسی را بگوی

که چندین چرا بایدت گفت وگوی

۳۶

چرا آمدستی بدین بارگاه

ز ما آرزو هرچ باید بخواه

۳۷

فرستاده آمد ببهرام گفت

که رازی که داری بر آر از نهفت

۳۸

که این شهریاریست نیک اختری

بجوید همی چون تو فرمانبری

۳۹

بدو گفت بهرام کو را بگوی

که گر رزمجویی بهانه مجوی

۴۰

گر ای دون که‌ه با شهریار جهان

همی آشتی جویی اندر نهان

۴۱

تو را اندرین مرز مهمان کنم

به چیزی که گویی تو فرمان کنم

۴۲

ببخشم سپاه تو را سیم و زر

کرا درخور آید کلاه و کمر

۴۳

سواری فرستیم نزدیک شاه

بدان تابه راه آیدت نیم راه

۴۴

بسان همالان علف سازدت

اگر دوستی شاه بنوازدت

۴۵

ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی

بدریا به جنگ نهنگ آمدی

۴۶

چنان بازگردی ز دشت هری

که برتو بگریند هر مهتری

۴۷

ببرگشتنت پیش در چاه باد

پست باد و بارانت همراه باد

۴۸

نیاوردت ایدر مگربخت بد

همی‌خواست تا بر سرت بد رسد

۴۹

فرستاده برگشت و آمد چو باد

پیام جهان جوی یک یک بداد

۵۰

چو بشنید پیغام او ساوه شاه

برآشفت زان نامور رزمخواه

۵۱

ازان سرد گفتن دلش تنگ شد

رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد

۵۲

فرستاده را گفت روباز گرد

پیامی ببر نزد آن دیومرد

۵۳

بگویش که در جنگ تو نیست نام

نه از کشتنت نیز یابیم کام

۵۴

چوشاه تو بر در مرا کهترند

تو را کمترین چاکران مهترند

۵۵

گر ای دون که‌ه زنهار خواهی ز من

سرت برگذارم ازین انجمن

۵۶

فراوان بیابی زمن خواسته

شود لشکرت یکسر آراسته

۵۷

به گفتار بی سود و دیوانگی

نجوید جهانجوی مرد انگی

۵۸

فرستادهٔ مرد گردنفراز

بیامد به نزدیک بهرام باز

۵۹

بگفت آن گزاینده پیغام اوی

همانا که بد زان سخن کام اوی

۶۰

چو بشنید با مرد گوینده گفت

که پاسخ ز مهتر نباید نهفت

۶۱

بگویش که گرمن چنین کهترم

نه ننگ آید از کهتری بر سرم

۶۲

شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو

بتندی نجوید همی جنگ تو

۶۳

من از خردگی را نده‌ام با سپاه

که ویران کنم لشکر ساوه شاه

۶۴

ببرم سرت را برم نزد شاه

نیرزد که برنیزه سازم به راه

۶۵

چومن زینهاری بود ننگ تو

بدین خردگی کردم آهنگ تو

۶۶

نبینی مرا جز به روز نبرد

درفشی پس پشت من لاژورد

۶۷

که دیدار آن اژدها مرگ‌تست

نیام سنانم سرو ترگ تست

۶۸

چو بشنید گفتارهای درشت

فرستاده ساوه بنمود پشت

۶۹

بیامد بگفت آنچ دید و شنید

سرشاه ترکان ز کین بردمید

۷۰

بفرمود تا کوس بیرون برند

سرافراز پیلان به هامون برند

۷۱

سیه شد همه کشور از گرد سم

برآمد خروشیدن گاودم

۷۲

چو بشنید بهرام کآمد سپاه

در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه

۷۳

سپه رابفرمود تا برنشست

بیامد زره دار و گرزی بدست

۷۴

پس پشت بد شارستان هری

به پیش اندرون تیغ زن لشکری

۷۵

بیاراست با میمنه میسره

سپاهی همه کینه کش یکسره

۷۶

تو گفتی جهان یکسر از آهنست

ستاره ز نوک سنان روشنست

۷۷

نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه

به آرایش و ساز آن رزمگاه

۷۸

هری از پس پشت بهرام بود

همه جای خود تنگ و ناکام بود

۷۹

چنین گفت پس باسواران خویش

جهاندیده و غمگساران خویش

۸۰

که آمد فریبنده‌ای نزد من

ازان پارسی مهتر انجمن

۸۱

همی‌بود تا آن سپه شارستان

گرفتند و شد جای من خارستان

۸۲

بدان جای تنگی صفی برکشید

هوا نیلگون شد زمین ناپدید

۸۳

سپه بود بر میمنه چل هزار

که تنگ آمدش جای خنجرگزار

۸۴

همان چل هزار از دلیران مرد

پس پشت لشکرش بر پای کرد

۸۵

ز لشکر بسی نیز بیکار بود

بدان تنگی اندر گرفتار بود

۸۶

چو دیوار پیلان به پیش سپاه

فراز آوریدند و بستند راه

۸۷

پس اندر غمی شد دل ساوه شاه

که تنگ آمدش جایگاه سپاه

۸۸

توگفتی بگرید همی بخت اوی

که بیکار خواهد بدن تخت اوی

۸۹

دگر باره گردی زبان آوری

فریبنده مردی ز دشت هری

۹۰

فرستاد نزدیک بهرام وگفت

که بخت سپهری تو رانیست جفت

۹۱

همی‌بشنوی چندپند و سخن

خرد یار کن چشم دل بازکن

۹۲

دو تن یافتستی که اندر جهان

چوایشان نبود از نژاد مهان

۹۳

چو خورشید برآسمان روشنند

زمردی همه ساله در جوشنند

۹۴

یکی من که شاهم جهان را بداد

دگر نیز فرزند فرخ نژاد

۹۵

سپاهم فزونتر ز برگ درخت

اگربشمرد مردم نیکبخت

۹۶

گراز پیل ولشکر بگیرم شمار

بخندی ز باران ابر بهار

۹۷

سلیحست و خرگاه و پرده سرای

فزون زانک اندیشه آرد بجای

۹۸

ز اسبان و مردان بیابان وکوه

اگر بشمرد نیز گردد ستوه

۹۹

همه شهر یاران مرا کهترند

اگر کهتری را خود اندر خورند

۱۰۰

اگر گرددی آب دریا روان

وگر کوه را پای باشد دوان

۱۰۱

نبردارد از جای گنج مرا

سلیح مرا ساز رنج مرا

۱۰۲

جز از پارسی مهترت در جهان

مرا شاه خوانند فرخ مهان

۱۰۳

تو راهم زمانه بدست منست

به پیش روان من این روشنست

۱۰۴

اگر من ز جای اندر آرم سپاه

ببندند بر مور و بر پشه راه

۱۰۵

همان پیل بر گستوانور هزار

که بگریزد از بوی ایشان سوار

۱۰۶

به ایران زمین هرک پیش آیدم

ازان آمدن رنج نفزایدم

۱۰۷

از ایدر مرا تا در طیسفون

سپاهست مانا که باشد فزون

۱۰۸

تو را ای بد اختر که بفریفتست

فریبندهٔ تو مگر شیفتست

۱۰۹

تو را بر تن خویشتن مهرنیست

و گرهست مهرتو را چهر نیست

۱۱۰

که نشناسدی چشم اونیک وبد

گزاف از خرد یافته کی سزد

۱۱۱

بپرهیز زین جنگ و پیش من آی

نمانم که مانی زمانی بپای

۱۱۲

تو را کدخدایی و دختر دهم

همان ارجمندی و اختر دهم

۱۱۳

بیابی به نزدیک من مهتری

شوی بی‌نیاز از بد کهتری

۱۱۴

چوکشته شود شاه ایران به جنگ

تو را آید آن تاج و تختش بچنگ

۱۱۵

وزان جایگه من شوم سوی روم

تو را مانم این لشکر و گنج و بوم

۱۱۶

ازان گفتم این کم پسند آمدی

بدین کارها فرمند آمدی

۱۱۷

سپه تاختن دانی وکیمیا

سپهبد بدستت پدر گر نیا

۱۱۸

زما این نه گفتار آرایشست

مرا بر تو بر جای بخشایشست

۱۱۹

بدین روز با خوارمایه سپاه

برابر یکی ساختی رزمگاه

۱۲۰

نیابی جز این نیز پیغام من

اگر سربپیچانی از کام من

۱۲۱

فرستاده گفت و سپهبد شنید

بپاسخ سخن تیره آمد پدید

۱۲۲

چنین داد پاسخ که ای بدنشان

میان بزرگان و گردنکشان

۱۲۳

جهاندار بی‌سود و بسیارگوی

نماندش نزد کسی آبروی

۱۲۴

به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس

به گفتار دیدم تو را دسترس

۱۲۵

کسی را که آید زمانه به سر

ز مردم به گفتار جوید هنر

۱۲۶

شنیدم سخنهای ناسودمند

دلی گشته ترسان زبیم گزند

۱۲۷

یکی آنک گفتی کشم شاه را

سپارم بتو لشکر و گاه را

۱۲۸

یکی داستان زد برین مرد مه

که درویش راچون برانی زده

۱۲۹

نگوید که جز مهتر ده بدم

همه بنده بودند و من مه بدم

۱۳۰

بدین کار ما بر نیاید دو روز

که بفروزد از چرخ گیتی فروز

۱۳۱

که بر نیزه‌ها برسرت خون فشان

فرستم بر شاه گردنکشان

۱۳۲

دگر آنک گفتی تو از دخترت

هم از گنج وز لشکر و کشورت

۱۳۳

مرا از تو آنگاه بودی سپاس

تو را خواندمی شاه و نیکی شناس

۱۳۴

که دختر به من دادیی آن زمان

که از تخت ایران نبردی گمان

۱۳۵

فرستادیی گنج آراسته

به نزدیک من دختر و خواسته

۱۳۶

چو من دوست بودی به ایران تو را

نه رزم آمدی با دلیران تو را

۱۳۷

کنون نیزهٔ من بگوشت رسید

سرت را بخنجر بخواهم برید

۱۳۸

چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست

همان دختر و برده رنجت مراست

۱۳۹

دگر آنک گفتی فزون از شمار

مرا تاج و تختست وپیل وسوار

۱۴۰

برین داستان زد یکی نامدار

که پیچان شد اندر صف کارزار

۱۴۱

که چندان کند سگ بتیزی شتاب

که از کام او دورتر باشد آب

۱۴۲

ببردند دیوان دلت را ز راه

که نزدیک شاه آمدی رزمخواه

۱۴۳

بپیچی ز باد افره ایزدی

هم از کرده و کارهای بدی

۱۴۴

دگر آنک گفتی مراکهترند

بزرگان که با طوق و با افسرند

۱۴۵

همه شارستانهای گیتی مراست

زمانه برین بر که گفتم گواست

۱۴۶

سوی شارستانها گشادست راه

چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه

۱۴۷

اگر توبکوبی در شارستان

بشاهی نیابی مگر خارستان

۱۴۸

دگر آنک بخشیدنی خواستی

زمردی مرا دوری آراستی

۱۴۹

چوبینی سنانم ببخشاییم

همان زیردستی نفرماییم

۱۵۰

سپاه تو را کام و راه تو را

همان زنده پیلان و گاه تو را

۱۵۱

چوصف برکشیدم ندارم بچیز

نه اندیشم از لشکرت یک پشیز

۱۵۲

اگر شهریاری تو چندین دروغ

بگویی نگیری بگیتی فروغ

۱۵۳

زمان داده‌ام شاه را تاسه روز

که پیدا شود فرگیتی فروز

۱۵۴

بریده سرت را بدان بارگاه

ببینند برنیزه درپیش شاه

۱۵۵

فرستاده آمد دو رخ چون زریر

شده بارور بخت برناش پیر

۱۵۶

همی‌داد پیغام با ساوه شاه

چو بشنید شد روی مهتر سیاه

۱۵۷

بدو گفت فغفور کین لابه چیست

بران مایه لشکر بباید گریست

۱۵۸

بیامد به دهلیز پرده سرای

بفرمود تا سنج و هندی درای

۱۵۹

بیارند با زنده پیلان و کوس

کنند آسمان را برنگ آبنوس

۱۶۰

چو این نامور جنگ را کرد ساز

پراندیشه شد شاه گردن فراز

۱۶۱

بفرزند گفت ای گزین سپاه

مکن جنگ تا بامداد پگاه

۱۶۲

شدند از دو رویه سپه باز جای

طلایه بیامد ز پرده سرای

۱۶۳

بر افراختند آتش از هر دو روی

جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی

۱۶۴

چو بهرام در خیمه تنها بماند

فرستاد و ایرانیان را بخواند

۱۶۵

همی رای زد جنگ را با سپاه

برینگونه تا گشت گیتی سیاه

۱۶۶

بخفتند ترکان و پر مایگان

جهان شد جهانجویی را رایگان

۱۶۷

چو بهرام جنگی بخیمه بخفت

همه شب دلش بود با جنگ جفت

۱۶۸

چنان دید درخواب بهرام شیر

که ترکان شدندی به جنگ‌ش دلیر

۱۶۹

سپاهش سراسر شکسته شدی

برو راه بی‌راه و بسته شدی

۱۷۰

همی‌خواسته از یلان زینهار

پیاده بماندی نبودیش یار

۱۷۱

غمی شد چو از خواب بیدار شد

سر پر هنر پر ز تیمار شد

۱۷۲

شب تیره با درد و غم بود جفت

بپوشید آن خواب و با کس نگفت

۱۷۳

همانگاه خراد برزین ز راه

بیامد که بگریخت از ساوه شاه

۱۷۴

همی‌گفت ازان چاره اندر گریز

ازان لشکر گشن وآن رستخیز

۱۷۵

که کس درجهان زان فزونتر سپاه

نبیند که هستند با ساوه شاه

۱۷۶

ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی

نگه کن بدین دام آهرمنی

۱۷۷

مده جان ایرانیان را بباد

نگه کن بدین نامداران بداد

۱۷۸

زمردی ببخشای برجان خویش

که هرگز نیامد چنین کارپیش

۱۷۹

بدو گفت بهرام کز شهر تو

زگیتی نیامد جزین بهر تو

۱۸۰

که ماهی فروشند یکسر همه

بتموز تا روزگار دمه

۱۸۱

تو راپیشه دامست بر آبگیر

نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر

۱۸۲

چو خور برزند سر ز کوه سیاه

نمایم تو را جنگ با ساوه شاه

۱۸۳

چو بر زد سراز چشمه شیر شید

جهان گشت چون روی رومی سپید

۱۸۴

بزد نای رویین و برشد خروش

زمین آمد از نعل اسبان بجوش

۱۸۵

سپه را بیاراست و خود برنشست

یکی گرز پرخاش دیده بدست

۱۸۶

شمردند بر میمنه سه هزار

زره دار و کارآزموده سوار

۱۸۷

فرستاده بر میسره همچنین

سواران جنگی و مردان کین

۱۸۸

بیک دست بر بود آذر گشسب

پرستنده فرخ ایزد گشسب

۱۸۹

بدست چپش بود پیدا گشسب

که بگذاشتی آب دریا براسب

۱۹۰

پس پشت ایشان یلان سینه بود

که با جوشن و گرز دیرینه بود

۱۹۱

به پیش اندرون بود همدان گشسب

که در نی زدی آتش از سم اسب

۱۹۲

ابا هر یکی سه هزار از یلان

سواران جنگی و جنگ آوران

۱۹۳

خروشی برآمد ز پیش سپاه

که ای گرزداران زرین کلاه

۱۹۴

ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ

اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ

۱۹۵

به یزدان که از تن ببرم سرش

به آتش بسوزم تن و پیکرش

۱۹۶

ز دو سوی لشکرش دو راه بود

که بگریختن راه کوتاه بود

۱۹۷

برآورد ده رش بگل هر دو راه

همی‌بود خود در میان سپاه

۱۹۸

دبیر بزرگ جهاندار شاه

بیامد بر پهلوان سپاه

۱۹۹

بدو گفت کاین را خود اندازه نیست

گزاف زبان تو را تازه نیست

۲۰۰

زلشکر نگه کن برین رزمگاه

چو موی سپیدیم و گاو سیاه

۲۰۱

بدین جنگ تنگی به ایران شود

برو بوم ما پاک ویران شود

۲۰۲

نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه

ز بس تیغ داران توران گروه

۲۰۳

یکی بر خروشید بهرام سخت

ورا گفت کای بد دل شوربخت

۲۰۴

تو را از دواتست و قرطاس بر

ز لشکر که گفتت که مردم شمر

۲۰۵

بیامد بخراد برزین بگفت

که بهرام را نیست جز دیو جفت

۲۰۶

دبیران بجستند راه گریز

بدان تا نبیند کسی رستخیز

۲۰۷

ز بیم شهنشاه و بهرام شیر

تلی برگزیدند هر دو دبیر

۲۰۸

یکی تند بالا بد از رزم دور

بیکسو ز راه سواران تور

۲۰۹

برفتند هر دو بران برز راه

که شاییست کردن بلشکر نگاه

۲۱۰

نهادند برترگ بهرام چشم

که تاچون کند جنگ هنگام خشم

۲۱۱

چو بهرام جنگی سپه راست کرد

خروشان بیامد ز جای نبرد

۲۱۲

بغلتید درپیش یزدان بخاک

همی‌گفت کای داور داد و پاک

۲۱۳

گرین جنگ بیداد بینی همی

زمن ساوه را برگزینی همی

۲۱۴

دلم را برزم اندر آرام ده

به ایرانیان بر ورا کام ده

۲۱۵

اگر من ز بهر تو کوشم همی

به رزم اندرون سر فروشم همی

۲۱۶

مرا و سپاه مرا شاد کن

وزین جنگ ما گیتی آباد کن

۲۱۷

خروشان ازان جایگه برنشست

یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2915
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هفتم - تصویر ۵۲۷

نظرات

user_image
حمیدرضا
۱۳۹۳/۰۱/۰۷ - ۲۰:۱۹:۳۳
کاربرد «بسیجیدن» در این شعر (و شعرهای دیگری از شاهنامه جالب است). فعلی که ظاهرش شبیه فعلهای جعلی طرزی افشار است.
user_image
رسته
۱۳۹۳/۰۱/۰۹ - ۰۰:۰۸:۰۱
بسیجیدن به عنوان فعل ساده نه تنها در شاهنامه بلکه در متون کهن دیگر هم یافت می‌شود، به عنوان نمونه در دیوان فرخی سیستانی، سنائی، امیرخسرو و کتاب کلیله و دمنه هست.هیچ شباهتی هم یه مصدر جعلی طرزی افشاری و یا شاعر هزال هم عصر او فوقی یزدی ندارد.
user_image
محمد
۱۳۹۳/۰۱/۰۹ - ۰۲:۰۷:۵۳
رسته جان باید عالمی مانند شما سخن درست را با لحن درست بنویسد . درست فرموده اید ولی لحن درستی ندارد گفته شما .
user_image
رسته
۱۳۹۳/۰۱/۱۹ - ۱۴:۵۰:۳۷
محمد گفته است که : {رسته جان باید عالمی مانند شما سخن درست را با لحن درست بنویسد . درست فرموده اید ولی لحن درستی ندارد گفته شما .}در
پاسخ می‌گویم: متشکرم از مَحبت شما که لطف فرموده‌اید و مرا در زمرهٔ علما قرار داده‌اید. من هم سعی می‌کنم الحان خوش تری را به کار ببرم. صحبت از طرزی افشاری بود و علماء که می‌گوید:ترسم که وزن کاه به میزان نیایدششیخی که کوه بر سر خود می‌معّمد.خدا نکرده ما هم در زمرهٔ علماء هستیم، پس هوای ما را داشته باش! بگذریم، حمیدرضای عزیز ما بسی رنج برده و با همت بلند این گنجور را بنا کرده است، الحمدالله مردم از آن استفاده‌ها می‌برند، ولی وقتی شباهتی هر چند ظاهری بین شاهنامه و اشعار طرزی افشاری می‌بیند علامت خطری را می‌بینم که نکند که به زودی طرزی افشاری هم گنجوریده شود، که حتی ممکن است فردوسیده شود! چند بار هم به او پیشنهاد کرده‌ام که بابا جان بگذار این مسجد اصلاً دیوار نداشته باشد که هر رهگذری بر در و دیوار آن خاطرات دلتنگی بنویسد. حال که کار از این حرف‌ها گذشته است. این است میراث داری آن بزرگی که می‌گفت: نمیرم از این پس که من زنده‌ام // که تخم سخن را پراکنده‌ام.هنگامی که پیر دهقان از تخم سخن می‌گوید اگر اندکی اندیشه بکنیم خواهیم دید که تخم علف هرز تا بخواهی همیشه خود رو است و نشر می‌شود. تخم سخن است که پیر دهقان می‌خواهد، باغبان و نگهداری می‌خواهد، ولی هزل و لیچار در هر محیط غفلت زده و خام اندیشی و تنبلی سریع رشد می‌کند و ریشهٔ سخن را هم می‌خشکاند. در روزگار صفوی کار شاعران زار بود و دسته دسته جلای وطن می‌کردند و آواره می‌شدند. برزگان و شاهان از فهم شعر باز مانده بودند، شاعری گفته بود:‌ دیگر آن دوران گذشته که قصیدهٔ خوبی می‌سراییدی و صله‌ای دریافت می‌کردی، بلکه اگر کسی را می‌یافتی که دو بیت شعر خوب را می‌فهمد باید به او صله می‌دادی. اما شعر هجو و هزل که در بین لایه‌های قراضۀ اجتماعی، که در همۀ روزگاران، هم چون علف خود رو،رشد می‌کند، در پایان دورهٔ صفوی جای فراختری باز کرده بود. در چنین روزگاری شاعری به نام فوقی یزدی که اشعارش در ردۀ هزل است از مصدر‌های جعلی استفاده می‌کرد و به قول خودش اختراعیده بود.فوقی یزدی جدالی با طرزی افشاری داشت و مدعی بود که طرزی افشاری طرز او را دزدیده است. به هر حال طرزی افشار که درویش مسلک بود و پس از فوقی هم زنده بود از استقبال بیشتری برخوردار شد و روش خود را گسترش داد و از هزلیات رکیک و ناموسی دوری گزید و ذوقیات خود را ترکی و فارسی و گاه عربی در هم می‌آمیخت.تُرکیدم، تاتیدم ، آن گاه عربیدم ( یعنی زبان ترکی یاد گرفتم، زبان تاتی یاد گرفتم و آن گاه زبان عربی یاد گرفتم )‌ .در دوران افول صفوی همه چیز در انحطاط بود، شاعران معنا آفرینی چون صائب طرد شده بودند و یا به کنج عزلت خزیده بودند و یا از کشور رانده شده بودند ولی در عوض طرزی افشاری همدم شاهان شده بود و به‌الطبع نقل محافل خنده و مطایبات. نمونهٔ اشعار او: ندارم قدر موری گر چه در همت، سلیمانمغلط بوده که مور از روی همت می‌سلیماند( یعنی اگر چه به اندازهٔ موری همت ندارم ولی سلیمان هستم // این خیال غلطی است که مور از روی همت والا مانند سلیمان شده است. ) چو با غیر آن دلبر می‌شرابدز غیرت دل عاشقان می‌کبابد چه کند گر نه گدا نعره به شیرا دوردکه اگر پیش رود قاپوچی می‌چوبد ( قاپوچی(ترکی) = دربان، معنی بیت : گدای بیچاره چه کند اگر مانند شیر نعره نزند و دور نایستد // که اگر جلو برود دربان با چوب می‌زندش) کارت ای دوست بی‌وفایی دور ( ردیف غزل دور (ترکی)= هست)همه میل‌ات سوی جدایی دوربهر دیدار بر در خوبانچشم من کاسهٔ گدایی دورطرزی از طرزک تو حظیدماین چه طرز سخن سرایی دورجالب است که نامهٔ فرهنگستان هم به طرزی روی آورده است ( صد البته که قابل مطالعه است) ولی برداشت‌های ناقص و یک‌جانبه و غلط و گمراه‌کننده داده است. ز دیده دم به دم می‌ریز خوندببین هجر تو با ما می‌چه‌هاید؟ ( معنی بیت : از چشم دم به دم خون می‌ریزد // ببین هجر تو با ما چه‌ها می‌کند).فردوسی بزرگ گفته است: از ایران و از ترک و از تازیاننژادی پدید آید اندر میاننه دهقان نه ترک و نه تازی بودسخن‌ها به کردار بازی بودبارها در تاریخ حوادث دردناکی زبان فارسی را درنوردیده است . یکی از حادثه‌‌های بزرگ که در پیش چشمان نسل های اخیر اتفاق افتاد، و هنوز هم ما درد آن جراحی بزرگ را درک نکرده‌ایم، جراحی و قطع عوض کردن زبان فارسی از شبه قاره بود. استعمار تمام قلعه‌های نظامی را فتح کرده بود، حکومت‌ها را قبضه کرده بود ولی بعد از همهٔ آن پیروزی‌ها سخترین قلعهٔ فتح ناشدنی، زبان فارسی بود. بزرگترین ترفند سیاسی تاریخی برای زبان فارسی اجرا شد و آن نشر و ترفیع زبان اردو در مقابل زبان فارسی بود و به مرور زبان فارسی در هند ضعیف شد و در نیمهٔ قرن نوزدهم زبان انگلیسی به زور به جای آن نشست. یک امپراتوری تاریخی فروپاشید، میراث غنی امپراتوری که به زبان فارسی بود در شبه قاره بی‌ صاحب ماند. هنوز بیشترین نسخ‌های خطی فارسی در کتابخانه‌های هند است که حتی فهرست نشده است. و هیچ ملتی هم ادعایی برای این میراث ندارد. طرفه‌تر اینکه برزگان شعر و ادب ایران از دوران محفل مشتاق اصفهانی ( دوران اشرف افعان و محاصرهٔ اصفهان و سقوط صفوی)‌ گرفته تا ملک‌الشعرا بهار، بدیع‌الزمان فروزانفر و شفیعی کدکنی در ضدیت با این بخش غنی تاریخی ادب فارسی گام برداشته‌اند. این خود-دشمنی و ناآگاهی ستم بزرگی است بر خود و بر نسل‌های آینده. آیا چقدر باید بگذرد که عبرت بگیریم؟ هنوز هم باید منتظر به وجود آمدن زبان شبه اردوی دیگری بنشینیم ؟ قضا را، طرزی هم از ایل افشار بود و دو و سه نسل قبل از نادر افشار می‌زیست. این را از این روی می‌گویم که لشکرکشی نادر به هندوستان عامل مهم در نشو و نما و نشر و گسترش زبان اردو شد.
user_image
آزادبخت
۱۳۹۹/۱۲/۲۵ - ۰۰:۲۷:۰۹
بسیجیدن به معنی امادگی و فرستادن و انچه امروز بدان لجستیگ میگویند است من اتفاقا برای خرچنستان نامه فرستادم که واژه به این خوبی بسیج داریم چرا ان واژگان بی خود را سخته اید کو دل و هوش شنوا - ای کاش پیش از نوشت و نظر دادن دست کم یک سرچ تاقابل میکردند اخر ای ایرانیان چرا اینچنین بی خود و تنبل و بی سواد و هرزه گو شده اید از فردوسی شرم کنید که عمر در سر سربلندیتان نهاد انگاه نه خاموش می نشینید و نه یک سرچ ساده میکنید تا این همه ژاژ نخاییدتدبیر ملک را و بسیج نبرد رابرتر ز بهمنی و فزون از سکندری .فرخی .بکس رازمگشای در هر بسیچبداندیش را خوار مشمار ایچ .اسدی .بدان ای جهاندار، کاسفندیاربسیچید همی رزم را روی کار.دقیقی.کنونست هنگام کین خواستنبباید بسیچید و آراستن.دقیقی.که خسرو بسیچیدش آراستنهمی رفت خواهد به کین خواستن.دقیقی.کنون رزم گردان بسیچد همیسر از رای تدبیر پیچد همی.دقیقی (از سروری ).ز خورد و ز بخشش میاسای هیچهمه دانش و داد دادن بسیچ.فردوسی.میاسا ز رفتن شب و روز هیچبه هر منزلی اسب دیگر بسیچ.فردوسی.بباید بسیچید ما را بجنگشتاب آوریدن بجای درنگ.فردوسی.بفرمود پس دادگر شهریاربسیجیدن آیین آن روزگار.فردوسی.
user_image
آزادبخت
۱۳۹۹/۱۲/۲۵ - ۰۰:۲۹:۵۸
شعر را میخواندم و اشک می ریختم چه زیبا سروده است و چه عشقی به ایران - البته ایرانی که میگویم ایران خخودخواهانه شما نیست ایران یعنی ایران پارسی که از سند تا فرات است و همه مردمش را بیک چشم ببینی به بهانه مرز مقدس ایرانیان ان سوی مرز را تحقیر نکنی