فردوسی

فردوسی

بخش ۱۴

۱

وزان جایگه لشکر اندر کشید

بیک منزلی بر یکی شهر دید

۲

کجا نام آن شهر بیداد بود

دژی بود وز مردم آباد بود

۳

همه خوردنیشان ز مردم بدی

پری چهره‌ای هر زمان گم بدی

۴

بخوان چنان شهریار پلید

نبودی جز از کودک نارسید

۵

پرستندگانی که نیکو بدی

به دیدار و بالا بی‌آهو بدی

۶

از آن ساختندی بخوان بر خورش

بدین گونه بد شاه را پرورش

۷

تهمتن بفرمود تا سه هزار

زرهدار بر گستوان ور سوار

۸

بدان دژ فرستاد با گستهم

دو گرد خردمند با اوبهم

۹

مرین مرد را نام کافور بود

که او را بران شهر منشور بود

۱۰

بپوشید کافور خفتان جنگ

همه شهر با او بسان پلنگ

۱۱

کمندافگن و زورمندان بدند

برزم اندرون پیل دندان بدند

۱۲

چو گستهم گیتی بران گونه دید

جهان در کف دیو وارونه دید

۱۳

بفرمود تا تیر باران کنند

بریشان کمین سواران کنند

۱۴

چنین گفت کافور با سرکشان

که سندان نگیرد ز پیکان نشان

۱۵

همه تیغ و گرز و کمند آورید

سر سرکشان را ببند آورید

۱۶

زمانی بران سان برآویختند

که آتش ز دریا برانگیختند

۱۷

فراوان ز ایرانیان کشته شد

بسر بر سپهر بلا گشته شد

۱۸

ببیژن چنین گفت گستهم زود

که لختی عنانت بباید بسود

۱۹

برستم بگویی که چندین مایست

بجنبان عنان با سواری دویست

۲۰

بشد بیژن گیو برسان باد

سخن بر تهمتن همه کرد یاد

۲۱

گران کرد رستم زمانی رکیب

ندانست لشکر فراز از نشیب

۲۲

بدانسان بیامد بدان رزمگاه

که باد اندر آید ز کوه سیاه

۲۳

فراوان ز ایرانیان کشته دید

بسی سرکش از جنگ برگشته دید

۲۴

بکافور گفت ای سگ بدگهر

کنون رزم و رنج تو آمد بسر

۲۵

یکی حمله آورد کافور سخت

بران بارور خسروانی درخت

۲۶

بینداخت تیغی بکردار تیر

که آید مگر بر یل شیرگیر

۲۷

بپیش اندر آورد رستم سپر

فرو ماند کافور پرخاشخر

۲۸

کمندی بینداخت بر سوی طوس

بسی کرد رستم برو بر فسوس

۲۹

عمودی بزد بر سرش پور زال

که بر هم شکستش سر و ترگ و یال

۳۰

چنین تا در دژ یکی حمله برد

بزرگان نبودند پیدا ز خرد

۳۱

در دژ ببستند وز باره تیز

برآمد خروشیدن رستخیز

۳۲

بگفتند کای مرد بازور و هوش

برین گونه با ما بکینه مکوش

۳۳

پدر نام تو چون بزادی چه کرد

کمندافگنی گر سپهر نبرد

۳۴

دریغست رنج اندرین شارستان

که داننده خواند ورا کارستان

۳۵

چو تور فریدون ز ایران براند

ز هر گونه دانندگان را بخواند

۳۶

یکی باره افگند زین گونه پی

ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی

۳۷

برآورد ازینسان بافسون و رنج

بپالود رنج و تهی کرد گنج

۳۸

بسی رنج بردند مردان مرد

کزین بارهٔ دژ برآرند گرد

۳۹

نبدکس بدین شارستان پادشا

بدین رنج بردن نیارد بها

۴۰

سلیحست و ایدر بسی خوردنی

بزیر اندرون راه آوردنی

۴۱

اگر سالیان رنج و رزم آوری

نباشد بدستت جز از داوری

۴۲

نیاید برین باره بر منجنیق

از افسون سلم و دم جاثلیق

۴۳

چو بشنید رستم پر اندیشه شد

دلش از غم و درد چون بیشه شد

۴۴

یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی

سپاه اندر آورد بر چار سوی

۴۵

بیک روی گودرز و یک روی طوس

پس پشت او پیل با بوق و کوس

۴۶

بیک روی بر لشکر زابلی

زره‌دار با خنجر کابلی

۴۷

چو آن دید رستم کمان برگرفت

همه دژ بدو ماند اندر شگفت

۴۸

هر آنکس که از باره سر بر زدی

زمانه سرش را بهم در زدی

۴۹

ابا مغز پیکان همی راز گفت

ببدسازگاری همی گشت جفت

۵۰

بن باره زان پس بکندن گرفت

ز دیوار مردم فگندن گرفت

۵۱

ستونها نهادند زیر اندرش

بیالود نفط سیاه از برش

۵۲

چو نیمی ز دیوار دژکنده شد

بچوب اندر آتش پراگنده شد

۵۳

فرود آمد آن بارهٔ تور گرد

ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد

۵۴

بفرمود رستم که جنگ آورید

کمانها و تیر خدنگ آورید

۵۵

گوان از پی گنج و فرزند خویش

همان از پی بوم و پیوند خویش

۵۶

همه سر بدادند یکسر بباد

گرامی‌تر آنکو ز مادر نزاد

۵۷

دلیران پیاده شدند آن زمان

سپرهای چینی و تیر و کمان

۵۸

برفتند با نیزه‌داران بهم

بپیش اندرون بیژن و گستهم

۵۹

دم آتش تیز و باران تیر

هزیمت بود زان سپس ناگزیر

۶۰

چو از بارهٔ دژ بیرون شدند

گریزان گریزان بهامون شدند

۶۱

در دژ ببست آن زمان جنگجوی

بتاراج و کشتن نهادند روی

۶۲

چه مایه بکشتند و چندی اسیر

ببردند زان شهر برنا و پیر

۶۳

بسی سیم و زر و گرانمایه چیز

ستور و غلام و پرستار نیز

۶۴

تهمتن بیامد سر و تن بشست

بپیش جهانداور آمد نخست

۶۵

ز پیروز گشتن نیایش گرفت

جهان آفرین را ستایش گرفت

۶۶

بایرانیان گفت با کردگار

بیامد نهانی هم از آشکار

۶۷

بپیروزی اندر نیایش کنید

جهان آفرین را ستایش کنید

۶۸

بزرگان بپیش جهان‌آفرین

نیایش گرفتند سر بر زمین

۶۹

چو از پاک یزدان بپرداختند

بران نامدار آفرین ساختند

۷۰

که هر کس که چون تو نباشد بجنگ

نشستن به آید بنام و بننگ

۷۱

تن پیل داری و چنگال شیر

زمانی نباشی ز پیگار سیر

۷۲

تهمتن چنین گفت کین زور و فر

یکی خلعتی باشد از دادگر

۷۳

شما سربسر بهره دارید زین

نه جای گله‌ست از جهان آفرین

۷۴

بفرمود تا گیو با ده هزار

سپردار و بر گستوان ور سوار

۷۵

شود تازیان تا بمرز ختن

نماند که ترکان شوند انجمن

۷۶

چو بنمود شب جعد زلف سیاه

از اندیشه خمیده شد پشت ماه

۷۷

بشد گیو با آن سواران جنگ

سه روز اندر آن تاختن شد درنگ

۷۸

بدانگه که خورشید بنمود تاج

برآمد نشست از بر تخت عاج

۷۹

ز توران بیامد سرافراز گیو

گرفته بسی نامداران نیو

۸۰

بسی خوب چهره بتان طراز

گرانمایه اسپان و هرگونه ساز

۸۱

فرستاد یک نیمه نزدیک شاه

ببخشید دیگر همه بر سپاه

۸۲

وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو

چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو

۸۳

ابا بیژن گیو برخاستند

یکی آفرین نو آراستند

۸۴

چنین گفت گودرز کای سرفراز

جهان را بمهر تو آمد نیاز

۸۵

نشاید که بی‌آفرین تو لب

گشاییم زین پس بروز و بشب

۸۶

کسی کو بپیمود روی زمین

جهان دید و آرام و پرخاش و کین

۸۷

بیک جای زین بیش لشکر ندید

نه از موبد سالخورده شنید

۸۸

ز شاهان و پیلان وز تخت عاج

ز مردان و اسپان و از گنج و تاج

۸۹

ستاره بدان دشت نظاره بود

که این لشکر از جنگ بیچاره بود

۹۰

بگشتیم گرد دژ ایدر بسی

ندیدیم جز کینه درمان کسی

۹۱

که خوشان بدیم از دم اژدها

کمان تو آورد ما را رها

۹۲

توی پشت ایران و تاج سران

سزاوار و ما پیش تو کهتران

۹۳

مکافات این کار یزدان کند

که چهر تو همواره خندان کند

۹۴

بپاداش تو نیست‌مان دسترس

زبانها پر از آفرینست و بس

۹۵

بزرگیت هر روز بافزون ترست

هنرمند رخش تو صد لشکرست

۹۶

تهمتن بریشان گرفت آفرین

که آباد بادا بگردان زمین

۹۷

مرا پشت ز آزادگانست راست

دل روشنم بر زبانم گواست

۹۸

ازان پس چنین گفت کایدر سه روز

بباشیم شادان و گیتی فروز

۹۹

چهارم سوی جنگ افراسیاب

برانیم و آتش برآریم ز آب

۱۰۰

همه نامداران بگفتار اوی

ببزم و بخوردند نهادند روی

۱۰۱

پس آگاهی آمد بافراسیاب

که بوم و بر از دشمنان شد خراب

۱۰۲

دلش زان سخن پر ز تیمار شد

همه پرنیان بر تنش خار شد

۱۰۳

بدل گفت پیگار او کار کیست

سپاهست بسیار و سالار کیست

۱۰۴

گر آنست رستم که من دیده‌ام

بسی از نبردش بپیچیده‌ام

۱۰۵

بپیچید وزان پس به آواز گفت

که با او که داریم در جنگ جفت

۱۰۶

یکی کودکی بود برسان نی

که من لشکر آورده بودم بری

۱۰۷

بیامد تن من ز زین برگرفت

فرو ماند زان لشکر اندر شگفت

۱۰۸

چنین گفت لشکر بافراسیاب

که چندین سر از جنگ رستم متاب

۱۰۹

تو آنی که از خاک آوردگاه

همی جوش خون اندر آری بماه

۱۱۰

سلیحست بسیار و مردان جنگ

دل از کار رستم چه داری بتنگ

۱۱۱

ز جنگ سواری تو غمگین مشو

نگه کن بدین نامداران نو

۱۱۲

چنان دان که او یکسر از آهنست

اگر چه دلیرست هم یک تنست

۱۱۳

سخنهای کوتاه زو شد دراز

تو با لشکری چارهٔ او را بساز

۱۱۴

سرش را ز زین اندرآور بخاک

ازان پس خود از شاه ایران چه باک

۱۱۵

نه کیخسرو آباد ماند نه گنج

نداریم این زرم کردن برنج

۱۱۶

نگه کن بدین لشکر نامدار

جوانان و شایستهٔ کارزار

۱۱۷

ز بهر بر و بوم و پیوند خویش

زن و کودک خرد و فرزند خویش

۱۱۸

همه سر به سر تن به کشتن دهیم

به آید که گیتی به دشمن دهیم

۱۱۹

چو بشنید افراسیاب این سخن

فراموش کرد آن نبرد کهن

۱۲۰

بفرمود تا لشکر آراستند

بکین نو از جای برخاستند

۱۲۱

ز بوم نیاکان وز شهر خویش

یکی تازه اندیشه بنهاد پیش

۱۲۲

چنین داد پاسخ که من ساز جنگ

بپیش آورم چون شود کار تنگ

۱۲۳

نمانم که کیخسرو از تخت خویش

شود شاد و پدرام از بخت خویش

۱۲۴

سر زابلی را بروز نبرد

بچنگ دراز اندر آرم بگرد

۱۲۵

برو سرکشان آفرین خواندند

سرافراز را سوی کین خواندند

۱۲۶

که جاوید و شادان و پیروز باش

بکام دلت گیتی افروز باش

۱۲۷

سپهبد بسی جنگها دیده بود

ز هر کار بهری پسندیده بود

۱۲۸

یکی شیر دل بود فرغار نام

قفس دیده و جسته چندی ز دام

۱۲۹

ز بیگانگان جای پردخته کرد

بفرغار گفت ای گرانمایه مرد

۱۳۰

هم اکنون برو سوی ایران سپاه

نگه کن بدین رستم رزمخواه

۱۳۱

سواران نگه کن که چنداند و چون

که دارد برین بوم و بر رهنمون

۱۳۲

وزان نامداران پرخاشجوی

ببینی که چنداند و بر چند روی

۱۳۳

ز گردان پهلومنش چند مرد

که آورد سازند روز نبرد

۱۳۴

چو فرغار برگشت و آمد براه

بکارآگهی شد بایران سپاه

۱۳۵

غمی شد دل مرد پرخاشجوی

ببیگانگان ایچ ننمود روی

۱۳۶

فرستاد و فرزند را پیش خواند

بسی راز بایسته با او براند

۱۳۷

بشیده چنین گفت کای پر خرد

سپاه تو تیمار تو کی خورد

۱۳۸

چنین دان که این لشکر بی‌شمار

که آمد برین مرز چندین هزار

۱۳۹

سپهدارشان رستم شیر دل

که از خاک سازد بشمشیر گل

۱۴۰

گو پیلتن رستم زابلیست

ببین تا مر او را هم‌آورد کیست

۱۴۱

چو کاموس و منشور و خاقان چین

گهار و چو گرگوی با آفرین

۱۴۲

دگر کندر و شنگل آن شاه هند

سپاهی ز کشمیر تا پیش سند

۱۴۳

بنیروی این رستم شیر گیر

بکشتند و بردند چندی اسیر

۱۴۴

چهل روز بالشکر آویز بود

گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود

۱۴۵

سرانجام رستم بخم کمند

ز پیل اندر آورد و بنهاد بند

۱۴۶

سواران و گردان هر کشوری

ز هر سو که بود از بزرگان سری

۱۴۷

بدین کشور آمد کنون زین نشان

همان تاجداران گردنکشان

۱۴۸

من ایدر نمانم بسی گنج و تخت

که گردان شدست اندرین کار سخت

۱۴۹

کنون هرچ گنجست و تاج و کمر

همان طوق زرین و زرین سپر

۱۵۰

فرستم همه سوی الماس رود

نه هنگام جامست و بزم و سرود

۱۵۱

هراسانم از رستم تیز چنگ

تن‌آسان که باشد بکام نهنگ

۱۵۲

بمردم نماند بروز نبرد

نپیچد ز بیم و ننالد ز درد

۱۵۳

ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز

برآرد ز دشمن همی رستخیز

۱۵۴

تو گفتی که از روی وز آهنست

نه مردم نژادست کهرمنست

۱۵۵

سلیحست چندان برو روز کین

که سیر آمد از بار پشت زمین

۱۵۶

زره دارد و جوشن و خود و گبر

بغرد بکردار غرنده ابر

۱۵۷

نه برتابد آهنگ او ژنده پیل

نه کشتی سلیحش بدریای نیل

۱۵۸

یکی کوه زیرش بکردار باد

تو گویی که از باد دارد نژاد

۱۵۹

تگ آهوان دارد و هول شیر

بناورد با شیر گردد دلیر

۱۶۰

سخن گوید ار زو کنی خواستار

بدریا چو کشتی بود روز کار

۱۶۱

مرا با دلاور بسی بود جنگ

یکی جوشنستش ز چرم پلنگ

۱۶۲

سلیحم نیامد برو کارگر

بسی آزمودم بگرز و تبر

۱۶۳

کنون آزمون را یکی کارزار

بسازیم تا چون بود روزگار

۱۶۴

گر ایدونک یزدان بود یارمند

بگردد ببایست چرخ بلند

۱۶۵

نه آن شهر ماند نه آن شهریار

سرآید مگر بر من این کارزار

۱۶۶

اگر دست رستم بود روز جنگ

نسازم من ایدر فراوان درنگ

۱۶۷

شوم تا بدان روی دریای چین

بدو مانم این مرز توران زمین

۱۶۸

بدو شیده گفت ای خردمند شاه

انوشه بدی تا بود تاج و گاه

۱۶۹

ترا فر و برزست و مردانگی

نژاد و دل و بخت و فرزانگی

۱۷۰

نباید ترا پند آموزگار

نگه کن بدین گردش روزگار

۱۷۱

چو پیران و هومان و فرشیدورد

چو کلباد و نستیهن شیر مرد

۱۷۲

شکسته سلیح و گسسته دلند

ز بیم و ز غم هر زمان بگسلند

۱۷۳

تو بر باد این جنگ کشتی مران

چو دانی که آمد سپاهی گران

۱۷۴

ز شاهان گیتی گزیده توی

جهانجوی و هم کار دیده توی

۱۷۵

بجان و سر شاه توران سپاه

بخورشید و ماه و بتخت و کلاه

۱۷۶

که از کار کاموس و خاقان چین

دلم گشت پر خون و سر پر ز کین

۱۷۷

شب تیره بگشاد چشم دژم

ز غم پشت ماه اندر آمد بخم

۱۷۸

جهان گشت برسان مشک سیاه

چو فرغار برگشت ز ایران سپاه

۱۷۹

بیامد بنزدیک افراسیاب

شب تیره هنگام آرام و خواب

۱۸۰

چنین گفت کز بارگاه بلند

برفتم سوی رستم دیوبند

۱۸۱

سراپردهٔ سبز دیدم بزرگ

سپاهی بکردار درنده گرگ

۱۸۲

یکی اژدهافش درفشی بپای

نه آرام دارد تو گفتی نه جای

۱۸۳

فروهشته بر کوههٔ زین لگام

بفتراک بر حلقهٔ خم خام

۱۸۴

بخیمه درون ژنده پیلی ژیان

میان تنگ بسته به ببر بیان

۱۸۵

یکی بور ابرش به پیشش بپای

تو گفتی همی اندر آید ز جای

۱۸۶

سپهدار چون طوس و گودرز و گیو

فریبرز و شیدوش و گرگین نیو

۱۸۷

طلایه گرازست با گستهم

که با بیژن گیو باشد بهم

۱۸۸

غمی شد ز گفتار فرغار شاه

کس آمد بر پهلوان سپاه

۱۸۹

بیامد سپهدار پیران چو گرد

بزرگان و مردان روز نبرد

۱۹۰

ز گفتار فرغار چندی بگفت

که تا کیست با او به پیکار جفت

۱۹۱

بدو گفت پیران که ما را ز جنگ

چه چارست جز جستن نام و ننگ

۱۹۲

چو پاسخ چنین یافت افراسیاب

گرفت اندران کینه جستن شتاب

۱۹۳

بپیران بفرمود تا با سپاه

بیاید بر رستم کینه‌خواه

۱۹۴

ز پیش سپهبد به بیرون کشید

همی رزم را سوی هامون کشید

۱۹۵

خروش آمد از دشت و آوای کوس

جهان شد ز گرد سپاه آبنوس

۱۹۶

سپه بود چندانک گفتی جهان

همی گردد از گرد اسپان نهان

۱۹۷

تبیره زنان نعره برداشتند

همی پیل بر پیل بگذاشتند

۱۹۸

از ایوان بدشت آمد افراسیاب

همی کرد بر جنگ جستن شتاب

۱۹۹

بپیران بگفت آنچ بایست گفت

که راز بزرگان بباید نهفت

۲۰۰

یکی نامه نزدیک پولادوند

بیارای وز رای بگشای بند

۲۰۱

بگویش که ما را چه آمد بسر

ازین نامور گرد پرخاشخر

۲۰۲

اگر یارمندست چرخ بلند

بیاید بدین دشت پولادوند

۲۰۳

بسی لشکر از مرز سقلاب و چین

نگونسار و حیران شدند اندرین

۲۰۴

سپاهست برسان کوه روان

سپهدارشان رستم پهلوان

۲۰۵

سپهکش چو رستم سپهدار طوس

بابر اندر اورده آوای کوس

۲۰۶

چو رستم بدست تو گردد تباه

نیابد سپهر اندرین مرز راه

۲۰۷

همه مرز را رنج زویست و بس

تو باش اندرین کار فریادرس

۲۰۸

گر او را بدست تو آید زمان

شود رام روی زمین بی‌گمان

۲۰۹

من از پادشاهی آباد خویش

نه برگیرم از رنج یک رنج بیش

۲۱۰

دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست

که امروز پیگار و رنج آن تست

۲۱۱

نهادند بر نامه بر مهر شاه

چو برزد سر از برج خرچنگ ماه

۲۱۲

کمر بست شیده ز پیش پدر

فرستاده او بود و تیمار بر

۲۱۳

بکردار آتش ز بیم گزند

بیامد بنزدیک پولادوند

۲۱۴

برو آفرین کرد و نامه بداد

همه کار رستم برو کرد یاد

۲۱۵

که رستم بیامد ز ایران بجنگ

ابا او سپاهی بسان پلنگ

۲۱۶

ببند اندر آورد کاموس را

چو خاقان و منشور و فرطوس را

۲۱۷

اسیران بسیار و پیلان رمه

فرستاد یکسر بایران همه

۲۱۸

کنارنگ و جنگ‌آوران را بخواند

ز هر گونه‌ای داستانها براند

۲۱۹

بدیشان بگفت انچ در نامه بود

جهانگیر برنا و خودکامه بود

۲۲۰

بفرمود تا کوس بیرون برند

سراپردهٔ او به هامون برند

۲۲۱

سپاه انجمن شد بکردار دیو

برآمد ز گردان لشکر غریو

۲۲۲

درفش از پس و پیش پولادوند

سپردار با ترکش و با کمند

۲۲۳

فرود آمد از کوه و بگذاشت آب

بیامد بنزدیک افراسیاب

۲۲۴

پذیره شدندش یکایک سپاه

تبیره برآمد ز درگاه شاه

۲۲۵

ببر در گرفتش جهاندیده مرد

ز کار گذشته بسی یاد کرد

۲۲۶

بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست

سرانجام درمان این کار چیست

۲۲۷

خرامان بایوان خسرو شدند

برای و باندیشهٔ نو شدند

۲۲۸

سخن راند هر گونه افراسیاب

ز کار درنگ و ز بهر شتاب

۲۲۹

ز خون سیاوش که بر دست اوی

چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی

۲۳۰

ز خاقان و منشور و کاموس گرد

گذشته سخنها همه برشمرد

۲۳۱

بگفت آنک این رنجم از یک تنست

که او را پلنگینه پیراهنست

۲۳۲

نیامد سلیحم بدو کارگر

بران ببر و آن خود و چینی سپر

۲۳۳

بیابان سپردی و راه دراز

کنون چارهٔ کار او را بساز

۲۳۴

پر اندیشه شد جان پولادوند

که آن بند را چون شود کاربند

۲۳۵

چنین داد پاسخ بافراسیاب

که در جنگ چندین نباید شتاب

۲۳۶

گر آنست رستم که مازندران

تبه کرد و بستد بگرز گران

۲۳۷

بدرید پهلوی دیو سپید

جگرگاه پولاد غندی و بید

۲۳۸

مرا نیست پایاب با جنگ اوی

نیارم ببد کردن آهنگ اوی

۲۳۹

تن و جان من پیش رای تو باد

همیشه خرد رهنمای تو باد

۲۴۰

من او را بر اندیشه دارم بجنگ

بگردش بگردم بسان پلنگ

۲۴۱

تو لشکر برآغال بر لشکرش

بانبوه تا خیره گردد سرش

۲۴۲

مگر چاره سازم و گر نی بدست

بر و یال او را نشاید شکست

۲۴۳

ازو شاد شد جان افراسیاب

می روشن آورد و چنگ و رباب

۲۴۴

بدانگه که شد مست پولادوند

چنین گفت با او ببانگ بلند

۲۴۵

که من بر فریدون و ضحاک و جم

خور و خواب و آرام کردم دژم

۲۴۶

برهمن بترسد ز آواز من

وزین لشکر گردن‌افراز من

۲۴۷

من این زابلی را بشمشیر تیز

برآوردگه بر کنم ریز ریز

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 1138

نظرات

user_image
احمدرضا نظری چروده
۱۴۰۲/۰۲/۲۸ - ۱۲:۲۶:۲۷
بادرودفراوان به بانیان برنامه گنجور که درترویج ادب پارسی به غایت کوشا بودند وهستند.اما درمتن زیر که حکیم خردمند توس اززبان رستم به دلاوران ایرانی، می گوید: ازان پس چنین گفت کایدرسه روز بباشیم  شادان و گیتی فروز چهارم سوی جنگ افراسیاب برانیم و آتش برآریم ز آب همه نامداران به گفتار اوی ببزم و بخوردند نهادند روی پس آگاهی آمد بافراسیاب که بوم و بر از دشمنان شد خراب رستم می گوید بعدازنیایش خداوند به بزم سه روز بپردازیم وسپس به جنگ افراسباب  روی آوریم واین بیت همه نامداران به گفتار اوی به بزم وبه خوردند نهادند روی به نظراین بنده باید مصراع  به بزم وبه خوردن نهادند روی باشد. یعنی خوردن، به صورت مصدر افاده معنا می کند نه به صورت فعل.معنی بیت اینگونه خواهد بود که سپاهیان رستم به گفتار رستم به  بزم و سور وخوردن روی آوردند.    
user_image
سوسن جعفری
۱۴۰۲/۰۷/۲۱ - ۱۶:۲۳:۵۶
با سلام و خدا قوت. ببخشید آیا جای کلمه گیتی نباید میهن می‌بود؟ نه معنی دارد دادن یا ندادن گیتی به دشمن چون گیتی مگر جهان نیست؟ هم وزن جور نمی‌شود، تن با میهن بیشتر سازگار است تا گیتی. همه سر به سر تن به کشتن دهیم به آید که گیتی به دشمن دهیم با تشکر.