
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۱۰۷
۱
دل که ویران اوست آباد است
جان چو غمناک از او بود شاد است
۲
موبمو خویش را بدو بندم
هر که در بند اوست آزاد است
۳
این سعادت بسعی می نشود
غم او روزی خداداد است
۴
در خرابی بود عمارت دل
خانهٔ دل زعشق آباد است
۵
عشق استاد کار خانهٔ ماست
کوشش از ما زعشق ارشاد است
۶
هیچ کاری نمیکنیم بخود
همه او میکند که استاد است
۷
کار کن کار و گفتگو بگذار
فیض بنیاد حرف برباد است
تصاویر و صوت

نظرات