فردوسی

فردوسی

بخش ۵

۱

هر آنکس که بد کرد با شهریار

شب و روز ترسان بد از روزگار

۲

چو شیروی ترسنده و خام بود

همان تخت پیش اندرش دام بود

۳

بدانست اختر شمر هرک دید

که روز بزرگان نخواهد رسید

۴

برفتند هرکس که بد کرده بود

بدان کار تاب اندر آورده بود

۵

ز درگاه یکسر به نزد قباد

از آن کار بیداد کردند یاد

۶

که یک بار گفتیم و این دیگرست

تو را خود جزین داوری درسرست

۷

نشسته به یک شهر بی بر دو شاه

یکی گاه دارد یکی زیرگاه

۸

چو خویشی فزاید پدر با پسر

همه بندگان راببرند سر

۹

نییم اندرین کار همداستان

مزن زین سپس پیش ما داستان

۱۰

بترسید شیروی و ترسنده بود

که در چنگ ایشان یکی بنده بود

۱۱

چنین داد پاسخ که سرسوی دام

نیارد مگر مردم زشت نام

۱۲

شما را سوی خانه باید شدن

بران آرزو رای باید زدن

۱۳

به جویید تا کیست اندر جهان

که این رنج بر ما سرآرد نهان

۱۴

کشنده همی‌جست بدخواه شاه

بدان تا کنندش نهانی تباه

۱۵

کس اندر جهان زهرهٔ آن نداشت

زمردی همان بهرهٔ آن نداشت

۱۶

که خون چنان خسروی ریختی

همی‌کوه در گردن آویختی

۱۷

ز هر سو همی‌جست بدخواه شاه

چنین تا بدیدند مردی به راه

۱۸

دو چشمش کبود و در خساره زرد

تنی خشک و پر موی و رخ لاژورد

۱۹

پر از خاک پای و شکم گرسنه

تن مرد بیدادگر برهنه

۲۰

ندانست کس نام او در جهان

میان کهان و میان مهان

۲۱

بر زاد فرخ شد این مرد زشت

که هرگز مبیناد خرم بهشت

۲۲

بدو گفت کاین رزم کارمنست

چو سیرم کنی این شکار منست

۲۳

بدو گفت روگر توانی بکن

وزین بیش مگشای لب بر سخن

۲۴

یکی کیسه دینار دادم تو را

چو فرزند او یار دادم تو را

۲۵

یکی خنجری تیز دادش چوآب

بیامد کشنده سبک پرشتاب

۲۶

چو آن بدکنش رفت نزدیک شاه

ورا دیده پابند در پیش گاه

۲۷

به لرزید خسرو چو او را بدید

سرشکش ز مژگان به رخ برچکید

۲۸

بدو گفت کای زشت نام تو چیست

که زاینده را بر تو باید گریست

۲۹

مرا مِهرهرمزد خوانند گفت

غریبم بدین شهر بی‌یار و جفت

۳۰

چنین گفت خسرو که آمد زمان

بدست فرومایهٔ بدگمان

۳۱

به مردم نماند همی‌چهراو

به گیتی نجوید کسی مهر او

۳۲

یکی ریدکی پیش او بد بپای

بریدک چنین گفت کای رهنمای

۳۳

بروتشت آب آر و مشک و عبیر

یکی پاک ترجامهٔ دلپذیر

۳۴

پرستنده بشنید آواز اوی

ندانست کودک همی راز اوی

۳۵

ز پیشش بیامد پرستار خرد

یکی تشت زرین بر شاه برد

۳۶

ابا جامه و آبدستان وآب

همی‌کرد خسرو ببردن شتاب

۳۷

چو برسم بدید اندر آمد بواژ

نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ

۳۸

چو آن جامه‌ها را بپوشید شاه

به زمزم همی توبه کرد از گناه

۳۹

یکی چادر نو به سر در کشید

بدان تا رخ جان ستان راندید

۴۰

بشد مهر هرمزد خنجر بدست

در خانهٔ پادشا راببست

۴۱

سبک رفت و جامه ازو در کشید

جگرگاه شاه جهان بر درید

۴۲

بپیچید و بر زد یکی سرد باد

به زاری بران جامه بر جان بداد

۴۳

برین گونه گردد جهان جهان

همی راز خویش از تو دارد نهان

۴۴

سخن سنج بی‌رنج گر مرد لاف

نبیند ز کردار او جز گزاف

۴۵

اگر گنج داری و گر گُرم و رنج

نمانی همی در سرای سپنج

۴۶

بی‌آزاری و راستی برگزین

چو خواهی که یابی به داد آفرین

۴۷

چو آگاهی آمد به بازار و راه

که خسرو بران گونه برشد تباه

۴۸

همه بدگمانان به زندان شدند

به ایوان آن مستمندان شدند

۴۹

گرامی ده و پنج فرزند بود

به ایوان شاه آنک دربند بود

۵۰

به زندان بکشتندشان بی‌گناه

بدانگه که برگشته شد بخت شاه

۵۱

جهاندار چیزی نیارست گفت

همی‌داشت آن انده اندر نهفت

۵۲

چو بشنید شیرویه چندی گریست

از آن پس نگهبان فرستاد بیست

۵۳

بدان تا زن و کودکانشان نگاه

بدارد پس از مرگ آن کشته شاه

۵۴

شد آن پادشاهی و چندان سپاه

بزرگی و مردی و آن دستگاه

۵۵

که کس را ز شاهنشهان آن نبود

نه از نامداران پیشین شنود

۵۶

یکی گشت با آنک نانی فراخ

نیابد نبیند برو بوم و کاخ

۵۷

خردمند گوید نیارد بها

هر آنکس که ایمن شد از اژدها

۵۸

جهان رامخوان جز دلاور نهنگ

بخاید به دندان چو گیرد به چنگ

۵۹

سرآمد کنون کار پرویز شاه

شد آن نامور تخت و گنج و سپاه

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 3296

نظرات

user_image
داریوش ابونصری
۱۳۹۳/۱۰/۱۷ - ۱۹:۵۲:۴۰
چو برسم بدید اندر آمد به واژ نه گاهِ سخن بود و گفتار ژاژ.یعنی که وقتی خسرو پرویز بَرسَم ها را بدید دانست که هنگام مردن است پس به باژ در آمد یعنی شروع به خواندن اورادی در زیر لب کرد زیرا که وقت سخن گفتن و بیهوده گویی نبود ..بَرسَم شاخه های جوان درختان انار است که در مراسم مذهبی زرتشتیان گذارده میشد.
user_image
داریوش ابونصری
۱۳۹۴/۰۷/۰۶ - ۱۶:۳۰:۲۱
هم میهن این واژه که شما برای آن منبع جستجو میکنید را سالهاست بعنوان ورد و زمزمهء زیر لب معنا کرده ایم و من منبع کافی در اینترنت نتوانستم پیدا بکنم اما مطالب زیر ممکن است نیمی از
پاسخ را برایتان روشن بکند که لینک آنرا هم برایتان در زیر خواهم گذاشت , اما برای توضیحات بیشتر باید به کتاب لغات قدیمی تر رجوع کرد اما یقینا واژ در اینجا به معنای باج نیست, شما میتوانید چنانکه فرمودید جستجو گر نظرات دیگر هم باشید و باید هم چنین باشد تا واژگان سقیل و مورد پرسش بدرستی برای استفاده همگان پیدا بشود..- به باژ اندرآمدن ؛ خاموشی گزیدن پس از زمزمه : چو برسم بدید اندر آمد به باژنه گاه سخن بود و گفتار ژاژ..پیوند به وبگاه بیرونی
user_image
داریوش ابونصری
۱۳۹۴/۰۷/۰۷ - ۰۳:۳۵:۴۸
واژگان ثقیل بجای سقیل در بالا که اشتباه تایپی داشت اصلاح میشود.
user_image
داریوش ابونصری
۱۳۹۴/۰۷/۰۷ - ۰۸:۵۲:۰۱
واژ در جا های مختلف معانی گوناگونی دارد که شوربختانه تمام معانی در دسترس نیست و باید با زرتشتیان آگاه به این کار تماس گرفت واج هنوز هم در میان زرتشتیان کار برد دارد. یک معنای دیگر برای واژ بر طبق فرهنگ لغات شاهنامه بقرار زیر است:واژ : در آیین زرتشتی سرودیست که زیر لب زمزمه بکنند آدرس منبع را در زیر ببینید: پیوند به وبگاه بیرونی
user_image
داریوش ابونصری
۱۳۹۴/۰۷/۰۷ - ۰۸:۵۹:۲۱
واژ در همهء ابیات شاهنامه دارای یک چم نیست و در جا های مختلف معانی متفاوتی دارد که اگر تعدادی از آنها را بیابم در اینجا قرار خواهم داد که این اطلاعات در دسترس باشند با مطالعه ابیات زیر خواهید دید که واژ همیشه دعا و ورد خواندن زیر لب و زمزمه کردن نیست:.بیامد یکی مرد مهترپرستبباغ از پی و واژ و برسم بدستنهادند خوان گرد باغ اندرونخورش ساختند ازگمانی فزون.به جایی که بود اندران واژگاهبر مهتر زرق شد بی‌گذار.چو برسم بدید اندر آمد بواژنه گاه سخن بود و گفتار ژاژ.نگیرم بخوان واژ و ترسا شومتو تنها همی کژگیری شمار.نیامد همی در غم از واژ یادگرفتند واژ و بخوردند نان.چوبر واژه برسم بگیرد بدستنشاید چشیدن یکی قطره آب.
user_image
داریوش ابونصری
۱۳۹۴/۰۷/۰۷ - ۰۹:۲۳:۴۷
یک معنای دیگر واژ که در اوستا واچ هم آمده را در فرهنگ واژه های شاهنامه بنام واژه نامک در پیوند زیر ببینید که به خاطر حروف ویژه قابل کپی کردن نبود:.پیوند به وبگاه بیرونی
user_image
داریوش ابونصری
۱۳۹۴/۰۷/۰۷ - ۱۵:۵۷:۵۰
به این حاشیه در پیوند زیر نیز نگاه کنید در باره واژ است:فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۱/
user_image
داریوش ابونصری
۱۳۹۴/۰۷/۱۹ - ۱۲:۳۷:۵۴
درود بر شما هم میهن گرامی.
user_image
عبدالرضا فارسی
۱۴۰۰/۰۸/۱۶ - ۰۸:۵۲:۴۱
فرزند  خود