فیض کاشانی

فیض کاشانی

غزل شمارهٔ ۱۶۹

۱

چون توان بود در آنجای که آسایش نیست

یا بگنجید بسوفار که گنجایش نیست

۲

چه دهی دل بسرائی که دل از وی بکند

یا نهی رخت بدان خانه که آسایش نیست

۳

هر که او عاقبت اندیش بود دل ننهد

در مقامی که بقا را ره گنجایش نیست

۴

نعمت دینی دون هیچ نگیرد دستت

بعبث دست میالا که جز آلایش نیست

۵

مال و جاهی که بر آن روز بروز افزائی

کاهش جان بود آن مایهٔ افزایش نیست

۶

خویشتن را بفسون و حیل آراسته است

نخری عشوهٔ دنیا که جز آرایش نیست

۷

هر که را زینت این زال دل از جا ببرد

خون رود از نظر و فرصت پالایش نیست

۸

دست مشاطه نیارد رخ دنیا آراست

زال بد منظر دون قابل آرایش نیست

۹

هست زندان خردمند و بهشت نادان

نزد ارباب بصر قابل آسایش نیست

۱۰

هر چه در دین کندت سود بجا آور زود

ور زیانست بمان حاجت فرمایش نیست

۱۱

طاعت حق کن و بگذر ز شمار طاعت

ره مپیما و برو فرصت پیمایش نیست

۱۲

منشین شاد و مجو خاطر جمع و دل خوش

فیض ازین مرحله کاین منزل آسایش نیست

تصاویر و صوت

کلیات اشعار مولانا فیض کاشانی با تصحیح و مقابلهٔ محمد پیمان - فیض کاشانی - تصویر ۷۳

نظرات