فردوسی

فردوسی

بخش ۱ - پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

۱

چو بر تخت بنشست فرخ قباد

کلاه بزرگی به سر برنهاد

۲

سوی طیسفون شد ز شهر صطخر

که آزادگان را بدو بود فخر

۳

چو بر تخت پیروز بنشست گفت

که از من مدارید چیزی نهفت

۴

شما را سوی من گشادست راه

به روز سپید و شبان سیاه

۵

بزرگ آن کسی کو به گفتار راست

زبان را بیاراست و کژی نخواست

۶

چو بخشایش آرد به خشم اندرون

سر راستان خواندش رهنمون

۷

نهد تخت خشنودی اندر جهان

بیابد به داد آفرین مهان

۸

دل خویش را دور دارد ز کین

مهان و کهانش کنند آفرین

۹

هر آن گه که شد پادشا کژ گوی

ز کژی شود شاه پیکارجوی

۱۰

سخن را بباید شنیدن نخست

چو دانا شود پاسخ آید درست

۱۱

چو داننده مردم بود آزوِر

همی دانش او نیاید به بر

۱۲

هر آن گه که دانا بود پرشتاب

چه دانش مر او را چه در سر شراب

۱۳

چنان هم که باید دل لشکری

همه در نکوهش کند کهتری

۱۴

توانگر کجا سخت باشد به چیز

فرومایه‌تر شد ز درویش نیز

۱۵

چو درویش نادان کند مهتری

به دیوانگی ماند این داوری

۱۶

چو عیب تن خویش داند کسی

ز عیب کسان برنخواند بسی

۱۷

ستون خرد بردباری بود

چو تندی کند تن به خواری بود

۱۸

چو خرسند گشتی به داد خدای

توانگر شدی یکدل و پاکرای

۱۹

گر آزاد داری تنت را ز رنج

تن مرد بی‌رنج بهتر ز گنج

۲۰

هر آن کس که بخشش کند با کسی

بمیرد تنش نام ماند بسی

۲۱

همه سر به سر دست نیکی برید

جهان جهان را به بد مسپرید

۲۲

همه مهتران آفرین خواندند

زبرجد به تاجش برافشاندند

۲۳

جوان بود سالش سه پنج و یکی

ز شاهی ورا بهره بود اندکی

۲۴

همی‌راند کار جهان سوفزای

قباد اندر ایران نبد کدخدای

۲۵

همه کار او پهلوان راندی

کسی را بر شاه ننشاندی

۲۶

نه موبد بد او را نه فرمان روای

جهان بد به دستوری سوفزای

۲۷

چنین بود تا بیست و سه ساله گشت

به جام اندرون باده چون لاله گشت

۲۸

بیامد بر تاجور سوفزای

به دستوری بازگشتن به جای

۲۹

سپهبد خود و لشکرش ساز کرد

بزد کوس و آهنگ شیراز کرد

۳۰

همی‌رفت شادان سوی شهر خویش

ز هر کام برداشته بهر خویش

۳۱

همه پارس او را شده چون رهی

همی‌بود با تاج شاهنشهی

۳۲

بدان بد که من شاه بنشاندم

به شاهی بر او آفرین خواندم

۳۳

گر از من کسی زشت گوید بدوی

ورا سرد گوید براند ز روی

۳۴

همی باژ جستی ز هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

۳۵

چو آگاهی آمد به سوی قباد

ز شیراز وز کار بیداد و داد

۳۶

همی‌گفت هر کس که جز نام شاه

ندارد ز ایران ز گنج و سپاه

۳۷

نه فرمانش باشد به چیزی نه رای

جهان شد همه بندهٔ سوفزای

۳۸

هر آن کس که بد رازدار قباد

بر او بر سخنها همی‌کرد یاد

۳۹

که از پادشاهی به نامی بسند

چرا کردی ای شهریار بلند

۴۰

ز گنج تو آگنده‌تر گنج او

بباید گسست از جهان رنج او

۴۱

همه پارس چون بندهٔ او شدند

بزرگان پرستندهٔ او شدند

۴۲

ز گفتار بد شد دل کیقباد

ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد

۴۳

همی‌گفت گر من فرستم سپاه

سر او بگردد شود رزمخواه

۴۴

چو من دشمنی کرده باشم به گنج

از او دید باید بسی درد و رنج

۴۵

کند هر کسی یاد کردار اوی

نهانی ندانند بازار اوی

۴۶

ندارم ز ایران یکی رزمخواه

کز ایدر شود پیش او با سپاه

۴۷

بدو گفت فرزانه مندیش ز این

که او شهریاری شود بآفرین

۴۸

تو را بندگانند و سالار هست

که سایند بر چرخ گردنده دست

۴۹

چو شاپور رازی بیاید ز جای

به درد دل بدکنش سوفزای

۵۰

شنید این سخن شاه و نیرو گرفت

هنرها بشست از دل آهو گرفت

۵۱

همانگه جهاندیده‌ای کیقباد

بفرمود تا برنشیند چو باد

۵۲

به نزدیک شاپور رازی شود

بر آواز نخچیر و بازی شود

۵۳

هم اندر زمان برنشاند ورا

ز ری سوی درگاه خواند ورا

۵۴

دو اسبه فرستاده آمد به ری

چو باد خزانی به هنگام دی

۵۵

چو دیدش بپرسید سالار بار

وز او بستد آن نامهٔ شهریار

۵۶

بیامد به شاپور رازی سپرد

سوار سرافراز را پیش برد

۵۷

بر او خواند آن نامهٔ کیقباد

بخندید شاپور مهرک‌نژاد

۵۸

که جز سوفزا دشمن اندر جهان

ورا نیست در آشکار و نهان

۵۹

ز هر جای فرمانبران را بخواند

سوی طیسفون تیز لشکر براند

۶۰

چو آورد لشکر به نزدیک شاه

هم اندر زمان برگشادند راه

۶۱

چو دیدش جهاندار بنواختش

بر تخت پیروزه بنشاختش

۶۲

بدو گفت ز این تاج بی‌بهره‌ام

به بی‌بهرگی در جهان شهره‌ام

۶۳

همه سوفزا راست بهر از مهی

همی نام بینم ز شاهنشهی

۶۴

از این داد و بیداد در گردنم

به فرجام روزی بپیچد تنم

۶۵

به ایران برادر بدی کدخدای

به هستی ز بیدادگر سوفزای

۶۶

بدو گفت شاپور کای شهریار

دلت را بدین کار رنجه مدار

۶۷

یکی نامه باید نوشتن درشت

تو را نام و فر و نژادست و پشت

۶۸

بگویی که از تخت شاهنشاهی

مرا بهره رنجست و گنج تهی

۶۹

تویی باژخواه و منم با گناه

نخواهم که خوانی مرا نیز شاه

۷۰

فرستادم اینک یکی پهلوان

ز کردار تو چند باشم نوان

۷۱

چو نامه بدین‌گونه باشد بدوی

چو من دشمن و لشکری جنگجوی

۷۲

نمانم که بر هم زند نیز چشم

نگویم سخن پیش او جز به خشم

۷۳

نویسندهٔ نامه را خواندند

به نزدیک شاپور بنشاندند

۷۴

بگفت آن سخنها که با شاه گفت

شد آن کلک بیجاده با قار جفت

۷۵

چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه

بیاورد شاپور لشکر به راه

۷۶

گزین کرد پس هرکه بد نامدار

پراگنده از لشکر شهریار

۷۷

خود و نامداران پرخاشجوی

سوی شهر شیراز بنهاد روی

۷۸

چو آگاه شد زآن سخن سوفزای

همانگه بیاورد لشکر ز جای

۷۹

پذیره شدش با سپاهی گران

گزیده سواران و جوشنوران

۸۰

رسیدند پس یک به دیگر فراز

فرود آمدند آن دو گردن‌فراز

۸۱

چو بنشست شاپور با سوفزای

فراوان زدند از بد و نیک رای

۸۲

بدو داد پس نامهٔ شهریار

سخن رفت هرگونه دشوار و خوار

۸۳

چو برخواند آن نامه را پهلوان

بپژمرد و شد کند و تیره‌روان

۸۴

چو آن نامه برخواند شاپور گفت

که اکنون سخن را نباید نهفت

۸۵

تو را بند فرمود شاه جهان

فراوان بنالید پیش مهان

۸۶

بر آن سان که برخوانده‌ای نامه را

تو دانی شهنشاه خودکامه را

۸۷

چنین داد پاسخ بدو پهلوان

که داند مرا شهریار جهان

۸۸

بدان رنج و سختی که بردم ز شاه

برفتم ز زابلستان با سپاه

۸۹

به مردی رهانیدم او را ز بند

نماندم که آید به رویش گزند

۹۰

مرا داستان بود نزدیک شاه

همان نزد گردان ایران سپاه

۹۱

گر ایدون که بندست پاداش من

تو را چنگ دادن به پرخاش من

۹۲

نخواهم زمان از تو پایم ببند

بدارد مرا بند او سودمند

۹۳

ز یزدان وز لشکرم نیست شرم

که من چند پالوده‌ام خون گرم

۹۴

بدانگه کجا شاه در بند بود

به یزدان مرا سخت سوگند بود

۹۵

که دستم نبیند مگر دست تیغ

به جنگ آفتاب اندر آرم به میغ

۹۶

مگر سر دهم گر سر خوشنواز

به مردی ز تخت اندر آرم به گاز

۹۷

کنونم که فرمود بندم سزاست

سخنهای ناسودمندم سزاست

۹۸

ز فرمان او هیچ گونه مگرد

چو پیرایه دان بند بر پای مرد

۹۹

چو بنشست شاپور پایش ببست

بزد نای رویین و خود برنشست

۱۰۰

بیاوردش از پارس پیش قباد

قباد از گذشته نکرد ایچ یاد

۱۰۱

بفرمود کو را به زندان برند

به نزدیک ناهوشمندان برند

۱۰۲

به شیراز فرمود تا هرچه بود

ز مردان و گنج و ز کشت و درود

۱۰۳

بیاورد یک سر سوی طیسفون

سپردش به گنجور او رهنمون

۱۰۴

چو یک هفته بگذشت هرگونه رای

همی‌راند با موبد از سوفزای

۱۰۵

چنین گفت پس شاه را رهنمون

که یارند با او همه طیسفون

۱۰۶

همه لشکر و زیردستان ما

ز دهقان وز در پرستان ما

۱۰۷

گر او اندر ایران بماند درست

ز شاهی بباید تو را دست شست

۱۰۸

بداندیش شاه جهان کشته به

سر بخت بدخواه برگشته به

۱۰۹

چو بشنید مهتر ز موبد سخن

بنو تاخت و بیزار شد از کهن

۱۱۰

بفرمود پس تاش بیجان کنند

بر او بر دل و دیده پیچان کنند

۱۱۱

بکردند پس پهلوان را تباه

شد آن گرد فرزانه و نیک‌خواه

۱۱۲

چو آگاهی آمد به ایرانیان

که آن پیلتن را سرآمد زمان

۱۱۳

خروشی برآمد ز ایران به درد

زن و مرد و کودک همی مویه کرد

۱۱۴

برآشفت ایران و برخاست گرد

همی هر کسی کرد ساز نبرد

۱۱۵

همی‌گفت هرکس که تخت قباد

اگر سوفزا شد به ایران مباد

۱۱۶

سپاهی و شهری همه شد یکی

نبردند نام قباد اندکی

۱۱۷

برفتند یکسر به ایوان شاه

ز بدگوی پردرد و فریادخواه

۱۱۸

کسی را که بر شاه بدگوی بود

بداندیش او و بلاجوی بود

۱۱۹

بکشتند و بردند ز ایوان کشان

ز جاماسب جستند چندی نشان

۱۲۰

که کهتر برادر بد و سرفراز

قبادش همی‌پروریدی به ناز

۱۲۱

ورا برگزیدند و بنشاندند

به شاهی بر او آفرین خواندند

۱۲۲

به آهن ببستند پای قباد

ز فر و نژادش نکردند یاد

۱۲۳

چنینست رسم سرای کهن

سرش هیچ پیدا نبینی ز بن

۱۲۴

یکی پور بد سوفزا را گزین

خردمند و پاکیزه و بآفرین

۱۲۵

جوانی بی‌آزار و زرمهر نام

که از مهر او بد پدر شادکام

۱۲۶

سپردند بسته بدو شاه را

بدان گونه بد رای بدخواه را

۱۲۷

که آن مهربان کینهٔ سوفزای

بخواهد به درد از جهان کدخدای

۱۲۸

بی‌آزار زرمهر یزدان‌پرست

نسودی به بد با جهاندار دست

۱۲۹

پرستش همی‌کرد پیش قباد

وز آن بد نکرد ایچ بر شاه یاد

۱۳۰

جهاندار ز او ماند اندر شگفت

ز کردار او مردمی برگرفت

۱۳۱

همی‌کرد پوزش که بدخواه من

پرآشوب کرد اختر و ماه من

۱۳۲

گر ایدون که یابم رهایی ز بند

تو را باشد از هر بدی سودمند

۱۳۳

ز دل پاک بردارم آزار تو

کنم چشم روشن به دیدار تو

۱۳۴

بدو گفت زرمهر کای شهریار

زبان را بدین باز رنجه مدار

۱۳۵

پدر گر نکرد آنچه بایست کرد

ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد

۱۳۶

تو را من به سان یکی بنده‌ام

به پیش تو اندر پرستنده‌ام

۱۳۷

چو گویی به سوگند پیمان کنم

که هرگز وفای تو را نشکنم

۱۳۸

از او ایمنی یافت جان قباد

ز گفتار آن پر خرد گشت شاد

۱۳۹

وز آن پس بدو راز بگشاد و گفت

که اندیشه از تو تخواهم نهفت

۱۴۰

گشادست بر پنج تن راز من

جز این نشنود یک تن آواز من

۱۴۱

همین تاج و تخت از تو دارم سپاس

بوم جاودانه تو را حق‌شناس

۱۴۲

چو بشنید زر مهر پاکیزه‌رای

سبک بند را برگشادش ز پای

۱۴۳

فرستاد و آن پنج تن را بخواند

همه رازها پیش ایشان براند

۱۴۴

شب تیره از شهر بیرون شدند

ز دیدار دشمن به هامون شدند

۱۴۵

سوی شاه هیتال کردند روی

ز اندیشگان خسته و راه جوی

۱۴۶

بر این گونه سرگشته آن هفت مرد

به اهواز رفتند تازان چو گرد

۱۴۷

رسیدند پویان به پرمایه ده

به ده در یکی نامبردار مه

۱۴۸

بدان خان دهقان فرود آمدند

ببودند و یک هفته دم برزدند

۱۴۹

یکی دختری داشت دهقان چو ماه

ز مشک سیه بر سرش بر کلاه

۱۵۰

جهانجوی چون روی دختر بدید

ز مغز جوان شد خرد ناپدید

۱۵۱

همانگه بیامد به زرمهر گفت

که با تو سخن دارم اندر نهفت

۱۵۲

برو راز من پیش دهقان بگوی

مگر جفت من گردد این خوبروی

۱۵۳

بشد تیز و رازش به دهقان بگفت

که این دخترت را کسی نیست جفت

۱۵۴

یکی پاک انبازش آمد به جای

که گردی بر اهواز بر کدخدای

۱۵۵

گرانمایه دهقان به زرمهر گفت

که این دختر خوب را نیست جفت

۱۵۶

اگر شاید این مرد فرمان تو راست

مر این را بدان ده که او را هواست

۱۵۷

بیامد خردمند نزد قباد

چنین گفت کاین ماه جفت تو باد

۱۵۸

پسندیدی و ناگهان دیدیش

بدان سان که دیدی پسندیدیش

۱۵۹

قباد آن پری روی را پیش خواند

به زانوی کنداورش برنشاند

۱۶۰

ابا او یک انگشتری بود و بس

که ارزش به گیتی ندانست کس

۱۶۱

بدو داد و گفت این نگین را بدار

بود روز کاین را بود خواستار

۱۶۲

بدان ده یکی هفته از بهر ماه

همی‌بود و هشتم بیامد به راه

۱۶۳

بر شاه هیتال شد کیقباد

گذشته سخنها بدو کرد یاد

۱۶۴

بگفت آنچه کردند ایرانیان

بدی را ببستند یک یک میان

۱۶۵

بدو گفت شاه از بد خوشنواز

همانا بدین روزت آمد نیاز

۱۶۶

به پیمان سپارم تو را لشکری

از آن هر یکی بر سران افسری

۱۶۷

که گر باز یابی تو گنج و کلاه

چغانی بباشد تو را نیکخواه

۱۶۸

مرا باشد این مرز و فرمان تو را

ز کرده نباشد پشیمان تو را

۱۶۹

زبردست را گفت خندان قباد

کزین بوم هرگز نگیریم یاد

۱۷۰

چو خواهی فرستمت بی‌مر سپاه

چغانی که باشد که یازد به گاه

۱۷۱

چو کردند عهد آن دو گردن فراز

در گنج زر و درم کرد باز

۱۷۲

به شاه جهاندار دادش رمه

سلیح سواران و لشکر همه

۱۷۳

بپذرفت شمشیرزن سی‌هزار

همه نامداران گرد و سوار

۱۷۴

ز هیتالیان سوی اهواز شد

سراسر جهان زو پر آواز شد

۱۷۵

چو نزدیکی خان دهقان رسید

بسی مردم از خانه بیرون دوید

۱۷۶

یکی مژده بردند نزد قباد

که این پور بر شاه فرخنده باد

۱۷۷

پسر زاد جفت تو در شب یکی

که از ماه پیدا نبود اندکی

۱۷۸

چو بشنید در خانه شد شادکام

همانگاه کسریش کردند نام

۱۷۹

ز دهقان بپرسید زان پس قباد

که ای نیکبخت از که داری نژاد

۱۸۰

بدو گفت کز آفریدون گرد

که از تخم ضحاک شاهی ببرد

۱۸۱

پدرم این چنین گفت و من این چنین

که بر آفریدون کنیم آفرین

۱۸۲

ز گفتار او شادتر شد قباد

ز روزی که تاج کیی برنهاد

۱۸۳

عماری بسیجید و آمد به راه

نشسته بدو اندرون جفت شاه

۱۸۴

بیاورد لشکر سوی طیسفون

دل از درد ایرانیان پر ز خون

۱۸۵

به ایران همه سالخورده ردان

نشستند با نامور بخردان

۱۸۶

که این کار گردد به ما بر دراز

میان دو شهزاد گردن‌فراز

۱۸۷

ز روم و ز چین لشکر آید کنون

بریزند ز این مرز بسیار خون

۱۸۸

بباید خرامید سوی قباد

مگر کان سخنها نگیرد به یاد

۱۸۹

بیاریم جاماسب ده ساله را

که با در همتا کند ژاله را

۱۹۰

مگرمان ز تاراج و خون ریختن

به یک سو گراییم ز آویختن

۱۹۱

برفتند یکسر سوی کیقباد

بگفتند کای شاه خسرونژاد

۱۹۲

گر از تو دل مردمان خسته شد

به شوخی دل و دیدها شسته شد

۱۹۳

کنون کامرانی بدان کت هواست

که شاه جهان بر جهان پادشاست

۱۹۴

پیاده همه پیش او در دوان

برفتند پر خاک تیره‌روان

۱۹۵

گناه بزرگان ببخشید شاه

ز خون ریختن کرد پوزش به راه

۱۹۶

ببخشید جاماسب را همچنین

بزرگان بر او خواندند آفرین

۱۹۷

بیامد به تخت کیی برنشست

ورا گشت جاماسب مهترپرست

۱۹۸

بر این گونه تا گشت کسری بزرگ

یکی کودکی شد دلیر و سترگ

۱۹۹

به فرهنگیان داد فرزند را

چنان بار شاخ برومند را

۲۰۰

همه کار ایران و توران بساخت

بگردون کلاه مهی برفراخت

۲۰۱

وز آن پس بیاورد لشکر به روم

شد آن بارهٔ او چو یک مهره موم

۲۰۲

همه بوم و بر آتش اندر زدند

همه رومیان دست بر سر زدند

۲۰۳

همی‌کرد زان بوم و بر خارستان

ازو خواست زنهار دو شارستان

۲۰۴

یکی مندیا و دگر فارقین

بیامختشان زند و بنهاد دین

۲۰۵

نهاد اندر آن مرز آتشکده

بزرگی به نوروز و جشن سده

۲۰۶

مداین پی افگند جای کیان

پراگنده بسیار سود و زیان

۲۰۷

از اهواز تا پارس یک شارستان

بکرد و برآورد بیمارستان

۲۰۸

اران خواند آن شارستان را قباد

که تازی کنون نام حلوان نهاد

۲۰۹

گشادند هر جای رودی ز آب

زمین شد پر از جای آرام و خواب

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2593
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هفتم - تصویر ۶۰
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۳۳۱

نظرات

user_image
ناشناس
۱۳۹۱/۰۹/۰۶ - ۰۶:۴۰:۵۶
ببخشید فکر میکنم این بیت که میگهچو درویش نادان کند مهتری به دیوانگی ماند این داوریبه جای" مهتری " واژه ی" سروری " خیلی وزن شعر رو روونتر و زیباتر میکنه
user_image
کیوان
۱۳۹۹/۰۷/۲۲ - ۰۴:۰۵:۴۳
من در ایران نیستم و به شاهنامه خودم دسترسی ندارم اما گمان نمی کنم فردوسی بزرگوار در شاهنامه ی خود در بیت دوم، دو واژه ی ستخر و تیسفون را با ص و ط نوشته باشد
user_image
یزدانپناه عسکری
۱۴۰۲/۰۲/۱۳ - ۰۲:۱۶:۵۲
192- گر از تو دل مردمان خسته شد - به شوخی دل و دیدها شسته شد *** امیرالمؤمنین علی ع  [Amīr al-Mu’minīn Ali ibn Abi Talib] می گوید و از این معنی خبر می دهد : مَن اَحَبَّ مَن لا یَعرِفُ فَانَّما یُمازِحُ نفسَه بِنَفسِهِ . کسی که ناشناخته را دوست دارد با خود شوخی می کند. نامه‌های عین القضات همدانی ج3 به اهتمام دکتر علینقی منزوی، دکتر عفیف عسیران تهران: انتشارات اساطیر 1377- صفحه 298 4:34- 4:63،4:64 بر در شوخی بنه شرم و خرد - وانگهی گستاخ‌وار اندر خرام
user_image
Mohammadamin Amerian
۱۴۰۲/۱۱/۰۱ - ۱۴:۳۳:۴۵
در بیت دهم مصراع اول  سخن را بباید شنیدن نخست  درست هست