
فیض کاشانی
غزل شمارهٔ ۱۸۶
۱
از من و ما نمی توانم گفت
صفت لا نمی توانم گفت
۲
شمهٔ گر بگویم از اسما
از مسمی نمی توانم گفت
۳
وصف آن بیجهت مپرس از من
حرف بی جا نمیتوانم گفت
۴
گفتنی نیست وصف او نه همین
من تنها نمی توانم گفت
۵
سخن از راز دل مپرس که من
این سخن ها نمیتوانم گفت
۶
گفته بودم که گویمت غم دل
گفتم اما نمیتوانم گفت
۷
پیش چشمم زبسکه موج زنست
حرف دریا نمیتوانم گفت
۸
بر دلم بسکه تنگ شد زغمش
حرف صحرا نمیتوانم گفت
۹
از من مست حرف عقل مپرس
که من اینها نمیتوانم گفت
۱۰
این بلاها که فیض دید از عشق
هیچ جا وا نمی توانم گفت
نظرات