فردوسی

فردوسی

بخش ۶

۱

چنین گفت پس با سپه ساوه شاه

که از جادوی اندر آرید راه

۲

بدان تا دل و چشم ایرانیان

بپیچد نیاید شما را زیان

۳

همه جاودان جادوی ساختند

همی در هوا آتش انداختند

۴

برآمد یکی باد و ابری سیاه

همی تیر بارید ازو بر سپاه

۵

خروشید بهرام کای مهتران

بزرگان ایران و کنداوران

۶

بدین جادویها مدارید چشم

به جنگ اندر آیید یکسر بخشم

۷

که آن سر به سر تنبل وجادویست

ز چاره برایشان بباید گریست

۸

خروشی برآمد ز ایرانیان

ببستند خون ریختن را میان

۹

نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه

که آن جادویی را ندادند راه

۱۰

بیاورد لشکر سوی میسره

چو گرگ اندر آمد به‌پیش بره

۱۱

چویک روی لشکر به‌هم برشکست

سوی قلب بهرام یازید دست

۱۲

نگه کرد بهرام زان قلب‌گاه

گریزان سپه دید پیش سپاه

۱۳

بیامد به‌نیزه سه تن را ز زین

نگون‌سار کرد و بزد بر زمین

۱۴

همی‌گفت زین سان بود کارزار

همین بود رسم و همین بود کار

۱۵

ندارید شرم از خدای جهان

نه از نامداران فرخ مهان

۱۶

و زان پس بیامد سوی میمنه

چو شیر ژیان کو شود گرسنه

۱۷

چنان لشکری رابه‌هم بردرید

درفش سپه‌دار شد ناپدید

۱۸

و زان جایگه شد سوی قلب‌گاه

بران سو که سالار بد با سپاه

۱۹

بدو گفت برگشت باد این سخن

گر ای دون که این رزم گردد کهن

۲۰

پراکنده گردد به جنگ این سپاه

نگه کن کنون تا کدامست راه

۲۱

برفتند وجستند راهی نبود

کزان راه شایست بالا نمود

۲۲

چنین گفت با لشکر آرای خویش

که دیوار ما آهنینست پیش

۲۳

هر آنکس که او رخنه داند زدن

ز دیوار بیرون تواند شدن

۲۴

شود ایمن و جان به ایران برد

به نزدیک شاه دلیران برد

۲۵

همه دل به خون ریختن برنهید

سپر بر سر آرید و خنجر دهید

۲۶

ز یزدان نباشد کسی ناامید

و گر تیره بینند روز سپید

۲۷

چنین گفت با مهتران ساوه شاه

که پیلان بیارید پیش سپاه

۲۸

به انبوه لشکر به جنگ آورید

بدیشان جهان تار و تنگ آورید

۲۹

چو از دور بهرام پیلان بدید

غمی گشت و تیغ از میان برکشید

۳۰

از آن پس چنین گفت با مهتران

که ای نام‌داران و جنگ آوران

۳۱

کمانهای چاچی بزه برنهید

همه یکسره ترگ برسرنهید

۳۲

به‌جان و سر شهریار جهان

گزین بزرگان و تاج مهان

۳۳

که هرکس که بااو کمانست و تیر

کمان را بزه برنهد ناگزیر

۳۴

خدنگی که پیکانش یازد به‌خون

سه چوبه به‌خرطوم پیل اندرون

۳۵

نشانید و پس گرزها برکشید

به جنگ اندر آیید و دشمن کشید

۳۶

سپهبد کمان را بزه برنهاد

یکی خود پولاد بر سر نهاد

۳۷

به‌پیل اندرون تیر باران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت

۳۸

پس پشت او اندر آمد سپاه

ستاره شد از پر و پیکان سیاه

۳۹

بخستند خرطوم پیلان به‌تیر

ز خون شد در و دشت چون آب‌گیر

۴۰

از آن خستگی پشت برگاشتند

بدو دشت پیکار بگذاشتند

۴۱

چو پیل آن‌چنان زخم پیکان بدید

همه لشکر خویش را بسپرید

۴۲

سپه بر هم افتاد و چندی بمرد

همان بخت بد کام‌کاری ببرد

۴۳

سپاه اندر آمد پس پشت پیل

زمین شد بکردار دریای نیل

۴۴

تلی بود خرم بدان جایگاه

پس پشت آن رنج دیده سپاه

۴۵

یکی تخت زرین نهاده بروی

نشسته برو ساوهٔ رزم‌جوی

۴۶

سپه دید چون کوه آهن روان

همه سر پر از گرد و تیره روان

۴۷

پس پشت آن زنده پیلان مست

همی‌کوفتند آن سپه را بدست

۴۸

پر از آب شد دیدهٔ ساوه شاه

بدان تا چرا شد هزیمت سپاه

۴۹

نشست از بر تازی اسب سمند

همی‌تاخت ترسان ز بیم گزند

۵۰

بر ساوه بهرام چون پیل مست

کمندی به بازو کمانی بدست

۵۱

به لشکر چنین گفت کای سرکشان

زبخت بد آمد بر ایشان نشان

۵۲

نه هنگام رازست و روز سخن

بتازید با تیغ‌های کهن

۵۳

بر ایشان یکی تیر باران کنید

بکوشید وکار سواران کنید

۵۴

بران تل بر آمد کجا ساوه شاه

همی‌بود بر تخت زر با کلاه

۵۵

و را دید برتازیی چون هزبر

همی‌تاخت در دشت برسان ابر

۵۶

خدنگی گزین کرد پیکان چو آب

نهاده برو چار پر عقاب

۵۷

بمالید چاچی کمان را بدست

به چرم گوزن اندر آورد شست

۵۸

چو چپ راست کرد و خم آورد راست

خروش از خم چرخ چاچی بخاست

۵۹

چو آورد یال یلی رابه‌گوش

ز شاخ گوزنان برآمد خروش

۶۰

چو بگذشت پیکان از انگشت اوی

گذر کرد از مهرهٔ پشت اوی

۶۱

سر ساوه آمد بخاک اندرون

بزیر اندرش خاک شد جوی خون

۶۲

شد آن نامور شاه و چندان سپاه

همان تخت زرین و زرین کلاه

۶۳

چنینست کردار گردان سپهر

نه نامهربانیش پیدا نه مهر

۶۴

نگر تا ننازی به‌تخت بلند

چو ایمن شوی دورباش از گزند

۶۵

چو بهرام جنگی رسید اندروی

کشیدش بر آن خاک تفته بروی

۶۶

برید آن سر شاه‌وارش ز تن

نیامد کسی پیشش از انجمن

۶۷

چوترکان رسیدند نزدیک شاه

فگنده تنی بود بی‌سر به راه

۶۸

همه برگرفتند یکسر خروش

زمین پر خروش و هوا پر ز جوش

۶۹

پسر گفت کاین ایزدی کار بود

که بهرام را بخت بیدار بود

۷۰

ز تنگی کجا راه بد بر سپاه

فراوان بمردند زان تنگ راه

۷۱

بسی پیل بسپرد مردم به‌پای

نشد زان سپه ده یکی باز جای

۷۲

چه زیر پی پیل گشته تباه

چه سرها بریده به‌آوردگاه

۷۳

چو بگذشت زان روز بد به زمان

ندیدند زنده یکی بد گمان

۷۴

مگرآنک بودند گشته اسیر

روان‌ها به غم خسته و تن به تیر

۷۵

همه راه برگستوان بود و ترگ

سران را ز ترگ آمده روز مرگ

۷۶

همان تیغ هندی و تیر و کمان

به هرسوی افگنده بد بدگمان

۷۷

ز کشته چو دریای خون شد زمین

به هرگوشه‌ای مانده اسبی به زین

۷۸

همی‌گشت بهرام گرد سپاه

که تا کشته ز ایران که یابد به راه

۷۹

از آن پس بخراد برزین بگفت

که یک روز با رنج ما باش جفت

۸۰

نگه کن کز ایرانیان کشته کیست

کزان درد ما را بباید گریست

۸۱

به هرجای خراد برزین بگشت

به هر پرده و خیمه‌ای برگذشت

۸۲

کم آمد زلشکر یکی نامور

که بهرام بدنام آن پرهنر

۸۳

ز تخم سیاوش گوی مهتری

سپهبد سواری دلاور سری

۸۴

همی‌رفت جوینده چون بیهشان

مگر زو بیابد بجایی نشان

۸۵

تن خسته و کشته چندی کشید

ز بهرام جایی نشانی ندید

۸۶

سپهدار زان کار شد دردمند

همی‌گفت زار ای گو مستمند

۸۷

زمانی برآمد پدید آمد اوی

در بسته را چون کلید آمد اوی

۸۸

ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم

تو گفتی دل آزرده دارد بخشم

۸۹

چو بهرام بهرام را دید گفت

که هرگز مبادی تو با خاک جفت

۹۰

از آن پس بپرسیدش از ترک زشت

که ای دوزخی روی دور از بهشت

۹۱

چه مردی و نام نژاد تو چیست

که زاینده را برتو باید گریست

۹۲

چنین داد پاسخ که من جادوام

ز مردی و از مردمی یک‌سوام

۹۳

هران کس که سالار باشد به جنگ

به کارآیمش چون بود کارتنگ

۹۴

به شب چیزهایی نمایم بخواب

که آهستگان را کنم پرشتاب

۹۵

تو را من نمودم شب آن خواب بد

بدان گونه تا بر سرت بد رسد

۹۶

مرا چاره زان بیش بایست جست

چو نیرنگ‌ها را نکردم درست

۹۷

به‌ما اختر بد چنین بازگشت

همان رنج با باد انباز گشت

۹۸

اگر یابم از تو به جان زینهار

یکی پر هنر یافتی دست‌وار

۹۹

چو بشنید بهرام و اندیشه کرد

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

۱۰۰

زمانی همی‌گفت کین روز جنگ

به کار آیدم چو شود کار تنگ

۱۰۱

زمانی همی‌گفت برساوه شاه

چه سود آمد ازجادویی برسپاه

۱۰۲

همه نیکویها ز یزدان بود

کسی را کجا بخت خندان بود

۱۰۳

بفرمود از تن بریدن سرش

جدا کرد جان از تن بی‌برش

۱۰۴

چو او رابکشتند بر پای خاست

چنین گفت کای داور داد وراست

۱۰۵

بزرگی و پیروزی و فرهی

بلندی و نیروی شاهنشهی

۱۰۶

نژندی و هم شادمانی ز تست

انوشه دلیری که راه توجست

۱۰۷

و زان پس بیامد دبیر بزرگ

چنین گفت کای پهلوان سترگ

۱۰۸

فریدون یل چون تویک پهلوان

ندید و نه کسری نوشین روان

۱۰۹

همت شیرمردی هم اورند و بند

که هرگز به جان‌ت مبادا گزند

۱۱۰

همه شهر ایران به تو زنده‌اند

همه پهلوانان تو را بنده‌اند

۱۱۱

بتو گشت بخت بزرگی بلند

به‌تو زیردستان شوند ارجمند

۱۱۲

سپهبد تویی هم سپهبدنژاد

خنک مام کو چون تو فرزند زاد

۱۱۳

که فرخ نژادی و فرخ سری

ستون همه شهر و بوم و بری

۱۱۴

پراگنده گشتند ز آوردگاه

بزرگان و هم پهلوان سپاه

۱۱۵

شب تیره چون زلف را تاب داد

همان تاب او چشم را خواب داد

۱۱۶

پدید آمد آن پردهٔ آبنوس

بر آسود گیتی ز آواز کوس

۱۱۷

همی‌گشت گردون شتاب آمدش

شب تیره را دیریاب آمدش

۱۱۸

بر آمد یکی زرد کشتی ز آب

بپالود رنج و بپالود خواب

۱۱۹

سپهبد بیامد فرستاد کس

به‌نزدیک یاران فریادرس

۱۲۰

که تا هرک شد کشته از مهتران

بزرگان ترکان و جنگ آوران

۱۲۱

سران‌شان ببرید یکسر ز تن

کسی راکه بد مهتر انجمن

۱۲۲

درفشی درفشان پس هر سری

که بودند از آن جنگیان افسری

۱۲۳

اسیران و سرها همه گرد کرد

ببردند ز آوردگاه نبرد

۱۲۴

دبیر نویسنده را پیش خواند

ز هر در فراوان سخن‌ها براند

۱۲۵

از آن لشکر نامور بی‌شمار

از آن جنبش و گردش روزگار

۱۲۶

از آن چاره و جنگ واز هر دری

کجا رفته بد با چنان لشکری

۱۲۷

و زان کوشش و جنگ ایرانیان

که نگشاد روزی سواری میان

۱۲۸

چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه

گزین کرد گوینده‌ای زان سپاه

۱۲۹

نخستین سر ساوه برنیزه کرد

درفشی کجا داشتی در نبرد

۱۳۰

سران بزرگان توران زمین

چنان هم درفش سواران چین

۱۳۱

بفرمود تا برستور نوند

به‌زودی برشاه ایران برند

۱۳۲

اسیران و آن خواسته هرچ بود

همی‌داشت اندر هری نابسود

۱۳۳

بدان تا چه فرمان دهد شهریار

فرستاد با سر فراوان سوار

۱۳۴

همان تا بود نیز دستور شاه

سوی جنگ پرموده بردن سپاه

۱۳۵

ستور نوند اندر آمد ز جای

به‌پیش سواران یکی رهنمای

۱۳۶

وزان روی ترکان همه برهنه

برفتند بی‌ساز واسب و بنه

۱۳۷

رسیدند یکسر به‌توران زمین

سواران ترک و دلیران چین

۱۳۸

چو آمد بپرموده زان آگهی

بینداخت از سر کلاه مهی

۱۳۹

خروشی بر آمد ز ترکان به‌زار

برآن مهتران تلخ شد روزگار

۱۴۰

همه سر پر از گرد و دیده پر آب

کسی رانبد خورد و آرام و خواب

۱۴۱

ازآن پس گوان‌را بر خویش خواند

به‌مژگان همی خون دل برفشاند

۱۴۲

بپرسید کز لشکر بی‌شمار

که در رزم جستن نکردند کار

۱۴۳

چنین داد پاسخ ورا رهنمون

که ما داشتیم آن سپه را زبون

۱۴۴

چو بهرام جنگی بهنگام کار

نبیند کس اندر جهان یک سوار

۱۴۵

ز رستم فزونست هنگام جنگ

دلیران نگیرند پیشش درنگ

۱۴۶

نبد لشکرش را ز ما صد یکی

نخست از دلیران ما کودکی

۱۴۷

جهان‌دار یزدان ورا برکشید

ازین بیش گویم نباید شنید

۱۴۸

چو پرموده بشنید گفتار اوی

پر اندیشه گشتش دل از کار اوی

۱۴۹

بجوشید و رخسارگان کرد زرد

به‌درد دل آهنگ آورد کرد

۱۵۰

سپه بودش از جنگیان صدهزار

همه نامدار از در کارزار

۱۵۱

ز خرگاه لشکر به‌هامون کشید

به نزدیکی رود جیحون کشید

۱۵۲

وزان پس کجا نامه پهلوان

بیامد بر شاه روشن روان

۱۵۳

نشسته جهان‌دار با موبدان

همی‌گفت کای نامور بخردان

۱۵۴

دو هفته بدین بارگاه مهی

نیامد ز بهرام هیچ آگهی

۱۵۵

چه گویید ازین پس چه شاید بدن

بباید بدین داستان‌ها زدن

۱۵۶

همانگه که گفت این سخن شهریار

بیامد ز درگاه سالار بار

۱۵۷

شهنشاه را زان سخن مژده داد

که جاوید بادا جهان‌دار شاد

۱۵۸

که بهرام بر ساوه پیروز گشت

به رزم اندرون گیتی افروز گشت

۱۵۹

سبک مرد بهرام را پیش خواند

وزان نامدارانش برتر نشاند

۱۶۰

فرستاده گفت ای سر افراز شاه

به کام تو شد کام آن رزم‌گاه

۱۶۱

انوشه بدی شاد و رامش‌پذیر

که بخت بد اندیش توگشت پیر

۱۶۲

سر ساوه شاهست و کهتر پسر

که فغفور خواندیش وی‌را پدر

۱۶۳

زده بر سرنیزه‌ها بر درست

همه شهر نظاره آن سرست

۱۶۴

شهنشاه بشنید بر پای خاست

بزودی خم آورد بالای راست

۱۶۵

همی‌بود بر پیش یزدان به‌پای

همی‌گفت کای داور رهنمای

۱۶۶

بد اندیش ما را تو کردی تباه

تویی آفریننده هور و ماه

۱۶۷

چنان زار و نومید بودم ز بخت

که دشمن نگون اندر آمد ز تخت

۱۶۸

سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه

که یزدان بد این جنگ را نیک خواه

۱۶۹

بیاورد زان پس صد و سی هزار

ز گنجی که بود از پدر یادگار

۱۷۰

سه یک زان نخستین بدرویش داد

پرستندگان را درم بیش داد

۱۷۱

سه یک دیگر از بهر آتشکده

همان بهر نوروز و جشن سده

۱۷۲

فرستاد تا هیربد را دهند

که در پیش آتشکده برنهند

۱۷۳

سیم بهره جایی که ویران بود

رباطی که اندر بیابان بود

۱۷۴

کند یکسر آباد جوینده مرد

نباشد به راه اندرون بیم و درد

۱۷۵

ببخشید پس چار ساله خراج

به درویش و آن را که بد تخت عاج

۱۷۶

نبشتند پس نامه از شهریار

به هرکشوری سوی هرنامدار

۱۷۷

که بهرام پیروز شد بر سپاه

بریدند بی‌بر سر ساوه شاه

۱۷۸

پرستنده بد شاه در هفت روز

به هشتم چو بفروخت گیتی فروز

۱۷۹

فرستادهٔ پهلوان رابخواند

به مهر از بر نامداران نشاند

۱۸۰

مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت

درختی به باغ بزرگی بکشت

۱۸۱

یکی تخت سیمین فرستاد نیز

دو نعلین زرین و هر گونه چیز

۱۸۲

ز هیتال تا پیش رود برک

به بهرام بخشید و بنوشت چک

۱۸۳

بفرمود کان خواسته بر سپاه

ببخش آنچ آوردی از رزم‌گاه

۱۸۴

مگرگنج ویژه تن ساوه شاه

که آورد باید بدین بارگاه

۱۸۵

وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز

ممان تا شود خصم گردن فراز

۱۸۶

هم ایرانیان را فرستاد چیز

نبشته به هر شهر منشور نیز

۱۸۷

فرستاده را خلعت آراستند

پس اسب جهان پهلوان خواستند

۱۸۸

فرستاده چون پیش بهرام شد

سپهدار از و شاد و پدرام شد

۱۸۹

غنیمت ببخشید پس بر سپاه

جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه

۱۹۰

فرستاد تا استواران خویش

جهان‌دیده ونام‌داران خویش

۱۹۱

ببردند یک‌سر به درگاه شاه

سپهبد سوی جنگ شد با سپاه

۱۹۲

ازو چون بپرموده شد آگهی

که جوید همی تخت شاهنشهی

۱۹۳

دزی داشت پرموده افراز نام

کزان دز بدی ایمن و شادکام

۱۹۴

نهاد آنچ بودش بدز در درم

ز دینار وز گوهر و بیش و کم

۱۹۵

ز جیحون گذر کرد خود با سپاه

بیامد گرازان سوی زرم‌گاه

۱۹۶

دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ

به‌ره بر نکردند جایی درنگ

۱۹۷

بدو منزل بلخ هر دو سپاه

گزیدند شایسته دو رزم‌گاه

۱۹۸

میان دو لشکر دو فرسنگ بود

که پهنای دشت از در جنگ بود

۱۹۹

دگر روز بهرام جنگی برفت

به دیدار گردان پرموده تفت

۲۰۰

نگه کرد پرموده را بدید

ز هامون یکی تند بالا گزید

۲۰۱

سپه را سراسر همه برنشاند

چنان شد که در دشت جایی نماند

۲۰۲

سپه دید پرموده چندانک دشت

ز دیدار ایشان همی خیره گشت

۲۰۳

و را دید در پیش آن لشکرش

به گردون برآورده جنگی سرش

۲۰۴

غمی گشت و با لشکر خویش گفت

که این پیش‌رو را هزبرست جفت

۲۰۵

شمار سپاهش پدیدار نیست

هم این رزم را کس خریدار نیست

۲۰۶

سپهدار گردن‌کش و خشمناک

همی خون شود زیر او تیره خاک

۲۰۷

چو شب تیره گردد شبیخون کنیم

ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم

۲۰۸

چو پرموده آمد به پرده سرای

همی‌زد ز هر گونه از جنگ رای

۲۰۹

همی‌گفت کین از هنرها یکیست

اگر چه سپه‌شان کنون اندکیست

۲۱۰

سواران و گردان پر مایه‌اند

ز گردن‌کشان برترین پایه‌اند

۲۱۱

سلیحست وبهرام‌شان پیش‌رو

که گردد سنان پیش او خار و خو

۲۱۲

به پیروزی ساوه شاه اندرون

گرفته دل و مست گشته به خون

۲۱۳

اگر یار باشد جهان آفرین

به خون پدر خواهم از کوه کین

۲۱۴

بدان‌گه که بهرام شد جنگ‌جوی

از ایران سوی ترک بنهاد روی

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2928
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر یکم - تصویر ۳۱۳
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هفتم - تصویر ۵۴۴
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۴۰۲

نظرات

user_image
مژگان
۱۳۹۵/۰۴/۰۷ - ۰۵:۴۱:۵۶
لطفا" بیت سوم را اصلاح کنید.همه جادوان جادوی ساختند (جاودان صحیح نمیباشد)ممنون
user_image
علیرضا
۱۳۹۶/۰۷/۲۳ - ۰۷:۲۷:۳۸
برو راست خم کرد و چپ کرد راست خروش از خم چرخ چاچی بخاست شاهنامه ی من اینو نوشته آیا نسخه ها فرقی میکنه؟
user_image
حمیدرضا مهدی زاده
۱۳۹۶/۰۷/۲۵ - ۰۵:۰۹:۲۳
علیرضا جانبر او راست خم کرد و چپ کرد راست... برای‌نبرد رستم و اشکبوس... این پادشاهی هرمزد...
user_image
بی سواد
۱۳۹۶/۰۷/۲۵ - ۰۹:۴۸:۵۷
به یاد نمی آورم ، جایی دیده یا شنیده ام: ستون کرد چپ را و خم کرد راست خروش از........
user_image
محمد هادی سلمانزاده
۱۳۹۹/۰۸/۰۸ - ۰۶:۰۹:۳۷
خروش از خم چرخ چاچی بخاستخروش از خروچیدن مانند دندان به هم فشار دادن یا ساییدن و دندان خروچه می آیدخم : کمان، قسمتی از دایرهچرخ : دایرهچاچی نام مکانی معروف بوده است که در آن زمان کمان های تیر اندازی می ساختندبخاست: بلند شد ، صدا کردمعنی : در هنگام تیر اندازی آنقدر کمان را کشید که صدای خچ خچ آن دراومدکنایه از قدرت و نیرو داردصنعت واج آرایی ادبی از کنار هم قراردادن واژه های خ ش خ چ خ چچ خ شبیه دندان قروچه و خش خش برگ خزان و شروع به شکستگی چوب دارد
user_image
محمدطهماسبی دهنو۶۶
۱۴۰۰/۰۸/۰۸ - ۱۲:۴۸:۴۶
چو چپ راست کرد و خم آورد راست   ،، در هنگام تیراندازی دست چپ،راست به صورت افقی است و دست راست به سمت عقب کشیده میشه و حالت خمیده
user_image
حسین آقاخانی
۱۴۰۳/۰۶/۰۱ - ۲۳:۰۹:۱۰
چو چپ راست کرد (یعنی هر دو دست باهم .یا به عبارتی با همکاری هر دو دست) خم اورد راست ( یعنی کمان که در حالت عادی راست و ایستاده هست بر اثر فشار هر دو دست خم شد) خروش از خم چرخ چاچی بخاست.( ناگهان غرش و صدای رها کردن کمان که همان کمان چاچی بلند شد) بسیار زیباست این بیت و البته بیت های دیگر