فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۱۴۸

۱

ای که سرمیکشی زخدمت دوست

چون کنی دعوی محبت دوست

۲

منفعل نیستی ازین دعوی

شرم ناید ترا زطلعت دوست

۳

نبری امر دوست را فرمان

دم زنی آنگه از مودت دوست

۴

دعوی دوستی کنی وانگاه

نشوی تابع ارادت دوست

۵

دوستی را کجا سزاواری

نیستی چون سزای خدمت دوست

۶

دوست از دوستیت بی زارست

که نهٔ جز سزای لعنت دوست

۷

بر درش بین هزار فرمان بر

سرنهاده برای طاعت دوست

۸

عاشقان بین نهاده جان برکف

از برای نثار حضرت دوست

۹

ما عبدناک گوی بین بی حد

صف زده بر در عبادت دوست

۱۰

ما عرفناک گو نگر بی عد

وآله کبریا و رفعت دوست

۱۱

جمع کر و بیان قدس نگر

بر درش می زنند نوبت دوست

۱۲

فیض اگر میکند مخالفتی

سر نمی پیچد از مشیت دوست

تصاویر و صوت

نظرات