
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۱۷۱
۱
عاشقانرا در بهشت آرام نیست
عشقبازی کار هر خود کام نیست
۲
پختهٔ باید بلای عشق را
کار این سودا پزان خام نیست
۳
چارهٔ عاشق همین بیچارگیست
همدمش جز بخت نافرجام نیست
۴
کام نتوان یافتن در راه عشق
غیر ناکامی درین ره کام نیست
۵
دست باید داشتن از ننگ و نام
عشق را عاری چو ننک و نام نیست
۶
زین شب و روز مکرر دل گرفت
ایخوش آنجائی که صبح و شام نیست
۷
خوبتر از خال و زلف دلبران
دانهٔ مردم ربا و دام نیست
۸
آبروی نیکوان دلدار ماست
لیک با این خاک شینان رام نیست
۹
تا وصالش دست ندهد فیض را
این دل سرگشته را آرام نیست
نظرات
شفیع زاده