
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۱۷۹
۱
غنیمتی است دمی کان بفکر کار گذشت
فتاد در سر این غم که روزگار گذشت
۲
نداشت درد ولی درد کرد بیدردی
نکرد کار ولیکن بدرد کار گذشت
۳
بکار دوست نپرداخت لیک شد غمناک
که روزگار چرا بی حضور یار گذشت
۴
بفکر کار فتادن دلیل هشیاریست
تو مغتنم شمر آن دم که هوشیار گذشت
۵
تومغتنم شمر آن دم زبهر استغفار
که آن هم ار نکنی کار زاعتذار گذشت
۶
تو وقت کار همان دان که فکر کارت هست
مگو چه کار کند کس چه وقت کار گذشت
۷
بفکر کاری فتادی کنون بکن کاری
که وقت میگذرد نفخهای یار گذشت
۸
بگیر نفخهٔ از نفخ های ربانی
وگرنه عمر تو امسال همچو پار گذشت
۹
بفکر کار فتادی بگنج ره بردی
تو میر گنج شو اکنون که رنج مار گذشت
۱۰
بکار کوش و بمان فکر کارهان ای فیض
گذشت آنچه برین خاطر فکار گذشت
نظرات