
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۱۰۸
۱
جمال یار که پیوست بی قرار خود است
چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
۲
همیشه واله نقش و نگار خویشتن است
مدام شیفتهٔ زلف تا بدار خود است
۳
هم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهود
بزیر زلف و خط و خال پرده دار خود است
۴
هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب
براه خویش نشسته در انتظار خود است
۵
برای خود بود و عندلیب گلشن خود
هوای کس نکند سبزه و بهار خود است
۶
بکام کس نشود هرگز آنکه خود کامست
بحال غیر نپردازد آنکه یار خود است
۷
بگوی فیض سخنها که کس نمی فهمد
بقدر دانش خود هر کسی بکار خود است
۸
مدام خون جگر میخورد زپهلوی خود
چو لاله این دل سرگشته داغدار خود است
تصاویر و صوت

نظرات