فردوسی

فردوسی

بخش ۴ - پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود

۱

چو بنشست با سوگ ماهی بلاش

سرش پر ز گرد و رخش پرخراش

۲

سپاه آمد و موبد موبدان

هر آنکس که بود از رد و بخردان

۳

فراوان بگفتند با او ز پند

سخنها که بودی ورا سودمند

۴

بران تخت شاهیش بنشاندند

بسی زر و گوهر برافشاندند

۵

چو بنشست بر گاه گفت ای ردان

بجویید رای و دل بخردان

۶

شما را بزرگیست نزدیک من

چو روشن شود رای تاریک من

۷

به گیتی هر آنکس که نیکی کند

بکوشد که تا رای ما نشکند

۸

هر آنکس کجا باشد او بدسگال

که خواهد همی کار خود را همال

۹

نخستین به پندش توانگر کنم

چو نپذیرد از خونش افسر کنم

۱۰

هرآنگه که زین لشکر دین‌پرست

بنالد بر ما یکی زیردست

۱۱

دل مرد بیدادگر بشکنم

همه بیخ و شاخش ز بن برکنم

۱۲

مباشید گستاخ با پادشا

بویژه کسی کو بود پارسا

۱۳

که او گاه زهرست و گه پای‌زهر

مجویید از زهر تریاک بهر

۱۴

ز گیتی تو خوشنودی شاه‌جوی

مشو پیش تختش مگر تازه‌روی

۱۵

چو خشم آورد شاه پوزش گزین

همی خوان به بیداد و دادآفرین

۱۶

هرآنگه که گویی که دانا شدم

به هر دانشی بر توانا شدم

۱۷

چنان دان که نادان‌تری آن زمان

مشو بر تن خویش بر بدگمان

۱۸

وگر کار بندید پند مرا

سخن گفتن سودمند مرا

۱۹

ز شاهان داننده یابید گنج

کسی را ز دانش ندیدم به رنج

۲۰

برو مهتران آفرین خواندند

ز دانایی او فرو ماندند

۲۱

برفتند خشنود ز ایوان اوی

به یزدان سپرده تن و جان اوی

۲۲

بدآنگه که پیروز شد سوی جنگ

یکی پهلوان جست با رای و سنگ

۲۳

که باشد نگهبان تخت و کلاه

بلاش جوان را بود نیکخواه

۲۴

بدان کار شایسته بد سوفزای

یکی نامور بود پاکیزه‌رای

۲۵

جهاندیده از شهر شیراز بود

سپهبددل و گردن‌افراز بود

۲۶

هم او مرزبان بد بزابلستان

ببست و بغزنین و کابلستان

۲۷

چو آگاهی آمد سوی سوفزای

ز پیروز بی‌رای و بی‌رهنمای

۲۸

ز مژگان سرشکش برخ برچکید

همه جامهٔ پهلوی بردرید

۲۹

ز سر برگرفتند گردان کلاه

به ماتم نشستند با سوگ شاه

۳۰

همی‌گفت بر کینهٔ شهریار

بلاش جوان چون بود خواستار

۳۱

بدانست کان کار بی‌سود شد

سر تاج شاهی پر از دود شد

۳۲

سپاه پراگنده را گرد کرد

بزد کوس وز دشت برخاست گرد

۳۳

فراز آمدش تیغزن صد هزار

همه جنگجوی از در کارزار

۳۴

درم داد و آن لشکر آباد کرد

دل مردم کینه‌ور شاد کرد

۳۵

فرستاده‌ای خواند شیرین‌زبان

خردمند و بیدار و روشن‌روان

۳۶

یکی نامه بنوشت پر داغ و درد

دو دیده پر از آب و رخسار زرد

۳۷

به نامه درون پندها یاد داد

ز جمشید و کیخسرو کیقباد

۳۸

وزان پس فرستاد نزد بلاش

که شاها تو از مرگ غمگین مباش

۳۹

که این مرگ هر کس نخواهد چشید

شکیبایی و نام باید گزید

۴۰

ز باد آمده باز گردد بدم

یکی داد خواندش و دیگر ستم

۴۱

کنون من به دستوری شهریار

بسیجم برین گونه بر کارزار

۴۲

کزین کینه و خون پیروز شاه

بنالد ز چرخ روان هور و ماه

۴۳

فرستاده زین روی برداشت پای

وزان سوی گریان بشد باز جای

۴۴

بیاراست لشکر چو پر تذرو

بیامد ز زاولستان سوی مرو

۴۵

یکی مرد بگزید بیداردل

که آهسته دارد به گفتار دل

۴۶

نویسندهٔ نامه را گفت خیز

که آمد سر خامه را رستخیز

۴۷

یکی نامه بنویس زی خوشنواز

که ای بی‌خرد روبه دیوساز

۴۸

گنهکار کردی به یزدان تنت

شود مویه گر بر تو پیراهنت

۴۹

به شاه آنک تو کردی ای بیوفا

ببینی کنون زور تیغ جفا

۵۰

به کشتی شهنشاه را بی‌گناه

نبیره جهاندار بهرام شاه

۵۱

یکی کین نو ساختی در جهان

که آن کینه هرگز نگردد نهان

۵۲

چرا پیش او چون یکی چابلوس

نرفتی چو برخاست آوای کوس

۵۳

نیای تو زین خاندان زنده بود

پدر پیش بهرام پاینده بود

۵۴

من اینک به مرو آمدم کینه‌خواه

نماند به هیتالیان تاج و گاه

۵۵

اسیران و آن خواسته هرچ هست

که از رزمگاه آمدستت بدست

۵۶

همه بازخواهم به شمشیر کین

به مرو آورم خاک توران زمین

۵۷

نمانم جهان را بفرزند تو

نه بر دوده و خویش و پیوند تو

۵۸

بفرمان یزدان ببرم سرت

ز خون همچو دریا کنم کشورت

۵۹

نه کین باشد این چند گویم دراز

که از کین پیروز با خوشنواز

۶۰

شود زیر خاک پی من تباه

به یزدان روانش بود دادخواه

۶۱

فرستاده با نامهٔ سوفزای

بیامد چو شیر دلاور ز جای

۶۲

چو آشفته آمد بر خوشنواز

بشد پیش تخت و ببردش نماز

۶۳

بدو داد پس نامهٔ سوفزای

همی‌بود یک چند پیشش بپای

۶۴

نویسندهٔ نامه را داد و گفت

که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت

۶۵

به مهتر چنین گفت مرد دبیر

که این نامه پر گرز و تیغست و تیر

۶۶

شکسته شد آن مرد جنگ‌آزمای

ازان پر سخن نامهٔ سوفزار

۶۷

هم اندر زمان زود پاسخ نبشت

سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت

۶۸

نخستین چنین گفت کز کردگار

بترسیم وز گردش روزگار

۶۹

که هر کس که بودست یزدان‌پرست

نیاورد در عهد شاهان شکست

۷۰

فرستادمش نامهٔ پندمند

دگر عهد آن شهریار بلند

۷۱

برو خوار بود آنچ گفتم سخن

هم اندیشهٔ روزگار کهن

۷۲

چو او کینه‌ور گشت و من چاره‌جوی

سپه را چو روی اندر آمد به روی

۷۳

به پیروز بر اختر آشفته شد

نه برکام من شاه تو کشته شد

۷۴

چو بشکست پیمان شاهان داد

نبود از جوانیش یک روز شاد

۷۵

نیامد پسند جهان‌آفرین

تو گویی که بگرفت پایش زمین

۷۶

هر آنکس که عهد نیا بشکند

سر راستی را بپای افگند

۷۷

چو پیروز باشد به دشت نبرد

شکسته بکنده درون پر ز گرد

۷۸

گر آیی تو ایدر هم آراستست

نه جنگ و نه جنگ‌آوران کاستست

۷۹

فرستاده با نامه تازان ز جای

به یک هفته آمد سوی سوفزای

۸۰

چو برخواند آن نامه را پهلوان

به دشنام بگشاد گویا زبان

۸۱

ز میدان خروشیدن گاودم

شنیدند و آوای رویینه خم

۸۲

بکش میهن آورد چندان سپاه

که بر چرخ خورشید گم کرد راه

۸۳

برین همنشان روز بگذاشتند

همی راه را خانه پنداشتند

۸۴

چو آگاهی آمد سوی خوشنواز

به دشت آمد و جنگ را کرد ساز

۸۵

به پیکند شد رزمگاهی گزید

که چرخ روان روی هامون ندید

۸۶

وزین روی پر کینه دل سوفزای

به کردار باد اندر آمد ز جای

۸۷

چو شب تیره شد پهلوان سپاه

به پیلان آسوده بربست راه

۸۸

طلایه همی‌گشت بر هر دو سوی

جهان شد پر آواز پرخاشجوی

۸۹

غو پاسبانان و بانگ جرس

همی‌آمد از دور بر پیش و پس

۹۰

چنین تا پدید آمد از میغ شید

در و دشت شد چون بلور سپید

۹۱

دو لشکر همی جنگ را ساختند

درفش بزرگی برافراختند

۹۲

از آواز گردان پرخاشخر

بدرید مر اژدها را جگر

۹۳

هوا دام کرکس شد از پر تیر

زمین شد ز خون سران آبگیر

۹۴

ز هر سو ز مردان تلی کشته بود

کرا از جهان روز برگشته بود

۹۵

بجنبید بر قلبگه سوفزای

یکایک سپاه اندر آمد ز جای

۹۶

وزان روی با تیغ کین خوشنواز

بپیچید و آمد به تنگی فراز

۹۷

یکی تیغ زد بر سرش سوفزای

سپاه اندر آمد به تندی ز جای

۹۸

بجست از کف تیغزن خوشنواز

به شیب اندر انداخت اسب از فراز

۹۹

بدید آنک شد روزگارش درشت

عنان را بپیچید و بنمود پشت

۱۰۰

چو باد دمان از پسش سوفزای

همی‌تاخت با نیزهٔ سرگرای

۱۰۱

بسی کرد زان نامداران اسیر

بسی کشته شد هم بپیکان و تیر

۱۰۲

همی‌تاخت تا پیش لشکر رسید

بره بر بسی کشته و خسته دید

۱۰۳

ز بالا نگه کرد پس خوشنواز

سپه را به هامون نشیب و فراز

۱۰۴

همه دشت پرکشته و خواسته

شده دشت چون چرخ آراسته

۱۰۵

سلیح و کمرها و اسب و رهی

ستام و سنان و کلاه مهی

۱۰۶

همی‌برد هر کس بر سوفزای

تلی گشته چون کوه البرز جای

۱۰۷

ببخشید یکسر همه بر سپاه

نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه

۱۰۸

به لشکر چنین گفت کامروز کار

به کام ما بد از روزگار

۱۰۹

چو خورشید بنماید از چرخ دست

برین دشت خیره نباید نشست

۱۱۰

به کین شهنشاه ایران شویم

برین دز به کردار شیران شویم

۱۱۱

همه لشکرش دست بر برزدند

همی هر کسی رای دیگر زدند

۱۱۲

برین همنشان تا ز خم سپهر

پدید آمد آن زیور تاج مهر

۱۱۳

تبیره برآمد ز پرده‌سرای

نشست از بر باره بر سوفزای

۱۱۴

فرستاده‌ای آمد از خوشنواز

به نزدیک سالار گردن‌فراز

۱۱۵

که از جنگ و پیکار و خون ریختن

نباشد جز از رنج و آویختن

۱۱۶

دو مرد خردمند نیکو گمان

به دوزخ فرستیم هر دو روان

۱۱۷

اگر بازجویی ز راه ردی

بدانی که آن کار بد ایزدی

۱۱۸

نه بر باد شد کشته پیروزشاه

کز اختر سرآمد بدو سال و ماه

۱۱۹

گنهکار شد زانک بشکست عهد

گزین کرد حنظل بینداخت شهد

۱۲۰

کنون بودنی بود و بر ما گذشت

خنک آنک گرد گذشته نگشت

۱۲۱

اسیران وز خواسته هرچ بود

ز سیم و زر و گوهر نابسود

۱۲۲

ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت

که آن روز بگذاشت پیروزبخت

۱۲۳

فرستم همه نزد سالار شاه

سراپرده و گنج و پیل و سپاه

۱۲۴

چو پیروزگر سوی ایران شوی

به نزدیک شاه دلیران شوی

۱۲۵

نباشد مرا سوی ایران بسیچ

تو از عهد بهرام گردن مپیچ

۱۲۶

شهنشاه گیتی ببخشید راست

مرا ترک و چین است و ایران تو راست

۱۲۷

چو بشنید پیغام او سوفراز

بیاورد لشکر به پرده‌سرای

۱۲۸

فرستاده را گفت پیش سپاه

بگوی آنچ بشنیدی از رزمخواه

۱۲۹

بیامد فرستادهٔ خوشنواز

بگفت آنچ بود آشکارا و راز

۱۳۰

چنین گفت لشکر که فرمان تو راست

بدین آشتی رای و پیمان تو راست

۱۳۱

به ایران نداند کسی از تو به

بما بر تویی شاه و سالار و مه

۱۳۲

چنین گفت با سرکشان سوفزای

که امروز ما را جزین نیست رای

۱۳۳

کزیشان ازین پس نجوییم جنگ

به ایران بریم این سپه بی‌درنگ

۱۳۴

که در دست ایشان بود کیقباد

چو فرزند پیروز خسرو نژاد

۱۳۵

همان موبد موبدان اردشیر

ز لشکر بزرگان برنا و پیر

۱۳۶

اگر جنگ سازیم با خوشنواز

شودکار بی‌سود بر ما دراز

۱۳۷

کشد آنک دارد ز ایران اسیر

قباد جهانجوی چون اردشیر

۱۳۸

اگر نیستی در میانه قباد

ز موبد نکردی دل و مغز یاد

۱۳۹

گر او را ز ترکان بد آید بروی

نماند به ایران جز از گفت و گوی

۱۴۰

یکی ننگ باشد که تا رستخیز

بماند میان دلیران ستیز

۱۴۱

فرستاده را نغز پاسخ دهیم

درین آشتی رای فرخ نهیم

۱۴۲

مگر باز بینیم روی قباد

که بی او سر پادشاهی مباد

۱۴۳

همان موبد پاکدل اردشیر

کسی را که بینید برنا و پیر

۱۴۴

فرستاده را خواند پس پهلوان

سخن گفت با او به شیرین زبان

۱۴۵

چنین گفت کاین ایزدی بود و بس

جهان بد سگالد نگوید بکس

۱۴۶

بزرگان ایران که هستند اسیر

قبادست با نامدار اردشیر

۱۴۷

دگر هر که دارید بر نای بند

فرستید سوی منش ارجمند

۱۴۸

دگر خواسته هرچ دارید نیز

ز دینار وز تاج و هرگونه چیز

۱۴۹

یکایک فرستید نزدیک من

به پیش بزرگان این انجمن

۱۵۰

به تاراج و کشتن نیازیم دست

که ما بی‌نیازیم و یزدان‌پرست

۱۵۱

ز جیحون به روز دهم بگذریم

وزان پس پیی خاک را نسپریم

۱۵۲

همه هرچ گفتم تو را گوش‌دار

چو رفتی یکایک برو برشمار

۱۵۳

فرستاده هم در زمان گشت باز

بیامد گرازان بر خوشنواز

۱۵۴

بگفت آنچ بشنید وزو گشت شاد

همانگاه برداشت بند قباد

۱۵۵

همان خواسته سر به سر گرد کرد

کجا یافت از خاک و دشت نبرد

۱۵۶

همان تخت با تاج پیروز شاه

چو چیز پراگندهٔ آن سپاه

۱۵۷

فرستاد یکسر سوی سوفزای

به دست یکی مرد پاکیزه‌رای

۱۵۸

چو لشکر بدیدند روی قباد

ز دیدار او انجمن گشت شاد

۱۵۹

بزرگان همه خیمه بگذاشتند

همه دست بر آسمان داشتند

۱۶۰

که پور شهنشاه را بی‌گزند

بدیدند با هرک بد ارجمند

۱۶۱

همانگه فروهشت پرده‌سرای

سپهبد باسب اندر آورد پای

۱۶۲

ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد

ابا نامور موبد و کیقباد

۱۶۳

چو آگاهی آمد به ایران زمین

ازان نیک‌پی مهتر بفرین

۱۶۴

همان جنگ و پیکار با خوشنواز

ز رای چنان مرد نیرنگ‌ساز

۱۶۵

همان موبد موبدان اردشیر

اسیران که بودند برنا و پیر

۱۶۶

که از جنگ برگشت پیروز و شاد

گشاده شد از بند پای قباد

۱۶۷

بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت

ز ایران سپاهست بر کوه و دشت

۱۶۸

خروشی ز ایران برآمد که گوش

تو گفتی همی کر شود زان خروش

۱۶۹

بزرگان فرزانه برخاستند

پذیره شدن را بیاراستند

۱۷۰

بلاش آن زمان تخت زرین نهاد

که تا برنشیند برو کیقباد

۱۷۱

چو آمد به شهر اندرون سوفزای

بزرگان برفتند یک سر ز جای

۱۷۲

پذیره شدن را بیاراست شاه

همی‌رفت با آنک بودش سپاه

۱۷۳

بلاش آن زمان دید روی قباد

رها گشته از بند پیروز و شاد

۱۷۴

مر او را سبک شاه در برگرفت

ز هیتال و چین دست بر سر گرفت

۱۷۵

ز راه اندر ایوان شاه آمدند

گشاده‌دل و نیک‌خواه آمدند

۱۷۶

بفرمود تا خوان بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

۱۷۷

همی‌بود جشنی نه بر آرزوی

ز تیمار پیروز آزاده‌خوی

۱۷۸

همه چامه گر سوفزا را ستود

ببربط همی رزم ترکان سرود

۱۷۹

مهان را همه چشم بر سوفزای

ازو گشته شاد و بدو داده رای

۱۸۰

همه شهر ایران بدو گشت باز

کسی را که بد کینهٔ خوشنواز

۱۸۱

بدان پهلوان دل همی شاد کرد

روان را ز اندیشه آزاد کرد

۱۸۲

ببد سوفزای از جهان بی‌همال

همی‌رفت زین گونه تا چار سال

۱۸۳

نبودی جز آن چیز کو خواستی

جهان را به رای خود آراستی

۱۸۴

چر فرمان او گشت در شهر فاش

به خوبی بپرداخت گاه از بلاش

۱۸۵

بدو گفت شاهی نرانی همی

بدان را ز نیکان ندانی همی

۱۸۶

همی پادشاهی به بازی کنی

ز پری وز بی‌نیازی کنی

۱۸۷

قباد از تو در کار داناترست

بدین پادشاهی تواناترست

۱۸۸

به ایوان خویش اندر آمد بلاش

نیارست گفتن که ایدر مباش

۱۸۹

همی‌گفت بی‌رنج تخت این بود

که بی‌کوشش و درد و نفرین بود

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 2581
شاهنامهٔ خالقی - دفتر هفتم - تصویر ۴۰

نظرات

user_image
دکتر امین لو
۱۳۹۶/۰۴/۱۰ - ۰۶:۰۴:۲۷
نام سرداری که با خوشنواز جنگ کرده در نسخه های دیگر به صورت سوخرای و یا سوفرای آمده است. بکش میهن آورد چندان سپاه که بر چرخ خورشید گم کرد راهدر مصرع اول به کشمیهن صحیح است. کشمیهن نام منطقه ای است سوخرای سپاهیان را در آن منطقه مستقر کرد.-دگر هر که دارید بر نای بند فرستید سوی منش ارجمندترکیب بر نای بند صحیح نیست و بر پای بند صحیح است --ز جیحون به روز دهم بگذریم وزان پس پیی خاک را نسپریممصرع دوم به صورت زیر صحیح استبه پی خاک توران دگر نسپریم.--چو آگاهی آمد به ایران زمین ازان نیک‌پی مهتر بفریندر مصرع دوم به جای بفرین کلمه بافرین صحیح است.
user_image
جهن یزداد
۱۴۰۰/۰۶/۲۳ - ۰۱:۰۳:۳۴
همی تاخت با نیزه سر گزای ـ شمشیر سر گرای است و نیزه سر گزای