فردوسی

فردوسی

بخش ۷

۱

ز دشت اندر آمد یکی اژدها

کزو پیل گفتی نیابد رها

۲

بدان جایگه بودش آرامگاه

نکردی ز بیمش برو دیو راه

۳

بیامد جهانجوی را خفته دید

بر او یکی اسپ آشفته دید

۴

پر اندیشه شد تا چه آمد پدید

که یارد بدین جایگاه آرمید

۵

نیارست کردن کس آنجا گذر

ز دیوان و پیلان و شیران نر

۶

همان نیز کامد نیابد رها

ز چنگ بداندیش نر اژدها

۷

سوی رخش رخشنده بنهاد روی

دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی

۸

همی کوفت بر خاک رویینه سم

چو تندر خروشید و افشاند دم

۹

تهمتن چو از خواب بیدار شد

سر پر خرد پر ز پیکار شد

۱۰

به گرد بیابان یکی بنگرید

شد آن اژدهای دژم ناپدید

۱۱

ابا رخش بر خیره پیکار کرد

ازان کاو سرخفته بیدار کرد

۱۲

دگر باره چون شد به خواب اندرون

ز تاریکی آن اژدها شد برون

۱۳

به بالین رستم تگ آورد رخش

همی کند خاک و همی کرد پخش

۱۴

دگرباره بیدار شد خفته مرد

برآشفت و رخسارگان کرد زرد

۱۵

بیابان همه سر به سر بنگرید

بجز تیرگی شب به دیده ندید

۱۶

بدان مهربان رخش بیدار گفت

که تاریکی شب بخواهی نهفت

۱۷

سرم را همی باز داری ز خواب

به بیداری من گرفتت شتاب

۱۸

گر این‌بار سازی چنین رستخیز

سرت را ببرم به شمشیر تیز

۱۹

پیاده شوم سوی مازندران

کشم ببر و شمشمیر و گرز گران

۲۰

سیم ره به خواب اندر آمد سرش

ز ببر بیان داشت پوشش برش

۲۱

بغرید باز اژدهای دژم

همی آتش افروخت گفتی بدم

۲۲

چراگاه بگذاشت رخش آنزمان

نیارست رفتن بر پهلوان

۲۳

دلش زان شگفتی به دو نیم بود

کش از رستم و اژدها بیم بود

۲۴

هم از بهر رستم دلش نارمید

چو باد دمان نزد رستم دوید

۲۵

خروشید و جوشید و برکند خاک

ز نعلش زمین شد همه چاک چاک

۲۶

چو بیدار شد رستم از خواب خوش

برآشفت با بارهٔ دستکش

۲۷

چنان ساخت روشن جهان‌آفرین

که پنهان نکرد اژدها را زمین

۲۸

برآن تیرگی رستم او را بدید

سبک تیغ تیز از میان برکشید

۲۹

بغرید برسان ابر بهار

زمین کرد پر آتش از کارزار

۳۰

بدان اژدها گفت بر گوی نام

کزین پس تو گیتی نبینی به کام

۳۱

نباید که بی‌نام بر دست من

روانت برآید ز تاریک تن

۳۲

چنین گفت دژخیم نر اژدها

که از چنگ من کس نیابد رها

۳۳

صداندرصد از دشت جای منست

بلند آسمانش هوای منست

۳۴

نیارد گذشتن به سر بر عقاب

ستاره نبیند زمینش به خواب

۳۵

بدو اژدها گفت نام تو چیست

که زاینده را بر تو باید گریست

۳۶

چنین داد پاسخ که من رستمم

ز دستان و از سام و از نیرمم

۳۷

به تنها یکی کینه‌ور لشکرم

به رخش دلاور زمین بسپرم

۳۸

برآویخت با او به جنگ اژدها

نیامد به فرجام هم زو رها

۳۹

چو زور تن اژدها دید رخش

کزان سان برآویخت با تاجبخش

۴۰

بمالید گوش اندر آمد شگفت

بلند اژدها را به دندان گرفت

۴۱

بدرید کتفش بدندان چو شیر

برو خیره شد پهلوان دلیر

۴۲

بزد تیغ و بنداخت از بر سرش

فرو ریخت چون رود خون از برش

۴۳

زمین شد به زیر تنش ناپدید

یکی چشمه خون از برش بردمید

۴۴

چو رستم برآن اژدهای دژم

نگه کرد برزد یکی تیز دم

۴۵

بیابان همه زیر او بود پاک

روان خون گرم از بر تیره خاک

۴۶

تهمتن ازو در شگفتی بماند

همی پهلوی نام یزدان بخواند

۴۷

به آب اندر آمد سر و تن بشست

جهان جز به زور جهانبان نجست

۴۸

به یزدان چنین گفت کای دادگر

تو دادی مرا دانش و زور و فر

۴۹

که پیشم چه شیر و چه دیو و چه پیل

بیابان بی‌آب و دریای نیل

۵۰

بداندیش بسیار و گر اندکیست

چو خشم آورم پیش چشمم یکیست

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 401
رستم و اژدها اثر محمد بهرامیتاریخ اثر:سال 1377تکنیک:آبرنگ و گواش
فرهاد بشیریان :

نظرات

user_image
علی
۱۳۹۹/۰۳/۰۸ - ۰۸:۳۹:۱۴
صداندرصد از دشت جای منستبلند آسمانش هوای منستتصحیح شود به:صداندرصد *این* دشت جای منست
user_image
علی خیاط
۱۴۰۰/۰۱/۰۱ - ۲۲:۳۰:۴۶
تهمتن از او در شگفتی بماند همی پهلوی نام یزدان بخواند پهلوی فارسی میانه است که اشکانیان و ساسانیان با ان صحبت می کردند ،پهلوی همان پهلوانی و به سلسله اشکانی منتسب است و این یعنی این داستانها که به افسانه امیخته و در قلب مردم ان عصر سینه به سینه رواج داشته مربوط به دوره اشکانی است که خصلت پهلوانی داشتند و در نهایت اولین بار خسرو انوشیروان دستور جمع اوری این داستانها را که بیشتر نزد موبدان پارکنده بود میدهد و بعد ها در زمان یزدگر پیگیری می شود توسط دهقان زادهای بنام دهقان دانشور یکی پهلوان بود دهقان نژاددلیر و بزرگ و خردمند وراد پزوهنده روزگار نخست سخنهای پیشین همه باز جست تاریخ و فرهنگ جوامع اول بصورت شفاهی و توام با افسانه در میان مردم و پدر به پسر منتقل و پس از ان تاریخ مکتوب نوشته می شود ،شور و شوق ایرانیان برای نگهداشت حماسه های خود باعث ماندگاری فردوسی را بر ان داشت که با تبدیل ان به اشعار حماسی انرا برای همیشه جاویدان کند ،جون در زمان او نیز این شوق و شور بشدت وجود داشته و همگان تاسف دوران قبل از اسلام را می خوردند ، خیلی محتمل است این اساطیر برگرفته از اشکانیان باشد