فردوسی

فردوسی

بخش ۳

۱

بگشت اندرین نیز گردان سپهر

چو از خوشه خورشید بنمود چهر

۲

ز پهلو همه موبدانرا بخواند

سخنهای بایسته چندی براند

۳

دو هفته در بار دادن ببست

بنوی یکی دفتر اندر شکست

۴

بفرمود موبد به روزی دهان

که گویند نام کهان و مهان

۵

نخستین ز خویشان کاوس کی

صد و ده سپهبد فگندند پی

۶

سزاوار بنوشت نام گوان

چنانچون بود درخور پهلوان

۷

فریبرز کاووسشان پیش رو

کجا بود پیوستهٔ شاه نو

۸

گزین کرد هشتاد تن نوذری

همه گرزدار و همه لشکری

۹

زرسپ سپهبد نگهدارشان

که بردی به هر کار تیمارشان

۱۰

که تاج کیان بود و فرزند طوس

خداوند شمشیر و گوپال و کوس

۱۱

سه دیگر چو گودرز کشواد بود

که لشکر به رای وی آباد بود

۱۲

نبیره پسر داشت هفتاد و هشت

دلیران کوه و سواران دشت

۱۳

فروزندهٔ تاج و تخت کیان

فرازندهٔ اختر کاویان

۱۴

چو شصت و سه از تخمهٔ گژدهم

بزرگان و سالارشان گستهم

۱۵

ز خویشان میلاد بد صد سوار

چو گرگین پیروزگر مایه‌دار

۱۶

ز تخم لواده چو هشتادو پنج

سواران رزم و نگهبان گنج

۱۷

کجا برته بودی نگهدارشان

به رزم اندرون دست بردارشان

۱۸

چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ

که رویین بدی شاهشان روز جنگ

۱۹

به گاه نبرد او بدی پیش کوس

نگهبان گردان و داماد طوس

۲۰

ز خویشان شیروی هفتاد مرد

که بودند گردان روز نبرد

۲۱

گزین گوان شهره فرهاد بود

گه رزم سندان پولاد بود

۲۲

ز تخم گرازه صد و پنج گرد

نگهبان ایشان هم او را سپرد

۲۳

کنارنگ وز پهلوانان جزین

ردان و بزرگان باآفرین

۲۴

چنان بد که موبد ندانست مر

ز بس نامداران با برز و فر

۲۵

نوشتند بر دفتر شهریار

همه نامشان تا کی آید به کار

۲۶

بفرمود کز شهر بیرون شوند

ز پهلو سوی دشت و هامون شوند

۲۷

سر ماه باید که از کرنای

خروش آید و زخم هندی درای

۲۸

همه سر سوی رزم توران نهند

همه شادمانی و سوران نهند

۲۹

نهادند سر پیش او بر زمین

همه یک به یک خواندند آفرین

۳۰

که ما بندگانیم و شاهی تراست

در گاو تا برج ماهی تراست

۳۱

به جایی که بودند ز اسپان یله

به لشکر گه آورد یکسر گله

۳۲

بفرمود کان کو کمند افگنست

به زرم اندرون گرد و رویین تنست

۳۳

به پیش فسیله کمند افگنند

سر بادپایان به بند افگنند

۳۴

در گنج دینار بگشاد و گفت

که گنج از بزرگان نشاید نهفت

۳۵

گه بخشش و کینهٔ شهریار

شود گنج دینار بر چشم‌خوار

۳۶

به مردان همی گنج و تخت آوریم

به خورشید بار درخت آوریم

۳۷

چرا برد باید غم روزگار

که گنج از پی مردم آید به کار

۳۸

بزرگان ایران از انجمن

نشسته به پیشش همه تن به تن

۳۹

بیاورد صد جامه دیبای روم

همه پیکر از گوهر و زر بوم

۴۰

هم از خز و منسوج و هم پرنیان

یکی جام پر گوهر اندر میان

۴۱

نهادند پیش سرافراز شاه

چنین گفت شاه جهان با سپاه

۴۲

که اینت بهای سر بی‌بها

پلاشان دژخیم نر اژدها

۴۳

کجا پهلوان خواند افراسیاب

به بیداری او شود سیر خواب

۴۴

سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد

به لشکر گه ما بروز نبرد

۴۵

سبک بیژن گیو بر پای جست

میان کشتن اژدها را ببست

۴۶

همه جامه برداشت وان جام زر

به جام اندرون نیز چندی گهر

۴۷

بسی آفرین کرد بر شهریار

که خرم بدی تا بود روزگار

۴۸

وزانجا بیامد به جای نشست

گرفته چنان جام گوهر به دست

۴۹

به گنجور فرمود پس شهریار

که آرد دو صد جامهٔ زرنگار

۵۰

صد از خز و دیبا و صد پرنیان

دو گلرخ به زنار بسته میان

۵۱

چنین گفت کین هدیه آن را دهم

وزان پس بدو نیز دیگر دهم

۵۲

که تاج تژاو آورد پیش من

وگر پیش این نامدار انجمن

۵۳

که افراسیابش به سر برنهاد

ورا خواند بیدار و فرخ نژاد

۵۴

همان بیژن گیو برجست زود

کجا بود در جنگ برسان دود

۵۵

بزد دست و آن هدیه‌ها برگرفت

ازو ماند آن انجمن در شگفت

۵۶

بسی آفرین کرد و بنشست شاد

که گیتی به کیخسرو آباد باد

۵۷

بفرمود تا با کمر ده غلام

ده اسپ گزیده به زرین ستام

۵۸

ز پوشیده رویان ده آراسته

بیاورد موبد چنین خواسته

۵۹

چنین گفت بیدار شاه رمه

که اسپان و این خوبرویان همه

۶۰

کسی را که چون سر بپیچد تژاو

سزد گر ندارد دل شیر گاو

۶۱

پرستنده‌ای دارد او روز جنگ

کز آواز او رام گردد پلنگ

۶۲

به رخ چون بهار و به بالا چو سرو

میانش چو غرو و به رفتن تذرو

۶۳

یکی ماهرویست نام اسپنوی

سمن پیکر و دلبر و مشک بوی

۶۴

نباید زدن چون بیابدش تیغ

که از تیغ باشد چنان رخ دریغ

۶۵

به خم کمر ار گرفته کمر

بدان سان بیارد مر او را به بر

۶۶

بزد دست بیژن بدان هم به بر

بیامد بر شاه پیروزگر

۶۷

به شاه جهان بر ستایش گرفت

جهان‌آفرین را نیایش گرفت

۶۸

بدو شاد شد شهریار بزرگ

چنین گفت کای نامدار سترگ

۶۹

چو تو پهلوان یار دشمن مباد

درخشنده جان تو بی‌تن مباد

۷۰

جهاندار از آن پس به گنجور گفت

که ده جام زرین بیار از نهفت

۷۱

شمامه نهاده در آن جام زر

ده از نقرهٔ خام با شش گهر

۷۲

پر از مشک جامی ز یاقوت زرد

ز پیروزه دیگر یکی لاژورد

۷۳

عقیق و زمرد بر او ریخته

به مشک و گلاب آندرآمیخته

۷۴

پرستنده‌ای با کمر ده غلام

ده اسپ گرانمایه زرین ستام

۷۵

چنین گفت کین هدیه آن را که تاو

بود در تنش روز جنگ تژاو

۷۶

سرش را بدین بارگاه آورد

به پیش دلاور سپاه آورد

۷۷

ببر زد بدین گیو گودرز دست

میان رزم آن پهلوان را ببست

۷۸

گرانمایه خوبان و آن خواسته

ببردند پیش وی آراسته

۷۹

همی خواند بر شهریار آفرین

که بی تو مبادا کلاه و نگین

۸۰

وزان پس به گنجور فرمود شاه

که ده جام زرین بنه پیش گاه

۸۱

برو ریز دینار و مشک و گهر

یکی افسری خسروی با کمر

۸۲

چنین گفت کین هدیه آن را که رنج

ندارد دریغ از پی نام و گنج

۸۳

از ایدر شود تا در کاسه رود

دهد بر روان سیاوش درود

۸۴

ز هیزم یکی کوه بیند بلند

فزونست بالای او ده کمند

۸۵

چنان خواست کان ره کسی نسپرد

از ایران به توران کسی نگذرد

۸۶

دلیری از ایران بباید شدن

همه کاسه رود آتش اندر زدن

۸۷

بدان تا گر آنجا بود رزمگاه

پس هیزم اندر نماند سپاه

۸۸

همان گیو گفت این شکار منست

برافروختن کوه کار منست

۸۹

اگر لشکر آید نترسم ز رزم

برزم اندرون کرگس آرم ببزم

۹۰

«ره لشکر از برف آسان کنم

دل ترک از آن هراسان کنم»

۹۱

همه خواسته گیو را داد شاه

بدو گفت کای نامدار سپاه

۹۲

که بی تیغ تو تاج روشن مباد

چنین باد و بی بت برهمن مباد

۹۳

بفرمود صد دیبهٔ رنگ رنگ

که گنجور پیش آورد بی‌درنگ

۹۴

هم از گنج صد دانه خوشاب جست

که آب فسردست گفتی درست

۹۵

ز پرده پرستار پنج آورید

سر جعد از افسر شده ناپدید

۹۶

چنین گفت کین هدیه آن را سزاست

که برجان پاکش خرد پادشاست

۹۷

دلیرست و بینا دل و چرب‌گوی

نه برتابد از شیر در جنگ روی

۹۸

پیامی برد نزد افراسیاب

ز بیمش نیارد بدیده در آب

۹۹

ز گفتار او پاسخ آرد بمن

که دانید از این نامدار انجمن

۱۰۰

بیازید گرگین میلاد دست

بدان راه رفتن میان راببست

۱۰۱

پرستار و آن جامهٔ زرنگار

بیاورد با گوهر شاهوار

۱۰۲

ابر شهریار آفرین کرد و گفت

که با جان خسرو خرد باد جفت

۱۰۳

چو روی زمین گشت چون پر زاغ

ز افراز کوه اندر آمد چراغ

۱۰۴

سپهبد بیامد بایوان خویش

برفتند گردان سوی خان خویش

۱۰۵

می آورد و رامشگران را بخواند

همه شب همی زر و گوهر فشاند

۱۰۶

چو از روز شد کوه چون سندروس

بابر اندر آمد خروش خروس

۱۰۷

تهمتن بیامد به درگاه شاه

ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه

۱۰۸

زواره فرامرز با او بهم

همی رفت هر گونه از بیش و کم

۱۰۹

چنین گفت رستم به شاه زمین

که ای نامبردار باآفرین

۱۱۰

بزاولستان در یکی شهر بود

کزان بوم و بر تور را بهر بود

۱۱۱

منوچهر کرد آن ز ترکان تهی

یکی خوب جایست با فرهی

۱۱۲

چو کاوس شد بی‌دل و پیرسر

بیفتاد ازو نام شاهی و فر

۱۱۳

همی باژ و ساوش بتوران برند

سوی شاه ایران همی ننگرند

۱۱۴

فراوان بدان مرز پیلست و گنج

تن بیگناهان از ایشان برنج

۱۱۵

ز بس کشتن و غارت و تاختن

سر از باژ ترکان برافراختن

۱۱۶

کنون شهریاری بایران تراست

تن پیل و چنگال شیران تراست

۱۱۷

یکی لشکری باید اکنون بزرگ

فرستاد با پهلوانی سترگ

۱۱۸

اگر باژ نزدیک شاه آورند

وگر سر بدین بارگاه آورند

۱۱۹

چو آن مرز یکسر بدست آوریم

بتوران زمین بر شکست آوریم

۱۲۰

برستم چنین پاسخ آورد شاه

که جاوید بادی که اینست راه

۱۲۱

ببین تا سپه چند باید بکار

تو بگزین از این لشکر نامدار

۱۲۲

زمینی که پیوستهٔ مرز تست

بهای زمین درخور ارز تست

۱۲۳

فرامرز را ده سپاهی گران

چنان چون بباید ز جنگ‌آوران

۱۲۴

گشاده شود کار بر دست اوی

بکام نهنگان رسد شصت اوی

۱۲۵

رخ پهلوان گشت ازان آبدار

بسی آفرین خواند بر شهریار

۱۲۶

بفرمود خسرو بسالار بار

که خوان از خورشگر کند خواستار

۱۲۷

می آورد و رامشگران را بخواند

وز آواز بلبل همی خیره ماند

۱۲۸

سران با فرامرز و با پیلتن

همی باده خوردند بر یاسمن

۱۲۹

غریونده نای و خروشنده چنگ

بدست اندرون دستهٔ بوی و رنگ

۱۳۰

همه تازه‌روی و همه شاددل

ز درد و غمان گشته آزاددل

۱۳۱

ز هرگونه گفتارها راندند

سخنهای شاهان بسی خواندند

۱۳۲

که هر کس که در شاهی او داد داد

شود در دو گیتی ز کردار شاد

۱۳۳

همان شاه بیدادگر در جهان

نکوهیده باشد بنزد مهان

۱۳۴

به گیتی بماند از او نام بد

همان پیش یزدان سرانجام بد

۱۳۵

کسی را که پیشه به جز داد نیست

چنو در دو گیتی دگر شاد نیست

۱۳۶

چو خورشید تابان برآمد ز کوه

سراینده آمد ز گفتن ستوه

۱۳۷

تبیره برآمد ز درگاه شاه

رده برکشیدند بر بارگاه

۱۳۸

ببستند بر پیل رویینه خم

برآمد خروشیدن گاودم

۱۳۹

نهادند بر کوههٔ پیل تخت

ببار آمد آن خسروانی درخت

۱۴۰

بیامد نشست از بر پیل شاه

نهاده بسر بر ز گوهر کلاه

۱۴۱

یکی طوق پر گوهر شاهوار

فروهشته از تاج دو گوشوار

۱۴۲

بزد مهره بر کوههٔ ژنده پیل

زمین شد بکردار دریای نیل

۱۴۳

ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد

سیه شد زمین آسمان لاژورد

۱۴۴

تو گفتی بدام اندرست آفتاب

وگر گشت خم سپهر اندر آب

۱۴۵

همی چشم روشن عنانرا ندید

سپهر و ستاره سنان را ندید

۱۴۶

ز دریای ساکن چو برخاست موج

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

۱۴۷

سراپرده بردند ز ایوان بدشت

سپهر از خروشیدن آسیمه گشت

۱۴۸

همی زد میان سپه پیل گام

ابا زنگ زرین و زرین ستام

۱۴۹

یکی مهره در جام بر دست شاه

بکیوان رسیده خروش سپاه

۱۵۰

چو بر پشت پیل آن شه نامور

زدی مهره بر جام و بستی کمر

۱۵۱

نبودی بهر پادشاهی روا

نشستن مگر بر در پادشا

۱۵۲

ازان نامور خسرو سرکشان

چنین بود در پادشاهی نشان

۱۵۳

همی بود بر پیل در پهن دشت

بدان تا سپه پیش او برگذشت

۱۵۴

نخستین فریبرز بد پیش رو

که بگذشت پیش جهاندار نو

۱۵۵

ابا گرز و با تاج و زرینه کفش

پس پشت خورشید پیکر درفش

۱۵۶

یکی باره‌ای برنشسته سمند

بفتراک بر حلقه کرده کمند

۱۵۷

همی رفت با باد و با برز و فر

سپاهش همه غرقه در سیم و زر

۱۵۸

برو آفرین کرد شاه جهان

که بیشی ترا باد و فر مهان

۱۵۹

بهر کار بخت تو پیروز باد

بباز آمدن باد پیروز و شاد

۱۶۰

پس شاه گودرز کشواد بود

که با جوشن و گرز پولاد بود

۱۶۱

درفش از پس پشت او شیر بود

که جنگش بگرز و بشمشیر بود

۱۶۲

بچپ بر همی رفت رهام نیو

سوی راستش چون سرافراز گیو

۱۶۳

پس پشت شیدوش یل با درفش

زمین گشته از شیر پیکر بنفش

۱۶۴

هزار از پس پشت آن سرفراز

عناندار با نیزه‌های دراز

۱۶۵

یکی گرگ پیکر درفشی سیاه

پس پشت گیو اندرون با سپاه

۱۶۶

درفش جهانجوی رهام ببر

که بفراخته بود سر تا بابر

۱۶۷

پس بیژن اندر درفشی دگر

پرستارفش بر سرش تاج زر

۱۶۸

نبیره پسر داشت هفتاد و هشت

از ایشان نبد جای بر پهن دشت

۱۶۹

پس هر یک اندر دگرگون درفش

جهان گشته بد سرخ و زرد و بنفش

۱۷۰

تو گفتی که گیتی همه زیر اوست

سر سروران زیر شمشیر اوست

۱۷۱

چو آمد بنزدیکی تخت شاه

بسی آفرین خواند بر تاج و گاه

۱۷۲

بگودرز و بر شاه کرد آفرین

چه بر گیو و بر لشکرش همچنین

۱۷۳

پس پشت گودرز گستهم بود

که فرزند بیدار گژدهم بود

۱۷۴

یکی نیزه بودی به چنگش بجنگ

کمان یار او بود و تیر خدنگ

۱۷۵

ز بازوش پیکان بزندان بدی

همی در دل سنگ و سندان بدی

۱۷۶

ابا لشکری گشن و آراسته

پر از گرز و شمشیر و پر خواسته

۱۷۷

یکی ماه‌پیکر درفش از برش

بابر اندر آورده تابان سرش

۱۷۸

همی خواند بر شهریار آفرین

ازو شاد شد شاه ایران‌زمین

۱۷۹

پس گستهم اشکش تیزگوش

که با زور و دل بود و با مغز و هوش

۱۸۰

یکی گرزدار از نژاد همای

براهی که جستیش بودی بپای

۱۸۱

سپاهش ز گردان کوچ و بلوچ

سگالیده جنگ و برآورده خوچ

۱۸۲

کسی در جهان پشت ایشان ندید

برهنه یک انگشت ایشان ندید

۱۸۳

درفشی برآورده پیکر پلنگ

همی از درفشش ببارید جنگ

۱۸۴

بسی آفرین کرد بر شهریار

بدان شادمان گردش روزگار

۱۸۵

نگه کرد کیخسرو از پشت پیل

بدید آن سپه را زده بر دو میل

۱۸۶

پسند آمدش سخت و کرد آفرین

بدان بخت بیدار و فرخ‌نگین

۱۸۷

ازان پس درآمد سپاهی گران

همه نامداران جوشن‌وران

۱۸۸

سپاهی کز ایشان جهاندار شاه

همی بود شادان دل و نیک‌خواه

۱۸۹

گزیده پس اندرش فرهاد بود

کزو لشکر خسرو آباد بود

۱۹۰

سپه را بکردار پروردگار

بهر جای بودی به هر کار یار

۱۹۱

یکی پیکرآهو درفش از برش

بدان سایهٔ آهو اندر سرش

۱۹۲

سپاهش همه تیغ هندی بدست

زره سغدی و زین ترکی نشست

۱۹۳

چو دید آن نشست و سر گاه نو

بسی آفرین خواند بر شاه نو

۱۹۴

گرازه سر تخمهٔ گیوگان

همی رفت پرخاشجوی و ژگان

۱۹۵

درفشی پس پشت پیکر گراز

سپاهی کمندافگن و رزمساز

۱۹۶

سواران جنگی و مردان دشت

بسی آفرین کرد و اندر گذشت

۱۹۷

ازان شادمان شد که بودش پسند

بزین اندرون حلقه‌های کمند

۱۹۸

دمان از پسش زنگهٔ شاوران

بشد با دلیران و کنداوران

۱۹۹

درفشی پس پشت پیکرهمای

سپاهی چو کوه رونده ز جای

۲۰۰

هرانکس که از شهر بغداد بود

که با نیزه و تیغ و پولاد بود

۲۰۱

همه برگذشتند زیر همای

سپهبد همی داشت بر پیل جای

۲۰۲

بسی زنگه بر شاه کرد آفرین

بران برز و بالا و تیغ و نگین

۲۰۳

ز پشت سپهبد فرامرز بود

که با فر و با گرز و باارز بود

۲۰۴

ابا کوس و پیل و سپاهی گران

همه رزم جویان و کنداوران

۲۰۵

ز کشمیر وز کابل و نیمروز

همه سرفرازان گیتی‌فروز

۲۰۶

درفشی کجا چون دلاور پدر

که کس را ز رستم نبودی گذر

۲۰۷

سرش هفت همچون سر اژدها

تو گفتی ز بند آمدستی رها

۲۰۸

بیامد بسان درختی ببار

یکی آفرین خواند بر شهریار

۲۰۹

دل شاه گشت از فرامرز شاد

همی کرد با او بسی پند یاد

۲۱۰

بدو گفت پروردهٔ پیلتن

سرافراز باشد بهر انجمن

۲۱۱

تو فرزند بیداردل رستمی

ز دستان سامی و از نیرمی

۲۱۲

کنون سربسر هندوان مر تراست

ز قنوج تا سیستان مر تراست

۲۱۳

گر ایدونک با تو نجویند جنگ

برایشان مکن کار تاریک و تنگ

۲۱۴

بهر جایگه یار درویش باش

همه رادبا مردم خویش باش

۲۱۵

ببین نیک تا دوستدار تو کیست

خردمند و انده‌گسار تو کیست

۲۱۶

بخوبی بیارای و فردا مگوی

که کژی پشیمانی آرد بروی

۲۱۷

ترا دادم این پادشاهی بدار

بهر جای خیره مکن کارزار

۲۱۸

مشو در جوانی خریدار گنج

ببی رنج کس هیچ منمای رنج

۲۱۹

مجو ایمنی در سرای فسوس

که گه سندروسست و گاه آبنوس

۲۲۰

ز تو نام باید که ماند بلند

نگر دل نداری بگیتی نژند

۲۲۱

مرا و ترا روز هم بگذرد

دمت چرخ گردان همی بشمرد

۲۲۲

دلت شاد باید تن و جان درست

سه دیگر ببین تا چه بایدت جست

۲۲۳

جهان‌آفرین از تو خشنود باد

دل بدسگالت پر از دود باد

۲۲۴

چو بشنید پند جهاندار نو

پیاده شد از بارهٔ تیزرو

۲۲۵

زمین را ببوسید و بردش نماز

بتابید سر سوی راه دراز

۲۲۶

بسی آفرین خواند بر شاه نو

که هر دم فزون باش چون ماه نو

۲۲۷

تهمتن دو فرسنگ با او برفت

همی مغزش از رفتن او بتفت

۲۲۸

بیاموختش بزم و رزم و خرد

همی خواست کش روز رامش برد

۲۲۹

پر از درد از آن جایگه بازگشت

بسوی سراپرده آمد ز دشت

۲۳۰

سپهبد فرود آمد از پیل مست

یکی بارهٔ تیزتگ برنشست

۲۳۱

گرازان بیامد به پرده‌سرای

سری پر ز باد و دلی پر ز رای

۲۳۲

چو رستم بیامد بیاورد می

بجام بزرگ اندر افگند پی

۲۳۳

همی گفت شادی ترا مایه بس

بفردا نگوید خردمند کس

۲۳۴

کجا سلم و تور و فریدون کجاست

همه ناپدیدند با خاک راست

۲۳۵

بپوییم و رنجیم و گنج آگنیم

بدل بر همی آرزو بشکنیم

۲۳۶

سرانجام زو بهره خاکست و بس

رهایی نیابد ز او هیچ کس

۲۳۷

شب تیره سازیم با جام می

چو روشن شود بشمرد روز پی

۲۳۸

بگوییم تا برکشد نای طوس

تبیره برآرند با بوق و کوس

۲۳۹

ببینیم تا دست گردان سپهر

بدین جنگ سوی که یازد بمهر

۲۴۰

بکوشیم وز کوشش ما چه سود

کز آغاز بود آنچ بایست بود

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 884
شاهنامه خالقی مطلق - دفتر سوم - تصویر ۲۳

نظرات

user_image
جهن یزداد
۱۴۰۰/۱۲/۲۷ - ۰۶:۴۴:۴۷
بخشی از کین سیاوش بگفته طبری  کیخسرو و افراسیاب به گفته طبری
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۰/۱۲/۲۷ - ۰۶:۵۲:۵۷
فر توس فردوسی ۱۹ سال پس از درگذشت طبری چم بجهان گشود  نامها پهلوانان  را طبری با گویه های  دری ناشده  اورده  مانند ان که گوید وسپافره  دخت فراسیگ  و مادر کیخسرونه  و انرا وسپفره و گسپفره نیز گویندو گیو را بیی و بیو گوید و هومان را خمان  و  فراسیاب  را فراسیگ و فراسیو نامد افراسیگ را دو گونه گفته اند  یکی فراسیو که پر اسیو ( چرخش اسیا ) باشد و دگر   پر اسیو  (پر اسیب )باشد و زین رو فراسیابش خواندند
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۲/۰۴ - ۲۳:۴۳:۳۹
ز مادر همه جنگ را زاده ایم ‌همه بنده ایم ار چه آزاده ایم  در کهن ترین  دست نویسها و در شاهنامه بندار رازی که عربی نویسی شاهنامه است امده ولدنا للحرب
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۶/۰۷ - ۱۹:۳۲:۵۳
در گاو تا پشت ماهی تراستپشت ماهی  و نه( برج ) پشت ماهی  یک سازه نامی و خنیده  است گویند زمین بر سر شاخ گاویست و ان گاو را پای بر پشت ماهی است و پشت ان ماهی پایان جهان است   فردوسی نیز انرا بارها بکار برده بچینی نشان داد شاهی کراست ز خورشید تا پشت ماهی کراست دودیگر که آن پادشاهی مراستدر گاو تا پشت ماهی مراست
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۶/۰۸ - ۰۳:۴۵:۰۱
کنارنگ وز پهلوانان  جزین(=گزین)اگر جزین هم باشد باز برابر گزین است  و نتوان انرا جزاین دانست ج g گ  هردو در زبان پارسی  و زبانهای آریایی برابر همند و به عربی پیوندی ندارد کنارنگ وز پهلوانان گزین ردان و بزرگان ایران زمین
user_image
کاوه
۱۴۰۱/۰۷/۱۳ - ۰۸:۱۲:۰۵
چیزی که برای خود من خیلی جالب بود اینه که هر بخش از لشکر ایران درفشی ویژه خود دارند و همه در خدمت لشکر ایران هستند مانند نقش برجسته های تخت جمشید که هر قومی با لباس و کلاه مخصوص به خود به نزد شاهنشاه ایران آمده اند و چقدر زیباست حفظ فرهنگ و اصالت قومیتی در دل میهن پرستی. و هر کسی که ایرانی بودن را مخالف داشتن قومیت می داند یا کسی که برای دفاع از قومیت خود با ایرانی بودن می ستیزد باید این شعر حکیم توس رو براش بخونیم
user_image
فتوحی رودمعجنی
۱۴۰۲/۰۹/۰۵ - ۰۹:۴۲:۳۹
مصرع چیزی کم دارددرست: «بزرگان ایران در آن انجمن» (در تصحیح خالقی مطلق)