فردوسی

فردوسی

بخش ۱۶

۱

سپهبد چنان کرد کو راه دید

همی دست ازان رزم کوتاه دید

۲

چو رستم بیامد مرا پای نیست

جز از رفتن از پیش او رای نیست

۳

بباید شدن تا بدان روی چین

گر ایدونک گنجد کسی در زمین

۴

درفشش بماندند و او خود برفت

سوی چین و ماچین خرامید تفت

۵

سپاه اندر آمد بپیش سپاه

زمین گشت برسان ابر سیاه

۶

تهمتن به آواز گفت آن زمان

که نیزه مدارید و تیر و کمان

۷

بکوشید و شمشیر و گرز آورید

هنرها ز بالای برز آورید

۸

پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش

که نخچیر بیند ببالین خویش

۹

سپه سربسر نعره برداشتند

همه نیزه بر کوه بگذاشتند

۱۰

چنان شد در و دشت آوردگاه

که از کشته جایی ندیدند راه

۱۱

برفتند یک بهره زنهار خواه

گریزان برفتند بهری براه

۱۲

شد از بی‌شبانی رمه تال و مال

همه دشت تن بود بی‌دست و یال

۱۳

چنین گفت رستم که کشتن بسست

که زهر زمان بهر دیگر کسست

۱۴

زمانی همی بار زهر آورد

زمانی ز تریاک بهر آورد

۱۵

همه جامهٔ رزم بیرون کنید

همه خوبکاری بافزون کنید

۱۶

چه بندی دل اندر سرای سپنج

که دانا نداند یکی را ز پنج

۱۷

زمانی چو آهرمن آید بجنگ

زمانی عروسی پر از بوی و رنگ

۱۸

بی‌آزاری و جام می‌برگزین

که گوید که نفرین به از آفرین

۱۹

بخور آنچ داری و انده مخور

که گیتی سپنج است و ما بر گذر

۲۰

میازار کس را ز بهر درم

مکن تا توانی بکس بر ستم

۲۱

بجست اندران دشت چیزی که بود

ز زرین وز گوهر نابسود

۲۲

سراسر فرستاد نزدیک شاه

غلامان و اسپان و تیغ و کلاه

۲۳

وزان بهرهٔ خویشتن برگرفت

همه افسر و مشک و عنبر گرفت

۲۴

ببخشید دیگر همه بر سپاه

ز چیزی که بود اندران رزمگاه

۲۵

نشان خواست از شاه توران سپاه

ز هر سو بجستند بی راه و راه

۲۶

نشانی نیامد ز افراسیاب

نه بر کوه و دریا نه بر خشک و آب

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 1162

نظرات