
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۱۴۴
۱
هر چه در عالم بود او راست مغز و پوست
مغز او معلای او صورت او پوست پوست
۲
صورت ار چه شد هویدا لیک سر تا پا قفاست
معنی ارچه شد نهان لیکن سراسر روست روست
۳
معنی هر چیز تسبیح خدا و حمد او
صورت آن پردة او سر معنی اوست اوست
۴
با زبان فطرت اصلی است تسبیح همه
نیست تکلیفی برایشان طبعشانرا خوست خوست
۵
عارفانند اهل معنی مغز می بینند مغز
جاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوست
۶
من نیم از عارفان و نیستم از جاهلان
از کف بحر معانی روزی من جوست جوست
۷
چون ندارم ره بدریا کرده ام با جوی خوی
چون ندارم ره بمجلس مسکن من کوست کوست
۸
فیض را دیدم بگلزار حقیقت در طواف
گفتمش ره یافتی گفتا نصیبم بوست بوست
نظرات