فردوسی

فردوسی

بخش ۱۳

۱

چو افگند خور سوی بالا کمند

زبانه برآمد ز چرخ بلند

۲

بپوشید سهراب خفتان جنگ

نشست از بر چرمهٔ سنگ رنگ

۳

یکی تیغ هندی به چنگ اندرش

یکی مغفر خسروی بر سرش

۴

کمندی به فتراک بر شست خم

خم اندر خم و روی کرده دژم

۵

بیامد یکی برز بالا گزید

به جایی که ایرانیان را بدید

۶

بفرمود تا رفت پیشش هجیر

بدو گفت کژی نیاید ز تیر

۷

نشانه نباید که خم آورد

چو پیچان شود زخم کم آورد

۸

به هر کار در پیشه کن راستی

چو خواهی که نگزایدت کاستی

۹

سخن هرچه پرسم همه راست گوی

متاب از ره راستی هیچ روی

۱۰

چو خواهی که یابی رهایی ز من

سرافراز باشی به هر انجمن

۱۱

از ایران هر آنچت بپرسم بگوی

متاب از ره راستی هیچ روی

۱۲

سپارم به تو گنج آراسته

بیابی بسی خلعت و خواسته

۱۳

ور ایدون که کژی بود رای تو

همان بند و زندان بود جای تو

۱۴

هجیرش چنین داد پاسخ که شاه

سخن هرچه پرسد ز ایران سپاه

۱۵

بگویم همه آنچ دانم بدوی

به کژی چرا بایدم گفت‌وگوی

۱۶

بدو گفت کز تو بپرسم همه

ز گردنکشان و ز شاه و رمه

۱۷

همه نامداران آن مرز را

چو طوس و چو کاووس و گودرز را

۱۸

ز بهرام و از رستم نامدار

ز هر کت بپرسم به من برشمار

۱۹

بگو کان سراپردهٔ هفت رنگ

بدو اندرون خیمه‌های پلنگ

۲۰

به پیش اندرون بسته صد ژنده‌پیل

یکی مهد پیروزه برسان نیل

۲۱

یکی برز خورشید پیکر درفش

سرش ماه زرین غلافش بنفش

۲۲

به قلب سپاه اندرون جای کیست

ز گردان ایران ورا نام چیست

۲۳

بدو گفت کان شاه ایران بود

بدرگاه او پیل و شیران بود

۲۴

وزان پس بدو گفت بر میمنه

سواران بسیار و پیل و بنه

۲۵

سراپرده‌ای بر کشیده سیاه

زده گردش اندر ز هر سو سپاه

۲۶

به گرد اندرش خیمه ز اندازه بیش

پس پشت پیلان و بالاش پیش

۲۷

زده پیش او پیل پیکر درفش

به در بر سواران زرینه کفش

۲۸

چنین گفت کان طوس نوذر بود

درفشش کجاپیل‌پیکر بود

۲۹

دگر گفت کان سرخ پرده‌سرای

سواران بسی گردش اندر به پای

۳۰

یکی شیر پیکر درفشی به زر

درفشان یکی در میانش گهر

۳۱

چنین گفت کان فر آزادگان

جهانگیر گودرز کشوادگان

۳۲

بپرسید کان سبز پرده‌سرای

یکی لشکری گشن پیشش به پای

۳۳

یکی تخت پرمایه اندر میان

زده پیش او اختر کاویان

۳۴

برو بر نشسته یکی پهلوان

ابا فر و با سفت و یال گوان

۳۵

ز هر کس که بر پای پیشش براست

نشسته به یک رش سرش برتر است

۳۶

یکی باره پیشش به بالای اوی

کمندی فرو هشته تا پای اوی

۳۷

برو هر زمان برخروشد همی

تو گویی که در زین بجوشد همی

۳۸

بسی پیل برگستوان‌دار پیش

همی جوشد آن مرد بر جای خویش

۳۹

نه مردست از ایران به بالای اوی

نه بینم همی اسپ همتای اوی

۴۰

درفشی بدید اژدها پیکرست

بران نیزه بر شیر زرین سرست

۴۱

چنین گفت کز چین یکی نامدار

بنوی بیامد بر شهریار

۴۲

بپرسید نامش ز فرخ هجیر

بدو گفت نامش ندارم بویر

۴۳

بدین دژ بدم من بدان روزگار

کجا او بیامد بر شهریار

۴۴

غمی گشت سهراب را دل ازان

که جایی ز رستم نیامد نشان

۴۵

نشان داده بود از پدر مادرش

همی دید و دیده نبد باورش

۴۶

همی نام جست از زبان هجیر

مگر کان سخنها شود دلپذیر

۴۷

نبشته به سر بر دگرگونه بود

ز فرمان نکاهد نخواهد فزود

۴۸

ازان پس بپرسید زان مهتران

کشیده سراپرده بد برکران

۴۹

سواران بسیار و پیلان به پای

برآید همی نالهٔ کرنای

۵۰

یکی گرگ پیکر درفش از برش

برآورده از پرده زرین سرش

۵۱

بدو گفت کان پور گودرز گیو

که خوانند گردان ورا گیو نیو

۵۲

ز گودرزیان مهتر و بهترست

به ایرانیان بر دو بهره سرست

۵۳

بدو گفت زان سوی تابنده شید

برآید یکی پرده بینم سپید

۵۴

ز دیبای رومی به پیشش سوار

رده برکشیده فزون از هزار

۵۵

پیاده سپردار و نیزه‌وران

شده انجمن لشکری بی‌کران

۵۶

نشسته سپهدار بر تخت عاج

نهاده بران عاج کرسی ساج

۵۷

ز هودج فرو هشته دیبا جلیل

غلام ایستاده رده خیل خیل

۵۸

بر خیمه نزدیک پرده‌سرای

به دهلیز چندی پیاده به پای

۵۹

بدو گفت کاو را فریبرز خوان

که فرزند شاهست و تاج گوان

۶۰

بپرسید کان سرخ پرده‌سرای

به دهلیز چندی پیاده به پای

۶۱

به گرد اندرش سرخ و زرد و بنفش

ز هرگونه‌ای برکشیده درفش

۶۲

درفشی پس پشت پیکرگراز

سرش ماه زرین و بالا دراز

۶۳

چنین گفت کاو را گرازست نام

که در جنگ شیران ندارد لگام

۶۴

هشیوار و ز تخمهٔ گیوگان

که بر درد و سختی نگردد ژگان

۶۵

نشان پدر جست و با او نگفت

همی داشت آن راستی در نهفت

۶۶

تو گیتی چه سازی که خود ساخت‌ست

جهاندار ازین کار پرداخت‌ست

۶۷

زمانه نبشته دگرگونه داشت

چنان کاو گذارد بباید گذاشت

۶۸

دگر باره پرسید ازان سرفراز

ازان کش به دیدار او بد نیاز

۶۹

ازان پردهٔ سبز و مرد بلند

وزان اسپ و آن تاب داده کمند

۷۰

ازان پس هجیر سپهبدش گفت

که از تو سخن را چه باید نهفت

۷۱

گر از نام چینی بمانم همی

ازان است کاو را ندانم همی

۷۲

بدو گفت سهراب کاین نیست داد

ز رستم نکردی سخن هیچ یاد

۷۳

کسی کاو بود پهلوان جهان

میان سپه در نماند نهان

۷۴

تو گفتی که بر لشکر او مهترست

نگهبان هر مرز و هر کشورست

۷۵

چنین داد پاسخ مر او را هجیر

که شاید بدن کان گو شیرگیر

۷۶

کنون رفته باشد به زابلستان

که هنگام بزمست در گلستان

۷۷

بدو گفت سهراب کاین خود مگوی

که دارد سپهبد سوی جنگ روی

۷۸

به رامش نشیند جهان پهلوان

برو بر بخندند پیر و جوان

۷۹

مرا با تو امروز پیمان یکیست

بگوییم و گفتار ما اندکیست

۸۰

اگر پهلوان را نمایی به من

سرافراز باشی به هر انجمن

۸۱

ترا بی‌نیازی دهم در جهان

گشاده کنم گنجهای نهان

۸۲

ور ایدون که این راز داری ز من

گشاده بپوشی به من بر سخن

۸۳

سرت را نخواهد همی تن به جای

نگر تا کدامین به آیدت رای

۸۴

نبینی که موبد به خسرو چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

۸۵

سخن گفت ناگفته چون گوهرست

کجا نابسوده به سنگ اندرست

۸۶

چو از بند و پیوند یابد رها

درخشنده مهری بود بی‌بها

۸۷

چنین داد پاسخ هجیرش که شاه

چو سیر آید از مهر وز تاج و گاه

۸۸

نبرد کسی جویداندر جهان

که او ژنده پیل اندر آرد ز جان

۸۹

کسی را که رستم بود هم نبرد

سرش ز آسمان اندر آید به گرد

۹۰

تنش زور دارد به صد زورمند

سرش برترست از درخت بلند

۹۱

چنو خشم گیرد به روز نبرد

چه هم رزم او ژنده پیل و چه مرد

۹۲

هم‌آورد او بر زمین پیل نیست

چو گرد پی رخش او نیل نیست

۹۳

بدو گفت سهراب از آزادگان

سیه بخت گودرز کشوادگان

۹۴

چرا چون ترا خواند باید پسر

بدین زور و این دانش و این هنر

۹۵

تو مردان جنگی کجا دیده‌ای

که بانگ پی اسپ نشنیده‌ای

۹۶

که چندین ز رستم سخن بایدت

زبان بر ستودنش بگشایدت

۹۷

از آتش ترا بیم چندان بود

که دریا به آرام خندان بود

۹۸

چو دریای سبز اندر آید ز جای

ندارد دم آتش تیزپای

۹۹

سر تیرگی اندر آید به خواب

چو تیغ از میان برکشد آفتاب

۱۰۰

به دل گفت پس کاردیده هجیر

که گر من نشان گو شیرگیر

۱۰۱

بگویم بدین ترک با زور دست

چنین یال و این خسروانی نشست

۱۰۲

ز لشکر کند جنگ او ز انجمن

برانگیزد این بارهٔ پیلتن

۱۰۳

برین زور و این کتف و این یال اوی

شود کشته رستم به چنگال اوی

۱۰۴

از ایران نیاید کسی کینه خواه

بگیرد سر تخت کاووس شاه

۱۰۵

چنین گفت موبد که مردن به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام

۱۰۶

اگر من شوم کشته بر دست اوی

نگردد سیه روز چون آب جوی

۱۰۷

چو گودرز و هفتاد پور گزین

همه پهلوانان با آفرین

۱۰۸

نباشد به ایران تن من مباد

چنین دارم از موبد پاک یاد

۱۰۹

که چون برکشد از چمن بیخ سرو

سزد گر گیا را نبوید تذرو

۱۱۰

به سهراب گفت این چه آشفتنست

همه با من از رستمت گفتنست

۱۱۱

نباید ترا جست با او نبرد

برآرد به آوردگاه از تو گرد

۱۱۲

همی پیلتن را نخواهی شکست

همانا که آسان نیاید به دست

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 518
عندلیب :

نظرات

user_image
mohsen
۱۳۹۱/۰۲/۱۴ - ۰۳:۱۲:۵۸
بدو گفت زان سوی تابنده شیدبرآید یکی پرده بینم سپیدزان سو که تابنده شید برآید، صحیح است. یعنی در سمت مشرق، آن سو که خورشید تاینده بر می آید یعنی طلوع میکند.تصحیح استاد بهرام مشیری
user_image
علی
۱۳۹۱/۰۳/۲۱ - ۰۱:۳۷:۴۴
خیلی عالی بود
user_image
ناشناس
۱۳۹۴/۰۲/۲۰ - ۰۳:۵۷:۱۵
اگر من شوم کشته بر دست اوینگردد سیه روز چون آب جویتصحیح بهرام مشیری:اگر من شوم کشته بر دست اوینگردد سیه روز و خون آب جوی
user_image
مهری
۱۳۹۴/۰۸/۱۴ - ۰۲:۱۰:۳۱
بر خیمه نزدیک پرده‌سرایبه دهلیز چندی پیاده به پایبدو گفت کاو را فریبرز خوانکه فرزند شاهست و تاج گوانبپرسید کان سرخ پرده‌سرایبه دهلیز چندی پیاده به پایمشاهده می کنید که یک مصرع در دو بیت همانند است و تکرار شدهبنا بر تصحیح استاد مشیری باید چنین باشدبر خیمه نزدیک پرده‌سراییکی ماه پیکر درفشی به پایبدو گفت کاو را فریبرز خوانکه فرزند شاهست و تاج گوانبپرسید کان سرخ پرده‌سرایبه دهلیز چندی پیاده به پای
user_image
باسواد
۱۳۹۵/۰۴/۱۴ - ۱۸:۲۷:۲۸
بی‌سواد گرامی، مشیری از همانجا اعتباراستادی گرفته که شمس‌الحق.
user_image
علیرضا م
۱۳۹۵/۰۶/۲۷ - ۱۱:۱۵:۰۵
درود، بیت:هشیوار و ز تخمهٔ گیوگانکه بر دردر و سختی نگردد ژگاناحتمالاً چنین صحیح است:هشیوار "وز" تخمهٔ گیوگانکه بر "درد" و سختی نگردد ژگان
user_image
سامان
۱۳۹۶/۰۴/۱۷ - ۰۰:۳۹:۰۸
نشانه نیابد چو خم آوردچو پیچان شود زخم کم آوردطبق تصحیح استادمشیری بیت بالاصحیح میباشدوآنچه درمتن آمده بایدتصحیح شود
user_image
اسفندیار
۱۳۹۸/۰۲/۳۱ - ۰۶:۴۶:۱۶
آقای بهرام مشیری تاریخدان و تحصیلکردۀ تاریخ هستن و و البته روشنفکر آزاده و آزادی خواه و وطن پرست؛ اما به هیچ وجه شاهنامه شناس و مصحح نبوده و نیستند و و صلاحیت علمی لازم را در این زمینه ندارند.
user_image
۷
۱۳۹۸/۰۵/۰۵ - ۱۶:۳۱:۰۶
اگر من شوم کشته بر دست اوینگردد سیه،روز چون آب جویاین بیت از زبان هژیر است که به دست سهراب گرفتار آمده.سهراب ازو میخواهد نشانی رستم را بدهد که هژیر از بیم آنکه رستم به دست سهراب کشته شود می اندیشد و چنین میگوید.یعنی با کشته شدن من گیتی چیزی را از دست نمیدهد و پهلوانان ایران زمین انتقام خون مرا میگیرند ولی اگر رستم کشته شود ایران دچار نابودی میشود.روز(روزگار) ایرانیان با کشته شدن من تاریک نخواهد شد و این را از سر میگذرانند.ولی با کشته شدن رستم روزگار ایرانیان سیاه خواهد شد
user_image
nabavar
۱۳۹۹/۱۱/۰۳ - ۱۷:۰۴:۱۵
بسیار بجاست نظر دوستاندر بیت 7 نشانه نباید چو خم آوردچو پیچان شود زخم کم آوردبیت 53بدو گفت زان سوی تابنده شیدبرآید یکی پرده بینم سپیدابیات 58 تا 61بر خیمه نزدیک پرده‌سراییکی ماه پیکر درفشی به پایبدو گفت کاو را فریبرز خوانکه فرزند شاهست و تاج گوانبپرسید کان سرخ پرده‌سرایبه دهلیز چندی پیاده به پایبیت 106اگر من شوم کشته بر دست اوینگردد سیه روز و خون آب جوی دوستان این ابیات را به تصحیح آقای بهرام مشیری آورده اند که بعضی حاشیه نویسان ایشان را با لقب استاد نمی پسندندمن آقای مشیری را نمی شناسم ولی آنچه درین ابیات آورده اند را می پسندم و درست تر از متن درج شده ی بالا می بینم که نشان از شاهنامه شناسی آقای مشیری دارد.ضمن اینکه لقب استادی مدرک نمی خواهد چنانچه استاد عبدالعظیم قریب که استاد بسیاری از ادیبان زمان خود بود فقط دیپلم داشتندشنیده ام که آقای بهرام مشیری داستان رستم و سهراب را به صورت کتابی تصحیح شده منتشر کرده که دوستان بدان دسترسی داشته اند.احترام به خدمتگزاران ادبیات یکی از وجوه شخصیتی انسانهای محترم است.
user_image
میلاد رشیدی
۱۴۰۰/۰۳/۰۲ - ۰۸:۲۸:۴۲
بیت 34 فک کنم کامل نیست و از ملحقات هم نباشه چنین گفت کان فر آزادگان سپهدار گودرز کشوادگان سپهبد بود گاه کینه دلیر دو چل پور دارد چو پیل و چو شیر که با اونکوشد به دریا نهنگ نه از دشت ببر و نه از کٌه پلنگ
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۱/۰۵/۰۷ - ۱۰:۲۰:۴۸
ورایدون که این راز داری ز بن  گشاده بپوشی به من بر سخن
user_image
محمد محسنی
۱۴۰۱/۰۷/۲۶ - ۰۷:۲۴:۴۵
تو گویی که در زین بجوشد همی     غ تو گویی که بر زین بجوشد همی     ص    در اسب سوار نمیشدند. بر اسب سوار میشدند درفشی بدید اژدها پیکرست        غ      سهراب وسط توضیح دادن و توصیف کردن و سوال کردن به شخص مقابلش است و سوم شخصی ناشناس درفشی دیده. اصن معنی نداره درفشش پدید ، اژدها پیکرست    ص     سهراب  میگه آنکه درفشش پدید و آشکار است و نقش اژدها دارد کیست؟  -- بران نیزه بر شیر زرین سرست      غ     بران  نیزه  یعنی روی آن نیزه و بَر یعنی رویش   بدان نیزه بَر، شیر زرین سرست    ص    بدان نیزه یعنی به آن نیزه و کلمه بَر یعنی بر رویش  درست نیست چنین گفت کز چین یکی نامدار       غ      نامدار کسی است که نام دارد و شناس عام شده است چنین گفت کز چین یکی نیکخواه     ص    صورت درست ، نیکخواه بوده و مصراع بعدش ب تصحیح دکترخالقی دلنشین تر است. درست نیست بنوی بیامد بر شهریار بنوی رسیدست نزدیک شاه   ص      دکتر خالقی  درست نیست ز فرمان نکاهد نخواهد فزود ز فرمان نکاهد نه هرگز فزود     ص درست نیست ز گودرزیان مهتر و بهترست ز گودرزیان بهتر و مهترست     ص  ز کسی بهتر و ب کسی مهتر میشوند. حال بنظر یا به این شکل و یا "به گودرزیان مهتر و بهترست " شکل درست می باشد. درست نیست نهاده بران عاج کرسی ساج   غ    به این شکل باشد  اولا با مصراع بعد جور نمیشه دوما بدفهمی دارد ،که بر روی عاج کرسی از ساج بوده(روی تخت کرسی نمیذاشتن) نهاده بر تخت کرسی ساج    ص   کنار تخت کرسی با جنس ساج گذاشته درست نیست به دهلیز چندی پیاده به پای یکی ماه پیکر درفشی به پای     ص   توضح میدهد که پرچمش طرح ماه دارد. درست نیست درفشی پس پشت پیکرگراز        غ      درفشش سپیدست ، پیکرگراز     ص   درفشش سپید رنگ است و طرح گراز که نماد زورمندی بوده برآن نقش دارد. درست نیست که بر دردر و سختی نگردد ژگان که بر درد و سختی نگردد ژکان       ص    ژکان و ژکیدن به معنی زیرلب چیزی از عصبانیت گفتن و شکایت کردن است. درست نیست ازان پس هجیر سپهبدش گفت    غ    اصن قابل تلفظ نیست و بیت تن درست نیست. همچین بیتی از زیر دست فردوسی در نمیرفته. ازان پس هجیر ستیهنده گفت     ص  ستیهنده اشاره به اخلاق ستیره جوی هجیر دارد. درست نیست که از تو سخن را چه باید نهفت که از تو سخن ها چه باید نهفت   ص درست نیست نگر تا کدامین به آیدت رای میانجی کن اکنون بدین هردو رای   ص درست نیست درخشنده مهری بود بی‌بها     غ   داره تعریف میده ،بی بها چیه اون وسط درخشنده مهری بود با بها    ص    مهر درخشنده و بابها درست نیست نبرد کسی جویداندر جهان نبرد کسی جوید اندر جهان   ص درست نیست که او ژنده پیل اندر آرد ز جان که چون اَبرو باد آید اندر دمان      ص درست نیست که چون برکشد از چمن بیخ سرو که چون برکنند از چمن بیخ سرو      ص  برکنند  (( چون حوصله کلنجار با ویراستار گنجور نبود. و هربار غلط های نگارشی را رد مینمود در حاشیه نوشتم و ابیات درست تر با توجه به نظرات دکترخالقی و دکتر محجوب باعث روانی شعر و معنی میشود . تا معنی داستان گم نشود. زیرا ابیات نادرستی که موجود است  خواننده را گیج میکند. اگر طولانی شد ، بر من ببخشید.  
user_image
احمدرضا نظری چروده
۱۴۰۲/۰۳/۲۵ - ۰۹:۱۶:۲۵
درباره بهرام مشیری زمانی که ایشان نسخه رستم وسهراب را تصحیح می کرد واختلاف نسخ را یا اوری می کرد ،شاید۲۰ سال گذشته است.اما آیا او باسواد است یا کم سواد یا اینکه ادیب است یا تاریخ دان،بایدعرص کنم ایشان مهندسی خوانده اند ولی محققی ارجمند وباسواد است.اما این نشانه آن نیست که اشتباه نمی کند.درقضاوت تاریخی ،با کندی منقرص هم می باشد.چون تاریخ را براساس حب وبغض قضاوت می کند.وقتی مخالف چیزی است،هیچ چیزی جز مخالفت وسزسختی ولجاجت نمی داند ونمی بیند. ولی ایشان حقیقتا ادیبی تواناست وشعرونثر یعنی متون ادبی را بسیار خوانده است ودرک ازمتون وبینامتنی وبرون متنی ودرون متنی را  اشراف دارد.وتوفیق زیادش به جهت مجرد زیستن است که او را ازتعلقات زن وبچه  بی نیاز ساخته وضمنا دسترسی او به متون دست اول فراتر ازآن چیزی است که تصورمی کنیم.اما نکته این است که درقضاوت تاریخی فقط خود را با چند مارکسیست لنینیست ودوبهره ازجبهه ملی  وسرکردگان  بی عرضه ان بهترینهای ایران می بیند. اوهنوزدراشتباهات فاحش مصدق وبی زورگان پافشاری می کند وسخن آخر اینکه مردم ایران الان دیگر بیسواد ویا کم سواد نیستند که هرکس هرچیزی را گفت باید بپذیرند.سپاس ازهمگی.
user_image
عبدالعزیز میرخزیمه
۱۴۰۲/۰۹/۲۹ - ۱۲:۴۵:۴۸
بیت 75 : چنین داد
پاسخ مر او را هُجیر / که شاید بُدن کآن گَوِ شیرگیر بیت 76 : کنون رفته باشد به زاولسِتان / که هنگام بزم است بر گلسِتان "شاید بُدَن" در بیت 75 = شاید بودن , احتمال دارد بیت 79 : مرا با تو امروز پیمان یکی است / بگوییم و گفتار ما اندکی است "پیمان یکی ست" در بیت 79 = یکی پیمان است ( پیمانی است). یعنی من امروز با تو پیمانی دارم ( عهد می بندم), به اختصار سخن بگوییم بیت 85 : "سخن ,گفت, ناگفته چون گوهر است/ کجا ناپسوده به سنگ اندر است" بیت 86 : "چو از بند و پیوند یابد رها / درخشنده مُهری بوَد با بها کجا = که .  ناپسوده = نابسوده = دست نخورده , لمس نشده . به سنگ اندر = در سنگ  مُهر = گویا به معنای نگین انگشتری , زیرا مُهر را بر روی نگین انگشتری نقش می کنند بی بها = آنقدر ارزشمند که قیمت نمیشه روش گذاشت . درانتهای بیت 86  در بعضی نسخ "با بها" هم ضبط شده بنده "با بها" را بیشتر درست میدانم یعنی : (خسرو) گفت : سخنِ گفته نشده مانند گوهری دست نخورده در اندرون سنگ است و چون از قید سنگ آزاد شود نگینی درخشان و گرانبها میشود