
فردوسی
بخش ۲
عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه
چو آگاه شد زان سخن یزدگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد
بفرمود تا پور هرمزد، راه
بپیماید و برکشد با سپاه
که رستم بُدش نام و بیدار بود
خردمند و گُرد و جهاندار بود
ستارهشمُر بود و بسیارهوش
به گفتارش موبد نهاده دو گوش
برَفت و گرانمایگان را ببرد
هر آنکس که بودند بیدار و گرد
برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی
بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی
بدانست رستم شمار سپهر
ستارهشمُر بود و با داد و مهر
همیگفت کاین رزم را روی نیست
رهِ آبِ شاهان بدین جوی نیست
بیاورد صلّاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت
یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخنها همه یاد کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهندهمَردم شود بدگمان
گنهکارتر در زمانه منم
ازیرا گرفتار آهرمنم
که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست
ز چارم همیبنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید شتاب
ز بهرام و زُهرهست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند
همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست
چنین است و کاری بزرگست پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش
همه بودنیها ببینم همی
وزان خامشی برگزینم همی
بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فرّ و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان
برین سالیان چارصد بگذرد
کزین تخمه گیتی کسی نشمرد
ازیشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هرگونه بر انجمن
که از قادسی تا لب رودبار
زمین را ببخشیم با شهریار
وزان سو یکی برگشاییم راه
به شهری کجا هست بازارگاه
بدان تا خریم و فروشیم چیز
ازین پس فزونی نجوییم نیز
پذیریم ما ساو و باژ گران
نجوییم دیهیمِ کُنداوران
شهنشاه را نیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم
چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژِّ پرگار نیست
برین نیز جنگی بوَد هر زمان
که کشته شود صد هژبر دمان
بزرگان که با من به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همیننگرند
چو میروی طَبری و چون ارمنی
به جنگاند با کیش آهرمنی
چو گُلبوی سوری و این مهتران
که کوپال دارند و گرز گران
همی سرفرازند که ایشان کیَند
به ایران و مازنداران بر چیَند
اگر مرز و راهست اگر نیک و بد
به گرز و به شمشیر باید ستد
بکوشیم و مردی به کار آوریم
بریشان جهان تنگ و تار آوریم
نداند کسی راز گردانسپهر
دگرگونهتر گشت بر ما به مهر
چو نامه بخوانی خرد را مران
بپرداز و برساز با مهتران
همه گِرد کن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامهٔ برنشست
همی تاز تا آذرآبادگان
به جای بزرگان و آزادگان
همیدون گله هرچ داری ز اسپ
ببر سوی گنجور آذرگشسپ
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهارخواه
بدار و بپوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر
ازو شادمانی و زو در نهیب
زمانی فرازست و روزی نشیب
سخن هرچ گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرا نیز روی
درودش ده از ما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند
گر از من بَدآگاهی آرَد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج
چو گاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد
همیشه به یزدانپرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجیسرای
که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار
تو با هر که از دودهٔ ما بوَد
اگر پیر اگر مرد برنا بوَد
همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره او را ستایش کنید
بکوشید و بخشنده باشید نیز
ز خوردن به فردا ممانید چیز
که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایرانزمین
چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزین تخمهٔ نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند
ز کوشش مکن هیچ سستی به کار
به گیتی جزو نیستمان یادگار
ز ساسانیان یادگار اوست بس
کزین پس نبینند زین تخمه کس
دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهدشد این تخت شاهی به باد
تو پدرود باش و بیآزار باش
ز بهر تن شه به تیمار باش
گر او را بد آید تو شو پیش اوی
به شمشیر بسپار پرخاشجوی
چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی درازست پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردنفراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از برِ سر کلاه
نه تخت و نه تاج و نه زرّینهکفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
به رنج یکی دیگری برخورَد
به داد و به بخشش همیننگرد
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
ستانندهٔ روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژّی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرَد و گفتوگوی
کشاورز جنگی شود بیهنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این از آن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چارهگر
شود بندهٔ بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی را نماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام
پدر با پسر کینِ سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و رویْ زرد
دهن خشک و لبها شده لاژورد
که تا من شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان
چنین بیوفا گشت گردانسپهر
دژم گشت وز ما ببرید مهر
مرا تیز پیکان آهنگذار
همی بر برهنه نیاید به کار
همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر
نبُرَّد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان
مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشهٔ نیک و بد نیستی
بزرگان که در قادسی بامنند
درشتند و بر تازیان دشمنند
گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود
ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست
چو بر تخمهای بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج وز کارزار
تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد
که این قادسی گورگاه منست
کفن جوشن و خون کلاه منست
چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد من اندر مبند
دو دیده ز شاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار
که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی
چو نامه به مُهر اندر آورد گفت
که پوینده با آفرین باد جفت
که این نامه نزد برادر بَرَد
بگوید جزین هرچ اندرخورد
تصاویر و صوت


نظرات
یک دوست
پاسخ: با تشکر، «رودباد» در بیت مذکور بنا بر پیشنهاد شما با «جویبار» جایگزین شد. بیت اضافه را در حاشیه باقی میگذاریم.
یک دوست
یک دوست
سعید
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
یونس رستمی
سیاوش
فریدون
امید کارگر
مهدی
اردشیر
شمس الدین جلیلیان
abbas
عارف
محمّدرضا جبّاری
محمّدرضا جبّاری هرسینی
سعید
نفیس
پاسخ من را بدهند. آایا این رستم که برادر خود نامه نوشته همان رستم دستان است یا رستم فرخزاد ٬ به گمانم رستم فرخزاد است درسته؟؟؟؟
مینا
ناشناس
مسعود سعیدی
مهری
بی سواد
مسعود سعیدی
بی سواد
پویان
پویان
پاسخگوی فرمایشات شما خواهم بود.
مهری
مسعود سعیدی
پویان
پاسخ بنده را بدهید، از سرکار عالی سپاسگزاری می نمایم. بله؛ بنده در اولین نوشته ام عرض کرده بودم که "هر جا ذکری از اسطرلاب باشد منظور بهره گیری از علم نجوم است." شاید باید این نکته را هم متذکر میشدم که در اشعار شعرا غالباً این گونه است. زیرا اسطرلاب علاوه بر کابرد های نجومی در بسیاری از علوم و فنون دیگر از جمله: مساحی، معماری، دریانوردی و... کاربرد داشته است. اما همانطور که عرض کردم در شعر، غالباً کاربرد نجومی آن منظور نظر است.حقیقاً در باب نظر شخصی شما راجع به علم رمل، بنده نمی توانم نظری بدهم و یا حتی نمی توانم سعی نمایم که آن را به شما بقبولانم، شما باید خود به این نتیجه برسید که علم رمل صحیح است یا نه (البته از روی تحقیق، نه به صرف آنکه در جامعه چگونه تلقی می شود). بنده نیز با شما و دوست عزیزمان آقای مسعود سعیدی کاملاً بر سر حقه بازی هایی که به نام این گونه علوم می شود نظری مشترک دارم. بسیارند کسانی که از این طریق اقدام به سوء استفاده از ناآگاهی مردمان می کنند. اما این دلیل بر عدم اعتبار و صحت این علوم نمی شود. کما اینکه از هر علم دیگری نیز میتوان سوء استفاده کرد. (فی المثل نظریه نسبیت خاص جناب انیشتین (E=m*c^2) منتج به ساخت سلاح اتمی گردید، در حالی که قصد خود ایشان چیز دیگری بود و موارد فراوان دیگری که در تاریخ علم می توان مشاهده کرد.)در خصوص فرمایش دوم تان؛ بله همانطور که در نوشته پیشین نیز عرض کرده ام، با دانستن علم نجوم می توان تا حد زیادی از تقدیر رقم خورده اطلاع پیدا کرد. اساساً «یکی» از کارکرد های علم نجوم همین بوده است و از این جهت نیز بسیار مورد استفاده ( و البته سوء استفاده) قرار میگرفته است. اما از آنجا که در این موضوع نیز بحث بر سر تجارب شخصی است و باور های فردی لذا دست بنده بسته است. شما باید خودتان، محققانه با این موضوع روبرو شوید تا ببینید که مورد پذیرش تان قرار میگیرد یا خیر.در جوابی که برای خانم مینا نوشته ام عرض کرده بودم که چرا معتقد هستم که ایشان فرق میان کارکرد رمل و اسطرلاب را نمی دانند. (فعلاً بحث بر سر این موضوع نیست)؛ نظر شما بر آن است که در نوشته ایشان اثری از تمسخر ندیده اید؛ بنده نوشته خانم مینا را عیناً در اینجا نقل میکنم: "رستم فرخزاد است که به جای اعتماد به نفس و تجهیز سپاه به رمل و اسطرلاب و ستاره روی آورده."انصافاً شما با خواندن این جمله چه احساسی نسبت به این علوم ( خصوصاً نجوم) پیدا میکنید. هم بنده و هم شما به خوبی میدانیم که در فضای جامعه ی امروز واژگان توأمان "رمل و اسطرلاب" برای افاده معنای خرافی بودن و نداشتن اساس و اعتبار برای یک موضوع به کار گرفته میشود. اعتراض بنده به خانم مینا دقیقاً بر سر همین نکته بود که در کجای ابیات فوق از شاهنامه، حکیم طوس از "رمل" یاد کردند؟ اگر واژه "رمل" آمده است، چطور بنده نتوانستم آن را ببینیم؟ و اگر نیامده است چرا ایشان برای بر کرسی نشاندن رأی خود، آن را مصادره به مطلوب می کنند در حالی که در متن اشاره ای بر آن نرفته است. بنده هم به مانند شما معتقدم که در ابیات فوق حکیم طوس ابداً نامی از "رمل" نبرده اند. لذا آوردن واژه "رمل" در کنار اسطرلاب را نادرست میدانم. مشتاق شنیدن نکات سرکار خانم خواهم بود.پاینده باشید
پویان
پاسخ به بنده یادداشتی را مرقوم فرمودید، کمال تشکر را دارم.در ابتدا عرض کنم که بنده با شما در این که شاهنامه تمامی تاریخ ما نیست اتفاق نظر تام و تمام دارم و به درستی فرمودید که "تاریخ ما را صدها همچون شاهنامه لازم است."و اما بحث علم نجومیکی از کارکردهای علم نجوم را همانطور که پیشتر ذکر کرده ام، پیشبینی حوادث آینده می دانم. البته برای اثبات کلی این موضوع نام چند تن از بزرگانی که به این دانش اشراف داشته اند را در نوشتار پیشین خود ذکر کرده ام. شما نیز به درستی از حکیم عمر خیام یاد کردید. ایشان بی هیچ تردیدی یکی از بزرگترین منجمان، ریاضیدانان و فیلسوفان ایران می باشند.و نیز اشاره صحیحی داشتید مبنی بر اینکه حاصل کار این حضرات اساس و سنگ بنای علوم امروز بوده است. البته بزرگان یاد شده هدفشان از به کارگیری ریاضیات و نجوم ، استخراج هر چه دقیق تر زیگ (زیج) بوده، که در گاهشماری و نیز حکم در باب تأثیر ستارگان مورد استفاده قرار میگرفته است.تمام وجه اختلاف میان نظر بنده و شما بر سر کارکرد علم نجوم است. شخصاً بر این گمانم که شما مادامی که از نزدیک برخوردی با این گونه علوم نداشته باشید، طبیعی است که پذیرش آنها برایتان دشوار خواهد بود.در باب رباعی زیبایی که آورده اید لازم میدانم عرض کنم که حکیم عمر خیام به زیبایی تمام در این شعر از سلسه مراتب عقل در هستی سخن می گوید. کاملاً درست اشاره رفته، خود چرخ هم "اندر ره عقل" از ما هزار بار بیچاره تر است. اگر مراتب عقول را آنگونه که در نزد حکما مطرح بوده است در نظر آورید معنای تازه ای از این رباعی مستفاد خواهید نمود. آنگاه روشن می گردد که چرا چرخ در نسبت با آدمی بیچاره تر خطاب شده است. حتم دارم که با اشعار زیر نیز برخورد داشته اید:افلاک که جز غم نفزایند دگر / ننهند بجا تا نربایند دگرناآمدگان اگر بدانند که ما / از دهر چه میکشیم نایند دگر--گر بر فلکم دست بدی چون یزدان / برداشتمی من این فلک را ز میاناز نو فلکی دگر چنان ساختمی / کآزاده بکام دل رسیدی آسان--گر کار فلک به عدل سنجیده بدی / احوال فلک جمله پسندیده بدیور عدل بدی بکارها در گردون / کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی برقرار باشید
مسعود سعیدی
بیبسواد
مهری
مینا
محسن
بیبسواد
ناشناس
پویان
بهروز ناغانی
شمس الدین جلیلیان
انوش
رهام
سروش
قاسم
تاریخ پارسی
مجید
علی
آریا
علی رضازاده کاشانی
آرش
نوروز فولادی
۷
۸
۸
۷
۸
۷
۸
غالب
هوشنگ گودرزی
Elen
سلمان
رضا
امین
مرتضا
۸
حامد نوری
خسرو
مهدی عسگرپور
مهدی عسگرپور
پاسخ خسرو پرویز بسیار جالب است:چو پور پدر رفت سوی پدرتو اندوه این چوب پوده مخورز قیصر چو بیهوده آمد سخنبخندد برین کار، مرد کهنهمان دار عیسی نیرزد به رنجکه شاهان نهادند آن را به گنجاز ایران چو چوبی فرستم به رومبخندد بما بر همه مرز و بومدر واقع قیصر میخواست با این کار کارناوال تقدس صلیب ( تکه چوب پوسیده ای که 600 ساله بود) راه بیاندازد و خود را میان مردم محبوب کندخسرو پرویز به او میگوید که این کارهای خنده دار و بچه گانه را کنار بگذار و صلیب را برای او نفرستاد. این موضوع یکی از دلایل اصلی جنگ های بعدی با رومیان و در پی آن دشمنی کلیسای کاتولیک با پادشاهی ایران بود و سرانجام برای از میان بردن ساسانیان نقشه ای حساب شده کشیدند و با یاری مخالفان ایرانی حکومت، و اجیر کردن راهزنان ارتش ایران را شکست دادند.
محسن
Hamed Amini
امیرعلی
کیومرث مهر میترایی
علیرضا جعفری
مجتبی
زاهد ظاهرنشین
حمیدرضا
رضا از کرمان
سیف اله محسنی
پاسخ ها را در حاشیه ها پیدا می کنم ، واقعا نام برازنده ای هست،
آرتمیس
آرتمیس
Najibullah Hakimy
برمک