فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۱۵۴

۱

یک جرعه می زساغر جانانم آرزوست

سر مستئی زمیکده جانم آرزوست

۲

پائی زدم بدنیی و پائی به آخرت

نی این مرا فریبد و نه آنم آرزوست

۳

از هر دو کون بی خبر و مست بندگی

آزادی ز مالک و رضوانم آرزوست

۴

افسرده شد دل از دم سرد هوای نفس

از جانب یمن دم رحمانم آرزوست

۵

آب حیات هست نهان در دهان یار

بوس لبی و عمر فراوانم آرزوست

۶

زان چشم غمزه و ز مژگان ستیزه

تنگ شگر از آن لب و دندانم آرزوست

۷

شیرین تبسمی که خرد جانم از خرد

مستی زجام لؤلؤ و مرجانم آرزوست

۸

من جان بکف گرفته و او تیغ آبدار

سر تا کنم نثار به سامانم آرزوست

۹

بنما ز زیر زلف سیه عارض چو مه

کز کفر توبه کردم و ایمانم آرزوست

۱۰

لب نه مرا بلب که کشم آب زندگی

در عین نور چشمهٔ حیوانم آرزوست

۱۱

از دست زاهدان تر و زاهدان خشک

صحرا و کوه و ناله و افغانم آرزوست

۱۲

از دیده خون ببارم تا جان شود روان

چون فیض اجر خون شهیدانم آرزوست

تصاویر و صوت

نظرات