فردوسی

فردوسی

بخش ۸

۱

فریدون به خورشید بر برد سر

کمر تنگ بستش به کین پدر

۲

برون رفت خرم به خرداد روز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

۳

سپاه انجمن شد به درگاه او

به ابر اندر آمد سرگاه او

۴

به پیلان گردون کش و گاومیش

سپه را همی توشه بردند پیش

۵

کیانوش و پرمایه بر دست شاه

چو کهتر برادر ورا نیک خواه

۶

همی رفت منزل به منزل چو باد

سری پر ز کینه دلی پر ز داد

۷

به اروند رود اندر آورد روی

چنان چون بود مرد دیهیم جوی

۸

اگر پهلوانی ندانی زبان

بتازی تو اروند را دجله خوان

۹

دگر منزل آن شاه آزادمرد

لب دجله و شهر بغداد کرد

تصاویر و صوت

شاهنامهٔ فردوسی - چاپ مسکو » تصویر 67
فرید حامد :
فرشید ربانی :
فرهاد بشیریان :
محمدیزدانی جوینده :

نظرات

user_image
حمید
۱۳۸۸/۱۲/۰۸ - ۰۲:۰۹:۲۴
در بیت ششم، باید به جای "درد" کلمه ی "داد" باشد
پاسخ: با تشکر، مطابق پیشنهاد شما تصحیح شد.
user_image
جمال پرگان
۱۳۹۱/۰۷/۲۵ - ۰۱:۴۲:۱۸
به پیلان گردون کش و گاومیشبه پیلان گردن کش و گاومیش
user_image
رضا
۱۳۹۳/۰۷/۰۴ - ۱۱:۲۱:۱۷
بسیار زیباست این شعر.در ویکی پدیای پارسی آمده است:اگر پهلوانی ندانی زبان / فرارود را ماور النهر خوانایا بیت مذکور، بیت 8 همین شعر است یا شعر دیگری ست؟کدام صحیح است؟
user_image
کیادرویش
۱۳۹۳/۰۷/۱۲ - ۱۵:۴۷:۰۸
خیلی خوب بودولی کوتاه بود.
user_image
مهدی کمالی
۱۳۹۶/۰۵/۱۷ - ۱۰:۴۲:۵۸
درود بر شما و سپاس از تلاش های بی همتای شما؛ببخشید چرا این بندها وجود ندارند در این بخش؟آیا آگاهانه سانسور شده اند یا ناخواسته چنین کاری انجام شده است؟ پس از بند ششم.رسیدند بر تازیانی نَوَند-به جایی که یزدان پرستان بدنددرآمد بدین جای نیکان فرودفرستاد نزدیک ایشان درودچو شب تیره تر گشت از آن جایگاهخِرامان بیامد یکی نیکخواهفرو هِشته از مُشک تا پای مویبکردار حور بهشتیش رویسروشی بدو امده از بهشتکه تا بازگوید بدو خوب و زشتسُوی مهتر آمد بسان پرینِهانی بیامُختش افسونگریکه تا بندها را بداند کَلیدگشاده به افسون کند ناپدیدفِریدون بدانست کاین ایزدی ستنه آهرمنی و نه کار بدیستشد از شادمانی رخش ارغوانکه تن را جوان دید و دولت جوانخورش ها بیاراست خوالیگرانیکی پاک خوان ازدرِ مهترانچو شد نوش خورده ، شتاب آمدشگران شد سرش ، رای خواب آمدشچو آن ایزدی رفتن و کار اویبدیدند و آن بخت بیدار اویبرادر سبک هر دو برو خاستندبه کردنش را بیاراستندیکی کوه بود از بر بُرز کوهبرادرْش هر دو نِهان از گروهبه پایین کُه شاه خفته به نازشده یک زمان از شب دیریازبه کوه بر شدند آن دو بیدادگر وزیشان نبد هیچ کس را خبرچو ایشان ازان کوه کندند سنگ بدان تا بکوبد سرش بی درنگوزان کوه غلتان فرو گاشتندمران خفته را کشته پنداشتندبه فرمان یزدان سر خفته مردخروشیدن سنگ بیدار کردبه افسون همان سنگ بر جای خویشببست و نغلتید یک ذره بیشبرادر بدانست کان ایزدیستنه از راه بیکار و دست بدیستفریدون کمر بست و اندر کشیدنکرد آن سخن را بدیشان پدیدبراند و بدش کاوه پیش سپاهبرافراز راند او ازان جایگاهبرافراشته کاویانی درفشهمایون همان خسروانی درفشباروند رود اندر آورد روی چنانچون بود مرد دیهیم جوی‏