فردوسی

فردوسی

بخش ۴

۱

همی رفت پیران پر از درد و بیم

شد از کار رستم دلش به دو نیم

۲

بیامد بنزدیک ایران سپاه

خروشید کای مهتر رزم خواه

۳

شنیدم کزین لشکر بی شمار

مرا یاد کردی بهنگام کار

۴

خرامیدم از پیش آن انجمن

بدین انجمن تا چه خواهی ز من

۵

بدو گفت رستم که نام تو چیست

بدین آمدن رای و کام تو چیست

۶

چنین داد پاسخ که پیران منم

سپهدار این شیر گیران منم

۷

ز هومان ویسه مرا خواستی

بخوبی زبان را بیاراستی

۸

دلم تیز شد تا تو از مهتران

کدامی ز گردان جنگ آوران

۹

بدو گفت من رستم زابلی

زره‌دار با خنجر کابلی

۱۰

چو بشنید پیران ز پیش سپاه

بیامد بر رستم کینه خواه

۱۱

بدو گفت رستم که ای پهلوان

درودت ز خورشید روشن روان

۱۲

هم از مادرش دخت افراسیاب

که مهر تو بیند همیشه بخواب

۱۳

بدو گفت پیران که ای پیلتن

درودت ز یزدان و از انجمن

۱۴

ز نیکی دهش آفرین بر تو باد

فلک را گذر بر نگین تو باد

۱۵

ز یزدان سپاس و بدویم پناه

که دیدم ترا زنده بر جایگاه

۱۶

زواره فرامرز و زال سوار

که او ماند از خسروان یادگار

۱۷

درستند و شادان دل و سرفراز

کزیشان مبادا جهان بی‌نیاز

۱۸

بگویم ترا گر نداری گران

گله کردن کهتر از مهتران

۱۹

بکشتم درختی بباغ اندرون

که بارش کبست آمد و برگ خون

۲۰

ز دیده همی آب دادم برنج

بدو بد مرا زندگانی و گنج

۲۱

مرا زو همه رنج بهر آمدست

کزو بار تریاک زهر آمدست

۲۲

سیاوش مرا چون پدر داشتی

به پیش بدیها سپر داشتی

۲۳

بسا درد و سختی و رنجا که من

کشیدم ازان شاه و زان انجمن

۲۴

گوای من اندر جهان ایزدست

گوا خواستن دادگر را بدست

۲۵

که اکنون برآمد بسی روزگار

شنیدم بسی پند آموزگار

۲۶

که شیون نه برخاست از خان من

همی آتش افروزد از جان من

۲۷

همی خون خروشم بجای سرشک

همیشه گرفتارم اندر پزشک

۲۸

ازین کار بهر من آمد گزند

نه بر آرزو گشت چرخ بلند

۲۹

ز تیره شب و دیده‌ام نیست شرم

که من چند جوشیده‌ام خون گرم

۳۰

ز کار سیاوش چو آگه شدم

ز نیک و ز بد دست کوته شدم

۳۱

میان دو کشور دو شاه بلند

چنین خوارم و زار و دل مستمند

۳۲

فرنگیس را من خریدم بجان

پدر بر سر آورده بودش زمان

۳۳

بخانه نهانش همی داشتم

برو پشت هرگز نه برگاشتم

۳۴

بپاداش جان خواهد از من همی

سر بدگمان خواهد از من همی

۳۵

پر از دردم ای پهلوان از دو روی

ز دو انجمن سر پر از گفتگوی

۳۶

نه راه گریزست ز افراسیاب

نه جای دگر دارم آرام و خواب

۳۷

همم گنج و بوم است و هم چارپای

نبینم همی روی رفتن بجای

۳۸

پسر هست و پوشیده‌رویان بسی

چنین خسته و بستهٔ هر کسی

۳۹

اگر جنگ فرماید افراسیاب

نماند که چشم اندر آید بخواب

۴۰

بناکام لشکر بباید کشید

نشاید ز فرمان او آرمید

۴۱

بمن بر کنون جای بخشایشست

سپاه اندر آوردن آرایشست

۴۲

اگر نیستی بر دلم درد و غم

ازین تخمه جز کشتن پیلسم

۴۳

جز او نیز چندی دلیر و جوان

که در جنگ سیر آمدند از روان

۴۴

ازین پس مرا بیم جانست نیز

سخن چند گویم ز فرزند و چیز

۴۵

به پیروزگر بر تو ای پهلوان

که از من نباشی خلیده‌روان

۴۶

ز خویشان من بد نداری نهان

براندیشی از کردگار جهان

۴۷

بروشن روان سیاوش که مرگ

مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ

۴۸

گر ایدونکه جنگی بود هم گروه

تلی کشته بینی ببالای کوه

۴۹

کشانی و سقلاب و شگنی و هند

ازین مرز تا پیش دریای سند

۵۰

ز خون سیاوش همه بیگناه

سپاهی کشیده بدین رزمگاه

۵۱

ترا آشتی بهتر آید که جنگ

نباید گرفتن چنین کار تنگ

۵۲

نگر تا چه بینی تو داناتری

برزم دلیران تواناتری

۵۳

ز پیران چو بشنید رستم سخن

نه بر آرزو پاسخ افگند بن

۵۴

بدو گفت تا من بدین رزمگاه

کمر بسته‌ام با دلیران شاه

۵۵

ندیدستم از تو به جز راستی

ز ترکان همه راستی خواستی

۵۶

پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ

نه خوبست و داند همی کوه و سنگ

۵۷

چو کین سر شهریاران بود

سر و کار با تیرباران بود

۵۸

کنون آشتی را دو راه ایدرست

نگر تا شما را چه اندرخورست

۵۹

یکی آنک هر کس که از خون شاه

بگسترد بر خیره این رزمگاه

۶۰

ببندی فرستی بر شهریار

سزد گر نفرماید این کارزار

۶۱

گنهکار خون سر بیگناه

سزد گر نباشد بدین رزمگاه

۶۲

و دیگر که با من ببندی کمر

بیایی بر شاه پیروزگر

۶۳

ز چیزی که ایدر بمانی همی

تو آن را گرانمایه دانی همی

۶۴

بجای یکی ده بیابی ز شاه

مکن یاد بنگاه توران سپاه

۶۵

بدل گفت پیران که ژرفست کار

ز توران شدن پیش آن شهریار

۶۶

دگر چون گنه کار جوید همی

دل از بیگناهان بشوید همی

۶۷

بزرگان و خویشان افراسیاب

که با گنج و تختند و با جاه و آب

۶۸

ازین در کجا گفت یارم سخن

نه سر باشد این آرزو را نه بن

۶۹

چو هومان و کلباد و فرشیدورد

کجا هست گودرز زیشان بدرد

۷۰

همه زین شمارند و این روی نیست

مر این آب را در جهان جوی نیست

۷۱

مرا چارهٔ خویش باید گرفت

ره جست را پیش باید گرفت

۷۲

بدو گفت پیران که ای پهلوان

همیشه جوان باش و روشن‌روان

۷۳

شوم بازگویم بگردان همین

بمنشور و شنگل بخاقان چین

۷۴

هیونی فرستم بافراسیاب

بگویم سرش را برآرم ز خواب

۷۵

و زانجا بیامد بلشکر چو باد

کسی را که بودند ویسه نژاد

۷۶

یکی انجمن کرد و بگشاد راز

چنین گفت کامد نشیب و فراز

۷۷

بدانید کین شیر دل رستمست

جهانگیر و از تخمهٔ نیرمست

۷۸

بزرگان و شیران زابلستان

همه نامداران کابلستان

۷۹

چنو کینه‌ور باشد و رهنمای

سواران گیتی ندارند پای

۸۰

چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس

بناکام رزمی بود با فسوس

۸۱

ز ترکان گنهکار خواهد همی

دل از بیگناهان بکاهد همی

۸۲

که دانی که ایدر گنهکار نیست

دل شاه ازو پر ز تیمار نیست

۸۳

نگه کن که این بوم ویران شود

بکام دلیران ایران شود

۸۴

نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه

نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه

۸۵

همی گفتم این شوم بیداد را

که چندین مدار آتش و باد را

۸۶

که روزی شوی ناگهان سوخته

خرد سوخته چشم دل دوخته

۸۷

نکرد آن جفاپیشه فرمان من

نه فرمان این نامدار انجمن

۸۸

بکند این گرانمایگان را ز جای

نزد با دلیر و خردمند رای

۸۹

ببینی که نه شاه ماند نه تاج

نه پیلان جنگی نه این تخت عاج

۹۰

بدین شاددل شاه ایران بود

غم و درد بهر دلیران بود

۹۱

دریغ آن دلیران و چندین سپاه

که با فر و برزند و با تاج و گاه

۹۲

بتاراج بینی همه زین سپس

نه برگردد از رزمگه شاد کس

۹۳

بکوبند ما را بنعل ستور

شود آب این بخت بیدار شور

۹۴

ز هومان دل من بسوزد همی

ز رویین روان برفروزد همی

۹۵

دل رستم آگنده از کین اوست

بروهاش یکسر پر از چین اوست

۹۶

پر از غم شوم پیش خاقان چین

بگویم که ما را چه آمد ز کین

۹۷

بیامد بنزدیک خاقان چو گرد

پر از خون رخ و دیده پر آب زرد

۹۸

سراپردهٔ او پر از ناله دید

ز خون کشته بر زعفران لاله دید

۹۹

ز خویشان کاموس چندی سپاه

بنزدیک خاقان شده دادخواه

۱۰۰

همی گفت هر کس که افراسیاب

ازین پس بزرگی نبیند بخواب

۱۰۱

چرا کین پی افگند کش نیست مرد

که آورد سازد بروز نبرد

۱۰۲

سپاه کشانی سوی چین شویم

همه دیده پر آب و باکین شویم

۱۰۳

ز چین و ز بربر سپاه آوریم

که کاموس را کینه‌خواه آوریم

۱۰۴

ز بزگوش و سگسار و مازندران

کس آریم با گرزهای گران

۱۰۵

مگر سیستان را پر آتش کنیم

بریشان شب و روز ناخوش کنیم

۱۰۶

سر رستم زابلی را بدار

برآریم بر سوگ آن نامدار

۱۰۷

تنش را بسوزیم و خاکسترش

همی برفشانیم گرد درش

۱۰۸

اگر کین همی جوید افراسیاب

نه آرام باید که یابد نه خواب

۱۰۹

همی از پی دوده هر کس بدرد

ببارید بر ارغوان آب زرد

۱۱۰

چو بشنید پیران دلش خیره گشت

ز آواز ایشان رخش تیره گشت

۱۱۱

بدل گفت کای زار و بیچارگان

پر از درد و تیمار و غمخوارگان

۱۱۲

ندارید ازین اگهی بی‌گمان

که ایدر شما را سرآمد زمان

۱۱۳

ز دریا نهنگی بجنگ آمدست

که جوشنش چرم پلنگ آمدست

۱۱۴

بیامد بخاقان چنین گفت باز

که این رزم کوتاه ما شد دراز

۱۱۵

از این نامداران هر کشوری

ز هر سو که بد نامور مهتری

۱۱۶

بیاورد و این رنجها شد به باد

کجا خیزد از کار بیداد داد

۱۱۷

سر شاه کشور چنین گشته شد

سیاوش بر دست او کشته شد

۱۱۸

بفرمان گرسیوز کم خرد

سر اژدها را کسی نسپرد

۱۱۹

سیاوش جهاندار و پرمایه بود

ورا رستم زابلی دایه بود

۱۲۰

هر آنگه که او جنگ و کین آورد

همی آسمان بر زمین آورد

۱۲۱

نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل

نه کوه بلند و نه دریای نیل

۱۲۲

بسندست با او به آوردگاه

چو آورد گیرد به پیش سپاه

۱۲۳

یکی رخش دارد بزیر اندرون

که گویی روان شد که بیستون

۱۲۴

کنون روز خیره نباید شمرد

که دیدند هر کس ازو دستبرد

۱۲۵

یکی آتش آمد ز چرخ کبود

دل ما شد از تف او پر ز دود

۱۲۶

کنون سر بسر تیزهش بخردان

بخوانید با موبدان و ردان

۱۲۷

ببینید تا چارهٔ کار چیست

بدین رزمگه مرد پیکار کیست

۱۲۸

همی رای باید که گردد درست

از آغاز کینه نبایست جست

۱۲۹

مگر زین بلا سوی کشور شویم

اگر چند با بخت لاغر شویم

۱۳۰

ز پیران غمی گشت خاقان چین

بسی یاد کرد از جهان آفرین

۱۳۱

بدو گفت ما را کنون چیست روی

چو آمد سپاهی چنین جنگجوی

۱۳۲

چنین گفت شنگل که ای سرفراز

چه باید کشیدن سخنها دراز

۱۳۳

بیاری افراسیاب آمدیم

ز دشت و ز دریای آب آمدیم

۱۳۴

بسی باره و هدیه‌ها یافتیم

ز هر کشوری تیز بشتافتیم

۱۳۵

بیک مرد سگزی که آمد بجنگ

چرا شد چنین بر شما کار تنگ

۱۳۶

ز یک مرد ننگست گفتن سخن

دگرگونه‌تر باید افگند بن

۱۳۷

اگر گرد کاموس را زو زمان

بیامد نباید شدن بدگمان

۱۳۸

سپیده‌دمان گرزها برکشیم

وزین دشت یکسر سراندر کشیم

۱۳۹

هوا را چو ابر بهاران کنیم

بریشان یکی تیرباران کنیم

۱۴۰

ز گرد سواران و زخم تبر

نباید که داند کس از پای سر

۱۴۱

شما یکسره چشم بر من نهید

چو من برخروشم دمید و دهید

۱۴۲

همانا که جنگ‌آوران صد هزار

فزون باشد از ما دلیر و سوار

۱۴۳

ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم

همه پاک ناکشته بیجان شدیم

۱۴۴

چنان دان که او ژنده پیلست مست

به آوردگه شیر گیرد بدست

۱۴۵

یکی پیل‌بازی نمایم بدوی

کزان پس نیارد سوی رزم روی

۱۴۶

چو بشنید لشکر ز شنگل سخن

جوان شد دل مرد گشته کهن

۱۴۷

بدو گفت پیران کانوشه بدی

روان را بپیگار توشه بدی

۱۴۸

همه نامداران و خاقان چین

گرفتند بر شاه هند آفرین

۱۴۹

چو پیران بیامد بپرده سرای

برفتند پرمایه ترکان ز جای

۱۵۰

چو هومان و نستیهن و بارمان

که با تیغ بودند گر با سنان

۱۵۱

بپرسید هومان ز پیران سخن

که گفتارشان بر چه آمد به بن

۱۵۲

همی آشتی را کند پایگاه

و گر کینه جوید سپاه از سپاه

۱۵۳

بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت

سپه گشت با او به پیگار جفت

۱۵۴

غمی گشت هومان ازان کار سخت

برآشفت با شنگل شوربخت

۱۵۵

به پیران چنین گفت کز آسمان

گذر نیست تا بر چه گردد زمان

۱۵۶

بیامد بره پیش کلباد گفت

که شنگل مگر با خرد نیست جفت

۱۵۷

بباید شدن یک زمان زین میان

نگه کرد باید بسود و زیان

۱۵۸

ببینی کزین لشکر بی‌کران

جهانگیر و با گرزهای گران

۱۵۹

دو بهره بود زیر خاک اندرون

کفن جوشن و ترگ شسته بخون

۱۶۰

بدو گفت کلباد ای تیغ زن

چنین تا توان فال بد را مزن

۱۶۱

تن خویش یکباره غمگین مکن

مگر کز گمان دیگر اید سخن

۱۶۲

بنا آمده کار دل را بغم

سزد گر نداری نباشی دژم

۱۶۳

وزین روی رستم یلان را بخواند

سخنهای بایسته چندی براند

۱۶۴

چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو

فریبرز و گستهم و خراد نیو

۱۶۵

چو گرگین کارآزموده سوار

چو بیژن فروزندهٔ کارزار

۱۶۶

تهمتن چنین گفت با بخردان

هشیوار و بیدار دل موبدان

۱۶۷

کسی را که یزدان کند نیکبخت

سزاوار باشد ورا تاج و تخت

۱۶۸

جهانگیر و پیروز باشد بجنگ

نباید که بیند ز خود زور چنگ

۱۶۹

ز یزدان بود زور ما خود کییم

بدین تیره خاک اندرون بر چییم

۱۷۰

بباید کشیدن گمان از بدی

ره ایزدی باید و بخردی

۱۷۱

که گیتی نماند همی بر کسی

نباید بدو شاد بودن بسی

۱۷۲

همی مردمی باید و راستی

ز کژی بود کمی و کاستی

۱۷۳

چو پیران بیامد بر من دمان

سخن گفت با درد دل یک زمان

۱۷۴

که از نیکوی با سیاوش چه کرد

چه آمد برویش ز تیمار و درد

۱۷۵

فرنگیس و کیخسرو از اژدها

بگفتار و کردار او شد رها

۱۷۶

ابا آنک اندر دلم شد درست

که پیران بکین کشته آید نخست

۱۷۷

برادرش و فرزند در پیش اوی

بسی با گهر نامور خویش اوی

۱۷۸

ابر دست کیخسرو افراسیاب

شود کشته این دیده‌ام من بخواب

۱۷۹

گنهکار یک تن نماند بجای

مگر کشته افگنده در زیر پای

۱۸۰

و لیکن نخواهم که بر دست من

شود کشته این پیر با انجمن

۱۸۱

که او را به جز راستی پیشه نیست

ز بد بر دلش راه اندیشه نیست

۱۸۲

گر ایدونک باز آرد این را که گفت

گناه گذشته بباید نهفت

۱۸۳

گنهکار با خواسته هرچ بود

سپارد بما کین نباید فزود

۱۸۴

ازین پس مرا جای پیکار نیست

به از راستی در جهان کار نیست

۱۸۵

ورین نامداران ابا تخت و پیل

سپاهی بدین سان چو دریای نیل

۱۸۶

فرستند نزدیک ما تاج و گنج

ازایشان نباشیم زین پس برنج

۱۸۷

نداریم گیتی بکشتن نگاه

که نیکی‌دهش را جز اینست راه

۱۸۸

جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت

نباید همه بهر یک نیک‌بخت

۱۸۹

چو بشنید گودرز بر پای خاست

بدو گفت کای مهتر راد و راست

۱۹۰

ستون سپاهی و زیبای گاه

فروزان بتو شاه و تخت و کلاه

۱۹۱

سر مایهٔ تست روشن خرد

روانت همی از خرد بر خورد

۱۹۲

ز جنگ آشتی بی‌گمان بهترست

نگه کن که گاوت بچرم اندرست

۱۹۳

بگویم یکی پیش تو داستان

کنون بشنو از گفتهٔ باستان

۱۹۴

که از راستی جان بدگوهران

گریزد چو گردون ز بار گران

۱۹۵

گر ایدونک بیچاره پیمان کند

بکوشد که آن راستی بشکند

۱۹۶

چو کژ آفریدش جهان آفرین

تو مشنو سخن زو و کژی مبین

۱۹۷

نخستین که ما رزمگه ساختیم

سخن رفت زین کار و پرداختیم

۱۹۸

ز پیران فرستاده آمد برین

که بیزارم از دشت وز رنج و کین

۱۹۹

که من دیده دارم همیشه پر آب

ز گفتار و کردار افراسیاب

۲۰۰

میان بسته‌ام بندگی شاه را

نخواهم بر و بوم و خرگاه را

۲۰۱

بسی پند و اندرز بشنید و گفت

کزین پس نباشد مرا جنگ جفت

۲۰۲

شوم گفت بپسیچم این کار تفت

بخویشان بگویم که ما را چه رفت

۲۰۳

مرا تخت و گنجست و هم چارپای

بدیشان نمایم سزاوار جای

۲۰۴

چو گفت این بگفتیم کاری رواست

بتوران ترا تخت و گنج و نواست

۲۰۵

یکی گوشه‌ای گیر تا نزد شاه

ز تو آشکارا نگردد گناه

۲۰۶

بگفتیم و پیران برین بازگشت

شب تیره با دیو انباز گشت

۲۰۷

هیونی فرستاد نزدیک شاه

که لشکر برآرای کامد سپاه

۲۰۸

تو گفتی که با ما نگفت این سخن

نه سر بود ازان کار هرگز نه بن

۲۰۹

کنون با تو ای پهلوان سپاه

یکی دیگر افگند بازی براه

۲۱۰

جز از رنگ و چاره نداند همی

ز دانش سخن برفشاند همی

۲۱۱

کنون از کمند تو ترسیده شد

روا بد که ترسیده از دیده شد

۲۱۲

همه پشت ایشان بکاموس بود

سپهبد چو سگسار و فر طوس بود

۲۱۳

سر بخت کاموس برگشته دید

بخم کمند اندرش کشته دید

۲۱۴

در آشتی جوید اکنون همی

نیارد نشستن بهامون همی

۲۱۵

چو داند که تنگ اندر آمد نشیب

بکار آورد بند و رنگ و فریب

۲۱۶

گنهکار با گنج و با خواسته

که گفتست پیش آرم آراسته

۲۱۷

ببینی که چون بردمد زخم کوس

بجنگ اندر آید سپهدار طوس

۲۱۸

سپهدار پیران بود پیش رو

که جنگ آورد هر زمان نوبنو

۲۱۹

دروغست یکسر همه گفت اوی

نشاید جز از اهرمن جفت اوی

۲۲۰

اگر بشنوی سر بسر پند من

نگه کن ببهرام فرزند من

۲۲۱

سپه را بدان چاره اندر نواخت

ز گودرزیان گورستانی بساخت

۲۲۲

که تا زنده‌ام خون سرشک منست

یکی تیغ هندی پزشک منست

۲۲۳

چو بشنید رستم بگودرز گفت

که گفتار تو با خرد باد جفت

۲۲۴

چنین است پیران و این راز نیست

که او نیز با ما هم‌آواز نیست

۲۲۵

ولیکن من از خوب کردار اوی

نجویم همی کین و پیکار اوی

۲۲۶

نگه کن که با شاه ایران چه کرد

ز کار سیاوش چه تیمار خورد

۲۲۷

گر از گفتهٔ خویش باز آید اوی

بنزدیک ما رزم‌ساز آید اوی

۲۲۸

بفتراک بر بسته دارم کمند

کجا ژنده پیل اندرآرم ببند

۲۲۹

ز نیکو گمان اندر آیم نخست

نباید مگر جنگ و پیکار جست

۲۳۰

چنو باز گردد ز گفتار خویش

ببیند ز ما درد و تیمار خویش

۲۳۱

برو آفرین کرد گودرز و طوس

که خورشید بر تو ندارد فسوس

۲۳۲

بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ

سخنهای پیران نگیرد فروغ

۲۳۳

مباد این جهان بی سرو تاج شاه

تو بادی همیشه ورا پیش‌گاه

۲۳۴

چنین گفت رستم که شب تیره گشت

ز گفتارها مغزها خیره گشت

۲۳۵

بباشیم و تا نیم‌شب می خوریم

دگر نیمه تیمار لشکر بریم

۲۳۶

ببینیم تا کردگار جهان

برین آشکارا چه دارد نهان

۲۳۷

بایرانیان گفت کامشب بمی

یکی اختری افگنم نیک‌پی

۲۳۸

که فردا من این گرز سام سوار

بگردن بر آرم کنم کارزار

۲۳۹

از ایدر بران سان شوم سوی جنگ

بدانگه کجا پای دارد نهنگ

۲۴۰

سراپرده و افسر و گنج و تاج

همان ژنده پیلان و هم تخت عاج

۲۴۱

بیارم سپارم بایرانیان

اگر تاختن را ببندم میان

۲۴۲

برآمد خروشی ز جای نشست

ازان نامداران خسروپرست

۲۴۳

سوی خیمهٔ خویش رفتند باز

بخواب و بآسایش آمد نیاز

۲۴۴

چو خورشید بنمود رخشان کلاه

چو سیمین سپر دید رخسار ماه

۲۴۵

بترسید ماه از پی گفت و گوی

بخم اندر امد بپوشید روی

۲۴۶

تبیره برآمد ز درگاه طوس

شد از گرد اسپان زمین ابنوس

۲۴۷

زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد

بپوشید رستم سلیح نبرد

۲۴۸

سوی میمنه پور کشواد بود

که با جوشن و گرز پولاد بود

۲۴۹

فریبرز بر میسره جای جست

دل نامداران ز کینه بشست

۲۵۰

بقلب اندرون طوس نوذر بپای

نماند آن زمان بر زمین نیز جای

۲۵۱

تهمتن بیامد بپیش سپاه

که دارد یلان را ز دشمن نگاه

۲۵۲

و زان روی خاقان بقلب اندرون

ز پیلان زمین چون کهٔ بیستون

۲۵۳

ابر میمنه کندر شیر گیر

سواری دلاور بشمشیر و تیر

۲۵۴

سوی میسره جنگ دیده گهار

زمین خفته در زیر نعل سوار

۲۵۵

همی گشت پیران به پیش سپاه

بیامد بر شنگل رزم‌خواه

۲۵۶

بدو گفت کای نامبردار هند

ز بربر بفرمان تو تا بسند

۲۵۷

مرا گفته بودی که فردا پگاه

ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه

۲۵۸

وزان پس ز رستم بجویم نبرد

سرش را ز ابر اندرآرم بگرد

۲۵۹

بدو گفت شنگل من از گفت خویش

نگردم نبینی ز من کم و بیش

۲۶۰

هم اکنون شوم پیش این گرد گیر

تنش را کنم پاره پاره بتیر

۲۶۱

ازو کین کاموس جویم بجنگ

بایرانیان بر کنم کار تنگ

۲۶۲

هم آنگه سپه را بسه بهر کرد

بزد کوس وز دشت برخاست گرد

۲۶۳

برفتند یک بهره با ژنده پیل

سپه بود صف برکشیده دو میل

۲۶۴

سر پیلبان پر ز رنگ و نگار

همه پاک با افسر و گوشوار

۲۶۵

بیاراسته گردن از طوق زر

میان بند کرده بزرین کمر

۲۶۶

فروهشته از پیل دیبای چین

نهاده برو تخت و مهدی زرین

۲۶۷

برآمد دم نالهٔ کرنای

برفتند پیلان جنگی ز جای

۲۶۸

بیامد سوی میسره سی هزار

سواران گردنکش و نیزه‌دار

۲۶۹

سوی میمنه سی هزار دگر

کمان برگرفتند و چینی سپر

۲۷۰

بقلب اندرون پیل و خاقان چین

همی برنوشتند روی زمین

۲۷۱

جهان سربسر آهنین گشته بود

بهر جایگه‌بر تلی کشته بود

۲۷۲

ز بس نالهٔ نای و بانگ درای

زمین و زمان اندر آمد ز جای

۲۷۳

ز جوش سواران و از دار و گیر

هوا دام کرگس بد از پر تیر

۲۷۴

کسی را نماند اندر آن دشت هوش

ز بانگ تبیره شده کره گوش

۲۷۵

همی گشت شنگل میان دو صف

یکی تیغ هندی گرفته بکف

۲۷۶

یکی چتر هندی بسر بر بپای

بسی مردم از دنبر و مرغ و مای

۲۷۷

پس پشت و دست چپ و دست راست

بجنگ اندر آورده زان سو که خواست

۲۷۸

چو پیران چنان دید دل شاد کرد

ز رزم تهمتن دل آزاد کرد

۲۷۹

بهومان چنین گفت کامروز کار

بکام دل ما کند روزگار

۲۸۰

بدین ساز و چندین سوار دلیر

سرافراز هر یک بکردار شیر

۲۸۱

تو امروز پیش صف اندر مپای

یک امروز و فردا مکن رزم رای

۲۸۲

پس پشت خاقان چینی بایست

که داند ترا با سواری دویست

۲۸۳

که گر زابلی با درفش سیاه

ببیند ترا کار گردد تباه

۲۸۴

ببینیم تا چون بود کار ما

چه بازی کند بخت بیدار ما

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 1087
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر دوم - تصویر ۴۵۲
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر سوم - تصویر ۲۲۳

نظرات

user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۵/۲۷ - ۱۸:۳۵:۵۳
چو اگاه شد رستم رزمساز که امد ز ترکان یکی سرفرازبنزدیک او شد زپیش سپاهبه سر  بر نهاده ز اهن کلاه بدو گفت ای ترک نام تو چیست  بدین امدن رای و کام تو چیست  چنین داد
پاسخ که پیران منم  سپهدار این شیرگیران منم گزین سپاه رد افراسیابسر پهلوانان با جاه و ابز هومان ویسه مرا خواستیزبان را به خوبی بیاراستیدلم تیز شد تا تو از مهتران کدامی نگویی ز گنداورانبدو گفت من رستم زاولیزره پوش با خنجر کابلیچو بشنید پیران از ان سرفرازفرو امد از اسپ و بردش نمازکجایند نادانان که فردوسی بزرگ را به یاوه نژادگرا میخوانند بنگرید که چگونه پیران را  میستاید  
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۵/۲۷ - ۱۹:۴۹:۰۰
چو بشنید پیران دلش  خیره گشت  ز اواز ایشان رخش تیره گشت بدل گفت ای زار و بیچارگان پر از درد و تیمار پتیارگانندارید از این اگهی بیگمانکه ایدر شمارا سرامد زمان همی گفتم ان شوم بیداد را  که چندین مدار اتش و باد را  مکش گفتمش پور کاووس را  که  دشمن کنی  رستم و توس را
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۷/۱۳ - ۰۴:۴۴:۲۰
ز بر گوش  و سگسار و مازندران کس اریم با گرزهای گران بر گوش  راست است کسانی که  گوششان برسینه است  در یادگار جاماسپ امده که گشتاسپ شاه پرسید بوم ایشان  ور چشمان ورگوشان دوال پایان  تستیکان (کوتوله ها ) سگسران چگونه است