فردوسی

فردوسی

بخش ۹

۱

ازان دشت بهرام یل بنگرید

یکی کاخ پرمایه آمد پدید

۲

بران کاخ بنهاد بهرام روی

همان گور پیش اندرون راه جوی

۳

همی‌راند تا پیش آن کاخ اسب

پس پشت او بود ایزد گشسب

۴

عنان تگاور بدو داد وگفت

که با تو همیشه خرد باد جفت

۵

پیاده ز دهلیز کاخ اندرون

همی‌رفت بهرام بی‌رهنمون

۶

زمانی بدر بود ایزد گشسب

گرفته بدست آن گرانمایه اسب

۷

یلان سینه آمد پس او دوان

براسب تگاور ببسته میان

۸

بدو گفت ایزد گشسب دلیر

که‌ای پرهنر نامبرد شیر

۹

ببین تا کجا رفت سالار ما

سپهبد یل نامبردار ما

۱۰

یلان سینه درکاخ بنهاد روی

دلی پر ز اندیشه سالار جوی

۱۱

یکی طاق و ایوان فرخنده دید

کزان سان به ایران نه دید وشنید

۱۲

نهاده بایوان او تخت زر

نشانده بهر پایه‌ای درگهر

۱۳

بران تخت فرشی ز دیبای روم

همه پیکرش گوهر و زر بوم

۱۴

نشسته برو بر زنی تاجدار

ببالا چو سرو و برخ چون بهار

۱۵

بر تخت زرین یکی زیرگاه

نشسته برو پهلوان سپاه

۱۶

فراوان پرستنده بر گرد تخت

بتان پری روی بیدار بخت

۱۷

چو آن زن یلان سینه را دید گفت

پرستنده‌ای راکه‌ای خوب جفت

۱۸

برو تیز و آن شیر دل را بگوی

که ایدر تو را آمدن نیست روی

۱۹

همی‌باش نزدیک یاران خویش

هم اکنون بیادت بهرام پیش

۲۰

بدین سان پیامش ز بهرام ده

دلش را به برگشتن آرام ده

۲۱

همانگه پرستنده‌گان را به راه

ز ایوان برافگند نزد سپاه

۲۲

که تا اسب گردان به آخر برند

پرآگند زینها همه بشمرند

۲۳

درباغ بگشاد پالیزبان

بفرمان آن تا زه رخ میزبان

۲۴

بیامد یکی مرد مهترپرست

بباغ از پی و واژ و برسم بدست

۲۵

نهادند خوان گرد باغ اندرون

خورش ساختند ازگمانی فزون

۲۶

چونان خورده شد اسب گردنگشان

ببردند پویان بجای نشان

۲۷

بدان زن چوبرگشت بهرام گفت

که با تاج تو مشتری باد جفت

۲۸

بدو گفت پیروزگر باش زن

همیشه شکیبا دل ورای زن

۲۹

چوبهرام زان کاخ آمد برون

تو گفتی ببارید از چشم خون

۳۰

منش را دگر کرد و پاسخ دگر

توگفتی بپروین برآورد سر

۳۱

بیامد هم اندر پی نره گور

سپهبد پس اندر همی‌راند بور

۳۲

چنین تا ازان بیشه آمد برون

همی‌بود بهرام را رهنمون

۳۳

بشهر اندر آمد زنخچیرگاه

ازان کار بگشاد لب برسپاه

۳۴

نگه کرد خراد برزین بدوی

چنین گفت کای مهتر راست گوی

۳۵

بنخچیرگاه این شگفتی چه بود

که آنکس ندید و نه هرگز شنود

۳۶

ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد

دژم بود سر سوی ایوان نهاد

۳۷

دگر روز چون سیمگون گشت راغ

پدید آمد آن زرد رخشان چراغ

۳۸

بگسترد فرشی ز دیبای چین

تو گفتی مگر آسمان شد زمین

۳۹

همه کاخ کرسی زرین نهاد

ز دیبای زربفت بالین نهاد

۴۰

نهادند زرین یکی زیرگاه

نشسته برو پهلوان سپاه

۴۱

نشستی بیاراست شاهنشهی

نهاده به سر بر کلاه مهی

۴۲

نگه کرد کارش دبیر بزرگ

بدانست کو شد دلیر و سترگ

۴۳

چو نزدیک خراد برزین رسید

بگفت آنچ دانست و دید و شنید

۴۴

چو خراد برزین شنید این سخن

بدانست کان رنجها شد کهن

۴۵

چنین گفت پس با گرامی دبیر

که کاری چنین بر دل آسان مگیر

۴۶

نباید گشاد اندرین کارلب

بر شاه باید شدن تیره شب

۴۷

چوبهرام را دل پراز تاج گشت

همان تخت زیراندرش عاج گشت

۴۸

زدند اندران کار هرگونه رای

همه چاره از رفتن آمد بجای

۴۹

چورنگ گریز اندر آمیختند

شب تیره از بلخ بگریختند

۵۰

سپهبد چو آگه شد ازکارشان

ز روشن روانهای بیدارشان

۵۱

یلان سینه را گفت با صد سوار

بتاز از پس این دو ناهوشیار

۵۲

بیامد از آنجا بکردار گرد

ابا او دلیران روز نبرد

۵۳

همی‌راند تا در دبیر بزرگ

رسید و برآشفت برسان گرگ

۵۴

ازو چیز بستد همه هرچ داشت

ببند گرانش ز ره بازگشت

۵۵

به نزدیک بهرام بردش ز راه

بدان تاکند بیگنه را تباه

۵۶

بدو گفت بهرام کای دیوساز

چرارفتی از پیش من بی‌جواز

۵۷

چنین داد پاسخ که ای پهلوان

مراکرد خراد برزین نوان

۵۸

همی‌گفت کایدر بدن روی نیست

درنگ تو جز کام بدگوی نیست

۵۹

مرا و تو را بیم کشتن بود

ز ایدر مگر بازگشتن بود

۶۰

چوبهرام را پهلوان سپاه

ببردند آب اندران بارگاه

۶۱

بدو گفت بهرام شاید بدن

بنیک وببد رای باید زدن

۶۲

زیانی که بودش همه باز داد

هم از گنج خویشش بسی ساز داد

۶۳

بدو گفت زان پس که تو ساز خویش

بژرفی نگه دار و مگریز بیش

۶۴

وزین روی خراد برزین نهان

همی‌تاخت تا نزد شاه جهان

۶۵

همه گفتنیها بدوبازگفت

همه رازها برگشاد از نهفت

۶۶

چنین تا ازان بیشه و مرغزار

یکایک همی‌گفت با شهریار

۶۷

وزان رفتن گور و آن راه تنگ

ز آرام بهرام و چندین درنگ

۶۸

وزان رفتن کاخ گوهرنگار

پرستندگان و زن تاجدار

۶۹

یکایک بگفت آن کجا دیده بود

دگر هرچ‌ازکار پرسیده بود

۷۰

ازان تاجورماند اندر شگفت

سخن هرچ بشنید در دل گرفت

۷۱

چوگفتار موبد بیاد آمدش

ز دل بر یکی سرد باد آمدش

۷۲

همان نیز گفتار آن فال‌گوی

که گفت او بپیچد ز تخت تو روی

۷۳

سبک موبد موبدان را بخواند

بران جای خراد برزین نشاند

۷۴

بخراد برزین چنین گفت شاه

که بگشای لب تا چه دیدی به راه

۷۵

بفرمان هرمز زبان برگشاد

سخنها یکایک همه کرد یاد

۷۶

بدوشاه گفت این چه شاید بدن

همه داستانها بباید زدن

۷۷

که در بیشه گوری بود رهنمای

میان بیابان بی‌بر سرای

۷۸

برتخت زرین یکی تاجدار

پرستار پیش اندرون شاهوار

۷۹

بکردار خوابیست این داستان

که برخواند از گفته باستان

۸۰

چنین گفت موبد بشاه جهان

که آن گور دیوی بود درنهان

۸۱

چوبهرام را خواند از راستی

پدید آمد اندر دلش کاستی

۸۲

همان کاخ جادوستانی شناس

بدان تخت جادو زنی ناسپاس

۸۳

که بهرام را آن سترگی نمود

چنان تاج وتخت بزرگی نمود

۸۴

چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست

چنان دان که هرگز نیاید بدست

۸۵

کنون چاره‌ای کن که تا آن سپاه

ز بلخ آوری سوی این بارگاه

۸۶

پشیمان شد از دوکدان شهریار

وزان پنبه وجامهٔ نابکار

۸۷

برین بر نیامد بسی روزگار

که آمد کس از پهلوان سوار

۸۸

یکی سله پرخنجری داشته

یکایک سرتیغ برگاشته

۸۹

بیاورد وبنهاد درپیش شاه

همی‌کرد شاه اندر آهن نگاه

۹۰

بفرمود تا تیغها بشکنند

دران سلهٔ نابکار افگنند

۹۱

فرستاد نزدیک بهرام باز

سخنهای پیکار و رزم دراز

۹۲

بدو نیمه کرده نهاده‌بجای

پراندیشه شد مرد برگشته رای

۹۳

فرستاد وایرانیان را بخواند

همه گرد آن سله اندرنشاند

۹۴

چنین گفت کین هدیهٔ شهریار

ببینید واین را مدارید خوار

۹۵

پراندیشه شد لشکر ازکار شاه

به گفتار آن پهلوان سپاه

۹۶

که یک روزمان هدیه شهریار

بود دوک وآن جامهٔ پرنگار

۹۷

شکسته دگر باره خنجر بود

ز زخم و ز دشنام بتر بود

۹۸

چنین شاه برگاه هرگز مباد

نه آنکس که گیرد ازو نیز یاد

۹۹

اگر نیز بهرام پورگشسب

بران خاک درگاه بگذارد اسب

۱۰۰

زبهرام مه مغز بادا مه پوست

نه آن کم بها را که بهرام ازوست

۱۰۱

سپهبد چو گفتار ایشان شنید

دل لشکر از تاجور خسته دید

۱۰۲

بلشکر چنین گفت پس پهلوان

که بیدار باشید و روشن روان

۱۰۳

که خراد برزین برشهریار

سخنهای پوشیده کردآشکار

۱۰۴

کنون یک بیک چارهٔ جان کنید

همه بامن امروز پیمان کنید

۱۰۵

مگر کس فرستم زلشکر به راه

که دارند ما را زلشکر نگاه

۱۰۶

وگرنه مرا روز برگشته گیر

سپه رایکایک همه کشته گیر

۱۰۷

بگفت این وخود ساز دیگر گرفت

نگه کن کنون تا بمانی شگفت

۱۰۸

پراگند بر گرد کشور سوار

بدان تا مگر نامه شهریار

۱۰۹

بیاید به نزدیک ایرانیان

ببندند پیکار وکین را میان

۱۱۰

برین نیز بگذشت یک روزگار

نخواندند کس نامه شهریار

۱۱۱

ازان پس گرانمایگان را بخواند

بسی رازها پیش ایشان براند

۱۱۲

چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ

یلان سینه آن نامدار سترگ

۱۱۳

چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد

چوپیدا گشسب آن خردمند وراد

۱۱۴

همی رای زد با چنین مهتران

که بودند شیران کنداوران

۱۱۵

چنین گفت پس پهلوان سپاه

بدان لشکر تیزگم کرده راه

۱۱۶

که‌ای نامداران گردن فراز

برای شما هرکسی را نیاز

۱۱۷

ز ما مهتر آزرده شد بی‌گناه

چنین سربپیچید زآیین وراه

۱۱۸

چه سازید ودرمان این کارچیست

نباید که برخسته باید گریست

۱۱۹

هرآنکس که پوشید درد ازپزشک

زمژگان فروریخت خونین سرشک

۱۲۰

زدانندگان گر بپوشیم راز

شود کارآسان بما بر دراز

۱۲۱

کنون دردمندیم اندرجهان

بداننده گوییم یکسر نهان

۱۲۲

برفتیم ز ایران چنین کینه خواه

بدین مایه لشکر بفرمان شاه

۱۲۳

ازین بیش لشکر نبیند کسی

وگر چند ماند بگیتی بسی

۱۲۴

چوپرمودهٔ گرد با ساوه شاه

اگر سوی ایران کشیدی سپاه

۱۲۵

نیرزید ایران بیک مهره موم

وزان پس همی‌داشت آهنگ روم

۱۲۶

بپرموده و ساوه شاه آن رسید

که کس درجهان آن شگفتی ندید

۱۲۷

اگر چه فراوان کشیدیم رنج

نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج

۱۲۸

بنوی یکی گنج بنهاد شاه

توانگر شد آشفته شد بر سپاه

۱۲۹

کنون چارهٔ دام او چون کنیم

که آسان سر از بند بیرون کنیم

۱۳۰

شهنشاه راکارهاساختست

وزین چاره بی‌رنج پرداختست

۱۳۱

شما هریکی چارهٔ جان کنید

بدین خستگی تاچه درمان کنید

۱۳۲

من از راز پردخته کردم دلم

زتیمارجان را همی‌بگسلم

۱۳۳

پس پردهٔ نامور پهلوان

یکی خواهرش بود روشن روان

۱۳۴

خردمند راگردیه نام بود

دلارام وانجام بهرام بود

۱۳۵

چواز پرده گفت برادر شنید

برآشفت وز کین دلش بردمید

۱۳۶

بران انجمن شد سری پرسخن

زبان پر ز گفتارهای کهن

۱۳۷

برادر چو آواز خواهر شنید

زگفتار وپاسخ فرو آرمید

۱۳۸

چنان هم زگفتار ایرانیان

بماندند یکسر زبیم زیان

۱۳۹

چنین گفت پس گردیه با سپاه

که‌ای نامداران جوینده راه

۱۴۰

زگفتار خامش چرا ماندید

چنین از جگر خون برافشاندید

۱۴۱

ز ایران سرانید وجنگ‌آوران

خردمند ودانا وافسونگران

۱۴۲

چه بینید یکسر به کار اندرون

چه بازی نهید اندرین دشت خون

۱۴۳

چنین گفت ایزد گشسب سوار

که‌ای ازگرانمایگان یادگار

۱۴۴

زبانهای ماگر شود تیغ نیز

زدریای رای تو گیرد گریز

۱۴۵

همه کارهای شما ایزدیست

زمردی و ز دانش و بخردیست

۱۴۶

نباید که رای پلنگ آوریم

که با هرکسی رای جنگ آوریم

۱۴۷

مجویید ازین پس کس ازمن سخن

کزین باره‌ام پاسخ آمد ببن

۱۴۸

اگر جنگ سازید یاری کنیم

به پیش سواران سواری کنیم

۱۴۹

چوخشنود باشد ز من پهلوان

برآنم که جاوید مانم جوان

۱۵۰

چوبهرام بشنید گفتار اوی

میانجی همی‌دید کردار اوی

۱۵۱

ازان پس یلان سینه را دید وگفت

که اکنون چه داری سخن درنهفت

۱۵۲

یلان سینه گفت ای سپهدار گرد

هرآنکس که اوراه یزدان سپرد

۱۵۳

چو پیروزی و فرهی یابد اوی

بسوی بدی هیچ‌نشتابد اوی

۱۵۴

که آن آفرین باز نفرین شود

وزو چرخ گردنده پرکین شود

۱۵۵

چو یزدان تو را فرهی داد و بخت

همه لشکر گنج با تاج وتخت

۱۵۶

ازو گر پذیری بافزون شود

دل از ناسپاسی پرازخون شود

۱۵۷

ازان پس ببهرام بهرام گفت

که‌ای با خردیاروبا رای جفت

۱۵۸

چه گویی کزین جستن تخت وگنج

بزرگیست فرجام گر درد ورنج

۱۵۹

بخندید بهرام ازان داوری

ازان پس برانداخت انگشتری

۱۶۰

بدو گفت چندانک این در هوا

بماند شود بنده‌ای پادشا

۱۶۱

بدو گفت کین را مپندار خرد

که دیهیم را خرد نتوان شمرد

۱۶۲

چنین گفت زان پس بپیداگشسب

که‌ای تیغ زن شیر تازنده اسب

۱۶۳

چه بینی چه گویی بدین کار ما

بود گاه شاهی سزاوار ما

۱۶۴

چنین گفت پیداگشسب سوار

که‌ای از یلان جهان یادگار

۱۶۵

یکی موبدی داستان زد برین

که هرکس که دانا بد وپیش بین

۱۶۶

اگر پادشاهی کند یک زمان

روانش بپرد سوی آسمان

۱۶۷

به ازبنده بودن بسال دراز

به گنج جهاندار بردن نیاز

۱۶۸

چنین گفت پس با دبیر بزرگ

که بگشای لب را تو ای پیرگرگ

۱۶۹

دبیر بزرگ آن زمان لب ببست

بانبوه اندیشه اندر نشست

۱۷۰

ازان پس چنین گفت بهرام را

که هرکس که جویا بود کامرا

۱۷۱

چودرخور بجوید بیابد همان

درازست ویازنده دست زمان

۱۷۲

زچیزی که بخشش کند دادگر

چنان دان که کوشش بیاید ببر

۱۷۳

بهمدان گشسب آن زمان گفت باز

که‌ای گشته اندر نشیب وفراز

۱۷۴

سخن هرچ‌گویی بروی کسان

شود باد وکردار او نارسان

۱۷۵

بگو آنچ دانی به کار اندورن

زنیک وبد روزگار اندرون

۱۷۶

چنین گفت همدان گشسب بلند

که‌ای نزد پرمایگان ارجمند

۱۷۷

زناآمده بد بترسی همی

زدیهیم شاهان چه پرسی همی

۱۷۸

بکن کار وکرده به یزدان سپار

بخرما چه یازی چوترسی زخار

۱۷۹

تن آسان نگردد سرانجمن

همه بیم جان باشد ورنج تن

۱۸۰

زگفتارشان خواهر پهلوان

همی‌بود پیچان وتیره روان

۱۸۱

بران داوری هیچ نگشاد لب

زبرگشتن هور تا نیم شب

۱۸۲

بدو گفت بهرام کای پاک تن

چه بینی به گفتار این انجمن

۱۸۳

ورا گردیه هیچ پاسخ نداد

نه از رای آن مهتران بود شاد

۱۸۴

چنین گفت اوبا دبیر بزرگ

که‌ای مرد بدساز چون پیرگرگ

۱۸۵

گمانت چنینست کین تاج وتخت

سپاه بزرگی و پیروزبخت

۱۸۶

ز گیتی کسی را نبد آرزوی

ازان نامداران آزاده خوی

۱۸۷

مگر شاهی آسانتر از بندگیست

بدین دانش تو بباید گریست

۱۸۸

بر آیین شاهان پیشین رویم

سخن‌های آن برتران بشنویم

۱۸۹

چنین داد پاسخ مر او را دبیر

که گر رای من نیستت جایگیر

۱۹۰

هم آن گوی وآن کن که رای آیدت

بران رو که دل رهنمای آیدت

۱۹۱

همان خواهرش نیز بهرام را

بگفت آن سواران خودکام را

۱۹۲

نه نیکوست این دانش ورای تو

بکژی خرامد همی پای تو

۱۹۳

بسی بد که بیکار بدتخت شاه

نکرد اندرو هیچ‌کهتر نگاه

۱۹۴

جهان را بمردی نگه داشتند

یکی چشم برتخت نگماشتند

۱۹۵

هرآنکس که دانا بدو پاک مغز

زهرگونه اندیشه‌ای راند نغز

۱۹۶

بداند که شاهی به ازبندگیست

همان سرافرازی زافگندگیست

۱۹۷

نبودند یازان بتخت کیان

همه بندگی را کمر برمیان

۱۹۸

ببستند و زیشان بهی خواستند

همه دل بفرمانش آراستند

۱۹۹

نه بیگانه زیبای افسر بود

سزای بزرگی بگوهر بود

۲۰۰

زکاوس شاه اندرآیم نخست

کجا راه یزدان همی‌بازجست

۲۰۱

که برآسمان اختران بشمرد

خم چرخ گردنده رابشکرد

۲۰۲

به خواری و زاری بساری فتاد

از اندیشهٔ کژ وز بدنهاد

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2964

نظرات

user_image
Zal_sam_esavar
۱۳۹۷/۱۱/۲۵ - ۰۴:۳۶:۰۵
چو آن زن یلان سینه را دید گفت:پرستنده ای را که ای خوب جفت(پرستنده ی چه کسی هستی؟ ...یا کسی را که تو پرستنده ی او هستی) در بیت بعد:برو تیز آن شیر دل را بگو..که ایدر تو را آمدن نیست روی:معنی هردوبیت:زن به یلان سینه گفت تو پرستنده و فرمانبر چه کسی هستی؟؟برو به او بگو که آمدن شما به اینجا درست نیست..یا کسی را که خود پرستنده هست و تو پرستنده او هستی(چون زن میداند که یلان سینه از غلامان بهرام هست و بهرام کسی را در پس خویش نگمارده و اتفاقا یلان سینه را نمیشناسد و افراد رده بالا برای کمین کردن و مخفیانه گوش دادن گمارده نمیشوند و چون نمیشناسد حدس میزند که نزدیکان بهرام کسی را برای آگاهی از بهرام به کاخ فرستاده ودر بیتهای بعد نیز اشاره میکند که بگو بهرام به زودی برمیگردد)