فردوسی

فردوسی

بخش ۸

۱

برآشفت بهرام و شد شوخ چشم

زگفتار پرموده آمد بخشم

۲

بتندیش یک تازیانه بزد

بران سان که از ناسزایان سزد

۳

ببستند هم در زمان پای اوی

یکی تنگ خرگاه شد جای اوی

۴

چو خراد برزین چنان دید گفت

که این پهلوان را خرد نیست جفت

۵

بیامد بنزد دبیر بزرگ

بدو گفت کین پهلوان سترگ

۶

بیک پر پشه ندارد خرد

ازیرا کسی را بکس نشمرد

۷

ببایدش گفتن کزین چاره نیست

ورا بتر از خشم پتیاره نیست

۸

به نزدیک بهرام رفت آن دو مرد

زبانها پراز بند و رخ لاژورد

۹

بگفتند کین رنج دادی بباد

سر نامور پر ز آتش مباد

۱۰

بدانست بهرام کان بود زشت

باب اندرافگند و تر گشت خشت

۱۱

پشیمان شد وبند او برگرفت

ز کردار خود دست بر سرگرفت

۱۲

فرستاد اسبی بزرین ستام

یکی تیغ هندی بزرین نیام

۱۳

هم اندر زمان شد به نزدیک اوی

که روشن کند جان تاریک اوی

۱۴

همی‌بود تا او میان را ببست

یکی بارهٔ تیزتگ برنشست

۱۵

سپهبد همی‌راند با اوبه راه

بدید آنک تازه نبد روی شاه

۱۶

بهنگام پدرود کردنش گفت

که آزار داری ز من درنهفت

۱۷

گرت هست با شاه ایران مگوی

نیاید تو را نزد او آب روی

۱۸

بدو گفت خاقان که ما راگله

زبختست و کردم به یزدان یله

۱۹

نه من زان شمارم که از هرکسی

سخنها همی‌راند خواهم بسی

۲۰

اگر شهریار تو زین آگهی

نیابد نزیبد برو بر مهی

۲۱

مرا بند گردون گردنده کرد

نگویم که با من بدی بنده کرد

۲۲

ز گفتار اوگشت بهرام زرد

بپیچید و خشم از دلیری بخورد

۲۳

چنین داد پاسخ که آمد نشان

ز گفتار آن مهتر سرکشان

۲۴

که تخم بدی تا توانی مکار

چوکاری برت بر دهد روزگار

۲۵

بدو گفت بهرام کای نامجوی

سخنها چنین تا توانی مگوی

۲۶

چرا من بتو دل بیاراستم

ز گیتی تو را نیکویی خواستم

۲۷

ز تو نامه کردم بشاه جهان

همی زشت تو داشتم در نهان

۲۸

بدو گفت خاقان که آن بد گذشت

گذشته سخنها همه باد گشت

۲۹

ولیکن چو در جنگ خواری بود

گه آشتی بردباری بود

۳۰

تو راخشم با آشتی گر یکیست

خرد بی‌گمان نزد تواندکیست

۳۱

چو سالار راه خداوند خویش

بگیرد نیفتد بهرکار پیش

۳۲

همان راه یزدان بباید سپرد

ز دل تیرگیها بباید سترد

۳۳

سخن گر نیفزایی اکنون رواست

که آن بد که شد گشت با باد راست

۳۴

زخاقان چوبشنید بهرام گفت

که پنداشتم کین بماند نهفت

۳۵

کنون زان گنه گر بیاید زیان

نپوشم برو چادر پرنیان

۳۶

چوآنجارسی هرچ باید بگوی

نه زان مر مراکم شود آب روی

۳۷

بدو گفت خاقان که هرشهریار

که ازنیک وبد برنگیرد شمار

۳۸

ببد کردن بنده خامش بود

برمن چنان دان که بیهش بود

۳۹

چواز دور بیند ورا بدسگال

وگر نیک خواهی بود گر همال

۴۰

تو را ناسزا خواند وسرسبک

ورا شاه ایران ومغزی تنگ

۴۱

بجوشید بهرام وشد زردروی

نگه کرد خراد برزین بروی

۴۲

بترسید زان تیزخونخوار مرد

که اورا زباد اندرآرد بگرد

۴۳

ببهرام گفت ای سزاوار گاه

بخور خشم وسر بازگردان ز راه

۴۴

که خاقان همی راست گوید سخن

توبنیوش واندیشه بدمکن

۴۵

سخن گر نرفتی بدین گونه سرد

تو را نیستی دل پرآزار و درد

۴۶

بدو گفت کین بدرگ بی‌هنر

بجوید همی خاک وخون پدر

۴۷

بدو گفت خاقان که این بد مکن

بتیزی بزرگی بگردد کهن

۴۸

بگیتی هرآنکس که او چون تو بود

سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود

۴۹

همه بد سگالید وباکس نساخت

بکژی ونابخردی سر فراخت

۵۰

همی ازشهنشاه ترسانییم

سزا زو بود رنج وآسانییم

۵۱

زگردنکشان اوهمال منست

نه چون بنده اوبدسگال منست

۵۲

هشیوار وآهسته و با نژاد

بسی نامبردار دارد بیاد

۵۳

به جان و سرشاه ایران سپاه

کز ایدر کنون بازگردی به راه

۵۴

بپاسخ نیفزایی وبدخوی

نگویی سخن نیز تا نشنوی

۵۵

چوبشنید بهرام زوگشت باز

بلشکر گه آمد گو رزمساز

۵۶

چو خراد برزین وآن بخردان

دبیر بزرگ ودگر موبدان

۵۷

نبشتند نامه بشاه جهان

سخن هرچ بد آشکار ونهان

۵۸

سپهدار با موبد موبدان

بخشم آن زمان گفت کای بخردان

۵۹

هم اکنون از ایدر بدز درشوید

بکوشید و با باد همبر شوید

۶۰

بدز بر ببیند تا خواسته

چه مایه بود گنج آراسته

۶۱

دبیران برفتند دل پرهراس

ز شبگیر تاشب گذشته سه پاس

۶۲

سیه شد بسی یازگار از شمار

نبشته نشد هم بفرجام کار

۶۳

بدز بر نبد راه زان خواسته

گذشته بدو سال و ناکاسته

۶۴

ز هنگام ارجاسب و افراسیاب

ز دینار و گوهر که خیزد ز آب

۶۵

همان نیز چیزی که کانی بود

کجا رستنش آسمانی بود

۶۶

همه گنجها اندر آورده بود

کجا نام او در جهان برده بود

۶۷

زچیز سیاوش نخستین کمر

بهرمهره‌ای در سه یاره گهر

۶۸

همان گوشوارش که اندر جهان

کسی را نبود ازکهان ومهان

۶۹

که کیخسرو آن رابه لهراسب داد

که لهراسب زان پس بگشتاسب داد

۷۰

که ارجاسب آن را بدز درنهاد

که هنگام آنکس ندارد بیاد

۷۱

شمارش ندانست کس در جهان

ستاره شناسان و فرخ مهان

۷۲

نبشتند یک یک همه خواسته

که بود اندر آن گنج آراسته

۷۳

فرستاد بهرام مردی دبیر

سخن گوی و روشن دل و یادگیر

۷۴

بیامد همه خواسته گرد کرد

که بد در دز وهم به دشت نبرد

۷۵

ابا خواسته بود دو گوشوار

دو موزه درو بود گوهرنگار

۷۶

همان شوشه زر وبرو بافته

بگوهر سر شوشه برتافته

۷۷

دو برد یمانی همه زربفت

بسختند هر یک بمن بود هفت

۷۸

سپهبد زکشی و کنداوری

نبود آگه از جستن داوری

۷۹

دو برد یمانی بیکسونهاد

دو موزه به نامه نکرد ایچ یاد

۸۰

بفرمود زان پس که پیداگشسب

همی با سواران نشیند براسب

۸۱

زلشکر گزین کرد مردی هزار

که با اوشود تا درشهریار

۸۲

زخاقان شتر خواست ده کاروان

شمرد آن زمان جمله بر ساروان

۸۳

سواران پس پشت وخاقان زپیش

همی‌راند با نامداران خویش

۸۴

چو خاقان بیامد به نزدیک شاه

ابا گنج دیرینه و با سپاه

۸۵

چوبشنید شاه جهان برنشست

به سر بر یکی تاج و گرزی بدست

۸۶

بیامد چنین تا بدرگه رسید

ز دهلیز چون روی خاقان بدید

۸۷

همی‌بود تا چونش بیند به راه

فرود آید او همچنان با سپاه

۸۸

ببیندش و برگردد از پیش اوی

پراندیشه بد زان سخن نامجوی

۸۹

پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب

ابا موبد خویش پیداگشسب

۹۰

فرود آمد از اسب خاقان همان

بیامد برشاه ایران دمان

۹۱

درنگی ببد تا جهاندار شاه

نشست از بر تازی اسبی سیاه

۹۲

شهنشاه اسب تگاور براند

بدهلیز با او زمانی بماند

۹۳

چوخاقان برفت از در شهریار

عنانش گرفت آن زمان پرده دار

۹۴

پیاده شد از باره پرموده زود

بران کهتری جادوییها نمود

۹۵

پیاده همان شاه دستش بدست

بیاورد او را بجای نشست

۹۶

خرامان بیامد به نزدیک تخت

مراورا شهنشاه بنواخت سخت

۹۷

بپرسید و بنشاختش پیش خویش

بگفتند بسیار ز انداره بیش

۹۸

سزاوار او جایگه ساختند

یکی خرم ایوان بپرداختند

۹۹

ببردند چیزی که شایسته بود

همان پیش پرموده بایسته بود

۱۰۰

سپه را به نزدیک او جای کرد

دبیری بدان کاربر پای کرد

۱۰۱

چو آگه شد از کار آن خواسته

که آورد پرموده آراسته

۱۰۲

به میدان فرستاده تا همچنان

برد بار پرمایه با ساروان

۱۰۳

چوآسود پرموده از رنج راه

بهشتم یکی سور فرمود شاه

۱۰۴

چو خاقان زپیش جهاندار شاه

نشستند برخوان او پیش گاه

۱۰۵

بفرمود تابار آن اشتران

بپشت اندر آرند پیش سران

۱۰۶

کسی برگرفت از کشیدن شمار

بیک روز مزدور بدصدهزار

۱۰۷

دگر روز هم بامداد پگاه

بخوان برمی‌آورد وبنشست شاه

۱۰۸

زمیدان ببردند پنجه هزار

هم ازتنگ بر پشت مردان کار

۱۰۹

از آورده صد گنج شد ساخته

دل شاه زان کار پرداخته

۱۱۰

یکی تخت جامه بفرمود شاه

کز آنجا بیارند پیش سپاه

۱۱۱

همان بر کمر گوهر شاهوار

که نامد همی ارز او در شمار

۱۱۲

یکی آفرین خاست از بزمگاه

که پیروز باداین جهاندار شاه

۱۱۳

بآیین گشسب آن زمان شاه گفت

که با او بدش آشکار و نهفت

۱۱۴

که چون بینی این کار چوبینه را

بمردی به کار آورد کینه را

۱۱۵

چنین گفت آیین گشسب دبیر

که‌ای شاه روشن دل و یادگیر

۱۱۶

بسوری که دستانش چوبین بود

چنان دان که خوانش نو آیین بود

۱۱۷

ز گفتار او شاه شد بدگمان

روانش پراندیشه بدیک زمان

۱۱۸

هیونی بیامد همانگه سترگ

یکی نامه‌ای از دبیر بزرگ

۱۱۹

که شاه جهان جاودان شادباد

همه کار اوبخشش وداد باد

۱۲۰

چنان دان که برد یمانی دوبود

همه موزه از گوهر نابسود

۱۲۱

همان گوشوار سیاوش رد

کزو یادگارست ما را خرد

۱۲۲

ازین چار دو پهلوان برگرفت

چو او دید رنج این نباشد شگفت

۱۲۳

زشاهک بپرسید پس نامجوی

کزین هرچ دیدی یکایک بگوی

۱۲۴

سخن گفت شاهک برین‌همنشان

برآشفت زان شاه گردنکشان

۱۲۵

هم اندر زمان گفت چوبینه راه

همی گم کند سربرآرد بماه

۱۲۶

یکی آنک خاقان چین رابزد

ازان سان که ازگوهر بد سزد

۱۲۷

دگر آنک چون گوشوارش به کار

بیامد مگرشد یکی شهریار

۱۲۸

همه رنج او سر به سر بادگشت

همه داد دادنش بیداد گشت

۱۲۹

بگفت این و پرموده را پیش خواند

بران نامور پیشگاهش نشاند

۱۳۰

ببودند وخوردند تا شب زراه

بیفشاند آن تیره زلف سیاه

۱۳۱

بخاقان چین گفت کز بهر من

بسی زنج دیدی توازشهرمن

۱۳۲

نشسته بیازید ودستش گرفت

ازو ماند پرموده اندر شگفت

۱۳۳

بدو گفت سوگند ما تازه کن

همان کار بر دیگر اندازه کن

۱۳۴

بخوردند سوگندهای گران

به یزدان پاک وبه جان سران

۱۳۵

که از شاه خاقان نپیچد به دل

ندارد به کاری ورا دلگسل

۱۳۶

بگاه وبتاج و بخورشیدوماه

بذرگشسب و به آذرپناه

۱۳۷

به یزدان که او برتر ازبرتریست

نگارندهٔ زهره ومشتریست

۱۳۸

که چون بازگردی نپیچی زمن

نه از نامداران این انجمن

۱۳۹

بگفتند وز جای برخاستند

سوی خوابگه رفتن آراستند

۱۴۰

چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب

سرتاجداران برآمد زخواب

۱۴۱

یکی خلعت آراسته بود شاه

ز زرین وسیمین و اسب وکلاه

۱۴۲

به نزدیک خاقان فرستاد شاه

دومنزل همی‌رفت با او به راه

۱۴۳

سه دیگر نپیمود راه دراز

درودش فرستاد وزو گشت باز

۱۴۴

چو آگاهی آمد سوی پهلوان

ازان خلعت شهریار جهان

۱۴۵

زخاقان چینی که از نزد شاه

چنان شاد برگشت و آمد به راه

۱۴۶

پذیره شدش پهلوان سوار

از ایران هرآنکس که بد نامدار

۱۴۷

علف ساخت جایی که اوبرگذشت

به شهروده و منزل وکوه دشت

۱۴۸

همی‌ساخت پوزش کنان پیش اوی

پراز شرم جان بداندیش اوی

۱۴۹

چوپرموده را دید کرد آفرین

ازو سربپیچید خاقان چین

۱۵۰

نپذرفت ازو هرچ آورده بود

علفت بود اگر بدره وبرده بود

۱۵۱

همی‌راند بهرام با او به راه

نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه

۱۵۲

بدین گونه برتاسه منزل براند

که یک روز پرموده اورانخواند

۱۵۳

چهارم فرستاد خاقان کسی

که برگرد چون رنج دیدی بسی

۱۵۴

چوبشنید بهرام برگشت از وی

بتندی سوی بلخ بنهاد روی

۱۵۵

همی‌بود دربلخ چندی دژم

زکرده پشیمان ودل پر زغم

۱۵۶

جهاندار زو هم نه خشنودبود

زتیزی روانش پراز دود بود

۱۵۷

از آزار خاقان چینی نخست

که بهرام آزار او را بجست

۱۵۸

دگر آنک چیزی که فرمان نبود

ببرداشتن چون دلیری نمود

۱۵۹

یکی نامه بنوشت پس شهریار

ببهرام کای دیو ناسازگار

۱۶۰

ندانی همی خویشتن راتوباز

چنین رابزرگان شدی بی‌نیاز

۱۶۱

هنرها ز یزدان نبینی همی

به چرخ فلک برنشینی همی

۱۶۲

زفرمان من سربپیچیده‌ای

دگرگونه کاری بسیجیده‌ای

۱۶۳

نیاید همی یادت از رنج من

سپاه من و کوشش وگنج من

۱۶۴

ره پهلوانان نسازی همی

سرت به آسمان برفرازی همی

۱۶۵

کنون خلعت آمد سزاوار تو

پسندیده و در خور کار تو

۱۶۶

چوبنهاد برنامه برمهرشاه

بفرمود تا دو کدانی سیاه

۱۶۷

بیارند با دوک و پنبه دروی

نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی

۱۶۸

هم از شعر پیراهن لاژورد

یکی سرخ مقناع و شلوار زرد

۱۶۹

فرستاده پر منش برگزید

که آن خلعت ناسزا را سزید

۱۷۰

بدو گفت کاین پیش بهرام بر

بگو ای سبک مایه بی‌هنر

۱۷۱

توخاقان چین را ببندی همی

گزند بزرگان پسندی همی

۱۷۲

زتختی که هستی فرود آرمت

ازین پس بکس نیزنشمارمت

۱۷۳

فرستاده با خلعت آمد چوباد

شنیده سخنها همه کرد یاد

۱۷۴

چو بهرام با نامه خلعت بدید

شکیبایی وخامشی برگزید

۱۷۵

همی‌گفت کینست پاداش من

چنین از پی شاه پرخاش من

۱۷۶

چنین بد ز اندیشه شاه نیست

جز ار ناسزا گفت بدخواه نیست

۱۷۷

که خلعت ازینسان فرستد بمن

بدان تا ببینند هر انجمن

۱۷۸

جهاندار بر بندگان پادشاست

اگر مر مرا خوار گیرد رواست

۱۷۹

گمانی نبردم که نزدیک شاه

بداندیشگان تیز یابند راه

۱۸۰

ولیکن چوهرمز مرا خوار کرد

به گفتار آهرمنان کارکرد

۱۸۱

زشاه جهان اینچنین کارکرد

نزیبد به پیش خردمند مرد

۱۸۲

ازان پس که با خار مایه سپاه

بتندی برفتم زدرگاه شاه

۱۸۳

همه دیده‌اند آنچ من کرده‌ام

غم و رنج وسختی که من برده‌ام

۱۸۴

چوپاداش آن رنج خواری بود

گر ازبخت ناسازگاری بود

۱۸۵

به یزدان بنالم ز گردان سپهر

که از من چنین پاک بگسست مهر

۱۸۶

زدادار نیکی دهش یاد کرد

بپوشید پس جامهٔ سرخ و زرد

۱۸۷

به پیش اندرون دوکدان سیاه

نهاده هرآنچش فرستاد شاه

۱۸۸

بفرمود تا هرک بود ازمهان

ازان نامداران شاه جهان

۱۸۹

زلشکر برفتند نزدیک اوی

پراندیشه بد جان تاریک اوی

۱۹۰

چورفتند و دیدند پیر وجوان

بران گونه آن پوشش پهلوان

۱۹۱

بماندند زان کار یکسر شگفت

دل هرکس اندیشه‌ای برگرفت

۱۹۲

چنین گفت پس پهلوان با سپاه

که خلعت بدین سان فرستاد شاه

۱۹۳

جهاندار شاهست وما بنده‌ایم

دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم

۱۹۴

چه بینید بینندگان اندرین

چه گوییم با شهریار زمین

۱۹۵

بپاسخ گشادند یکسر زبان

که‌ای نامور پرهنر پهلوان

۱۹۶

چو ارج تو اینست نزدیک شاه

سگانند بر بارگاهش سپاه

۱۹۷

نگر تا چه گفت آن خردمند پیر

به ری چون دلش تنگ شد ز اردشیر

۱۹۸

سری پر زکینه دلی پر زدرد

زبان و روان پر زگفتار سرد

۱۹۹

بیامد دمان تا باصطخر پارس

که اصطخر بد بر زمین فخر پارس

۲۰۰

که بیزارم از تخت وز تاج شاه

چونیک وبد من ندارد نگاه

۲۰۱

بدو گفت بهرام کین خود مگوی

که از شاه گیرد سپاه آبروی

۲۰۲

همه سر به سر بندگان وییم

دهنده‌ست وخواهندگان وییم

۲۰۳

چنین یافت پاسخ ز ایرانیان

که ماخود نبندیم زین پس میان

۲۰۴

به ایران کس اورا نخوانیم شاه

نه بهرام را پهلوان سپاه

۲۰۵

بگفتند وز پیش بیرون شدند

ز کاخ همایون به هامون شدند

۲۰۶

سپهبد سپه را همی‌داد پند

همی‌داشت با پند لب را ببند

۲۰۷

چنین تا دوهفته برین برگذشت

سپهبد ز ایوان بیامد به دشت

۲۰۸

یکی بیشه پیش آمدش پر درخت

سزاوار میخوارهٔ نیکبخت

۲۰۹

یکی گور دید اندر آن مرغزار

کزان خوبتر کس نبیند نگار

۲۱۰

پس اندر همی‌راند بهرام نرم

برو بارگی را نکرد ایچ گرم

۲۱۱

بدان بیشه در جای نخچیرگاه

به پیش اندر آمد یکی تنگ راه

۲۱۲

ز تنگی چو گور ژیان برگذشت

بیابان پدید آمد و راغ ودشت

۲۱۳

گرازنده بهرام و تازنده گور

ز گرمای آن دشت تفسیده هور

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2951

نظرات

user_image
امیر گیاهچی
۱۴۰۳/۰۲/۰۸ - ۰۰:۲۴:۴۳
بیت ۱۱۶  به سوری که دستانش چوبین بود .... احتمالا یک ضرب المثل آن دوره بوده و باید اینگونه تصحیحش کرد  به سوری که دستانش چونین بود  چنان دان که خوانش نوآیین بود  بزمی که نوازندگانش این چنین بزرگ و خوبه ببین سفره و پذیرایش چیه دیگه ... یعنی قطعا پذیرایی اش  از موسیقی زنده اش بهتر و بزرگتره .  به کنایه داره به شاه میگه اگه آنچه از گنج برای ما ارسال شده اینه پس شکی نیست که اصلش بسیار بیشتر و بزرگتر از این بوده !