
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۱۳۷
۱
عشق بیچون تو یارب در دل من چون نشست
گوهر روحی پاکی بین چه سان در خون نشست
۲
گشت عالم را سراپا جای گنجایش نیافت
غیرصحرای دل من زان درین هامون نشست
۳
اینقدر دانم که جا کرده است در ویرانه ام
می ندانم چون درآمد از کجا و چون نشست
۴
پادشاه عشق بر ملک خرد تا دست یافت
ملک را بگرفت سرتا سر خرد بیرون نشست
۵
هر خردمندی که بوئی از می عشقش شنید
سر بصحرا داد عقل و پهلوی مجنون نشست
۶
جویها از چشم خونبارم روان شد هر طرف
هر که نزدیک من آمد لاجرم در خون نشست
۷
اشک تا سر کرد از چشمم بدورم شد محیط
تیره آه از سینه ام برخواست برگردون نشست
۸
چرخ هر چند از ترحم مهربانی بیش کرد
گرد محنت بر سر و روی دلم افزون نشست
۹
در غزل فکری نباید کرد چندان فیض را
معنی برخاست تا از خاطرش موزون نشست
نظرات