فردوسی

فردوسی

بخش ۲

۱

بدان نامور گفت پاسخ شنو

یکایک ببر سوی سالار نو

۲

بگویَش که زشت کسان را مجوی

جز آن را که برتابی از ننگ روی

۳

سخن هرچ گفتی نه گفتارتست

مماناد گویا زبانت درست

۴

مگو آنچ بدخواه تو بشنود

ز گفتار بیهوده شادان شود

۵

بدان گاه چندان نداری خرد

که مغزت بدانش خرد پرورد

۶

به گفتار بی‌بر چو نیرو کنی

روان و خرد را پر آهو کنی

۷

کسی کو گنهکار خواند تو را

از آن پس جهاندار خواند تو را

۸

نباید که یابد بر تو نشست

بگیرد کم و بیش چیزی بدست

۹

میندیش زین پس برین سان پیام

که دشمن شود بر تو بر شادکام

۱۰

به یزدان مرا کار پیراستست

نهاده بران گیتی‌ام خواستست

۱۱

بدین جستن عیبهای دروغ

به نزد بزرگان نگیری فروغ

۱۲

بیارم کنون پاسخ این همه

بدان تا بگویید پیش رمه

۱۳

پس از مرگ من یادگاری بود

سخن گفتن راست یاری بود

۱۴

چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج

بدانی که از رنج ماخاست گنج

۱۵

نخستین که گفتی ز هرمز سخن

به بیهوده از آرزوی کهن

۱۶

ز گفتار بدگوی ما را پدر

برآشفت و شد کار زیر و زبر

۱۷

از اندیشه او چو آگه شدیم

از ایران شب تیره بی ره شدیم

۱۸

همان راه جستیم و بگریختیم

به دام بلا بر نیاویختیم

۱۹

از اندیشهٔ او گناهم نبود

جز از جستن از شاه راهم نبود

۲۰

شنیدم که بر شاه من بد رسید

ز بردع برفتم چو گوش آن شنید

۲۱

گنهکار بهرام خود با سپاه

بیاراست در پیش من رزمگاه

۲۲

ازو نیز بگریختم روز جنگ

بدان تا نیایم من او را به چنگ

۲۳

ازان پس دگر باره باز آمدم

دلاور به جنگ‌ش فراز آمدم

۲۴

نه پرخاش بهرام یکباره بود

جهانی بران جنگ نظاره بود

۲۵

به فرمان یزدان نیکی فزای

که اویست بر نیک و بد رهنمای

۲۶

چو ایران و توران به آرام گشت

همه کار بهرام ناکام گشت

۲۷

چو از جنگ چوبینه پرداختم

نخستین بکین پدر تاختم

۲۸

چو بندوی و گستهم خالان بدند

به هر کشوری بی‌همالان بدند

۲۹

فدا کرده جان را همی پیش من

به دل هم زبان و به تن خویش من

۳۰

چو خون پدر بود و درد جگر

نکردیم سستی به خون پدر

۳۱

بریدیم بندوی را دست و پای

کجا کرد بر شاه تاریک جای

۳۲

چو گستهم شد در جهان ناپدید

ز گیتی یکی گوشه‌ای برگزید

۳۳

به فرمان ما ناگهان کشته شد

سر و رای خونخوارگان گشته شد

۳۴

دگر آنک گفتی تو از کار خویش

از آن تنگ زندان و بازار خویش

۳۵

بد آن تا ز فرزند من کار بد

نیاید کزان بر سرش بد رسد

۳۶

به زندان نبد بر شما تنگ و بند

همان زخم خواری و بیم گزند

۳۷

بدان روزتان خوار نگذاشتم

همه گنج پیش شما داشتم

۳۸

بر آیین شاهان پیشین بدیم

نه بی‌کار و بر دیگر آیین بدیم

۳۹

ز نخچیر و ز گوی و رامشگران

ز کاری که اندر خور مهتران

۴۰

شمارا به چیزی نبودی نیاز

ز دینار وز گوهر و یوز و باز

۴۱

یکی کاخ بد کرده زندانش نام

همی زیستی اندرو شادکام

۴۲

همان نیز گفتار اخترشناس

که ما را همی از تو دادی هراس

۴۳

که از تو بد آید بدین سان که هست

نینداختم اخترت را زدست

۴۴

وزان پس نهادیم مهری بروی

به شیرین سپردیم زان گفت و گوی

۴۵

چو شاهیم شد سال بر سی و شش

میان چنان روزگاران خوش

۴۶

تو داری بیاد این سخن بی‌گمان

اگر چند بگذشت بر ما زمان

۴۷

مرا نامه آمد ز هندوستان

بدم من بدان نیز همداستان

۴۸

ز رای برین نزد ما نامه بود

گهر بود و هر گونه‌ای جامه بود

۴۹

یکی تیغ هندی و پیل سپید

جزین هرچ بودم به گیتی امید

۵۰

ابا تیغ دیبای زربفت پنج

ز هر گونه‌ای اندرو برده رنج

۵۱

سوی تو یکی نامه بد بر پرند

نوشته چو من دیدم از خط هند

۵۲

بخواندم یکی مرد هندی دبیر

سخن‌گوی و داننده و یادگیر

۵۳

چوآن نامه را او به من بر بخواند

پر از آب دیده همی‌سرفشاند

۵۴

بدان نامه در بد که شادان بزی

که با تاج زر خسروی را سزی

۵۵

که چون ماه آذر بد و روز دی

جهان را تو باشی جهاندار کی

۵۶

شده پادشاهی پدر سی و هشت

ستاره برین گونه خواهد گذشت

۵۷

درخشان شود روزگار بهی

که تاج بزرگی به سر برنهی

۵۸

مرا آن زمان این سخن بد درست

ز دل مهربانی نبایست شست

۵۹

من آگاه بودم که از بخت تو

ز کار درخشیدن تخت تو

۶۰

نباشد مرا بهره جز درد و رنج

تو را گردد این تخت شاهی وگنج

۶۱

ز بخشایش و دین و پیوند و مهر

نکردم دژم هیچ‌زان نامه چهر

۶۲

به شیرین سپردم چو برخواندم

ز هر گونه اندیشه‌ها راندم

۶۳

برِ اوست با اخترِ تو بهم

نداند کسی زان سخن بیش و کم

۶۴

گر ایدون که خواهی که بینی به خواه

اگر خود کنی بیش و کم را نگاه

۶۵

برانم که بینی پشیمان شوی

وزین کرده‌ها سوی درمان شوی

۶۶

دگر آنک گفتی ز زندان و بند

گر آمد ز ما برکسی برگزند

۶۷

چنین بود تا بود کارجهان

بزرگان و شاهان و رای مهان

۶۸

اگر تو ندانی به موبد بگوی

کند زین سخن مر تو را تازه روی

۶۹

که هرکس که او دشمن ایزدست

ورا در جهان زندگانی بدست

۷۰

به زندان ما ویژه دیوان بدند

که نیکان ازیشان غریوان بدند

۷۱

چو ما را نبد پیشه خون ریختن

بدان کار تنگ اندر آویختن

۷۲

بدان را به زندان همی‌داشتم

گزند کسان خوار نگذاشتم

۷۳

بسی گفت هرکس که آن دشمنند

ز تخم بدانند و آهرمنند

۷۴

چو اندیشه ایزدی داشتیم

سخنها همی‌خوار بگذاشتیم

۷۵

کنون من شنیدم که کردی رها

مر آن را که بُد بتر از اژدها

۷۶

ازین بد گنهکار ایزد شدی

به گفتار و کردارها بد شدی

۷۷

چو مهتر شدی کار هشیار کن

ندانی تو داننده را یار کن

۷۸

مبخشای بر هر که رنجست زوی

اگر چند امید گنجست زوی

۷۹

بر آنکس کزو در جهان جزگزند

نبینی مر او را چه کمتر ز بند

۸۰

دگر آنک از خواسته گفته‌ای

خردمندی و رای بنهفته‌ای

۸۱

ز کس مانجستیم جز باژ و ساو

هر آنکس که او داشت با باژ تاو

۸۲

ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت

فراوان کشیدم ازان رنج سخت

۸۳

جهان آفرین داور داد وراست

همی روزگاری دگرگونه خواست

۸۴

نیم دژمنش نیز درخواست او

فزونی نجوییم درکاست او

۸۵

بجستیم خشنودی دادگر

ز بخشش ندیدم بکوشش گذر

۸۶

چو پرسد ز من کردگار جهان

بگویم بدو آشکار و نهان

۸۷

بپرسد که او از توداناترست

بهر نیک و بد بر تواناترست

۸۸

همین پرگناهان که پیش تواند

نه تیماردار و نه خویش تواند

۸۹

ز من هرچ گویند زین پس همان

شوند این گره بر تو بر بد گمان

۹۰

همه بندهٔ سیم و زرند و بس

کسی را نباشند فریادرس

۹۱

ازیشان تو را دل پر آسایش است

گناه مرا جای پالایش است

۹۲

نگنجد تو را این سخن در خرد

نه زین بد که گفتی کسی برخورد

۹۳

ولیکن من از بهر خود کامه را

که برخواند آن پهلوی نامه را

۹۴

همان در جهان یادگاری بود

خردمند را غمگساری بود

۹۵

پس از ما هر آنکس که گفتار ما

بخوانند دانند بازار ما

۹۶

ز برطاس وز چین سپه راندیم

سپهبد بهر جای بنشاندیم

۹۷

ببردیم بر دشمنان تاختن

نیارست کس گردن افراختن

۹۸

چو دشمن ز گیتی پراگنده شد

همه گنج ما یک سر آگنده شد

۹۹

همه بوم شد نزد ما کارگر

ز دریا کشیدند چندان گهر

۱۰۰

که ملاح گشت از کشیدن ستوه

مرا بود هامون و دریا و کوه

۱۰۱

چو گنج درم ها پراگنده شد

ز دینار نو بدره آگنده شد

۱۰۲

ز یاقوت وز گوهر شاهوار

همان آلت و جامهٔ زرنگار

۱۰۳

چو دیهیم ما بیست وشش ساله گشت

ز هر گوهری گنجها ماله گشت

۱۰۴

درم را یکی میخ نو ساختم

سوی شادی و مهتری آختم

۱۰۵

بدان سال تا باژ جستم شمار

چوشد باژ دینار بر صد هزار

۱۰۶

پراگنده افگند پنداوسی

همه چرم پنداوسی پارسی

۱۰۷

به هر بدره‌ای در ده و دو هزار

پراگنده دینار بد شاهوار

۱۰۸

جز از باژ و دینار هندوستان

جز از کشور روم و جادوستان

۱۰۹

جز از باژ وز ساو هر کشوری

ز هر نامداری و هر مهتری

۱۱۰

جز از رسم و آیین نوروز و مهر

از اسپان وز بندهٔ خوب چهر

۱۱۱

جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ

ز ما این نبودی کسی را دریغ

۱۱۲

جز از مشک و کافور و خز و سمور

سیاه و سپید و ز کیمال بور

۱۱۳

هران کس که ما را بدی زیردست

چنین باژها بر هیونان مست

۱۱۴

همی‌تاختند به درگاه ما

نپیچید گردن کس از راه ما

۱۱۵

ز هر در فراوان کشیدیم رنج

بدان تا بیا گند زین گونه گنج

۱۱۶

دگر گنج خضرا و گنج عروس

کجا داشتیم از پی روز بوس

۱۱۷

فراوان ز نامش سخن راندیم

سرانجام باد آورش خواندیم

۱۱۸

چنین بیست و شش سال تا سی و هشت

به جز به آرزو چرخ بر ما نگشت

۱۱۹

همه مهتران خود تن آسان بدند

بد اندیش یک سر هراسان بدند

۱۲۰

همان چون شنیدم ز فرمان تو

جهان را بد آمد ز پیمان تو

۱۲۱

نماند کس اندر جهان رامشی

نباید گزیدن به جز خامشی

۱۲۲

همی‌کرد خواهی جهان پرگزند

پراز درد کاری و ناسودمند

۱۲۳

همان پرگزندان که نزد تواند

که تیره شبان اور مزد تواند

۱۲۴

همی‌داد خواهند تختت بباد

بدان تا نباشی به گیتی تو شاد

۱۲۵

چو بودی خردمند نزدیک تو

که روشن شدی جان تاریک تو

۱۲۶

به دادن نبودی کسی رازیان

که گنجی رسیدی به ارزانیان

۱۲۷

ایا پور کم روز و اندک خرد

روانت ز اندیشه رامش برد

۱۲۸

چنان دان که این گنج من پشت تست

زمانه کنون پاک در مشت تست

۱۲۹

هم آرایش پادشاهی بود

جهان بی‌درم در تباهی بود

۱۳۰

شود بی‌درم شاه بیدادگر

تهی دست را نیست هوش و هنر

۱۳۱

به بخشش نباشد ورا دستگاه

بزرگان فسوسیش خوانند شاه

۱۳۲

ار ایدون که از تو به دشمن رسد

همی بت بدست برهمن رسد

۱۳۳

ز یزدان پرستنده بیزار گشت

ورا نام و آواز تو خوار گشت

۱۳۴

چو بی‌گنج باشی نپاید سپاه

تو را زیردستان نخوانند شاه

۱۳۵

سگ آن به که خواهندهٔ نان بود

چو سیرش کنی دشمن جان بود

۱۳۶

دگر آنک گفتی ز کار سپاه

که در بوم هاشان نشاندم به راه

۱۳۷

ز بی‌دانشی این نیاید پسند

ندانی همی راه سود از گزند

۱۳۸

چنین است پاسخ که از رنج من

فراز آمد این نامور گنج من

۱۳۹

ز بیگانگان شهرها بستدم

همه دشمنان را به هم بر زدم

۱۴۰

بدان تا به آرام برتخت ناز

نشینیم بی‌رنج و گرم و گداز

۱۴۱

سواران پراگنده کردم به مرز

پدید آمد اکنون ز ناارز ارز

۱۴۲

چو از هر سوی بازخوانی سپاه

گشاده ببیند بد اندیش راه

۱۴۳

که ایران چوباغیست خرم بهار

شکفته همیشه گل کامگار

۱۴۴

پراز نرگس و نار و سیب و بهی

چو پالیز گردد ز مردم تهی

۱۴۵

سپرغم یکایک ز بن برکنند

همه شاخ نار و بهی بشکنند

۱۴۶

سپاه و سلیحست دیوار اوی

به پرچینش بر نیزه‌ها خار اوی

۱۴۷

اگر بفگنی خیره دیوار باغ

چه باغ و چه دشت و چه دریاچه راغ

۱۴۸

نگر تا تو دیوار او نفگنی

دل و پشت ایرانیان نشکنی

۱۴۹

کزان پس بود غارت و تاختن

خروش سواران و کین آختن

۱۵۰

زن و کودک و بوم ایرانیان

به اندیشهٔ بد منه در میان

۱۵۱

چو سالی چنین بر تو بر بگذرد

خردمند خواند تو را بی‌خرد

۱۵۲

من ای دون شنیدم کجا تو مهی

همه مردم ناسزا را دهی

۱۵۳

چنان دان که نوشین روان قباد

به اندرز این کرد در نامه یاد

۱۵۴

که هرکو سلیحش به دشمن دهد

همی خویشتن رابه کشتن دهد

۱۵۵

که چون بازخواهد کش آید به کار

بداندیش با او کند کارزار

۱۵۶

دگر آنک دادی ز قیصر پیام

مرا خواندی دودل و خویش کام

۱۵۷

سخنها نه از یادگار تو بود

که گفتار آموزگار تو بود

۱۵۸

وفا کردن او و از ما جفا

تو خود کی شناسی جفا از وفا

۱۵۹

بدان پاسخش ای بد کم خرد

نگویم جزین نیز که اندر خورد

۱۶۰

تو دعوی کنی هم تو باشی گوا

چنین مرد بخرد ندارد روا

۱۶۱

چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست

به مردی چو پرویز داماد جست

۱۶۲

هر آنکس که گیتی ببد نسپرد

به مغز اندرون باشد او را خرد

۱۶۳

بدانم که بهرام بسته میان

ابا او یکی گشته ایرانیان

۱۶۴

به رومی سپاهی نشاید شکست

نساید روان ریگ با کوه دست

۱۶۵

بدان رزم یزدان مرا یاربود

سپاه جهان نزد من خوار بود

۱۶۶

شنیدند ایرانیان آنچ بود

تو را نیز زیشان بباید شنود

۱۶۷

مرا نیز چیزی که بایست کرد

به جای نیاطوس روز نبرد

۱۶۸

ز خوبی و از مردمی کرده‌ام

به پاداش او روز بشمرده‌ام

۱۶۹

بگوید تو را زاد فرخ همین

جهان را به چشم جوانی مبین

۱۷۰

گشسپ آنک بد نیز گنجور ما

همان موبد پاک دستور ما

۱۷۱

که از گنج ما بدره بد صد هزار

که دادم بدان رومیان یادگار

۱۷۲

نیاطوس را مهره دادم هزار

ز یاقوت سرخ از در گوشوار

۱۷۳

کجا سنگ هر مهره‌ای بد هزار

ز مثقال گنجی چو کردم شمار

۱۷۴

همان در خوشاب بگزیده صد

درو مرد دانا ندید ایچ بد

۱۷۵

که هرحقه‌ای را چو پنجه هزار

بدادی درم مرد گوهر شمار

۱۷۶

صد اسپ گرانمایه پنجه به زین

همه کرده از آخر ما گزین

۱۷۷

دگر ویژه با جل دیبه بدند

که در دشت با باد همره بدند

۱۷۸

به نزدیک قیصر فرستادم این

پس از خواسته خواندمش آفرین

۱۷۹

ز دار مسیحا که گفتی سخن

به گنج اندر افگنده چوبی کهن

۱۸۰

نبد زان مرا هیچ سود و زیان

ز ترسا شنیدی تو آواز آن

۱۸۱

شگفت آمدم زانک چون قیصری

سر افراز مردی و نام آوری

۱۸۲

همه گرد بر گرد او بخردان

همش فیلسوفان و هم موبدان

۱۸۳

که یزدان چرا خواند آن کشته را

گرین خشک چوب وتبه گشته را

۱۸۴

گر آن دار بیکار یزدان بدی

سر مایهٔ اورمزد آن بدی

۱۸۵

برفتی خود از گنج ما ناگهان

مسیحا شد او نیستی در جهان

۱۸۶

دگر آنک گفتی که پوزش بگوی

کنون توبه کن راه یزدان بجوی

۱۸۷

ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد

زبان و دل و دست و پای قباد

۱۸۸

مرا تاج یزدان به سر برنهاد

پذیرفتم و بودم از تاج شاد

۱۸۹

به یزدان سپردیم چون باز خواست

ندانم زبان در دهانت چراست

۱۹۰

به یزدان بگویم نه با کودکی

که نشناسد او بد ز نیک اندکی

۱۹۱

همه کار یزدان پسندیده‌ام

همان شور و تلخی بسی دیده‌ام

۱۹۲

مرا بود شاهی سی و هشت سال

کس از شهر یاران نبودم همال

۱۹۳

کسی کاین جهان داد دیگر دهد

نه بر من سپاسی همی‌برنهد

۱۹۴

برین پادشاهی کنم آفرین

که آباد بادا به دانا زمین

۱۹۵

چو یزدان بود یار و فریادرس

نیازد به نفرین ما هیچ‌کس

۱۹۶

بدان کودک زشت و نادان بگوی

که ما را کنون تیره گشت آبروی

۱۹۷

که پدرود بادی تو تا جاودان

سر و کار ما باد با بخردان

۱۹۸

شما ای گرامی فرستادگان

سخن گوی و پر مایه آزادگان

۱۹۹

ز من هر دو پدرود باشید نیز

سخن جز شنیده مگویید چیز

۲۰۰

کنم آفرین بر جهان سر به سر

که او را ندیدم مگر برگذر

۲۰۱

بمیرد کسی کو ز مادر بزاد

ز کیخسرو آغاز تا کیقباد

۲۰۲

چو هوشنگ و طهمورث و جمشید

کزیشان بدی جای بیم وامید

۲۰۳

که دیو و دد و دام فرمانش برد

چو روشن سرآمد برفت و بمرد

۲۰۴

فریدون فرخ که او از جهان

بدی دور کرد آشکار و نهان

۲۰۵

ز بد دست ضحاک تازی ببست

به مردی زچنگ زمانه نجست

۲۰۶

چو آرش که بردی به فرسنگ تیر

چو پیروزگر قارن شیرگیر

۲۰۷

قباد آنک آمد ز البرز کوه

به مردی جهاندار شد با گروه

۲۰۸

که از آبگینه همی خانه کرد

وزان خانه گیتی پر افسانه کرد

۲۰۹

همه در خوشاب بد پیکرش

ز یاقوت رخشنده بودی درش

۲۱۰

سیاوش همان نامدار هژیر

که کشتش به روز جوانی دبیر

۲۱۱

کجا گنگ دژ کرد جایی به رنج

وزان رنج برده ندید ایچ گنج

۲۱۲

کجا رستم زال و اسفندیار

کزیشان سخن ماندمان یادگار

۲۱۳

چو گودرز و هفتاد پور گزین

سواران میدان و شیران کین

۲۱۴

چو گشتاسپ شاهی که دین بهی

پذیرفت و زو تازه شد فرهی

۲۱۵

چو جاماسپ کاندر شمار سپهر

فروزنده‌تر بد ز گردنده مهر

۲۱۶

شدند آن بزرگان و دانندگان

سواران جنگی و مردانگان

۲۱۷

که اندر هنر این ازان به بدی

به سال آن یکی از دگر مه بدی

۲۱۸

بپرداختند این جهان فراخ

بماندند میدان و ایوان و کاخ

۲۱۹

ز شاهان مرا نیز همتا نبود

اگر سال را چند بالا نبود

۲۲۰

جهان را سپردم به نیک و به بد

نه آن را که روزی به من بد رسد

۲۲۱

بسی راه دشوار بگذاشتیم

بسی دشمن از پیش برداشتیم

۲۲۲

همه بومها پر ز گنج منست

کجا آب و خاکست رنج منست

۲۲۳

چو زین گونه بر من سرآید جهان

همی تیره گردد امید مهان

۲۲۴

نماند به فرزند من نیز تخت

بگردد ز تخت و سرآیدش بخت

۲۲۵

فرشته بیاید یکی جان ستان

بگویم بدو جانم آسان ستان

۲۲۶

گذشتن چو بر چینود پل بود

به زیر پی اندر همه گل بود

۲۲۷

به توبه دل راست روشن کنیم

بی‌آزاری خویش جوشن کنیم

۲۲۸

درستست گفتار فرزانگان

جهاندیده و پاک دانندگان

۲۲۹

که چون بخت بیدار گیرد نشیب

ز هر گونه‌ای دید باید نهیب

۲۳۰

چو روز بهی بر کسی بگذرد

اگر باز خواند ندارد خرد

۲۳۱

پیام من اینست سوی جهان

به نزد کهان و به نزد مهان

۲۳۲

شما نیز پدرود باشید و شاد

ز من نیز بر بد مگیرید یاد

۲۳۳

چو اشتاد و خراد برزین گو

شنیدند پیغام آن پیش رو

۲۳۴

به پیکان دل هر دو دانا بخست

به سر بر زدند آن زمان هر دو دست

۲۳۵

ز گفتار هر دو پشیمان شدند

به رخسارگان بر تپنچه زدند

۲۳۶

ببر بر همه جامشان چاک بود

سر هر دو دانا پر از خاک بود

۲۳۷

برفتند گریان ز پیشش به در

پر از درد جان و پراندوه سر

۲۳۸

به نزدیک شیرویه رفت این دو مرد

پر آژنگ رخسار و دل پر ز درد

۲۳۹

یکایک بدادند پیغام شاه

به شیروی بی‌مغز و بی‌دستگاه

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 3277
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هشتم - تصویر ۳۴۰

نظرات

user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۲/۱۱ - ۰۴:۵۱:۳۸
هژیر یعنی هوچیتر وان خوش چتر و خوش چهره باشد به لری به چهره چتر می گویند هنوز
user_image
مجتبی
۱۳۹۹/۰۲/۰۹ - ۱۰:۵۳:۰۰
سگ آن به که خواهندهٔ نان بودچو سیرش کنی دشمن جان بودآیا ذکر این بیت از منبعی موثق بوده است؟
user_image
مجتبی
۱۳۹۹/۰۲/۰۹ - ۱۰:۵۵:۵۵
این به نظر نمیاد از فردوسی باشه چون تا اینجایی که من همه ابیات رو خوندم و تقریبا شاهنامه رو به پایانه جایی ندیدم فردوسی جایی به مردم کشورش توهین کنه.
user_image
کرمانی
۱۴۰۰/۰۴/۲۶ - ۰۲:۲۹:۱۱
با سلام جینور پل به معنی پل صراط است لطفا اصلاح شود
user_image
عبدالرضا فارسی
۱۴۰۰/۰۸/۱۶ - ۰۸:۵۵:۴۷
چینود همان  پل صراط  در دین زرتشت است 
user_image
عبدالرضا فارسی
۱۴۰۰/۰۸/۱۶ - ۰۸:۵۶:۱۹
 صحیح دبیر  دو پیر میباشد 
user_image
عبدالرضا فارسی
۱۴۰۰/۰۸/۱۶ - ۰۹:۰۱:۰۸
به روز جوانی دو پیر منظور  کیکاووس و  افراسیاب  هستند 
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۲/۰۲/۱۵ - ۰۵:۱۷:۱۷
چنان هم که در خانه ها کدخدای چو سستی کند سست گردد سرایبیاید ز هرجای دشمن بکینپر  آشوب گردد سراسر زمینبرای و بکوشش ببستم میان خود و نامداران ایرانیانسپهبد فرستادم از چهار سویگزیده بزرگان آزادخوییکی زی خراسان یکی باخترسوی کشور روم و مرز خزرببردیم بر دشمنان تاختن نیارست کس گردن افراختن چو  دشمن ز گیتی پراکنده  شدهم گنجها یکسر آکنده شدچو دیهیم ما بیست شش ساله گشتز هر گوهری گنجها ماله گشت